کد خبر: ۸۶۹۰
۰۴ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۰:۰۰

سمیرا به کودکان شهر اسباب‌بازی هدیه می‌دهد

سمیرا گلخوار، بانوی جوان و مادر مهربانی است که همه کودکان شهرش را، چون فرزند دلبندش دوست دارد. کار او جمع‌آوری اسباب‌بازی برای کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست است.

 گاهی خدا می‌خواهد با دست تو، دست دیگر بندگانش را بگیرد. آنگاه که دستی را به یاری می‌گیری، بـدان دست دیگـرت در دست خداست. بندگی یعنی همین که در کوچه‌پس‌کوچه‌های زندگی، دست کسی را بگیری.

برخی می‌گویند اگر خدا به ما بدهد، ما هم می‌بخشیم و پای در مسیر بندگی می‌گذاریم، اما بخشنده بودن، بیش از آنکه توانایی مالی بخواهد، قلب بزرگ می‌خواهد. شک نکن که برای رسیدن به بلندای بخشندگی، باید از آزِ وجود خویش بگذری. خوشحالم در زمینی زندگی می‌کنم که در گوشه‌ای از آن، انسان‌هایی رئوف، از «آز» که هیچ، گاهی از وجود خویش هم برای شادی و آرامش همنوعشان می‌گذرند.  

سمیرا گلخوار، بانوی جوان و مادر مهربانی است که به‌راحتی توانسته همه کودکان شهرش را، چون فرزند دلبندش دوست بدارد و اشک را با سرانگشت مهرش، از چشم برخی از آن‌ها بزداید. او که ساکن خیـابان صارمی است، به‌گـرمی پذیرای ما در منزلش می‌شود. با وی به گفتگو می‌نشینیم و در پاسخمان، از شیوه مهرورزی‌اش که جمع‌آوری اسباب‌بازی برای کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرست است، می‌گوید.

- این حرکت را چگونه انجام دادید و انگیزه آن چطور به‌وجود آمد؟
یک‌بار در تهران مشابه این حرکت را دیده بودم، اما با توجه به اینکه هرازگاهی با «آبشار عاطفه‌ها» یا «گلستان علی (ع)» همکاری می‌کنم، یک خانواده نیازمند در اطراف طرقبه به من معرفی کردند که به اتفاق یکی از دوستانم، کمی خواربار برایشان بردیم. این خانواده متاسفانه تحت پوشش هیچ سازمانی نبودند.

پنج‌فرزند داشتند و وضعیت زندگی‌شان خیلی اسف‌بار بود. یکی از بچه‌هایشان همان موقع مشغول بازی با وسیله‌ای بود که از نظر ما حتی در حد زباله هم محسوب نمی‌شد. خیلی متاثر شدم و کل حواسم به بازی این کودک معصوم بود که واقعا به‌خاطر نداشتن، به چنین وسیله‌ای دل‌خوش بود.

بعد از این جریان، چون نزدیک فصل بازگشایی مدارس بود، مشغول تغییر دکور اتاق پسرم بودم که دیدم چقدر اسباب‌بازی دکوری دارد که هیچ‌وقت با آن‌ها بازی نمی‌کند. توجهم جلب شد که خیلی‌وقت‌ها اسباب‌بازی‌های قدیمی زیادی در منزل داریم که برای کودکمان تکراری شده و با آن بازی نمی‌کند یا هدیه گرفته و آن را دوست ندارد و ما فقط به‌عنوان دکوری نگه‌می‌داریم، اما همین‌ها برای خیلی از بچه‌ها یک آرزوست.

اینجا بود که این فکر در ذهنم جرقه زد و تصمیم گرفتم یک غرفه بزنم و اسباب‌بازی‌های اضافی بچه‌های محله‌ام را جمع کنم و به کودکانی هدیه کنم که امکان تهیه آن را ندارند و ابتدا هم از وسایل فرزند خودم شروع کردم.

- این طرح چقدر برای شما هزینه برداشت؟  
ابتدا فکر می‌کردم طرحم در حد چند خانواده بیشتر جواب نمی‌دهد. می‌گفتم حداقل یک بچه که اگر بتوانم همان یک بچه را خوشحال کنم، برای من کافی است، ولی بعد از اینکه کار آغاز شد، دیدم در این مسائل خدا خیلی به آدم کمک می‌کند.

من کمی پس‌انداز داشتم که برای این کار کنار گذاشتم تا برای کرایه غرفه یا تبلیغات و چاپ بنر هزینه کنم، اما همان اول پدرم گفت شما که این کار را آغاز کرده‌اید، من مبلغی بهتان هدیه می‌دهم که حُسن آغاز کار بود.

می‌گویند اگر خدا بخواهد، آدم را به سمتی که باید، هول می‌دهد؛ مثلا من به شهرداری که مراجعه کردم، فکر نمی‌کردم با من این‌قدر همکاری کنند؛ البته اولش دوندگی زیادی داشت و ایراد‌هایی به کار می‌گرفتند که به‌نوعی حق داشتند؛ چون کار شخصی بود.

لطف دیگر خداوند در این جریان این بود که برای چاپ پوستر‌های تبلیغاتی از چهارراه دانشجو شروع کردم و به مغازه‌ای رفتم که گفت بروید مغازه بعدی، آن هم بسته بود و بعدی و بعدی، تا اینکه به چهارراه آزادشهر رسیدم و در آنجا به مغازه‌ای مراجعه کردم که خانم مجردی در آن کار می‌کرد که هم‌سن خودم بود.

او چندتا از برادرانش را سرپرستی می‌کرد که از نظر ذهنی مشکل داشتند. این خانم بدون ذره‌ای چشم‌داشت -حتی یک هزارتومانی- برایم کار کرد و تا روز آخر من هروقت پوستر تبلیغاتی کم می‌آوردم، با او تماس می‌گرفتم و می‌گفتم «فاطمه! یک تعداد دیگر بزن.» خیالم جمع بود که او هست و در این بخش، بدون هیچ مبلغی کمکم می‌کند. با این وصف، طرح درواقع هزینه زیادی برای من دربر نداشت.

 

سمیرا با جمع آوری اسباب بازی به کودکان شادی را هدیه می‌دهد

 

- روند کار و استقبال مردم از این عمل خداپسندانه چگونه بود؟
موافقت شهرداری را که گرفتم، ابتدا تبلیغات از همین شبکه‌های اجتماعی شروع شد، ولی بعد سه‌چهار روز، تبلیغات بنری و کاغذی داشتیم و یک هفته هم مدت زمان غرفه بود که قبل از میدان هشتصدِ آب‌وبرق، کنار پارک لاله برپا شد.

دو سه روز اول خیلی شلوغ نشد، مردم فقط رَد می‌شدند و خود شهرداری هم ابتدا فکر می‌کرد من کار را جدی نمی‌گیرم و فقط گذری، آمده‌ام کار خیری انجام دهم، اما من ناامید نمی‌شدم؛ روز‌های اول، غرفه در و چادر نداشت و من نمی‌توانستم همه‌چیز را بگذارم و بروم منزل.

شب‌ها همه تزئینات را باز می‌کردم و با خودم می‌بردم و مجدد فردا که غرفه از ۵ عصر شروع می‌شد تا ۹ شب، من از ساعت ۵/۲ بعدازظهر می‌آمدم و دوباره همه این تزئینات را نصب می‌کردم و بادکنک باد می‌کردم و...  

این مسئله هر روز تکرار می‌شد و همه عروسک‌ها به اضافه پایه‌های عروسک، میز و صندلی و... را گروهی از فامیل که خیلی هم‌پای من همکاری می‌کردند، با دو تا ماشین می‌آوردند و می‌بردند، ولی خودشان هم طبق گفته‌شان، انرژی می‌گرفتند و همسرم هم خیلی با من همراهی می‌کرد.

غرفه در روز اول فقط در حد اسباب‌بازی‌های پسرم و یکی از اقوام بود. بعد از دوسه‌روز که مردم رد می‌شدند و گوش‌به‌گوش و از طریق شبکه‌های اجتماعی به هم اطلاع‌رسانی می‌کردند، حجم عجیبی از اسباب‌بازی جمع شد که اگر زمان طرح طولانی‌تر می‌شد، امکان نداشت پایان پذیرد، حتی وقتی غرفه جمع شد تا زمانی که شهرداری قرار بود بیاید سازه را جمع کند، دو سه‌روزی طول کشید و یکی از کارمندان معاونت فرهنگی شهرداری منطقه به من زنگ زد و گفت اینجا چهارپنج‌تا پلاستیک هست. وقتی رفتم، دیدم یکی آمده و گوشه‌ای، چند پلاستیک پر از اسباب‌بازی گذاشته و رفته است.

جالب اینجا بود که بیشتر خانواده‌هایی که تمکن مالی زیادی نداشتند، کمک می‌کردند. این‌کمک‌ها شاید به لحاظ کیفی در حد متوسط بود، اما مقدار آن درخورتوجه بود. درواقع طرحی بود که طی آن از هرخانواده یک اسباب‌بازی جمع نمی‌شد، کارتن اسباب‌بازی جمع می‌شد.

- استقبال و مشارکت بچه‌ها در این طرح چگونه بود؟  
روز اولی که این حرکت را شروع کردم، فقط به لبخند بچه‌ای که می‌خواهد اسباب‌بازی را بگیرد، فکر می‌کردم نه چیز دیگر، اما وقتی بچه‌های کوچک با دست خودشان می‌آمدند اسباب‌بازی‌هایشان را می‌بخشیدند، به‌مرور، گرفتن این اسباب‌بازی‌ها ده‌برابر هدیه دادن آن‌ها به من انرژی و شادی می‌داد.

اسباب‌بازی، دارایی شخصی هرکودک است و یک چیز ارزشمند برای او محسوب می‌شود؛ مثل ماشین و خانه‌ای که مال من و شماست. هیچ فرقی ندارد، اما وقتی می‌بخشیدند، می‌دیدم که بچه‌ها خیلی قشنگ‌تر از ما بزرگ‌تر‌ها بخشش را بلدند.

یک غرفه هم در کنار غرفه اصلی گذاشتم که شاید بیشتر به‌منظور تشکر از این بچه‌ها بود. زمانی را اختصاص می‌دادیم که آنجا بازی کنند و هدیه‌های کوچکی هم برایشان تهیه کرده بودم که در برابر کار آن‌ها خیلی ناچیز بود. درحقیقت منظور این بود که عمل بخشش برایشان جذابیت بیشتری پیدا کند.

برای تبلیغات از تصاویر کارتونی و آهنگ‌های شاد کودکانه استفاده می‌کردم که بچه‌ها جذب شوند؛ چون صرفا تصاویر متعلق به فقر، باعث ایجاد ترس‌های درونی از گرفتاری و سختی در بچه‌ها می‌شود و آن‌ها را پس می‌زند.

- چرا اسم این طرح حبیباست؟
 بچه خواهرم از بچگی به من می‌گفت «حبیبا»؛ هرچه می‌گفتند «بگو خاله‌سمیرا»، بازهم می‌گفت حبیبا که هنوز هم برایش همان حبیبا هستم. شاید ناخودآگاه همین نام به من ذهنیتی داد که طرح را «حبیبا» بنامم.  
وقتی بچه‌ها اسباب‌بازی‌ها را دریافت می‌کردند، حالتی داشتند که واقعا وصف‌ناشدنی است.

مدتی که من مشغول انجام این طرح بودم و به‌خصوص روز‌هایی که به روستا می‌رفتم، دوره‌ای از زندگی‌ام بود که فکر می‌کنم خودم نبودم و حبیبایی بود که به آنجا رفته بود؛ چون تا لمسش نکنی، متوجه آن نمی‌شوی؛ البته در این کار همسر، خانواده، اقوام و دوستانم خیلی به من کمک و با من همراهی کردند و همگی به‌نوعی «حبیبا» بودند. همسر برادرم خیلی ویژه به من کمک کرد. او همیشه قبل از من در غرفه حضور داشت و سرشار از انرژی و مهربانی، به بچه‌ها آموزش نقاشی می‌داد و با آن‌ها بازی می‌کرد.

- با آنچه جمع شد، چه تعداد کودک صاحب اسباب‌بازی شدند؟
ابتدا با یک مدرسه در یکی از مناطق محروم مشهد هماهنگ کرده بودم که شامل ۶۰-۷۰ دانش‌آموز بود، اما وقتی دیدم مردم خیلی استقبال کردند، اول رفتم سمت قلعه‌ساختمان. آنجا با راهنمایی یک نفر به روستای محروم کریم‌آباد رفتم که به‌دلایلی، هیچ سازمانی اهالی آن را تحت‌پوشش قرار نمی‌دهد.

آنجا هم یک نفر گفت ما اینجا روستای محروم خیلی داریم و یک روستای دیگر را معرفی کرد و بالاخره همین‌طور رفتم تا به روستایی در جاده میامی رسیدم. روستا‌های اطراف همه محروم بودند، اما این روستا وضعیت بدتری داشت.

این روستا ۲۰۰ بچه داشت که ۹۸ نفر آن‌ها مدرسه‌رو و بقیه زیر هفت‌سال بودند. در آنجا یک معتمد محل داشتند که اطلاعاتی درباره روستا به من داد. خانم معلم خوبی هم داشتند که هم معلم بود، هم مدیر، هم ناظم و هم فراش مدرسه که در آنِ واحد، ۶ پایه را درس می‌داد و آن روز که من رفتم، در حال شستشوی سرویس‌های بهداشتی مدرسه بود! با خودم گفتم این همه نیروی بی‌کار و جویای کارِ تحصیل‌کرده داریم و این روستا هم فاصله‌ای با مشهد ندارد ولی..

به‌هرحال آن‌قدر تا روز آخر طرح، اسباب‌بازی جمع شد که تمام اتاق‌های منزل و انباری‌مان پر شد، علاوه بر آن یک اتاق از منزل مادرم و راه‌پله‌هایشان هم پر از اسباب‌بازی شده بود، به‌طوری‌که چهارپنج روستا را به‌خوبی جواب می‌داد.  

من در حد همان ۲۰۰ نفر از اسباب‌بازی‌ها جداسازی کردم، بسته‌های کامل لوازم التحریر هم به ۱۲۰ عدد رسید که همه دانش‌آموزان روستا را جواب داد و بقیه را به خانه معلم مدرسه دادم تا در طول سال اگر کسی نیازمند بود، به‌عنوان هدیه به بچه‌ها بدهد؛ ۹۸ بسته را خودم در روز جشن شکوفه‌ها به بچه‌ها دادم.  

- اسباب‌بازی‌ها را در چه مدت و چگونه توزیع کردید؟
بعد از پایان جمع‌آوری اسباب‌بازی‌ها، جداسازی آن‌ها یک هفته طول کشید که کار بسیار مشکلی بود. به‌جز مقداری که خودم پخش کردم، به اندازه بارِ دو دستگاه وانت، اضافه آمد که به موسسه «آبشار عاطفه‌ها» دادم تا در روستا‌هایی که مدنظرم بود، توزیع کنند.

«خانم کاهانی»، معلم مدرسه، هم به من محبت کرد و از خانواده‌ها خواست که در زمان مشخصی برای گرفتن اسباب‌بازی در مدرسه جمع شوند که تمام مادر‌ها و حتی مادربزرگ‌هایشان از صبح زود برای گرفتن اسباب‌بازی در صف ایستاده بودند.

اسباب‌بازی‌ها و لوازم‌‌التحریر را به تناسب جنس و سن بچه‌ها جداسازی کردم

اسباب‌بازی‌ها و لوازم التحریر را به تناسب جنس و سن بچه‌ها جداسازی کردم. چون با دنیای کودکان و پسر خودم ارتباط خوبی دارم، تشخیص می‌دادم چه چیزی برای چه بچه‌ای مناسب‌تر و جذاب‌تر است. حدود ۶۰۰ تکه اسباب‌بازی، غیر از بسته‌های لوازم‌التحریر، فقط شخصا به بچه‌های یک روستا دادم و بقیه را هم در دو وانت به «آبشار عاطفه‌ها» سپُردم که پخش کنند.

- در مدت طرح، موضوع جالب توجهی هم برایتان پیش آمد؟
ما آدم خوب خیلی داریم که باید قدرشان را بدانیم؛ مثلا یک روز خانم کهنسالی آمد و به من گفت: «مادر! من بچه‌ای ندارم که اسباب‌بازی برایتان بیاورم، اما، چون آرایشگری بلدم، روزی که شما خواستید بروید روستا، از مادران روستا هرکس خواست موهایش را کوتاه کند، این کار را رایگان برایش انجام می‌دهم». جالب اینکه یک آقاپسر حدود بیست‌ودو، بیست‌وسه‌ساله هم آرایشگر بود و می‌خواست برای کوتاه کردن موی بچه‌ها بیاید. آقایی می‌خواست پول بدهد که گفتم «فقط اسباب‌بازی». رفت و دوعروسک خیلی زیبا خرید و آورد.

یک کمک‌خلبان که زائر بود، گذری رد می‌شد که تعدادی دفتر و کتاب خرید و اهدا کرد و گفت اگر کسی مشکلی برای تهیه بلیت هواپیما داشت، می‌توانم کمک کنم. همچنین آقایی بود که با پسرش از ساعت ۴ بعدازظهر تا ۷ شب در غرفه کودک، بازی می‌کرد که حوصله این پدر برای من جالب بود.

بعد آمد و گفت: «من فوق‌تخصص روان‌شناسی دارم و عضو هیئت‌علمی بیمارستان ابن‌سینا هستم»، تعدادی اسباب‌بازی و کارتش را داد و خواست روزی که به روستا می‌رویم، همراه چندنفر از دوستان روان‌شناسش برای درمان بچه‌های آسیب‌دیده و دارای مشکلات روحی، همراهمان باشند.

خانمی که تخصصش مهندسی دکوراسیون بود، هم قول فضاسازی و تامین دکوراسیون جشن‌های مدرسه روستا را داد و به خودم هم گفت اگر دوباره خواستید این کار را انجام دهید، شخصا برای ایجاد سازه و تزئینات می‌آیم.

اما آنچه برای من خیلی جذاب بود، در روز پخش، بچه‌ای با مادرش آمده بود که اسمش در فهرست نبود و داشت زیر چادر مادرش گریه می‌کرد. جلو رفتم، یک اسباب‌بازی به او دادم و اشکش را پاک کردم. لبخندی روی لب‌هایش نشست که برایم خیلی قشنگ‌تر از لبخند بچه‌های دیگر بود.  

احساسی که من به سیامک (پسرم) دارم، حسی مادرانه است که جوابش را هر روز می‌گیرم؛ چون فرزندم است، ولی آنجا که من داشتم این کار را انجام می‌دادم، حس جدایی بر وجودم حاکم بود؛ جدا از همه این حس‌ها.

 

سمیرا با جمع آوری اسباب بازی به کودکان شادی را هدیه می‌دهد

 

- بدون پول می‌شود به دیگران کمک کرد؟
همیشه با خودم می‌گفتم‌ای کاش آن‌قدر پول داشته باشم که جایی مثل گلستان علی (ع) را ایجاد کنم و یک پرورشگاه راه‌بیندازم؛ همیشه فکر می‌کردم خدا باید به من خیلی پول بدهد، اما سرِ این جریان، من تقریبا خرج زیادی نداشتم، اما این «حداقل»، به چند روستا تبدیل شد و فهمیدم اگر آدم‌ها بخواهند، می‌توانند به هم کمک کنند. جالب اینکه خیلی‌ها باور نمی‌کردند این مسئله برای من سود مالی ندارد.  

- درحقیقت پسرتان اولین خیّر این طرح بود؛ چه برخوردی با این جریان داشت؟
اوایل درک این مسئله برای پسرم مشکل بود و، چون تک‌فرزند است، فکر می‌کرد با این کار‌ها از او گرفته می‌شوم. بعضی‌چیز‌ها هم با روحیه کودکانه‌اش تطابق نداشت و در بعضی جا‌هایی که می‌رفتم، تمایل نداشت همراهم باشد که خیلی اجبارش نمی‌کردم، ولی روز‌های آخر مسئول کادو دادن و حتی عکس‌برداری بود.

بادکنک‌ها و برخی تزئینات و کادو‌ها را با انتخاب سیامک گرفتیم. من دخالتی نمی‌کردم و هربچه‌ای هم که می‌آمد، به انتخاب خودش به بهترین نقاشی که همسرِبرادرم مسئول آموزش آن در غرفه کناری بود، کادو و جایزه می‌داد.

چند روز اول خیلی راضی نبود که اسباب‌بازی‌هایش را ببرم. به او گفتم این‌ها را برای تزئین غرفه، امانت می‌گیرم و بعد به شما برمی‌گردانم، ولی بعد از تمام‌شدن طرح، هیچ‌کدام را پس نگرفت. همه اسباب‌بازی‌های غرفه کودکان هم متعلق به سیامک بود که هیچ‌کدام را دوباره نخواست و بخشید. روز جشن شکوفه‌ها هم کمک اصلی من در تقسیم بسته‌های لوازم‌التحریر، پسرم بود.  

* این گزارش چهارشنبه، ۲۹ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۹ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44