کد خبر: ۸۱۷۳
۲۰ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
جواد و الهه عصای دست هم هستند

جواد و الهه عصای دست هم هستند

جواد و الهه زوجی هستند که هر دو به خاطر حادثه‌ای در کودکی مجبور به راه رفتن با عصا شدند اما حالا آن‌ها عصای دست هم شدند و زندگی‌شان از چنان شادی و آرامشی برخوردار است که خیلی‌ها در جستجوی آن هستند.

جواد زارع، جوان فعالی است که اکنون دانشجوی لیسانس مددکاری و مسئول فروش در مغازه گچ‌بری است. الهه خاتمی، بانوی جوانی که مشاور افتخاری در بهزیستی است و لیسانس روان‌شناسی بالینی دارد.

این شرایط برای کسانی‌که از نظر جسمی از سلامتی برخوردارند، شاید ویژگی چندان مهمی محسوب نشود؛ رسیدن به این جایگاه، زمانی موفقیت محسوب می‌شود که از شرایط عادی برخوردار نباشید و بروز اتفاقی در کودکی سبب شده باشد برای همیشه رویای دویدن را از یاد ببرید و عصا، پای سوم شما شود.

جواد و الهه، زوجی هستند که این تجربه‌ها را از سر گذرانده و حالا نه‌تنها محدودیت‌ها را کنار گذاشته‌اند؛ بلکه زندگی‌شان از چنان شادی و آرامشی برخوردار است که خیلی‌ها در جستجوی آن هستند.

 

با دیدن ما خدا را شکر می‌کنند

بسیار اتفاق می‌افتد که وقتی الهه و جواد درکنار هم در مکان‌های عمومی ظاهر می‌شوند، مورد توجه مردم قرار بگیرند و سلامتی را به یادشان بیاورند.

جواد دراین‌باره می‌گوید: «مجلسی رفته بودیم و می‌خواستند دعا کنند. تا ما را دیدند، فردی که قرار بود دعا کند، دست به آسمان برد و گفت خدایا شکرت. مردم به‌قدری آشکارا این‌چنین دعا می‌کنند که نمی‌دانیم به آن‌ها چه باید گفت.»، اما این تنها بخش ماجرا نیست؛ کافی است همین مردم دقایق بیشتری در‌کنار این زوج بمانند.

آن وقت دلیل توجهشان به آن دو تغییر می‌کند. الهه می‌گوید: «ما آن‌قدر شاد هستیم که خیلی‌ها از دیدن روحیه ما تعجب می‌کنند؛ به‌خصوص اگر گروهی بیرون برویم.

هفته گذشته به‌همراه دوستانمان به پارک رفته بودیم. انگار مردم یادشان رفته بود برای چه به پارک آمده‌اند و مانند وقتی که در سینما باشند، ایستاده بودند و ما را تماشا می‌کردند.

یک نفر جلو آمد و پرسید: از کجا آمده‌اید؟ گفتیم: مشهدی هستیم. آن‌ها از خنده‌ها، شعر‌خوانی و تفریحات ما فیلم می‌گرفتند. یکی از آن‌ها گفت: خوشا‌به‌حالتان که این‌قدر شاد هستید! برای ما عجیب است مردمی که از نعمت سلامتی برخوردارند، به‌جای اینکه شاکر خداوند باشند، به شاد‌بودن ما غبطه می‌خورند!»

برای ما عجیب است مردمی که از نعمت سلامتی برخوردارند، به‌جای اینکه شاکر باشند، به شاد‌بودن ما غبطه می‌خورند


معلولیت در بزرگ‌سالی، دردناک است

یکی دیگر از ویژگی‌های الهه و جواد، این است که به‌عنوان مشاور و مددکار افتخاری در بخش‌های خصوصی بهزیستی به‌صورت افتخاری فعالیت می‌کنند و به افرادی که روحیه خود را از دست داده‌اند، امید به زندگی می‌بخشند.

الهه می‌گوید: «امیددادن به فردی که تا چند وقت پیش سالم بوده، کار سختی است. به او می‌گوییم: ببین چقدر نسبت‌به هفته قبل بهتر شده‌ای. حالا می‌توانی دستت را حرکت بدهی.

وقتی او با ناامیدی جواب می‌دهد: این کار‌ها چه فایده‌ای دارد. من سال قبل می‌توانستم راه بروم و کارهایم را خودم انجام دهم، متوجه می‌شویم که واقعا شرایط برای آن‌ها سخت است.»

اینکه می‌گویند سلامتی مانند تاجی بر سر افراد سالم است و تنها کسانی‌که از این نعمت محروم هستند، آن را می‌بینند، کلامی است که در صحبت‌های الهه و جواد حس می‌شود.

جواد در‌این‌باره می‌گوید: «من در کودکی معلول شده‌ام و خاطره‌ای از آن روز‌ها ندارم؛ وضع وقتی وحشتناک‌تر است که فردی در بزرگ‌سالی معلول شود. یک‌بار در بیمارستان بودم.

جوانی که با موتور تک چرخ‌زده و قطع نخاع شده بود، خودش از وضعیتش اطلاع نداشت. در طول یک هفته اول برایم تعریف می‌کرد که وقتی خوب شود، دوباره می‌خواهد تک‌چرخ بزند، اما بعد از اینکه فهمید چه اتفاقی برایش افتاده است فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد.

بسیار وحشتناک بود؛ من به آن‌ها حق می‌دهم. وقتی یک عمر در سلامت بوده و از زندگی‌تان لذت می‌برده‌اید، حالا اگر براثر یک حادثه سلامتی‌تان را از دست بدهید، مسلم است که زندگی سخت و تحملش برای آن فرد دردناک می‌شود.»

رویای دویدن ندارم

جواد زارع متولد‌۱۳۵۴ در چهارسالگی مبتلا به فلج اطفال می‌شود و پس‌از چند سال درمان، پای راستش دچار آسیب شده و از آن پس با عصا راه می‌رود؛ «از زمانی‌که به یاد دارم نتوانسته‌ام بدوم و تنها خاطره‌ای که از دویدن در ذهن دارم، این است که در دوران کودکی به‌دنبال یک پروانه می‌دویدم. از آن وقت حتی در خواب هم رویایی از دویدن ندیده‌ام.

شاید به این دلیل که آن زمان کوچک بودم، بهتر توانستم با این اتفاق کنار بیایم. ابتدا وضعیتم بدتر از این بود؛ آن زمان اسم من مجید بود، اما به‌خاطر بیماری، خانواده‌ام متوسل به امام رضا (ع) شدند و اسم من را عبدالجواد گذاشتند و از آن زمان «جواد» صدایم می‌زنند. دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را به خوبی گذراندم.

از همان ابتدا پذیرفته بودم که معلولم و خدا را شکر می‌کنم در طول زندگی‌ام دوستان خوبی داشتم. پس‌از دیپلم در سال ۱۳۷۰ عضو جامعه معلولان شدم. در این مدت سمت‌های مختلفی از‌جمله عضو هیئت‌مدیره، نایب‌رئیس و گاهی رئیس انجمن بوده‌ام و در دوره فعلی نیز من و همسرم بازرس هستیم. بیشتر به فعالیت‌های هنری و فرهنگی علاقه دارم.

در آن سال‌ها نشریه‌ای با نام «نی‌لبک» داشتیم و من مدیر‌مسئول آن بودم. اکنون هم در رشته مددکاری اجتماعی در مقطع لیسانس درس می‌خوانم»

همیشه به دنبال شادی‌ام

الهه خاتمی متولد ۱۳۵۸ نیز در سه‌سالگی بر‌اثر تب شدید و تزریق پنی‌سیلین مبتلا به فلج اطفال شده و از آن پس، سلامتی پای چپش را از دست می‌دهد. او بعد‌از پنج‌پسر، به دنیا آمده و بسیار عزیز برای خانواده.

بعد از این اتفاق خانواده‌اش خیلی هوای او را داشتند و نمی‌گذاشتند کوچک‌ترین خلائی در زندگی‌اش احساس کند. همه با او مهربان بودند. به همین دلیلی، معلولیتش را احساس نمی‌کرد.

او پر‌انرژی و پر‌تحرک است و از همان کودکی در فعالیت‌های اجتماعی از‌جمله گروه‌های تئاتر و گروه سرود شرکت می‌کرد. در این مدت دوستان خوبی داشته که هنوز هم با آن‌ها ارتباط دارد.

روحیه خوب او سبب شد تا در کلاس‌های مختلف ورزشی شرکت کند؛ «ابتدا والیبال نشسته کار می‌کردم، اما با روحیه‌ام سازگار نبود. شنا را هم یاد گرفتم، اما آن را رها کردم و به‌دنبال ورزش تیراندازی با تفنگ رفتم. آن هم ورزش ساکتی بود. کار با تیر و کمان را آغاز کردم تا سال‌۸۴ که مقام دوم و سومی استان را هم کسب کردم. بعد‌از آن برای ویلچرسواری رفتم.

آنجا هم مقام آوردم، اما رهایش کردم. پرتاب نیزه هم رفتم؛ در آن ورزش هم دوام نیاوردم. فقط به‌دنبال این بودم که کدام‌یک شادتر و با روحیه من سازگارتر است. بعد از ورود به دانشگاه از ورزش فاصله گرفتم.»

اگر من یا همسرم در خیابان به زمین بخوریم، دیگری ناراحت نمی‌شود


ازدواج یعنی درک متقابل

«یک فرد سالم، درک درستی از معلولیت ندارد و نمی‌تواند معلول را به‌خوبی درک کنند. افرادی که با فرد سالم ازدواج می‌کند با مشکل مواجه می‌شوند؛ زیرا زمانی‌که شما با احساس ازدواج کنید عقل و منطق را کنار می‌گذارید.»

این‌ها را جواد می‌گوید و ادامه می‌دهد: «اگر من یا همسرم در خیابان به زمین بخوریم، دیگری ناراحت نمی‌شود یا وقتی از بیرون به خانه می‌آییم و یکی از ما بگوید پا یا کمرش درد می‌کند، دیگری او را درک می‌کند.

متاسفانه برخی خانواده‌ها که فرزند معلول دارند، می‌خواهند فرزندشان با یک آدم سالم ازدواج کند، اما نمی‌دانند بعد‌از مدتی، آن شور‌و حال اول کم می‌شود و ممکن است زندگی مشترک رو به سردی برود.»

 

عصای شادی

 

خدا نعمت‌های فراوان به ما داده است

آن‌ها از زندگی‌شان راضی هستند و می‌گویند هر وقت به زندگی فکر می‌کنیم، می‌بینیم خدا نعمت‌های خوب فراوانی به ما داده است؛ خانواده، همسر و دوستان خوب و همچنین صاحبخانه خوبی داریم که خیلی هوای ما را دارد.

آن‌ها به‌جای اینکه نیمه‌خالی لیوان را ببینند به نیمه پر آن نگاه کرده و به‌خاطر آن هم خدا را شکر می‌کنند.

جواد می‌گوید: «خیلی‌ها گلایه‌مند هستند که این روز‌ها زندگی به سختی می‌گذرد. من این را قبول دارم، اما به‌نظر من، اگر قناعت داشته باشیم با اندک‌ها هم می‌توانیم زندگی خوبی را سپری کنیم.

من در مغازه گچ‌بری، مسئول فروش هستم و حقوقی که دریافت می‌کنم، کمتر از یک‌میلیون تومان است؛ از نظر خیلی‌ها با این مبلغ اندک نمی‌توان زندگی کرد.

اما وقتی زن و شوهر یکدیگر را درک کنند و بخواهند زندگی خوبی داشته باشند، با آن حقوق هم می‌توان زندگی خوبی داشت و از آن لذت برد؛ کافی است قناعت داشته باشیم و چشم‌و‌هم‌چشمی نکنیم.»

 

عصای شادی

 

دیگر گلایه نمی‌کنم

هر انسانی وقتی با مشکلی مواجه شود، در خلوتش از چرایی آن را می‌پرسد. الهه و جواد هم متفاوت از دیگران نبوده‌اند. الهه می‌گوید: «گاهی با خودم می‌گفتم خدایا چرا باید این اتفاق برای من بیفتد؟ تا اینکه یک بار خیلی ساده و معمولی، خوردم زمین و پایم شکست.

قبل‌از آن با عصا راه نمی‌رفتم، اما بعد‌از عمل، دکتر گفت نباید بیرون بروی و تا مدتی استراحت مطلق هستی. مادر، خواهر و همسرم از من پرستاری می‌کردند. آنجا فهمیدم که نعمت سلامتی چیست و چه‌چیزی را از دست داده‌ام.

از آن به بعد همیشه می‌گویم خدایا شکرت که پای دیگرم سالم است. تصورش را بکنید؛ خیلی سخت است که مدتی نتوانید از جایتان حرکت کنید. سه‌ماه بدون حرکت بودم؛ هر شب همسرم از من مراقبت می‌کرد تا زخم بستر نگیرم. به‌ظاهر آسان است که در طول یک‌سال فقط ۱۰ بار از خانه بیرون بیایید.

اما من که تجربه کرده‌ام، می‌دانم تجربه وحشتناکی است. ابتدا با ویلچر راه‌افتادم، بعد دو عصا و اکنون با یک عصا راه می‌روم. در آن شرایط بیشتر از هر کسی همسرم  من را درک می‌کرد و تازه فهمیدم پا‌نداشتن یعنی چه.»

اساس زندگی ما احترام است

این زوج مانند بسیاری دیگر از خانواده‌ها زندگی خوبی دارند و زندگی‌شان بر‌مبنای احترام متقابل پایه‌گذاری شده است.

الهه می‌گوید: «زندگی ما هم مانند دیگر خانواده‌ها بر‌مبنای احترام است. در این هفت‌سال زندگی به خاطر ندارم یکدیگر را بدون پسوند «جانم» یا «عزیزم» صدا زده باشیم و در جمع دیگران نیز طوری صحبت کرده‌ایم که آن‌ها هم به‌تبع ما با همین پسوند‌ها اسم ما را صدا می‌زنند.

ما هم مانند دیگران گاهی بگو‌مگو می‌کنیم، اما در طول زندگی یادگرفته‌ایم با یکدیگر صحبت کنیم و قوانینی را بنا بگذاریم و به آن‌ها پایبند باشیم. رضایت شوهرم برایم از هر چیزی مهم‌تر است و تلاش می‌کنم طوری زندگی کنم که هر دو در آرامش باشیم.

همسرم نیز همیشه با احترام و محبت با من رفتار کرده است.»




* این گزارش در شمـاره ۱۹۳ سه شنبه  ۲۸ اردیبهشت ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44