وقتی همکارانش فهمیدند قرار است او با ماشین ۱۰چرخش در این مأموریت حضور داشته باشد، میگفتند: «نرو؛ آمریکا گفته است با موشک خیابان را میزند.» وقتی رفت و همکارانش پخش مستقیم حضور او را از تلویزیون تماشا میکردند، زنگ میزدند میگفتند: «چرا بالای سقف ماشین را سنگین کردهای؟ خراب میشود و برایت دردسر دارد.»، اما باز هم برایش اهمیتی نداشت.
میگفت: «هرچه شود، مهم نیست. این انسان جانش را برای امنیت و وطنم داده است؛ من نگران ماشینم باشم!» البته او حاجقاسم را قبل از آوازه فداکاریهایش برای وطن میشناخت، از سالهای دهه۶۰؛ زمانیکه سردار سلیمانی یک رزمنده بوده و به او «برادر قاسم» میگفتند.
از آن زمان دیگر ندیده بودش، اما در مراسم تشییعش که حضور پیدا کرد، تازه فهمید تنها او نیست که مهر حاجقاسم بر دلش نشسته است؛ آن روز میدید که چطور کنترل ماشین بیستتنی از دست راننده خارج شده است و مردم آن را به حرکت درمیآورند.
جواد صبوریان نه بسیجی است و نه سپاهی. یک ماشین دهچرخ یخچالدار دارد. بعداز شهادت سردار سلیمانی، با او تماس میگیرند و میگویند ماشین تو به خاطر بزرگی و داشتن یخچال مناسب مراسم تشییع است. او هم با جان و دل این میزبانی را میپذیرد. صبوریان و رانندهاش به واسطه این ماشین، از نزدیک در همه مراحل تشییع شهیدسردار سلیمانی و یارانش در مشهد حضور داشتهاند و خاطراتی شنیدنی از آن روز دارند.
پای صحبت صبوریان که مینشینیم، ما را میبرد به آن روز باشکوه؛ روزی که قرار بود پیکر شهید سردار سلیمانی در مشهد تشییع شود، اما سیل جمعیت فراتر از پیشبینیها بود و همه برنامهها را درهم پیچید.
او تعریف میکند: در مغازه نشسته و مشغول کارهای روزمره بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. مدیر کل یکی از نهادهای دولتی بود و گفت برای مراسم تشییع سردار سلیمانی نیاز به ماشین ما دارند.
این انسان جانش را برای امنیت و وطنم داده است؛ من نگران ماشینم باشم؟!
صبوریان در هیچیک از تشکیلات بسیج و سپاه حضور ندارد و برایش عجیب بوده که چطور این ماشین را انتخاب کردهاند. حتی رانندهاش به او میگوید «آقا امکان ندارد چنین کاری را به ما واگذار کنند»، اما فردی که پشت خط بوده میگوید، چون ماشین آنها بزرگ و یخچالدار است، برای این روز مناسب است. او هم این پیشنهاد را میپذیرد.
او ادامه میدهد: ماشین را حسابی تمیز و مرتب کردیم. روزی هم که قرار بود پیکر شهدا برسد، از صبح زود رفتیم کارهای تفتیش و بازرسیهای امنیتی ماشین را انجام دادند.
او و رانندهاش، هادی مهیا، به فرودگاه میروند. ابتدا به آنها میگویند قرار است با این ماشین که یخچال دارد، پیکر شهدا از فرودگاه به چهارراه گاراژدارها منتقل شود، سپس از آنجا پیکرها به ماشینهایی که آذینبندی هستند، منتقل شود و مراسم تشییع را برگزار کنند. به مردم هم اعلام کرده بودند که مراسم تشییع از میدان پانزدهخرداد بهسمت حرم انجام میشود، اما قلبهای بیقرار دوستداران حاجقاسم آنها را آرام نگذاشت و از فرودگاه با سیل جمعیت روبهرو شدند.
صبوریان تعریف میکند: در فرودگاه به ما گفتند ماشین را بهطور کامل با هواپیما چفت کنید و به محض اینکه پیکرها را در کابین گذاشتند، در را ببندید، اما جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیشد. تا پیکرهای شهدا را گذاشتند، با وجود مراقبتهایی که میشد، حدود سینفر خود را به داخل کابین ماشین انداختند؛ برای اینکه تعدادشان بیشتر نشود، در را بستیم و حرکت کردیم. به سرداری که همراهمان بود، گفتم «کابین هوا ندارد. هوا هم بسیار سرد است. این بندگان خدا اذیت میشوند.»
جای درِ ورودی فرودگاه گفت نگه دارم تا آنها را پیاده کنیم. در را که باز کردیم، نهتنها آنها حاضر نشدند پیاده شوند، بلکه چند نفر دیگر هم وارد کابین شدند.
راننده هواکش را روشن میکند تا مشکلی برای افراد پیش نیاید و مسیر را ادامه میدهند. به گفته صبوریان جمعیت آنقدر زیاد بوده است که ماشین نمیتوانسته حرکت کند و از فرودگاه نهایتا با سرعت ۱۰کیلومتر حرکت میکردند.
در مسیر وارد یکی از خیابانها میشوند، اما، چون این ماشین بزرگ بوده است و دو طرف آن خیابان هم ماشین پارک کرده بودند، ماشین حامل پیکر شهدا گیر میکند.
صبوریان میگوید: مردم که دیدند ماشین گیر کرده است، خودشان بهطور خودجوش رفتند سمت ماشینهای پارکشده. «یا علی (ع)» میگفتند و دستهجمعی ماشینها را جابهجا میکردند تا راه باز شود. ما هم مات و مبهوت این ارادت و اشتیاق مردم به سردار سلیمانی شده بودیم.
آنها بهسمت چهارراه گاراژدارها میروند، اما برگزارکنندگان مراسم باز هم با جمعیتی مواجه میشوند که پیشبینیاش را نکرده بودند و درنهایت میبینند در آن شرایط نمیتوانند پیکر شهدا را به دیگر ماشینها که آذینبندی شده بود، منتقل کنند و تصمیم میگیرند پیکرها را روی سقف همین ماشین بگذارند.
صبوریان میگوید: همکاران من که از تلویزیون پخش مستقیم مراسم را میدیدند، زنگ میزدند و میگفتند «نگذار سقف ماشین را سنگین کنند؛ خراب میشود و بعد از این هزارجور دردسر داری»، اما من برایم مهم نبود. میگفتم این آدم جانش را برای امنیت ما داده است. سقف ماشین که هیچ، کل ماشین به فدایش.
صبوریان آشنایی چندانی با حاجقاسم نداشته، اما همین که در اخبار و تلویزیون فعالیتهای او را میدیده است، همیشه با خودش میگفته این فرد چه خالصانه زحمت میکشد. برای همین به قول خودش مهر حاجقاسم در دلش بوده است، اما در روز تشییع متوجه میشود این مهر، فقط مختص او نیست و همه مردم از پیر و جوان و دیندار و غیرمتدین، همه عاشق سردار هستند.
او تعریف میکند: روز تشییع یک لحظه دیدیم ماشین به سمت چپ و راست متمایل میشود. از راننده پرسیدم «تو ماشین را تکان میدهی؟» گفت نه. نگاه کردیم و دیدیم مردم از اطراف ماشین با هم هماهنگ شدهاند و دارند سعی میکنند ماشین را بلند کنند تا آن را روی دستشان راه ببرند!
صبوریان در دوران سربازی یک مواجهه چند دقیقهای با سردارسلیمانی داشته است که آن را اینگونه تعریف میکند: سال۶۲ در ارتفاعات ریختهگران کردستان دوران خدمتم را سپری میکردم. آنجا راننده تراکتور بودم و باید با تراکتور از ارتفاعات بالا میرفتم و برایشان آب میبردم. ولی مسیر آنقدر خطرناک و ناهموار بود که عبور از آن خیلی طول میکشید، طوری که صبح حرکت میکردم میرفتم بهسمت بالا، عصر برمیگشتم پایین. این مسیر ناامن بوده است و هرازچندگاهی کوملههای دموکرات حمله میکردند.
او میگوید: یک بار در مسیر به ما تیراندازی کردند. سهنفر بودیم. یک نفرمان شهید شد و من و دیگری برای اینکه فرار کنیم، تراکتور را رها کردیم. تراکتور هم افتاد ته دره. بعد از آن ما دادگاهی شدیم و میخواستند برایم اضافه خدمت بزنند. در دادگاه نشسته بودیم. یک نفر آمد دست روی شانهام کشید و رفت تا با قاضی صحبت کند. ما را از اتاق بیرون کردند و بعد آمدند گفتند صحبتهای همان فرد باعث شده است تبرئه شوید. از این و آن پرسیدیم ببینیم چه کسی است.
گفتند «برادر قاسم» است. آن زمان به او برادر قاسم میگفتند. بعدها شد «حاجقاسم». اصلا او را نمیشناختیم، اما برخوردش چنان مهربانانه و صمیمی بود که دوستم فکر کرده بود من با او آشنایی دارم. وقتی گفتم حتی یک بار او را ندیدهام، تعجب کرد.
تا این لحظه صبوریان هیچ شناختی از برادرقاسم نداشته است. بعدش هم دیگر او را نمیبیند تا اینکه ماشینش، حامل پیکر او میشود.
این کاسب محله زیباشهر میگوید: وقتی خبر شهادت حاجقاسم را شنیدم، یک لحظه نزدیک بود سنگکوب کنم. آن موقع فکر میکردم، چون خودم چنین خاطرهای از او دارم، تا اینحد مهرش بر دلم نشسته است، اما وقتی در مراسم تشییعش ارادت مردم را دیدم، تازه فهمیدم من بین اینها هیچ هستم و با خودم میگفتم این مرد چقدر خالصانه کار میکرده است که همه اینطور دوستش دارند.
اصلا او را نمیشناختیم، اما برخوردش چنان مهربانانه و صمیمی بود که دوستم فکر کرده بود من با او آشنایی دارم
صبوریان دوباره یاد روز تشییع پیکر حاجقاسم در مشهد میکند و ادامه میدهد: با ماشین تا سمت حرم رفتیم. از سمت خیابان خسروی نردهها را برداشتند و ماشین توانست رد شود، اما وقتی خادمها راه را باز کردند و میخواستند پیکرها را به داخل صحن ببرند، تماس گرفتند و گفتند پیکرها را به فرودگاه برگردانید. باز در همان شلوغی برگشتیم. از چپ و راست جمعیت میجوشید.
مردم مثل رود به هم میپیوستند. با شصتسال سنم هیچ وقت چنین جمعیتی را در مشهد ندیده بودم. حدود اذان ظهر در حرم بودیم و ازدحام جمعیت چنان بود که تا رسیدیم به فرودگاه، اذان مغرب شده بود. اما در فرودگاه دوباره برنامه عوض شد و قرار شد پیکرها را به حرم ببریم.
به گفته او باز هم مردم از فرودگاه تا حرم، پیکرها را همراهی کردند و بااینکه کلا برنامه تغییر کرده بود و خیلیها همان ظهر از حرم به خانههایشان برگشته بودند، همچنان جمعیت زیادی باقی مانده بود و همراهی میکرد.
اینبار از سمت زیرگذر حرم پیکرهای شهدا را به داخل صحن میبرند. بعداز آن پیکرها را به ماشینهای دیگری منتقل میکنند تا به تهران ببرند.
هادی مهیا، راننده ماشین صبوریان که پیکر شهدا را منتقل کرده، است هنوز با یادآوری آن روز، بغض گلویش را میگیرد، بهطوریکه از ابتدا تا آخر گفتگو با گریه صحبت میکند.
او تعریف میکند: تا آخرین لحظه گمان نمیکردم این افتخار نصیب ما شود. تا وقتی پیکر شهدا را داخل ماشین ما نگذاشته بودند، دائم به صبوریان میگفتم «فکر نمیکنم این کار مهم را به ما بسپارند.» دائم منتظر بودم بگویند ماشین دیگری را جایگزین کردهاند، اما صبوریان میگفت «هرچه قسمت باشد همان میشود.»
وقتی در فرودگاه گفتند ماشین را ببرم زیر بال هواپیما تا پیکرها را منتقل کنند، دیگر باورم شد که این مسئولیت بر دوش ما قرار گرفته است. استرس داشتم و هرچه جمعیت بیشتر میشد، استرسم هم بیشتر میشد و میگفتم مبادا ماشین به کسی صدمه بزند. از دورتادور ماشین جمعیت میجوشید و با سرعت خیلی کم حرکت میکردم.
بعد از مدتی هم کلا ماشین را خاموش کردم و خود مردم آن را حرکت میدادند. من فقط فرمان در دستم بود. خود مردم هرجا میخواستند این ماشین بیستتنی را نگه میداشتند و باز با راهنمایی سپاهیها و دیگر مأموران، خودشان آن را حرکت میدادند.
او که تا آنموقع حاجقاسم را فقط در تلویزیون و اخبار دیدهبود، میگوید: مردمیبودن سردار آنجا به من ثابت شد. در مراسم تشییع که علاقه مردم را میدیدم، مات و مبهوت مانده بودم که چه کسی را از دست دادهایم.
با خودم میگفتم این انسان چقدر ایثار و ازخودگذشتگی داشته است که مردم اینطور برایش اشک میریزند. زن و مرد، پیر و جوان، باحجاب و بیحجاب، حتی جوانهایی را که شاید گمان کنیم حاجقاسم را نمیشناسند، میدیدم که چطور برایش گریه میکنند، چطور عاشقانه برای بدرقه پیکرش آمدهاند و چقدر آرزو داشتند که بتوانند خودشان را به پیکرش برسانند. وقتی هم میدیدند نمیتوانند، از دور فریاد میزدند و به ما میگفتند التماس دعا.
او حرفش را اینطور تمام میکند: حاجقاسم مردمی بود. برای مردم خدمت میکرد و این خلوص نیتش را همه فهمیده بودند. مراسم تشییع پیکر او نشان داد که مردم قدر چنین افرادی را میدانند و تنهایشان نمیگذارند. این درسی برای خودم هم بود و فهمیدم در زندگی، صداقت، مهربانی و خلوص نیت است که ارزش انسان را بالا میبرد، نه مال و دارایی.
* این گزارش پنجشنبه ۱۴ دیماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۳۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.