میگویند با رفتن حاج قاسم، فرزندان شهدا دوباره یتیم شدند. این فرزندان بهخوبی آن را درک کردهاند. مانند زینب و فاطمه، دختران شهید حسین محرابی که حاجقاسم عمویشان شد و پدری مهربان که میتوانستند به او تکیه کنند. مدتها بود انتظار دیدنش را داشتند. دریغ از آنکه بدانند آن دیدار آخرین ملاقاتشان میشود. سردار خواسته بود برای شهادتش دعا کنند. 13دیماه هرگز از خاطر ما بیرون نمیرود. به همین مناسبت ساعاتی را در کنار خانواده شهید محرابی که ساکن محله سعدآباد هستند گذراندیم و خاطرات آنها را درباره دیدار با شهید سلیمانی شنیدیم.
همیشه میان فرزندان شهدا زمزمه حاج قاسم؛ پدری خوب و صمیمی برقرار بود. همه دوست داشتند او را ببینند و حضورش در منزل خانواده شهدا، پشتوانه گرمی محسوب میشد. سال98 بود که فراخوانی از بیت رهبری اعلام شد و همسران و فرزندان شهدای مدافع حرم در کشور به دیدار با رهبر معظم انقلاب در تهران دعوت شدند. آن روز خانوادههای بسیاری آمده بودند.
خانواده شهید محرابی نیز در میان جمعیت به چشم میخوردند. دیدار که پایان یافت همه در لابی هتل جمع شده بودند که از دیدار حاج قاسم سلیمانی در فردای آن روز باخبر شدند و چه خبری بهتر و شیرینتر از این. با شنیدن این حرف شور و هیجانی میان خانواده شهدا برپا شد.
روز موعود فرارسید. ازدحام جمعیت بود. بچهها و خانوادهها دوست داشتند به استقبال ایشان بروند. محافظان که میخواستند راه را باز کنند حاج قاسم به آنها گفت: «هیچگونه برخورد و حرفی نباید داشته باشید و شما ورود نکنید.»
با این حرف محافظها کنار کشیدند. جمعیت به قدری بود که مسیر یک دقیقهای از لابی تا سکوی سخنرانی برای سردار به مدت نیمساعت طول کشید. سخنرانی آغاز شد. بیبی مرضیه بلدیه، همسر شهید مدافع حرم حسین محرابی که در آنجا حضور داشته، آن روز را برایمان اینگونه تعریف میکند: زمانی که ایشان در حال سخنرانی بودند، یکی از فرزندان شهید که 5سال بیشتر نداشت در صندلی حاج قاسم نشست. یکی از محافظان نزدیک شده و او را بلند کرد تا در جای دیگری بنشاند.
ایشان با آنکه درباره مسائل نظامی و استراتژی منطقه به طور تخصصی درحال صحبت بودند کلام خود را قطع کرده و گفتند«آقای مسئول بچه شهید را بلند نکن.» ما بزرگترها تعجب کردیم و بچهها نیز با شنیدن این حرف شروع به تشویق کردند. از اینکه به آنها توجه شده بود خوشحال بودند. سخنرانیشان که تمام شد حاج قاسم با تکتک بچهها عکس گرفتند و از پدرانشان برای آنها صحبت کردند.
نزدیک که شدم چشمم به انگشتر عقیق قرمز رنگ دستشان افتاد. گفتم حاجقاسم چه انگشتر زیبایی دارید. میتوانید آن را به من بدهید
در میان این عکسگرفتنها صدایی به گوش میرسد. حاج قاسم... حاج قاسم... .صدای زینب، دختر شهید محرابی است. با پاسخ سردار راه برایش باز میشود و او جلو میرود. زینب میگوید: در آن دیدار متوجه شدم سردار لطف ویژهای به بچههای شهدا دارند. صدایشان زدم تا از لطف و توجهشان تشکر کنم. نزدیک که شدم چشمم به انگشتر عقیق قرمز رنگ دستشان افتاد. گفتم حاجقاسم چه انگشتر زیبایی دارید. میتوانید آن را به من بدهید.
لبخندی زدند و سرشان را پایین انداختند. از این سکوت فهمیدم که انگشتر خاصی باید باشد. دستشان را به داخل جیب برده و چهار انگشتر از آن بیرون آوردند (یک دُر، یک فیروزه و دو عقیق) و گفتند «اینها برای تو و خانوادهات» گفتم میشود انگشتر دستتان را به من بدهید؟ دوباره سرشان را پایین انداختند. خواستهام را تکرار کردم. انگشتر را از دستشان درآوردند. تکان دادند و گفتند «انگشتر را میدهم ولی باید حقش را ادا کنی. گفتی از مشهدی، برو حرم آقا امامرضا(ع) و شهادت من را از ایشان بگیر. یادت نرود حق انگشتر من را ادا کن.»
من انگشتر را گرفتم و مات و مبهوت بودم. ایشان رفتند و من پشت سرشان دویدم، به ایشان رسیدم و گفتم «حاجقاسم من نمیتوانم چنین دعایی برای شما کنم. شما باید بمانید. شما باید عَلَم مقاومت را برپا کنید. شما باید فلسطین را آزاد کنید. ایشان در جواب گفتند: «تا زمانی که محور مقاومت است، سربازانی هستند که بخواهند این راه را ادامه دهند. من دیگر توان نگاهکردن به فرزندان شهدا را ندارم.» تا لحظه آخر به من تأکید میکردند که حق انگشتر را ادا کنم و در حرمامامرضا(ع)، شهادتشان یادم نرود. مدام کد میدادند؛ حرم امامرضا(ع)- شهادت... و من هنوز به عمق آرزویشان پی نبرده بودم.
عصر 19مرداد سال98 بود که تلفن همراه زینب زنگ میخورد. خود را حاجی مینامد و میگوید همان کسی است که زینب گفته بود به خانهشان بیاید و حال در مشهد هستند. همین یک جمله که با لهجه زیبای کرمانی ادا میشود کافیست تا زینب بداند چه کسی پشت خط است. زینب و فاطمه بارها به مسئولان سپاه قدس گفته بودند که منتظر آمدن حاج قاسم هستند. همان خواستهها سبب شده بود تا آن شب در فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد یکی از مسئولان به سردار بگوید که دختران شهید محرابی منتظر دیدنش هستند.
حال سردار بود که با زینب سخن میگفت. زینب از حاج قاسم خواسته بود تا به خانهشان بیاید و ایشان هم پیامآور این خبر برای روز عرفه بودند. با قطعکردن تماس، فاطمه نیز هوایی میشود تا او هم با سردار صحبت کند و با زبان خودش ایشان را دعوت کند. زینب با همان خط تماس میگیرد و فاطمه از سردار میخواهد تا به طور حتم به منزلشان بیاید. برای این دیدار مدتها لحظهشماری کرده بودند.
شور و ذوقی میانشان به وجود میآید. شوق دیدار حاج قاسم خواب را از چشمانشان میگیرد؛ تا نیمههای شب آلبومهای عکس را ورق میزنند و به این فکر میکنند که فردا به سردارشان چه بگویند.
روز بعد، ساعت 8صبح زنگ در به صدا درمیآید. سردار با لباسی ساده به همراه چند نفر بدون هیچ تشریفات و محافظی وارد میشوند. خانم بلدیه میگوید: مهمان به خانه ما زیاد میآید اما آمدن ایشان بسیار خاص بود. سرشان پایین بود و ابتدا به شهید سلام داده و سپس وارد خانه شدند. وقتی نشستند بچهها را صدا زدند تا کنارشان بنشینند.
به ایشان گفتم «من فکر میکردم شما با لباس نظامی و محافظ و تشریفات نظامی بیایید.» ایشان سرشان را پایین انداختند و گفتند «من خجالت میکشم که با محافظ وارد خانه شهدا شوم. من اینجا فقط یک خادم هستم» و این حرف لطف ایشان را میرساند. هر بار که بچهها بلند میشدند پذیرایی کنند سردار میگفت بنشینید و از کوچکترین فرصت میخواستند برای صحبت با بچهها استفاده کنند. زینب برای سردار میوه پوست کند و ایشان همان میوهها را به چنگال گرفته و تعارف بچهها کردند. حس پدرانه و بسیار صمیمی بین ایشان و بچهها ایجاد شده بود.
همسر شهید محرابی قبل از دیدار با سردار بارها نام ایشان را از زبان همسر شنیده بود. او ادامه میدهد: روزی شهید به من نماهنگی از سردار نشان داد که در آن درباره شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده با نام جهادی سید ابراهیم صحبت میکردند. شهید محرابی با آن نماهنگ به من گفت «ببین حاج قاسم دارد راه را نشان میدهد.» این موضوع را به سردار منتقل کردم و گفتم «صحبتهای شما تلنگری برای شهید محرابی شد که بر تصمیمش و رفتن به منطقه جدیتر شود.»
ایشان نیز گفتند حقیقتا همین است. چیزی که فردی را به مقام شهادت میرساند درک فرصتها و استفاده بهینه از آن است. من در جواب گفتم «روی سنگ مزار شهید محرابی هم نوشتهاند که شهادت مرگ انسانهای زیرک است.» ایشان همچنین بر جایگاه همسران شهید تأکید داشتند و گفتند«من معتقد هستم نیمی از اجر شهادت هر شهیدی متعلق به همسر اوست. همسری که قرار است پس از شهادت سکاندار قیامهای فرهنگی باشد. هر همسر شهیدی باید مبلّغ شهادت و فرهنگ ایثار و شهادت بوده و خانه شهید یک کانون فرهنگی باشد. چه بسا اگر اعتراضهای یک همسر شهید و نارضایتی او باشد آن فرد نمیرود و به مقام شهادت نمیرسد.»
سردار به ما گفتند «مادرتان هم حکم پدر و هم حکم مادر دارد. همسران شهدا خیلی غریب هستند
زینب که 19سال دارد، ادامه حرف مادرش را میگیرد و میگوید: «آن روز به حاج قاسم گفتم «میتوانم به شما عمو بگویم؟» ایشان در جواب گفتند«این باعث افتخار من است» و از آن به بعد شدند عمو قاسم. ایشان در آن دیدار به انگشترشان هم اشارهای کرده و گفتند«انگشتر من را چه کار کردید؟ دعا کردید برای شهادتم؟» پاسخ دادم«من نمیتوانستم برای شهادت شما دعا کنم اما شما به من انگشتر را داده بودید و این حقی بود بر گردن من. روز پاسدار دوست داشتم به شما تبریک بگویم و هدیهای به شما بدهم اما شمارهای از شما نداشتم.
همان روز به حرم امامرضا(ع) رفتم. اگر روز پاسدار نبود و من در حرم آقا نبودم برای شهادتان دعا نمیکردم اما اینها مقدمهای شد که دعا کنم. شما به معنای واقعی کلمه یک پاسدار هستید که نگهبانی و حراست میکنید.» ایشان به دعای من احتیاج نداشتند و این موضوع تنها لطفشان را نشان میداد.
فاطمه با شنیدن نام عمو احساس خوبی پیدا میکند. او وصیتنامه پدرش را که از حفظ است برای سردار میخواند. وقتی به آن فراز از وصیتنامه میرسد که میگوید «هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد و هر جوانی که نماز اول وقت در حد توان را شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امامحسین(ع) خواهم کرد» حاجقاسم آن را تأثیرگذار میداند و میگوید«شهید با این فراز از وصیتنامه زیرکبودن خود را نشان داده و باقیالصالحاتی از خود بر جای گذاشته است.»
فاطمه چندین سال قبل از پدر شنیده بود که حاجقاسم حتما شهید میشود. او که 13سال دارد، میگوید: سردار به ما گفتند «مادرتان هم حکم پدر و هم حکم مادر دارد. همسران شهدا خیلی غریب هستند. مراقب مادرتان باشید و برای شهادت من در حرم امامرضا(ع) دعا کنید.»
بچهها، عموقاسم را به اتاقشان دعوت میکنند. سردار این حضور را خصوصی میداند و مانع ورود محافظان به اتاق میشود. زینب کتابهای بسیاری درباره شهدا و جبهه مقاومت مطالعه کرده است. او در اتاق عکس شهیدان حاج عماد و جهاد مغنیه را که همان سال از خواهر شهید در مراسم یادبودشان هدیه گرفته بود، به سردار نشان میدهد و از او میخواهد تا برایشان یادگاری بنویسد. با دیدن این عکس حاجقاسم به دو شهید سلام میکند، روی صندلی مینشیند و با حسرتی میگوید«حاج عماد، جهاد مغنیه و... دو دقیقه قبل از شهادت حاج عماد کنارشان بودم.
حاج عماد و شهید جهاد مغنیه داخل ماشین به شهادت رسیدند. این یعنی کسی جرئت نداشت با آنها روبهرو شود. شهید جهاد مغنیه سوخت و چیز زیادی از او باقی نماند. چقدر خوب، شهادت را گرفت. زینب دعا کن که من هم مانند آنها به شهادت برسم. شهادت من به زودی است. امروز روز عرفه است و من به طمع شهادت به مشهد آمدهام. هرکسی که در تمام سالهای جنگ نتوانسته شهادت را بگیرد امروز باید بگیرد. امروز شهادتنامه امضا میشود. دعا کن من هم در این فهرست باشم.»
بغض گلوی زینب را می فشارد و ادامه میدهد: عمو گفتند که برای شهادتم دعا کنید. خیلی از رزمندهها و کسانی که مانند برادران و پسرانم بودند جلو چشمانم شهید شدند و یا خبر شهادتشان را به من رساندند. وقتی یک میوه خیلی روی درخت باشد دیگر به درد نمیخورد و خودش میافتد و نابود میشود. من نمیخواهم اینگونه باشم. برای شهادتم دعا کنید. من کوهها، جادهها و دشتها را به دنبال شهادت دویدم. بارهاوبارها شهادت از جلو من عبور کرد و حال روا نیست که در بستر بیماری و یا مرگی غیر از شهادت بمیرم. دعا کنید برای شهادتم.»
او ادامه میدهد: لحظهای که عمو میخواستند بروند به من و فاطمه نگاه کردند و گفتند برای شهادت من دعا کنید تا از قافله شهدا جا نمانم. به ایشان گفتم«حاج قاسم، رهبر به شما لقب شهید زنده دادهاند.» گفتند: «این فقط یک لقب است و من دلخوش هستم به این لقب اما تا زمانی که شهادتم را نگیرم دستبردار نیستم.» شهادتشان چیزی جز لیاقتشان نبود و نشان داد که آمریکا و اسرائیل توان رویارویی با ایشان را نداشتند، همانطور که توان رویارویی با شهیدان حاج عماد و جهاد مغنیه را نداشتند.
فاطمه که رهبر را پدر و حاجقاسم را عموی خود میداند، آن روز در اتاق از عمویش تقاضای یک انگشتر میکند. او با یادی از آن خاطره میگوید: عمو به من یک انگشتر عقیق قرمز رنگ دادند. من گفتم«سال 97که رهبر به خانه ما آمدند به انگشتری دعا خوانده و سپس به من دادند. اگر ممکن است شما هم چیزی بر این انگشتر بخوانید.» ذکری خواندند و انگشتر را به من دادند. چند بار میخواستند بروند اما ما اصرار کردیم که بمانند. در نهایت نیم ساعت مانده به اذان نماز ظهر با ما خداحافظی کردند. ما هم از ایشان خواستیم برایمان دعا کنند. آن روز خدا را شکر کردم که چنین کسی هست که امید ما دختران شهداست.
ساعت 6صبح روز 13دی ماه 98 بود. با صدای جیغ زینب خانواده بیدار شدند. دختر شهید مدافعحرم حسن رجاییفر خبر شهادت سردار را به او داده بود. زینب سراسیمه به اتاق پذیرایی آمد و تلویزیون را روشن کرد. درست بود؛ همه اخبار نشان از آن پرواز را میداد. عمو به آرزویش رسیده بود. فاطمه همانطور که همیشه برای پدرش سوره یاسین را میخواند آن روز هم با شنیدن این خبر شروع به یاسینخواندن کرد.
مادر میگوید: آن روز نمیتوانستم بچهها را آرام کنم. نگاههای حاجقاسم و تمناهایش برای شهادت از جلو دیدگانم عبور میکرد. صحنههای پس از شهادت شهیدمحرابی دوباره برایم تداعی شد. بحرانی را که رد کرده بودم با شدت بیشتر دوباره به سمتم آمده بود. آرامکردن فاطمه و زینب برایم سخت بود. روزی در خیالم گفتم «حاجقاسم شما به آرزویتان رسیدید و شهید شدید اما نمیدانم چگونه دخترانم را آرام کنم» چند روز بعد خواب دیدم که ایشان میوه میخورند و میخندند.
به من گفتند «زینب را رها کن، زینب با ماست.» با این خواب آرام شدم و کار را به خودشان سپردم. روزی که به خانه ما آمدند، اخلاص و فروتنی در وجود ایشان موج میزد و حضور شهید محرابی را حس میکردم. زمانی هم که رفتند با خود گفتم اگر حاج قاسم شهید نشود، به فلسفه شهادت شک میکنم. اکنون مطمئن هستم نگاه و دعای حاجقاسم به تمام بچههای شهدا مانند فاطمه و زینب است.
روزی در خیالم گفتم حاجقاسم شما به آرزویتان رسیدید و شهید شدید اما نمیدانم چگونه دخترانم را آرام کنم! چند روز بعد خواب دیدم که ایشان میوه میخورند و میخندند
شهادت ایشان بحرانی برای فرزندان من شد و هنوز هم این فراق برایشان سخت است. ما جای خالی سردار را احساس میکنیم. با آنکه گفته بود عموی فرزندانم هستند اما آنها را دخترم نامیدند و حس پدرانه را به آنها بسیار زیبا انتقال دادند.
زینب هربار که دلتنگ میشود خواب عموقاسم و شهید جهاد را باهم میبیند. میگوید: شبی خواب دیدم سردار در باغ میوه مشغول خوردن میوه هستند. به ایشان گفتم«شما برای شهادت تعبیر میوه را به کار بردید، منظورتان همین میوههای درخت است» و حاج قاسم هم به من لبخند زدند.
در روز دیدار خانواده شهید محرابی با شهید سلیمانی، برادر خانم بلدیه نیز حضور داشتند. آنها از سردار میخواهند تا برای آرشیدا، دختر 4سالهشان نام دیگری انتخاب کنند. سردار لبخندی میزنند و در ابتدا میگویند: پدرشان رضایت دارد؟ پس از لبخند آقای بلدیه به نشانه رضایت، سردار ادامه میدهند «پیامبر(ص) دختری به نام زینب(س) داشتند و من نام زینب را برایش انتخاب میکنم.»
با این اسم زینب محرابی با تبسم میگوید«عموقاسم من زینب هستم، اسم دیگری انتخاب میکردید» ایشان جواب میدهند: «نام دختر من نیز زینب است و شما هم زینب هستی. زینبها باید زیاد شوند. هر خانواده شهید مدافع حرم باید یک زینب داشته باشد» و یک انگشتر عقیق به همسر برادر خانم بلدیه میدهند و میگویند «دخترتان که بزرگ شد این انگشتر را به او بدهید.»
شهید حسین محرابی در سال۵۶ در شهر نیشابور متولد شد و پس از حضور داعش در سوریه برای دفاع از حرم حضرتزینب(س) و مقابله با نیروهای تکفیری داعش تصمیم گرفت عازم این کشور شود. ابتدا برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون ثبتنام کرد اما از آنجاییکه این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام میکند او موفق به رفتن نشد.
او از تصمیمش دست برنداشت و با تلاشهای بسیار در نهایت به لبنان رفته و از طریق حزبا... لبنان به سوریه اعزام شد. گرچه باز هم موفق به شرکت در عملیات دفاع از حرم نشد اما تلاشهایش بینتیجه نماند و یک ماه پس از بازگشتش از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام و با نام جهادی «سیدحسین» در عملیات حاضر شد. سرانجام در آذرماه سال۹۵ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید.