کد خبر: ۲۲۵۵
۱۵ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

دیدار با سردار در جمعه رؤیایی

خدیجه خانم مثل خیلی دیگر از خانواده‌های شهدا و مثل خیلی دیگر از مردم، مدت زیادی نبود که حاج قاسم را می‌شناخت. از زمانی او را شناخت که حاج قاسم شروع به سر زدن از خانواده شهدای مدافع حرم کرده بود. در واقع از بعد از شهادت پسرها. می‌دید و می‌شنید که یک نفر هست که درد خانواده شهدا را می‌فهمد، بهشان سر می‌زند، برایشان دلسوزی می‌کند، پدر بچه‌های شهید می‌شود و آن‌ها را روی زانوی خودش می‌نشاند.‌ از همان موقع بود که شیفته حاج قاسم شده بود و دوست داشت او سری به خانه آن‌ها هم بزند. اما هیچ‌وقت این آرزویش را به آن‌ها که می‌دانست حرفشان برو دارد، نگفت.

درست مانند نام خانوادگی‌اش است: شاد. لبخند از روی لب‌های خدیجه خانم محو نمی‌شود؛ حتی وقتی ویترین یادگاری‌های پسرانش را باز می‌کند تا چیزهایی را که از سنگر شهادتشان در تدمر سوریه جمع کرده نشانمان بدهد؛ چیزهایی مثل تکه‌ای از فرش سوخته آغشته به خون و گوشت پسرهایش، پوکه‌های خالی فشنگ، آهن‌پاره خمیده‌ای که زمانی فانوس بچه‌ها بوده، کلوخ‌های گِلی خشک شده از خاک سنگر و خرت و پرت‌های دیگر.

اینجا در واقع اتاق مجتبی است که خدیجه خانم آن را تبدیل به موزه پسران شهیدش کرده است. کنار تخت مجتبی، روی پاتختی، عکسی از حاج قاسم در کنار رهبر معظم انقلاب قرار دارد. ما به این خانه و این اتاق آمده‌ایم تا خدیجه شاد، مادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی، برایمان از آن روزی بگوید که حاج قاسم به خانه‌شان آمده بوده است. 

خیلی گشتیم و بین خانواده‌های شهدای مدافع حرم پرس‌وجو کردیم که حاج قاسم به میهمانی کدام خانه در منطقه‌مان آمده است. همه‌شان خانه بختی‌ها را نشان دادند. خدیجه خانم هم پشت تلفن همین را گفت، گفت حاج قاسم به خانه‌شان آمده است. آن‌قدر با اطمینان گفت که سریع قرار و مدار را گذاشتیم و راهی این خانه شدیم تا روایت آن دیدار را بشنویم، اما واقعیت چیز دیگری بود.

همه چیز را که نباید به متر و معیار این دنیایی سنجید. گاهی باید حکمی دیگر تعیین کرد برای داوری احوال. برای ما غریبه نیست حال خوش افراد که د رعالم معنا به قربت می‌رسند. رؤیای صادقه داریم، چرا احساس صادقه نداشته باشیم؟ من اسم حال خوش خدیجه خانم و ماجرایی را که روایت می‌کند می‌گذارم: «احساس صادقه»؛ حسی که با ترازوهای دیجیتالی نمی‌شود سنجید. دلت اگر معیار را به دست گیرد، به دل مادر شهیدان بختی و صداقت مادرانه‌اش رأی خواهد داد.

 

اتاق پدر، اتاق پسر

عکاس می‌خواهد خدیجه خانم عکس حاج قاسم را توی دستش بگیرد و روی تخت مجتبی بنشیند. او همین‌طور که به دوربین لبخند می‌زند از موفقیت‌های تحصیلی‌ بچه‌هایش می‌گوید. از اینکه کوهنورد و تکواندوکار بودند، از اینکه نخبه دانشگاه بودند. از آخرین فرزندش مرتضی هم می‌گوید و از او با عنوان «اولین شهید خانواده» یاد می‌کند که به گفته او در سال68 و در بدو تولد به دست دکتر ضدانقلابی که او را به دنیا آورد، از دنیا می‌رود. 

کار عکاسی در این اتاق که تمام می‌شود به اتاق کناری می‌رویم. از همان لحظه‌ای که وارد خانه شدیم این اتاق توجهمان را به خودش جلب کرد. نه به‌دلیل تخت بیمارستانی بزرگی که داخل آن قرار داشت و نه به‌دلیل پیرمرد رنجوری که روی آن دراز کشیده بود و با دهانی نیمه‌باز و چشمانی کم‌فروغ به مفاتیح کوچکی زل زده بود که آن را به زحمت با دستان نحیفش جلوی صورت گرفته بود؛ بیشتر به‌دلیل نوای موسیقی ملایمی که از اتاق در تمام خانه شنیده می‌شد و مانند پس‌زمینه‌ در تمام رفتارهای خدیجه خانم حضور داشت. 

صدا در واقع از رادیو کوچکی پخش می‌شد که در تمام روز روشن بود. این اتاق هم مانند اتاق کناری، اتاق مجتبی، خیلی کوچک است. انگار از ابتدا این دو، یک اتاق بوده‌اند و بعد یک تیغه وسط آن کشیده‌اند تا آن را به دو قسمت تقسیم کنند. حالا یک‌طرف تیغه، تخت مجتبی قرار داشت و طرف دیگرش تخت بیمارستانی بزرگ چرخداری که از بعد چهلم پسرها و از بعد از سکته سوم پدر بچه‌ها آنجا جا خوش کرده است. 

بیشتر از 6سال است که دیگر از آن طرف پنجره، هیچ‌کس دستی برای پیرمرد تکان نمی‌دهد

پنجره کوچکی در انتهای تیغه هست و انگار برای این منظور درنظر گرفته شده بود که ساکنان دوطرف تیغه هر روز پشت آن بروند و برای هم دست تکان بدهند. شاید چشمان کم‌فروغ علی بختی هنوز هم هر روز به شیشه پنجره دوخته می‌شود، اما بیشتر از 6سال است که دیگر از آن طرف پنجره، هیچ‌کس دستی برای پیرمرد تکان نمی‌دهد.


یک پارتی‌بازی کوچک!

نگاه علی‌آقا در این اتاق بر همه چیز سنگینی می‌کند. نگاهی که انگار از چشمانت عبور می‌کند و تا عمق وجودت را سوراخ می‌کند. خدیجه خانم پشتی تخت را بالا می‌آورد و پیرمرد با آن چشم‌های مسخ‌کننده‌اش به دو غریبه‌ای نگاه می‌کند که صدای موسیقی خانه‌اش را برهم زده‌اند. انگار می‌خواهد بگوید: «زودتر عکس‌هایتان را بگیرید و بروید... مثل آن‌های دیگر که آمدند عکس‌هایشان را گرفتند و رفتند... » ولی او هیچ چیز نمی‌گوید و فقط نگاه می‌کند. 

با تکان‌دادن سر سلام می‌کنم و می‌گویم: «پدر جان می‌توانید صحبت کنید؟» بعد از چند ثانیه طولانی صدایی به زحمت شنیده می‌شود: «ضعیف...» می‌گویم: «ما به خاطر سالروز شهادت حاج قاسم آمده‌ایم. یادتان هست آن روز را که آمده بودند خانه شما؟» صدایی بریده بریده و به زحمت از حلقوم مرد شنیده می‌شود: «حاج قاسم... کی آمده...؟ من که... نفهمیدم!»

خدیجه خانم رو به علی‌آقا می‌گوید: «حاج آقا؟! نگفتم حاج قاسم بعد شهادت آمده بود خانه ‌ما؟ نگفتم یک جمعه که رفتم بهشت رضا(ع) آمده بود؟ همان جمعه‌ای که به شهادت رسید... آن را می‌گویند»
با تعجب رو به خدیجه خانم می‌کنم و می‌گویم: «خود حاج قاسم نیامدند خانه‌تان؟!»
- نه...گفتم که... بعد شهادتشان آمدند
-یعنی چه بعد از شهادتشان؟
- پارتی‌بازی کردند...

 


روایت آن صبح جمعه

خدیجه خانم باز می‌خندد و با همان خنده توی چشم‌هایش ماجرا را تعریف می‌کند: «روز جمعه بود. قرار بود یکی از دوستانم بعد از نماز صبح بیاید دنبالم برویم بهشت رضا(ع). قبل اینکه بیاید بهم اطلاع داد که حاج قاسم هم پر کشید. من خیلی به هم ریختم. زمانی که خبر شهادت بچه‌ها را به من دادند این حالت را نداشتم. ولی برای حاج قاسم خیلی به هم ریختم. شروع کردم به گریه کردن. از این پیکسل‌هایی هستند که روی کیف می‌زنند من همیشه پیکسل شهدا را می‌زدم روی کیفم. 

از یک سال پیش پیکسل حاج قاسم را هم زده بودم. گفتم: وای بر من...! من قبل شهادت پیکسل شما را جای شهدا زده بودم. رفتیم بهشت رضا(ع). جای مصطفی نشستم گریه کردم، بهش تبریک گفتم، به حاج قاسم تبریک گفتم، به مجتبی تبریک گفتم. گفتم: آره دیگر فرمانده‌تان آمد مامان؟ خوش به حالتان دیگر... جمعتان جمع است همش به حاج قاسم می‌گفتم: دیگر الان من کار ندارم! آن موقع‌ها سرت شلوغ بود؟ 

الان دیگر وقتت آزاد است باید با بچه‌هایم بیایی خانه ما. چون شهدا مثل پرنده بال دارند به یک لحظه می‌توانند همه جا بروند این‌جوری نیست که مثل این دنیا باشد که همه‌اش بدویم و وقت کم بیاوریم. گفتم: تا امروز لب تر نکرده بودم ولی امروز روز اول شهادتت است، من دوست دارم قدم بگذاری روی چشم‌هایم. همه خانواده‌های شهدای مدافع حرم از حاج قاسم دعوت می‌کردند که بروند خانه‌شان، من هیچ وقت تقاضا نکرده بودم. دوست داشتم، ولی به‌دلیل شرایط کاری‌اش هیچ وقت تقاضا نکردم. 

خب بنده خدا باید از کارش و استراحتش می‌‌زد. ولی آن روز گفتم: امروز دیگر نوبت من است حاج قاسم، می‌خواهم با بچه‌هایم بیایی خانه‌ام. همین طور با خودم حرف می‌زدم. تا اینکه آمدم خانه. تا کلید انداختم فهمیدم حاج قاسم با بچه‌هایم توی خانه‌ هستند. قشنگ فهمیدم. چطوری بگویم با تمام وجودم حس کردم. آن روز من فقط نیم ساعت، 40دقیقه، دست به سینه بودم. فقط بو می‌کردم. هی تشکر نظامی می‌کردم، ایستاده بودم. می‌گفتم نمی‌شود جلو پای حاج قاسم بنشینم.»

شهدا مثل پرنده بال دارند به یک لحظه می‌توانند همه جا بروند این‌جوری نیست که مثل این دنیا باشد که همه‌اش بدویم و وقت کم بیاوریم

خدیجه خانم همه این‌ها را در مقابل چشمان متعجب من و علی‌آقا با هیجان و اطمینان تعریف کرد و در تمام مدت خنده از روی لب‌هایش محو نشد.
گفتم به خاطر اسلام...
رو به علی‌آقا می‌کنم و می‌پرسم: «از روز شهادت بچه‌ها چیزی یادتان هست؟»
شهید مجتبی خیلی زیاد به درس علاقه داشت. خیلی‌ها سؤالات حقوقی خودشان را از او می‌پرسیدند.
از آقا مصطفی چیزی یادتان هست؟
خادم حرم بود.
شما راضی بودید که بروند؟ از شما اجازه گرفتند؟
بله.
به آن‌ها چه گفتید؟
گفتم برای اسلام و دفاع از اسلام بروید.
خدیجه خانم می‌گوید: «ولی از روزی که اجازه داد مدام گریه می‌کرد.»
علی آقا هشت سال دفاع مقدس را در جبهه به عنوان بسیجی حضور داشته و شهدا و مجروحان را می‌آورده عقب. به چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
دوست نداشتید بروند؟
خودشان خیلی دوست داشتند.

با صدایی شبیه به خس خس گریه می‌کند و صورتش در هم کشیده می‌شود. اما اشکی از چشم‌هایش درنمی‌آید. خدیجه خانم می‌گوید: «بچه‌هایم جوری بودند که اصلا بدون مشورت و اجازه پدر و مادر کاری نمی‌کردند.»


مادری کردن از 16 سالگی

خدیجه خانم بچه سرولایت نیشابور است و شوهرش علی‌آقا بچه گرگان. 16سالش بود که مادر شد. بچه‌های بعدی‌اش هم پشت سر هم آمدند. تا سال68 شش شکم زایید ولی از بین آن‌ها چهار بچه برایش باقی مانده بودند: یک دختر و سه پسر. می‌گوید: «چهار پسر داشتیم. سه تا شهید شدند. یکی جا مانده است.

مصطفی هفت ساله بود که به قاسم‌آباد آمدند. علی‌آقا توی یک شرکت پشم‌بافی کار می‌کرد و از طرف شرکت تعاونی همان شرکت زمینی را به آن‌ها داده بودند که بسازند. خدیجه خانم که خودش به‌دلیل حفظ حجاب نتوانسته بود قبل از انقلاب درس بخواند، خیلی روی تربیت بچه‌هایش حساس بود. حتی دوستان بچه‌ها را خودش از خانواده‌های انقلابی انتخاب می‌کرد. حواسش هم جمع بود که قبل از اینکه بچه‌هایش به انحراف کشیده شوند برایشان آستین بالا بزند. روی همین حساب مصطفی را در 17سالگی داماد کرد. 

«مصطفی حوزه می‌رفت. یک روز آمد گفت: مامان من زن می‌خواهم. گفتم: چشم. بوسیدمش و کلی تشویقش کردم. آستین بالا زدیم و نه چک زدیم نه چانه عروس آمد به خانه.» مجتبی را ولی نشد که زود داماد کند. حالا از دید مردم فقط دو بچه دارد: «یک دختر و یک پسر. از دید مردم، وگرنه که شهدا زنده‌ هستند و با ما زندگی می‌کنند.»


حاج‌قاسم کوهِ‌ همه بود

خدیجه خانم مثل خیلی دیگر از خانواده‌های شهدا و مثل خیلی دیگر از مردم، مدت زیادی نبود که حاج قاسم را می‌شناخت. از زمانی او را شناخت که حاج قاسم شروع به سر زدن از خانواده شهدای مدافع حرم کرده بود. در واقع از بعد از شهادت پسرها. می‌دید و می‌شنید که یک نفر هست که درد خانواده شهدا را می‌فهمد، بهشان سر می‌زند، برایشان دلسوزی می‌کند، پدر بچه‌های شهید می‌شود و آن‌ها را روی زانوی خودش می‌نشاند.‌ 

از همان موقع بود که شیفته حاج قاسم شده بود و دوست داشت او سری به خانه آن‌ها هم بزند. اما هیچ‌وقت این آرزویش را به آن‌ها که می‌دانست حرفشان برو دارد، نگفت. فکر می‌کرد نباید وقت حاج قاسم را با آن همه گرفتاری که دارد بگیرد. فکر می‌‌کرد حاج قاسم متعلق به همه مردم است و پشت همه به اوست. چنین آدمی کلی کار برای انجام‌دادن دارد و او چه توقعی می‌تواند داشته باشد؟ دوم‌اینکه خدیجه خانم کی از مسئولان چیزی خواسته بود؟ اصلا مگر بچه‌هایش را برای خاطر این چیزها داده بود؟ 

نه، اصلا حرفش را هم نباید می‌زد! ولی دلش که این چیزها حالی‌اش نمی‌‌شد. شاید همین کشمکش‌های خودش با خودش بود که آن صبح جمعه‌ای که قرار بود سر مزار پسرانش برود و خبر شهادت سردار را شنید، آن‌قدر به هم ریخت. می‌گوید: «خیلی‌ها می‌پرسند شهادت حاج قاسم برایت سنگین‌تر بود یا شهادت بچه‌هایت؟ من می‌گویم شهادت حاج قاسم. حاج قاسم شخصی بود که کوه همه بود. هم‌درد همه بود. همه می‌توانستند به ایشان تکیه کنند. بعد شهادت بچه‌ها، بعد از خدا و 12امام، امیدمان حاج قاسم بود.»


قسمت و معجزه

خدیجه خانم می‌گوید با اینکه پسرهایش تا قبل رفتن حرفی از حاج قاسم پیشش نزده بودند، ولی حتم دارد که آرزویشان دیدار با او بوده است. این را از جایی می‌گوید که یکی از فرمانده‌هانشان بعد از شهادت بچه‌ها برایش تعریف کرده است که بچه‌ها مدام به او می‌گفته‌اند خیلی دوست دارند حاج قاسم را ببینند و از او می‌خواسته‌اند از ارتباطاتش استفاده کند و یک‌جوری آن‌ها را به آرزویشان برساند. 

او هم می‌گفته است: باشد هروقت دیدم هماهنگ می‌کنم که با حاج قاسم دیدار داشته باشید. ولی انگار همان اشتیاق و در عین حال دغدغه و ملاحظه‌ای که خدیجه خانم بعدها درباره حاج قاسم داشت پسرها هم از یک جنس دیگر داشته‌اند. 

خدیجه خانم می‌گوید: «فرمانده می‌گفت قول دیدار را داده بوده ولی بچه‌های من می‌گویند نکند حاج قاسم متوجه بشود که ما ایرانی‌ هستیم و از اینجا بیرونمان کنند. فرمانده بهشان گفته نگران نباشید، حتی اگر شما را بفرستند ایران، خودم دوباره شما را برمی‌گردانم. قرار هم انگار همین بوده است ولی دیگر فرصتی نشده. می‌گفت بعدش عملیات شد و رفتند.»

خدیجه خانم همان لبخندی را که از لحظه اول روی لب داشت به من می‌زند و می‌گوید: «قسمتشان نشد حاج قاسم را ببینند، ولی حاج قاسم خودش روز اول شهادتش رفت پیش بچه‌هایم.» این را با همان اطمینانی می‌گوید که از شش‌بار معجزه مادرشدنش می‌گفت.

 

 

ماجرای مصطفی

مصطفی فرزند اول خانواده بختی، پنجم مرداد سال61 در مشهد به دنیا آمد. هم‌زمان با ورودش به کلاس اول دبستان، همراه با خانواده به قاسم‌آباد نقل مکان کرده و تا زمان ازدواجش در همین محدوده زندگی کرد. شهید بختی با ورود به دوره تحصیلی راهنمایی به عضویت بسیج درآمد.بعد از گرفتن دیپلم به تحصیل در علوم دینی پرداخت و هم‌زمان با آن برای امرار معاش به شغل آزاد مشغول شد.

مصطفی با پایان خدمت سربازی، دوباره راه تحصیل را در پیش گرفت و با دادن کنکور در رشته حقوق پذیرفته شد، اما در نهایت موفق به رفتن نشد. او در سال 1378 ازدواج کرد و حاصل 16سال زندگی مشترکش، تولد دو دختر را در پی داشت. با آغاز جنگ در سوریه، تصمیم به رفتن و دفاع از زینبیه گرفت. دومرتبه نیز برای این کار اقدام کرد اما به‌دلیل مسائل قانونی مانع رفتن او شدند تا اینکه سال 94 با پیوستن به تیپ فاطمیون امکان رفتنش میسر شد.

مجتبی بختی که هیچ وقت از رفتن به سوریه و دفاع از زینبیه منصرف نشد، پس از پیگیری‌های فراوان سرانجام توانست با پیوستن به تیپ فاطمیون به خواسته‌اش برسد

مصطفی بختی، هفتم اردبیهشت سال 94 با داشتن دو دختر، بعد از گرفتن رضایت از همسر و خانواده‌اش برای جنگ با داعش راهی کشور عراق شد. او بعد از سه هفته حضور در منطقه عملیاتی، نخستین تماس را با خانواده‌اش برقرار کرد و هفته پایانی ماه رمضان نیز در آخرین تماس، جویای حال خانواده‌اش شد و خبر سلامتی‌اش را به آن‌ها داد.

او پس از 75 روز دفاع از زینبیه در برابر عناصر تکفیری داعش، 22 تیر 94 با اصابت ترکش به شهادت رسید. خانواده او چند روز پس از شهادتش از این واقعه مطلع شدند و هفتم مرداد پیکرش به مشهد منتقل شد.

مراسم تشییع این شهید هشتم مرداد با حضور مردم و مسئولان و نیروهای بسیج از مقابل حسینیه «پیروان دین نبی(ص)» تشییع و بعد از طواف در حرم امام رضا(ع) در قطعه مدافعان حرم بهشت رضا به خاک سپرده شد.

 

ماجرای مجتبی

مجتبی سومین پسر و آخرین فرزند خانواده بختی بود که در تاریخ 12فروردین سال 67 در منطقه قاسم‌آباد به دنیا آمد. در شروع نوجوانی به نیروی بسیج پیوست و در تمام سال‌های بعد از آن به عنوان عضو فعال در این پایگاه باقی ماند. مجتبی بعد از اتمام دوران دبیرستان در رشته حقوق دانشگاه پیام نور قبول شد و به‌دلیل استعداد خوبش در تحصیل با کسب رتبه اول دانش‌آموختگی حقوق از این دانشگاه فارغ‌التحصیل و مجاز به ادامه تحصیل رایگان در دوره کارشناسی‌ارشد شد.

اما او مسیر تحصیل را در اوج خود رها کرد و در شرایطی که مادرش اصرار به ازدواج داشت، تصمیم گرفت به کشور سوریه برود و مدافع حرم اهل بیت(ع) شود. مقدمات کارها را برای رفتن به سوریه آغاز کرد و چندباری هم بدون داشتن مجوز، راهی شد که پس از شناسایی در تهران برگردانده شد. او که هیچ وقت از رفتن به سوریه و دفاع از زینبیه منصرف نشد، پس از پیگیری‌های فراوان سرانجام توانست با پیوستن به تیپ فاطمیون به خواسته‌اش برسد و به کاری که آن را وظیفه خود می‌دانست مشغول شود.

مجتبی بختی هفتم اردیبهشت 1394 همراه با برادرش از پایانه مسافربری مشهد راهی تهران شده و از آنجا به سوریه رفت. او که با مصطفی هم‌رزم بود، در 22تیر در یکی از حملات عناصر تکفیری داعش در کنار برادرش در منطقه «تدمر» به شهادت رسید. پیکر وی و مصطفی هشتم مرداد، بعد از طواف در حرم مطهر امام رضا(ع) روی دست‌های مردم تشییع شده و در قطعه مدافعان حرم بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شدند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44