شهربانو ضعیفخراسانی بانویی است پرمصائب؛ مصائبی شیرین. جانباز است و همسر شهید رمضانعلی رحیمی و مادر قاسم شهید و کاظم شهید. مجید، پسر دیگرشان را هم که قهرمان کشوری کشتی بود، سال۷۹ در سیل مینودشت با عروس و نوه دوسالهاش از دست داد. زمین دهن باز کرده بود و ۲۸نفر از اتوبوسی که سقفش کنده شده بود، افتاده بودند بیرون و هیچ ردی از فرزندش و خانواده او پیدا نشد.
یازدهفرزند داشتند؛ ۱۰ پسر و تکدختر تهتغاریشان، زهرا که همنام رمز عملیات فتحالمبین است، همان عملیاتی که پدرش رمضانعلی در آن به شهادت رسید.
شهربانو خانم میگوید: حاجی اینقدر دختردوست بود که همیشه وقتی زایمان میکردم، مادرم بچه را پنهان میکرد و همان اول به شوهرم نشان نمیداد. از دور میگفت «رحیمی! یک دختر برایت آوردهایم.»، اما او همیشه میگفت «زن عمو! دختر در طالع ما نیست.»، اما روزی که عزم جبهه کرد با اینکه آن زمان سونوگرافی در کار نبود، گفت «دخترت که دنیا آمد، به او بگو بابات رفته جبهه.»
رمضانعلی یکی از روزهای سرد اوایل اسفند سال۶۰ عزم جبهه کرد، وقتی چهلروز از فوت مادرش گذشته بود و دیگر کسی نبود که از رفتن منعش کند. آخر از همان اوایل جنگ، هر بار که او عزم رفتن میکرد، مادرش میگفت: «میخواهی بروی که چه؟ این دختر را با چندسر عائله بگذاری که بهتنهایی فرزندانت را بزرگ کند؟»
شبی که میرفت یک موتور هوندای قدیمی داشت و خانهای صدمتری در محله مهرآباد که قیرگونیاش هنوز کنج حیاط مانده بود و زیر سقف سوراخش پر از سینی و تشت و کاسه بود تا آبهای بام روی سر اهل خانه نریزد.
وقت خداحافظی به کاظم و قاسم که فرزندان ارشدش بودند و چهاردهپانزدهسال داشتند، رو کرد و گفت: «من که رفتم، این موتور را به بازار ببرید و بفروشید و پولش را خرج خورد و خوراک مادرتان و بچهها کنید.»
مقابل درِ خانه لحظهای ایستاد. شهربانو پرسید: «کجا میروی؟ من را با این بچهها و سقفی که دارد میریزد روی سرمان، میگذاری! برو قیرهای خانه را بکش بالای سقف.» رمضانعلی با اینکه اصلا در جریان نبود که بنیادی برای حمایت از خانواده شهدا هست، با دلگرمی بیوصفی گفت: «تا حالا مادرم زنده بود و نمیگذاشت که بروم، اما حالا تو قهرمان منی. از پس همهچیز برمیآیی. مملکت واجبتر از این خانه است.
کسی پیدا میشود که این سقف را برای شما درست کند.» شهربانو در خانواده متدینی بار آمده بود و باورهای محکمی داشت. معنی حرف او را خوب متوجه بود. برای همین مانع رفتنش نشد. راست هم گفته بود.
شهربانو ضعیف خراسانی، جانباز بیستدرصد، واقعه بمبگذاری در هتل کاظمین، درباره دوران کودکیاش تعریف میکند: یک روز دخترعمهام به خانه ما آمد و گفت «زندایی! چرا بچهها را درس اجتماعی نمیفرستی؟»
آن زمان به آن اکابر میگفتند و من با اکراه مادرم به اکابر رفتم. یک روز سر صف بهجای اینکه بگویم «شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران»، گفتم «شاه». من را از صف کشیدند بیرون. توهین و تنبیه کردند که چرا گفتهای «شاه». یک بار دیگر هم در کلاس اکابر راهنمای مرد به کلاس ما آمد. من، چون سرلخت بودم، زیر میز پنهان شدم تا آن آقا بیرون برود.
سرم را که بلند کردم، معلمم که نامش خانم گروهانی بود، من را تنبیه کرد. گفت «چرا سرت را زیر میز کردی؟ مگر کچل هستی؟» وقتی به خانه آمدم و ماجرا را به مادرم گفتم، گفت «دیگر نمیخواهد درس اجتماعی بخوانی. بس است.»
بعداز آن اتفاق، مادرش، او و چهارخواهر دیگرش را دیگر به کلاس درس اجتماعی نفرستاد و بهجای آن همگی به مکتب رفتند و قرآن آموختند؛ «ما در آن زمان در تهپل محله و بازارچه حاجآقاجان زندگی میکردیم و تا نوجوانی همه قرآن را در مکتبخانه همان محله یاد گرفتیم.»
رمضانعلی که شهید شد، خانوادهاش را مانند ۷۱ پیکر شهید دیگری که روز ۱۸فروردین۶۱ آوردند، در شهرک هفتاد دوتن در خیابان فردوسی۸ اسکان دادند. آنجا خانم «غیور»نامی ازسوی بنیاد آمد تا به خانواده شهدا سواد خواندن و نوشتن یاد دهد و آنجا شهربانو تا کلاس پنجم درس خواند.
چندسال بعد از زندگی در زیرزمینی نمور در تهپل محله، پدر شهربانوخانم زمینی در حسینآباد یا کوی رضائیه خرید تا در آن خانهای بسازد. زن و بچهاش را هم برد تا به ساختمانی که میساخت، نزدیک باشند؛ «من متولد ۲۶ هستم و آن زمان بچهای سیزدهساله بودم. در آن محله در خانهای زندگی میکردیم که کلی اتاق در یک سالن قدیمی داشت و هر خانواده هم یک اتاق داشتند.»
شهید رمضانعلی، پسر همسایه آنها، در همان خانه قدیمی بود و وقتی از سربازی آمد، عاشق شهربانو شد. رمضانعلی برادری به نام جعفر داشت که جلو خواستگارهای شهربانو را میگرفت و میگفت: «اگر دوباره اینجا تاب بخوری، قلم پایت را میشکنم! شهربانو زنداداش من است.»
شهربانو زرنگ بود و خوشبرورو و خوشسر وزبان. مادر رمضانعلی که به خواستگاری آمد، پدر شهربانوخانم درحال بنایی بود. خانه آنها سقف هم نداشت و فقط دیوارها بالا رفته بود. آنها روی همان خاک و مصالح ریخته زیر سقف آسمان نشستند و شهربانو و رمضانعلی را به عقد هم درآوردند.
شهربانوخانم زندگیاش را بهمعنای واقعی عاشقانه میداند؛ «زندگی کردیم، با عشق. تمیزی مادرم را هم به ارث برده بودم. کمتر از دو سال بعداز عقدمان، اولین بچه را به دنیا آوردم و بعد هم دائم یکی بغلم بود و یکی دیگر باردار بودم.»
وقتی شهربانو زهرا را باردار بود، رمضانعلی از مسجد مهرآباد بهعنوان سپاهی برای جبهه ثبتنام کرد و معمار قابلی شده بود. مادر شهربانو به دامادش گفت: «شما سیگار میکشی مادر! چطور میخواهی بروی جبهه؟»
رمضانعلی گفت: «دیگر نمیکشم!» مادر شهربانو گفت: «جبهه خانه نیست و سختیهای خودش را دارد.» و رمضانعلی جواب داده بود: «رزمنده اگر چیزی گیرش نیاید، خرچنگ را پوست میکند و میخورد.»
این مادر و همسر شهید میگوید: «رمضانعلی امامخمینی (ره) را خیلی دوست داشت و برای پیروزی انقلاب اسلامی هم خدمت کرد. وقتی به پیروزی انقلاب نزدیکتر شدیم، صبح نان و آب بچهها را آماده میکردیم و آنها را در خانه میگذاشتیم و خودمان، زن و شوهر، هرکدام از یکسو به تظاهرات میرفتیم.
او هم از بزرگان محافظت میکرد و هم در تظاهرات شرکت میکرد. زیاد از کارش سردر نمیآوردم. با هم عهد کرده بودیم که هرکدام برنگشتیم، آن نفری که مانده است، مراقب بچهها باشد و آنها را خوب بزرگ و تربیت کند.» یک روز در چهارراهلشکر تانکها بهسمت زنها آمدند تا آنها را زیر بگیرند. شهربانو هم فرزند دهمش را باردار بود؛ میگوید: خانمها به خانهها پناه میبردند. من هم داخل یکی از خانهها رفتم.
صاحبخانه که من را دید، گفت «خانم کی گفته که شما به تظاهرات بیایید؟ شما با این شکم و وضعی که دارید، آمدهاید چه کار کنید؟» گفتم «وظیفه است.» من و رمضانعلی تا ظهر بیرون بودیم و بعدازظهر که شد، به خانه برگشتیم.
روزی که میخواستند خبر شهادت رمضانعلی را بدهند، شهربانو خانم درحال درستکردن ماکارونی برای بچهها بوده است. وقتی شرایط را دیدند، دلشان نیامد به او چیزی بگویند و گفتند همسرتان مجروح شده است و بعد رفتند به خانه مادر شهربانو و خبر شهادت را دادند.
کفن را که پس زدند، پیکرش را غرق خون دیدم. نصف صورتش نبود. همانجا بغضم ترکید
خلاصه خبر به شهربانوخانم رسید و همراه پدر و مادرش به بیمارستان قائم (عج) رفتند که پیکرش را ببینند؛ «در سردخانه کفن را که پس زدند، پیکرش را غرق خون دیدم. نصف صورتش نبود. همانجا بغضم ترکید. در ذهنم میگفتم خدایا من یک زن کمتجربه هستم؛ این بچهها را چطور بزرگ کنم؟ من مانده بودم با هشتفرزند قدونیمقد و یکی در شکمم.»
همرزم رمضانعلی که در روز شهادتش همراه او بود، بعداز شهادتش به خانه شهید آمد. تعریف میکرد: تیر که به پهلویش خورد، به من دستانش را نشان داد. از ۱۰ انگشتش یکی بسته بود. از چهرهاش فهمیدم که نگران ۹فرزندش است. بعد خمپاره خورد به صورتش و به شهادت رسید.
زهرا اردیبهشتماهی است و ۴۱سال دارد. او هیچوقت پدرش را ندیده است، اما کسی جرئت ندارد به زهرا بگوید بالای چشم پدرت ابرو است. شهربانوخانم میگوید: زهرا پدر ندیدهاش را آنقدر دوست دارد که خدا میداند.
وقتی چهلم رمضانعلی رد شد، شهربانو را برای وضع حمل زهرا به بیمارستان رازی بردند. شهربانو به قدری بچهدوست است که بسیار به فرزندانش بهویژه زهرا محبت کرده است تا جای خالی پدر را زیاد حس نکنند. الان هم که از شهادت همسرش بیشتر از چهاردهه میگذرد، اصلا جلو فرزندانش گریه نمیکند. میگوید: خداوند هر مصیبتی میدهد، صبرش را هم میدهد. هنوز هم خدا را شکر همان صبر زینبی را دارم.
فرزندانش همه آدمهای موفقی هستند؛ تحصیل کردهاند و هنوز هم روزهای جمعه در خانواده جلسه قرآن دارند و همه دور هم جمع میشوند و روضه و مداحی میکنند. حاجخانم میگوید: وصیتش بود که فرزندانش را خوب تربیت کنم و در راه اسلام باشند.
از بین یازدهفرزندشان، دو فرزند اول پسرشان، در همان دوسهسالگی از دنیا رفتند. کاظم و قاسم هشت سال پیش شهید شدند. کاظم در ۲۵ مرداد ۹۴ و قاسم در ۲۱ مهر همان سال به شهادت رسیدند؛ به فاصله کمتر از دو ماه از هم. هردو در جبهه جانباز شده بودند.
کاظم دوسال بعداز شهادت پدرش به جبهه کردستان رفته بود و یکهفتهای هم اسیر کوملهها شد. او در جبهه شیمیایی هم شده بود و پس از جنگ تا زمان شهادتش ریهاش بسیار ناراحت بود و آخر سر هم بهخاطر عوارض شیمیایی و سرطان ریه به شهادت رسید.
قاسم، اما به گفته عروس خانواده برای سربازی به جبهه رفته بود که پایش تیر خورد و گلوله برای همیشه در پایش ماند، چون پزشکان گفته بودند اگر تیر از پایش خارج شود، شاید دیگر هیچوقت نتواند راه برود. او هم با سرطان کبد به مقام شهادت رسید. آنها هیچ کدام تا قبلاز شهادت، حقوق جانبازیشان را دریافت نمیکردند.
همرزمان ناصر که پی او به خانهمان میآمدند، میگفتند: «شیر کردستان کجاست؟ چرا نمیآید؟»
زهراخانم عروس خانواده میگوید: آقاناصر، همسر من، برادر بعدی شهداست که بیشتر از دو سال در جبهه غواص بود و آنقدر در جبهه، در آبهای جنوب، آب در گوشش رفته است که هنوز گوشش مشکل دارد. حاجخانم میگوید همرزمان ناصر که پی او به خانهمان در شهرک هفتادودوتن میآمدند، میگفتند: «شیر کردستان کجاست؟ چرا نمیآید؟»
اما ماجرای جانبازی حاجخانم به فروردین ۹۱ و بمبگذاری داعش در حرمین کاظمین برمیگردد. خودش تعریف میکند: بار سیزدهم بود که رفته بودم کربلا. یادم است اولینبار که رفتم، گفتم یا امامحسین (ع)، من دوست دارم پانزدهمرتبه به کربلا بیایم. نمیدانم اصلا چرا به زبانم این عدد آمد و بعد از آن پانزده بار دیگر نتوانستم به کربلا بروم!
آن اتفاق بمبگذاری، اما در سیزدهمین مرتبه زیارت کربلای شهربانو رخ داد؛ «ما زیارت کردیم و به هتل برگشتیم. قرار بود از هتل در کاظمین به فرودگاه برویم و به ایران برگردیم.هنوز از در هتل خارج نشده بودیم که بمب منفجر شد و هشتنفر مجروح شدیم که یک نفر همانجا شهید شد. هنوز آن ترکشها را خارج نکردهاند. یکی در شانهام است و چند ترکش در کمرم. کفشهایم را میدیدم که پرخون است، اما دردی حس نمیکردم. ناگهان چشمانم سیاهی رفت و روی زمین افتادم.»
بیمارستان کربلا در آن سال امکانات نداشت و وقتی هفتمجروح را به بیمارستان بردند، دائم باند روی زخم میگذاشتند که خون را بند بیاورند، اما خبری از دارو و درمان نبود. مجروحان را با هواپیمای اختصاصی از کربلا به بیمارستان امدادی آوردند؛ «چندماه در بیمارستان امدادی فقط نشسته بودم و در کمرم کلی پروتز و تجهیزات فلزی بود. تا سه ماه روی ویلچر بودم و فکر میکردند دیگر خوب نمیشوم.
یکبار دکتر من را عمل کرد و گفت که دیگر باید چادر را کنار بگذارم؛ چون شاید فقط با ویلچر بتوانم راه بروم، اما من بعداز چند ماه دوباره راه رفتم و چادر حضرت زهرا (س) را هیچوقت از سرم برنداشتم. چهارمرتبه عمل شدهام و هنوز درد دارم.»
شهربانوخانم یک خواسته دارد برای محلهاش که آن را در محفلی نیز که همه مسئولان شهری و استانی به دیدارش آمدهاند گفته است؛ «ساخت مسجد برای محله شریعتی. حالا دیگر حتی روستاها هم مسجد دارند؛ اما ما با این همه زمین خالی آستانه در اطرافمان هنوز یک مسجد نداریم که من و مادران و پدران شهدای دیگری که اینجا ساکن هستند و فرزندانمان بتوانیم نمازمان را به جماعت بخوانیم. چهاردهسال است که اینجا ساکنم و چهاردهسال این خواسته که همه مسئولان هم قول اجرایش را دادهاند، روی زمین مانده است.»
* این گزارش چهارشنبه ۶ دیماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۲ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.