
داستان بنای عصمتیه و همت بلند شهربانوی مشهد
از کجا باید شروع کرد؟ از روزی که پایش به مشهد رسید یا روزی که تابوتش روی سنگ فرشهای حرم آرام گرفت؟ از روزی که منزلش روضهخانه شد یا روزی که نخستین آجر حوزه علمیه زنان مشهد را بنا نهاد؟
از روزی که درسش را با آموزش اخلاق شروعکرد یا روزیکه از ترس ساواک در کمد قایم شد؟ از همان صبحدمی که اولین بیت شعرش را گفت یا عصرگاهی که شاگردانش را برای آشنایی با غزلیات حافظ و مولانا جمع کرد؟
البته فرقی هم نمیکند شروع کدام یک از اینها باشد، مهم این است که پیشوند تمامشان با نام او یعنی «شهربانو صفری» آغاز میشود. بانویی که بنامترین خدمتش در مشهد راهاندازی اولین حوزه علمیه زنان با نام «عصمتیه» بوده است.
زنی با اصلیتی گیلانی که نمیشود نامش را آورد و یاد ۴۰ شعبه حوزه علمیه عصمتیه در ایران، قطر، دبی و بحرین نیفتاد؛ یاد صدها شاگردی که این روزها گردانندگان عصمتیهها هستند هم همینطور. نمیشود نامش را شنید و از پنج کتاب تألیفشدهاش یاد نکرد.
نمیشود بدون به یادآوردن حجم انبوهی از شعرهایش از سخنوریاش گفت. بزرگبانویی که در دهه ۳۰ مشهدی شد؛ حوزههای علمیه را راهانداخت؛ دو خیریه را بنا نهاد و ۲۶ بهمن سال ۹۲ در سن ۸۴ سالگی از بین ما رفت.
حال به همین بهانه در شهرآرامحله این هفته به سراغ این بانو و هرآنچه از او به یادگار مانده رفتهایم و خاطره سالهای دورش را در گفتگو با بتول صفری، تنها خواهرش (کسیکه سالها همراه او در حوزه بوده و نهجالبلاغه، تفسیر و آموزش کلام به کلام قرآن تدریس میکرده است)، مهیندخت منور، شاگرد-دفتردارش، و فاطمه خاتمی، دختر مرحوم محمد خاتمی، اولین کسی که خانهاش را در اختیار مرحوم صفری گذاشت، مرور کردهایم.
شهربانو هرسال چندبار به دیدنمان میآمد. سالهای آخر دهه ۳۰ بود که تنها برای مسافرت به مشهد آمد و ماند
مسافر بود، اما ماندگار شد
خواهرش تعریف میکند: «شهربانو» و من در لاهیجان به دنیا آمدیم. مرحوم پدرم، «محمدحسن»، تاجر آرد بود و در دوران کودکیمان به تهران مهاجرتکرد. «شهربانو» متولد سال ۱۳۰۸ بود و از من چهار سال بزرگتر بود، در هجدهسالگی ازدواج کرد. «مهدی فهری»، همسرش، راننده بود و وضع مالی خوبی داشت.
آن سالها «شهربانو» دیپلم گرفته بود و درس حوزه را ادامه میداد. درست پنج سال از ازداوجش که گذشت، من با «کاظم شایگان»، پسرعمه مادرم، ازدواج کردم. بعد از این قضیه مادرم از دنیا رفت و پدرم دوباره ازدواج کرد.
دیگر دلگرمی برای ماندن در تهران نداشتم. این شد که به همسرم پیشنهاد زندگی در مشهد را دادم. کاظم که تاجر بود و در مشهد خانه داشت، قبول کرد و مهاجرت کردیم.
با مشهدی شدنمان، شهربانو هرسال چندبار به دیدنمان میآمد. سالهای آخر دهه ۳۰ بود که تنها برای مسافرت به مشهد آمد و ماند.
خواهرم فرزندی نداشت به همین دلیل بیشتر وقتش را با خواندن کتابهای حوزه یا گفتن شعر پر میکرد. من هم دیپلم گرفته بودم و مسلط به نهجالبلاغه و تفسیر بودم و مثل خواهرم شعر میگفتم.
خوب یادم هست که بعضی از روزها با هم مشاعره میکردیم و فقط غزلیات حافظ و مولانا را برای هم میخواندیم.
همسایه تهرانیمان شهربانو را کشف کرد
خواهرش میگوید: یک بار که شهربانو به مشهد آمد، گفت؛ خواهر دو ماه مهمانت هستم و بعد برمیگردم تهران.
گویا دعای توسل نذر داشت. پای چند نفر میهمان را پیش کشید و گفت تو همسایهها را دعوت کن و من هم خانم «رنجبر» را.
از همسایهها فقط دو نفر را میشناختم، خانم حسامی که تهرانی بود و یکی دیگر. در مجموع چند نفر را جمع کردیم، سفره را پهن کردیم و حلوا و شلهزرد هم گذاشتیم. «شهربانو» خانم رنجبر را قبول داشت، برای همین خواست که او دعا بخواند، اما او قبول نکرد و گفت نذر از آن هرکسی هست خودش بخواند. شهربانو دعا را که شروع کرد همه محو خواندنش شدند.
صدایش سوز داشت و از ته دل دعا میخواند. وسط دعا خانم حسامی ظرف شلهزرد را برداشت و گفت: «من در این سفره چیزی دیدم که باورم نمیشود». بعد هم رفت. او قضیه را تلفنی برای خواهرش در تهران تعریف کرده بود و خواهرش از او خواسته بود تا هرطور شده شهربانو را در مشهد برای برگزاری روضه نگهدارد.
اینطور شد که شهربانو به دعوت این زن تهرانی برای خواندن روضههای او در مشهد ماند. روضههایی که بعد از جلسه اول، جمعیت زیادی را برای نشستن پای حرفهای شهربانو به خانه خانم حسامی کشید.
هر روز ۴۰۰ زن پای درس و قرآنش مینشستند
آن زمان خواهر خانم صفری در کوچه فروغ خانه داشت و پدر من، مرحوم محمد خاتمی هم در کوچه سیگاری. به نحوی همسایه میشدیم.
فاطمه خاتمی با گفتن این حرف ادامه میدهد: اولینبار خانم صفری را درحال خواندن روضه در منزل خانم حسامی دیدم. روضه که تمام شد خانمها خواستند تا جلسات ادامه پیدا کند. بانو صفری هم در جوابشان گفت: «من اینجا مسافرم، اما اگر خانه بزرگی باشد حاضرم به زنان آموزش بدهم».
به خانه که رفتم، حرفش را به پدرم گفتم. مرحوم هم بدون، چون و چرا قبول کرد و گفت: به این روضهخوان بگویید خانه ما با شش اتاق دربست در اختیار اوست. ماه رمضان آن سال خانم صفری در مشهد ماند و هر روز صبح برای زنان مقابله (خواندن قرآن) و روضه برگزار کرد.
حتی مراسم احیا را هم برپا کرد. مراسمی که بیش از ۴۰۰ زن پای درسش مینشستند. با همین روضه و قرآنخواندنهایش در رمضان بود که بین مشهدیها معروف شد و نامش به گوش مراجع شهر رسید.
خانه اجارهای آغاز کلاسهای حوزه
خواهر بانو صفری ادامه میدهد: در دوماه حضورش در مشهد طرفداران زیادی پیدا کرده بود. دیگر نمیتوانست بماند، به تهران برگشت. همسرش با این شرط که باید نزدیک خانه خواهرت باشی، اجازه داده بود که چندسال در همسایگی منزل ما خانه اجاره کند. دوباره به مشهد برگشت و در سرشور خانهای اجاره کرد.
دو الی سه روز در هفته در خانهاش روضه میگرفت و به ۳ الی ۴ نفر درس میداد. من هم با دو بچه به کمکش میرفتم. البته خودش علاوه بر این دورهها در مشهد پای درس آیتالله میلانی و آیت الله قمی هم مینشست. یکسال گذشت و خانمها درخواست کردند تا آموزشها عمومی شود.
دست تنها بود و قبول نمیکرد. آن زمان خانم طاهایی که سواد بالایی داشت و هرچند وقت یکبار پای درس خواهرم مینشست، اعلام آمادگی کرد که درصورت عمومی شدن کلاسها کمک خواهد کرد.
اینطور شد که شهربانو قبولکرد تا به علاقمندان، درسهای حوزه را آموزش بدهد. دو سال درخانهاش کار کرد. استقبال از کلاسها به گوش آیتالله قمی رسید و راهاندازی حوزه آغاز شد.
نام حوزه را عصمتیه گذاشتند
فاطمه خاتمی تعریف میکند: بانو صفری، همسایه و دوستم بود. همیشه میگفت فاطمه، مادرجان تو هنوز ازدواج نکردهای، پدرت هم سختگیر نیست، پس میتوانی به من کمک کنی.
به خاطر همین بیشتر جاها همراهش بودم. یک روز گفت: آقای قمی پیشنهاد راهاندازی حوزه علمیه زنان را داده و خودش هم مکانی برای آن تعیین کرده است. بیا باهم برویم ببینیم!
دو نفری به منزل آیتا... رفتیم، پسر کوچکش احمد همراهمان آمد و تکیه «میرزاجانی» در کوچه میرعلمخان را نشان داد. حاجخانم هم پسندید و قبول کرد و نامش را «عصمتیه» گذاشتند.
همه اینها در سالهای ۳۷ یا ۳۸ رخ داد. دو سال «عصمتیه» در این مکان فعال بود که آیتا... قمی پیشنهاد جابجاییاش را داد. خودش «حسینیه بزازها» در فلکه آب را برای خانم صفری گرفته بود. سال ۱۳۴۰ به این مکان رفتیم.
بعد از مدتی با کمک چند خیر آنجا را نوسازی کردیم. خانم دکتر شاملو بیشتر اوقات در جلسات حاج خانم شرکت میکرد و به دلیل همین شناخت بخش عمده هزینههای ساخت را داد. البته آقای یغمایی هم خیلی کمک کرد.
بنای جدید با چند دربند مغازه، برای کسب درآمد حوزه، ساخته شد که تا سال ۸۳ فعال بود. حتی حاجخانم پشت همین مکان برای خودش خانه خرید تا به راحتی بتواند رفتوآمد کند.
بانو صفری بچهدار نمیشد، همسرش هم راننده بود. هرچند وقت یکبار میآمد. بانو، خودش را وقف حوزه «علمیه عصمتیه» کرده بود. شب و روز نداشت. روزها که به شاگردانش درس میداد و مدیریت میکرد.
بعد از ظهر هم مینشست پای نوشتن کتاب و جزوه برای آنها. خواهر بانو صفری با اشاره به این موضوع میافزاید: حتی در زمانهایی شاگردانش را در گروههای سهچهارنفره نزد آیتالله میلانی میبرد تا از آنها امتحان بگیرند و نمره بدهند.
جالب اینکه همیشه آیتالله میلانی میگفت: شاگردان شما همیشه قوی هستند و سطحشان بالاست.
با همه این زحمتها حتی یک ریال هم از مردم نگرفت و اگر برای خواندن روضه هم جایی دعوت میشد، رایگان بود. خواهرم میگفت؛ به اندازه کافی داریم، پس پول دیگران را وارد زندگیام نمیکنم، میخواهم برای خدا رایگان کار کنم.
حتی دورانی هم که بخش شبانهروزی حوزه علمیه عصمتیه را راه انداخت و از شهرستانها طلبه قبول میکرد، به آنها مکان و غذا را رایگان میداد و حتی اگر میتوانست لوازم خواندن و نوشتنشان را هم بدون گرفتن پول در اختیارشان میگذاشت. شاید باورتان نشود بارها دیده بودم که خودش برای این طلبهها غذا درست میکرد.
از دست ساواک داخل کمد قایمش میکردند
شهربانو زن شجاعی بود و مخالف شورش. خیلی هم مقید به داشتن اخلاق بود و میگفت من حرف حق را از دشمن قبول میکنم، ولی ناحق را از دوست هم نمیپذیرم.
با همین اعتقاد به جای سروصدا، در کلاسهای درسش، یواشکی درباره انقلاب میگفت تا شاگردانش از اوضاع روز آگاه شوند، اما ساواک متوجه تبلیغات انقلابی او شده بود. حتی یک روز مأمور فرستاده بودند تا حاج خانم را دستگیر کنند، اما او با زرنگی خانم قدسی که با او زندگی میکرد، نجات پیدا کرد.
آن زمان خانم قدسی در خانه حاج خانم کمدی ساخته بود و جلویش را پر از چمدان و خرتوپرت کرده بود. هر وقت ساواک وارد خانه میشد او را داخل کمد پنهان میکرد.
حتی چندین جعبه نوار حاجخانم را هم در زیرزمین عصمتیه چنان جاسازی کرده بود که همیشه میگفت عقل ساواک که چه عرض کنم، عقل جن هم نمیرسد که جعبههای نوار کجاست. این ۲۵ جعبه درست سال ۸۳، زمانی که ساختمان عصمتیه به خاطر در طرح بودن در فلکه آب خراب شد، با بیل بولدوزر از زیرزمین درآمد.
حاشیههای بعد از مرگ
خواهرم شهربانو سالهای زیادی آن هم به صورت رایگان در مشهد زحمت کشید. سوادش هم بالا بود و از آیتا... خوئی درجه اجتهاد گرفته بود. سالهای آخر عمرش مثل هرکس دیگری مریض شد، اما تا توانست جلسات دعای ندبه جمعههایش را تعطیل نکرد.
در همان روزهای بداحوالی یک شب به من زنگ زد. من هم تنها بودم و برایش شعر خواندم: تنها منم، تنها منم، تنها تو میخواهی مرا با این همه رسواییام و.... شعرم هنوز تمام نشده بود که قطع کرد.
درست شب تولد امامزمان (عج) بود. صبحش خبردادند که سکته مغزی کرده است. ۴۱ روز در بیمارستان قائم (عج) بستریاش کردند و در هشتادوچهارسالگی فوتکرد.
وصیتکرده بود تا در جای مناسبی در حرم مطهر امامرضا (ع) دفنش کنند، اما نشد. حتی چند صد میلیون تومان پول خواستند تا او را در حرم امامرضا (ع) دفن کنند. این شد که بازهم به وصیت خودش با زحمت زیادی تابوتش را از حرم گرفتیم و به قم بردیم.
در قم هم در آرامستان شیخان که متعلق به علماست و در حرم حضرت معصومه (ع) است به خاک سپردیمش.
بانو صفری از زبان طاهره خرسندی: مهماننواز و دستودلباز بود
از پانزدهسالگی شاگردیاش را کردم. خیلی چیزها از او آموختم. یکی از آنها روحیه دستودلبازیاش بود. هیچوقت به کسی حسادت نمیکرد و همیشه مهربان و متبسم بود. خیلی اهل سفر بود.
هر سفری که میرفت برای شاگردانش به خصوص آنهایی که نزدیکی بیشتری با او داشتند، سوغاتی میآورد.
در خانهاش هم باز بود و خیلی از دخترهای مجرد شبهایی که همسرش در مشهد نبود، در خانهاش میخوابیدند که حتی به هفتهها میکشید و با روی خوش همه امکانات خانهاش را در اختیار آنها میگذاشت.
مؤسس اولین حوزه علمیه مشهد از نگاه منصوره حاجیمجاور: گدای ساواک همیشه مراقبش بود
حاجخانم هیچوقت از باورهایش پا پس نکشید. خوب یادم هست که یواشکی شروع به تدریس رساله امامخمینی (ره) در حوزه کرد. خیلی زود لو رفت و تحت تعقیب قرارگرفت.
از آن پس ساواک پیرمردی را جلوی عصمتیه گذاشته بود که گدایی میکرد. همه هم فکر میکردیم واقعا نیازمند است. اما حاجخانم در یکی از جلسات گفت حواستان باشد این گدا مأمور ساواک و مأمور تعقیب من است.
حاجخانم از دید فاطمه برادران: بانو صفری زن مؤمن و شیکپوشی بود
از همان سالهای اول که پرباری روضههایش در مشهد پیچید، شاگردش شدم.
همیشه میدیدم که با سخنوری خوب و اطلاعات بالا چطور دختران جوان را جذب میکند. حرفش به آنها هم این بود که آدم میتواند مؤمن باشد، خداپرست و خداترس باشد و خوب زندگی کند.
زندگی خوب او هم در رابطه خوب با همسر و خانواده خلاصه میشد؛ در مرتب لباس پوشیدن و خوب برخورد کردن با دیگران. اکثر اوقات هم لباسهایش را ست میکرد تا مرتب و شیک سرکلاسها حاضر شود.
* این گزارش سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ در شماره ۲۷۶ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.