هرجا قدمی برای طرق برداشته میشود یا کاری راه میافتد، پای حاجی در میان است. حالا چه ماجرای آسفالت جادۀ طرق باشد، چه برق و آب. نخستین مدرسۀ راهنمایی و کودکستان طرق را به کمک اهالی و دیگر بزرگان روستا راه میاندازد.
وقتی قرار است پسری به دختری برسد یا سیاههای نوشته شود، حضور دارد. در تمام خاطرات خوب طرق، نقش پررنگی دارد. مردم او را به دستِ دهنده، کارهای خیر و نیت خوبش میشناسند. او در هشتادسالگی هنوز همان حاج «رمضانعلی الله رسان» طرق است که قدیمیترها خوب میشناسندش و بچهها نامش را از پدرانشان شنیدهاند.
میگوید: «خدا آماده است که به تو برساند، این تو هستی که باید آمادۀ گرفتن باشی.». بارها اموالش را بخشیده است. دلبستگی به چیزهایی که داشته است، ندارد. خانوادهاش میگویند: «کلی سند داریم که زمینهایش را بخشیده است.».
هروقت کسی بهسراغش آمده تا چیزی بخواهد، اگر داشته و توانسته، دریغ نکرده. بخشندگی را از پدری به ارث برده که به چوبخط آدمها نگاه نکرده و بهجای آن، نیازشان را دیده است و حالا همین اخلاق را به بچههایش یاد میدهد. از بچگی توی گوششان خوانده: «غرور نداشته باش و با خدا باش.». همین الان هم اصرارهایش برای پذیرایی و نگهداشتن مهمانش، آدم را شرمنده میکند.
قرار است از کودکیاش بگوید. از دنیایی که حدود ۷۵ سال از آن فاصله دارد. باید کمی فکر کند تا یادش بیاید. همین میشود که میگوید: «خدا هرچی داده، ذرهذره میگیرد.». از زمانی تعریف میکند که باید دنیای بچگی را رها میکرده تا همراه و همدوش مادر پا به دنیای بزرگترها بگذارد.
صبحها قبل از همهچیز به فکر گوسفندها باشد و شبها، خسته از کارهای سخت روز بیقصه به خواب برود! سنی ندارد که پدرش از دنیا میرود. او میماند با مادر، برادر و خواهر. دایی به کمکشان میآید.
وقتی قرار است گوسفندها را به چرا ببرند یا شیر بدوشند و زمین شخم بزنند، این دایی است که مهربانیاش در حق خواهرزادهها تمام میشود. رمضانعلی سنی ندارد، حتی دستانش قدرت دوشیدن گوسفندها را ندارند، اما کار هر روزش این است که شیرهایی را که میدوشند، به بازار ببرد و بفروشد.
ظرفهای شیر اگرچه برای دستان کوچکش سنگین است، هر روز آنها را با پای پیاده به شهر میبرد تا تحویل شیرفروش پایینخیابان بدهد و پنجقِرانش را بگیرد، ولی از آنطرف پیاده نیست. ماشین سوار میشود و به روستایشان برمیگردد.
سر ظهر نانی میخورد و عصر میرود میان دشتزارهای پرآبوعلف اطراف. او میان سرسبزیهای اطراف طرق بزرگ شده است. میان رمههای گوسفند که از چرا برمیگردند، درمیان طبیعت و صدای آب و باد و دشت.
درمیان صدای پای گلههای زیاد گوسفند و صدای زنگولهها. شهر برایش کوچک و نفسگیر است. گاهی هوای همان روزها را دارد که در هشتسالگی دوباره به او بگویند: «جمع کردن مالها با تو.».
باید روی قطعهزمینی که از پدر مانده، کار کنند و از زمین حاصلخیزش محصول تولید کنند تا بتوانند امور زندگی را بگذرانند. روزگار سختی است. خاکهای سخت و بههمچسبیدۀ زمین را باید با گاوآهن از هم جدا کنند.
رمضانعلی، پسر کوچکتر خانه است که تلاشهای بزرگی برای سروسامان دادن به زندگی خانواده میکند. در هوای داغ صحرا هیچ سایبانی به کمکشان نمیآید و مجبورند زمین را آماده کنند. میگوید: «خانوادهای که گاو داشت تا زمین را شخم بزند، خیلی وضعش خوب بود.
بعضی مجبور بودند خودشان گاوآهن را برانند.». مدتها طول میکشد تا زمینهای سفت به خاکهای نرم و مزروع تبدیل شوند. بعد از گذشت هفت دهه هنوز آن روزهای داغ و خستگیهایش را به یاد دارد. در کودکیِ رمضانعلی، از تراکتور و ماشینآلات کشاورزی خبری نیست. همهاش زحمت و رنجی است که تحمل میکنند تا جای خالی مرد خانه را برای مادر پر کنند.
فوت پدر در هفتسالگی باعث میشود که نتواند سر موعد مقرر پشت میزهای آموزش بنشیند. هشتساله است که پایش به مدرسه باز میشود، اما اهل مدرسه رفتن نیست. حوصلۀ نشستن پشت میزهای مدرسه را ندارد. دوست دارد که از همان ابتدا برود سر کلاس چهارم بنشیند. میگوید: «سال اول ۱۵ روز به مدرسه رفتم و بعد، از مدرسه فرار کردم.».
ادامه میدهد: «ازآنجاییکه هوش خوبی داشتم، از کلاس جلوتر بودم و قبل از بچهها، خواندن را آموخته بودم.». حتی اصرارهای مادر هم باعث نمیشود که رمضانعلی، نشستن سر کلاس درس را به رفتن به دامن صحرا ترجیح بدهد.
سال دوم نیز مادر او را ثبتنام میکند، اما بازهم پشت نیمکتهای مدرسه قرار نمیگیرد. مادر میداند که دیگر نمیتواند پسرک شیطان و بازیگوشش را سر کلاس درس بنشاند تا همین چهار کلاس سوادی را که مدرسۀ روستایشان به بچهها یاد میدهد، فرابگیرد.
مدرسه نرفتن اگرچه برای همه اتفاق نامبارکی است، برای او شگون دارد، چون همزمان میشود با آمدن دوست پدرش از دیاری دیگر. او یک هفته مهمانشان میشود، ولی تأثیری که روی رمضانعلی میگذارد، به اندازۀ یک عمر است.
دوست پدر، او را به دنیای حافظ میبرد و با لطافت غزلهایش آشنا میکند. برخلاف مدرسه که چنگی به دلش نمیزند، حافظ او را با خود همراه میکند، بنابراین در یادگیری شعر ممارست میکند. لذتی شورآفرین در دلش هویدا میشود.
بسیاری از شعرهای حافظ را به خاطر میسپارد و بعدها با خواندن شاهنامه و مولوی و... مسیر شعرخوانی را ادامه مییابد. خودش میگوید: «کسی که شعر حافظ را بلد است، دیگر مدرسه لازم ندارد.».
ازدواجش حاصل مِهری است که از یک نگاه کوتاه، در دلش ماندگار میشود. ظهر درمیان یکی از کوچهپسکوچههای روستا دختری را میبیند و دلبستهاش میشود و شب به خواستگاری اش میرود، اما این راه باید بارها طی شود تا جواب بله را از حاجمحمد، پدر دختر، بگیرد.
قدم بانو برای رمضانعلی خیر است. با آمدنش کاروکسبش رونق میگیرد. میگوید: «همهچیزم، اسمورسمم و سرمایهام، مال بعد ازدواج بود.». او حالا مردی است که ۲۰ گوسفند ارثیهاش را به ۲ هزارتا رسانده است. مرد پرتلاش طرق، اهل نشستن نیست، مرد کار کردن است.
اندوختۀ تمامناشدنی اعتبارش را بهکار میگیرد تا تجارت کند؛ اعتباری که حاصل درستکاریاش و اعتمادی است که به خدا دارد. با پای پیاده سختیهای کوه و بیابان را به جان میخرد تا گلهاش را بهسلامت از افغانستان به روستا برساند.
از سودش، هم پول گوسفندها را میدهد و هم زمین میخرد و گلهاش را سروسامان میدهد. پاهای پرآبله و راههای پرخطر زیادی را تجربه میکند تا «رمضانعلی ا... رسان» بشود «حاجرمضان کاشیطرقی.».
میگوید: «یکدفعه دیدم تمام دشت را خریدهام و ۲ هزار تا گوسفند دارم.». در آبادی، گلههای دیگر جایی برای چرا ندارند. گرسنه ماندهاند. بهسراغ حاجی میآیند. حاجی میگوید: «گلههای دیگر پشتسر گلۀ من میآمدند و چرا میکردند.»؛ و بعد تأکید میکند: «همیشه همهچیز را از خدا بخواه!».
حاجرمضان برای خودش اسمورسمی بههم میزند. حرفش سند است. خیلی از مسائل روستا به دست او حل میشود. هرجا لازم باشد باری از روی دوش روستا برداشته شود، برمیدارد. حالا زمانش رسیده که اهالی برای خودشان شورایی انتخاب کنند، ولی حاجی دلش راضی نمیشود رئیس این شورا باشد.
به اهالی میگوید: «هرکاری از دستم بربیاید، به روی چشم انجام میدهم. ولی من دنبال این نیستم که به من بگویند تو رئیس فلانجایی!». اما اهالی مصرانه از او میخواهند که در انتخابات شوراها شرکت کند. به او میگویند: «اگر بخواهی کاری برای ما بکنی، باید اسمت جایی باشد که جوابت را بدهند تا وقتی که به ادارهای میروی، بتوانی بگویی من یک کارۀ طرق هستم.».
در انتخابات شوراها پنج نفر انتخاب میشوند. نمیپذیرد که رئیس شورا باشد. در جایی که پدر همسرش، برادرش و سید حضور دارند، شرم میکند که بخواهد نام ریاست شورا را یدک بکشد.
همین که باران شدت مییابد و آب بهسمت دره سرازیر میشود، سد طرق سرریز میشود و سیل به راه میافتد و بهسمت منازل میرود. مردم هم مجبورند مال را رها کنند تا جان را نجات بدهند. بهسمت شهر فرار میکنند تا آبها از آسیاب بیفتد و برگردند.
مردم دادشان درآمده. زنها دور حاجرمضان را میگیرند و میخواهند که کاری بکند. شیون و زاری زنها بلند است. از این ناامنی و خانهبهدوشی خستهاند. شورا تصمیم میگیرد درمقابل سیل، خاکریزی درست کند تا آب بهسمت منازل نیاید.
حاجی میرود نخریسی، به یک شرکت ساختمانی. لودری کرایه میکند و ۵ هزارتومانش را نقد میدهد. حاجی خودش همراه لودر میشود و خاکریز را میسازند. از شام و ناهار کارگران و دیگر امورشان را بهعهده میگیرد.
قرار است از اهالی، خانهای دوتومان جمع کنند، ولی حاجی آن را به خیلیها که ندارند، بیوه هستند یا بچه دارند، میبخشد. یادش نمیآید آن پول را گرفته باشد؛ کاری که خیال جمع و خواب راحت را به چشم اهالی میآورد.
دهۀ ۴۰ است و سالهاست برق به مشهد آمده، ولی برق کجا و طرق کجا؟ اصلا چه کسی به فکر روستاست؟ چه کسی دلش برای اهالی طرق میسوزد؟ مگر کسی که خودش درد مردم را کشیده و با آنها زندگی کرده باشد؛ مردی که یاد گرفته خواستن، توانستن است.
حاجرمضان تصمیم میگیرد برق را تا خانۀ اهالی طرق بکشد! اما هرچه بهسراغ مسئولان میرود، نه میشنود. در ادارۀ برق، کارکنان به او میخندند که کوچۀ چهنو در پایینخیابان برق ندارد، تو چطور میخواهی برق را به طرق ببری؟ میگوید: «کار خدا بود که یادم داد چه چیزی بگویم تا دل جواد شهرستانی را نرم کنم.».
به دیدن شهرستانی میرود که حالا مسئول برق خراسان است. یادش میآورد که: «همین اهالی طرق بودند که به برادرت رأی دادند تا به مجلس برود. حالا برای همین مردم، برق میخواهم.». حرفی که در دل او اثر میکند و دستور میدهد که مقدمات برقکشی به طرق را فراهم کنند.
سیم و لامپ و ستونهای چوبی وارد طرق میشود و اهالی با دادن ۱۵ تومان کنتور برق میگیرند. به این ترتیب تلاش حاجرمضان باعث میشود که طرق، قبل از بعضی نقاط مشهد، برقکشی شود.
برای روستا حرف بزرگتر، حجت است. حاجرمضان هم بزرگتر طرق است. همین میشود که وقتی سال ۴۳ حرف از تشکیل خانۀ انصاف میشود، او هم عضو میشود. قرار است قبل از اینکه دامنۀ دعوا در دادگاه گستردهتر شود، ریشسفیدان پا پیش بگذارند و سروته ماجرا را هم بیاورند.
حاجی هم میشود عضو خانۀ انصاف و بعد رئیس آنجا. اهالی وقتی مینشینند جلوی کسی که از او حرفشنوی دارند، زود کوتاه میآیند. دعواهایی که سر زمین، آب، چاه، خریدوفروش و مال به راه میافتد، اینجا فیصله پیدا میکند تا به دادگاه نرود.
فرقی هم نمیکند که طرف دعوا سرهنگفلانی باشد از نورچشمیهای شاه یا چاهکنِ فلان منطقه. حاجی هر جا حرف از اختلاف است، وساطت کرده و از اعتبار و آبرویش خرج میکند تا آشتی برقرار شود. کمکم به صلح دادن میان آدمها معروف میشود. زبان گرم و مهربانی هم که دارد، به دل مینشیند. به قول خودش کاری که برای خدا باشد، خودش کمک میکند. انصافی که دارد، خانۀ انصاف روستا را رونق میدهد.
اما اعتبار حاجی فقط مربوط به طرق نیست، گاهی برای دعواهای خارج از روستا هم بهسراغ او میآیند. دعوا میان پاسگاه کوکا و دادگستری است. بحث از دعوای میان دادیارها و رئیس پاسگاه شروع شده و بالا گرفته.
کار به لجولجبازی کشیده شده. پاسگاه به احکام دادگاه توجهی نمیکند و تمام احکامی را که برای اجرا به پاسگاه ارجاع میشود، پاره میکند یا برمیگرداند و کارشان را فلج کرده است. بهسراغ حاجرمضان میآیند تا مگر اوضاع به حال سابق برگردد.
حاجی بهسراغ رئیس پاسگاه میرود و با او صحبت میکند. حرفهایش مثل آب روی آتش است. رئیس پاسگاه را از عواقب کار و رسیدن خبر به دربار میترساند و او بالاخره کوتاه میآید. چندوقتی از ماجرا میگذرد که برای حاجی نشان عدالت میفرستند.
هنوز آن حکم و نشان را دارد. نشانهای از تلاش درجهت برقراری انصاف و عدالت. ادامه میدهد: «نگفتند که برای چه به من نشان عدالت دادند، ولی میدانستم که به آن قضیه ربط دارد.». میگوید: «آن مدتی که خانۀ انصاف برقرار بود، هیچکس پایش به دادگاه باز نشد.».
هیچچیز بهاندازۀ آشتی همسران، دلش را شاد نمیکند. هرچقدر لازم باشد، مینشیند پای صحبت طرفین و برایشان وقت میگذارد تا نکند توی روستایشان طلاقی رخ بدهد. میگوید: «وقتی زن و شوهری میخواستند طلاق بگیرند، اشک من درمیآمد.
کافی بود بفرستیشان زیر یک سقف تا باز با هم خوب شوند.». زندگیهای زیادی مدیون دلسوزی اوست. به قول خودش، همان آدمها الان نوه هم دارند و دارند با هم زندگی میکنند، ولی آن موقع سر لجبازی میخواستند جدا شوند.
* این گزارش سه شنبه ۲ آبان سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۹ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.