«هر که چهرهام را میبیند، میپرسد: در آتشسوزی این بلا سرت آمده؟ برخی هم مسخرهام میکنند. خیلی از بچهها هم با دیدنم میترسند. به همین دلیل ترجیح میدهم در مکانهای شلوغ، کمتر ظاهر شوم.»
این بخشی از صحبتهای جانباز ۷۰ درصد، حسن عمرانی است که پزشکان ایرانی و اروپایی بیشاز صدجراحی روی صورتش انجام دادهاند. او بیشاز ۱۰ سال را در بیمارستانهای آلمان و فرانسه گذرانده تا بتواند چهرهای را که در جنگ تحمیلی از دست داده، دوباره به دست بیاورد.
عمرانی میگوید: «تنها کسی که وضعیتی مشابه من داشت، خدابیامرز «بابارجب» بود. فکر نمیکنم لااقل در مشهد، کسی وضعیت مرا داشته باشد.» با او همکلام شدیم تا برایمان از روزهای سختی که پشت سر گذاشته است، روایت کند.
متولد سال ۴۵ در یکی از روستاهای کاشمر هستم. کودکیام همزمان شد با اوجگیری انقلاب. آن روزها همراه سایر بچههای مدرسه در راهپیماییهایی که در روستا برپا میشد، شرکت میکردم. انقلاب به پیروزی رسید و زحمتهای انقلابیون به ثمر نشست. درسم را تا پنجم ابتدایی بیشتر ادامه ندادم و برقکاری را بهعنوان شغل آینده ام انتخاب کردم.
نوزدهسالم بود که برای خدمت سربازی اعزام شدم. بعداز گذراندن دوره آموزشی به جبهه جنوب اهواز رفتم و در تیپ مهندسی رزمی مشغول به خدمت شدم.
قرار بود در عملیات کربلای۴ شرکت کنیم که این عملیات توسط ستون پنجم لو رفت و پادگانی که در آن مستقر بودیم، بمباران شد. بسیاری از دوستانم شهید و مجروح شدند. در این بمباران، من نیز دچار موج انفجار شدم و چندروزی گیج و بدحال بودم، اما خدا را شکر بهتر شدم.
سال۶۵ به جنوب اعزام شدم و قرار شد در عملیات کربلای ۵ حضور پیدا کنم. به یکی از دوستانم که میخواست به خط برود، گفتم: «تو نرو، من به جایت میروم. تو زن و بچه داری و آنها چشم انتظارت هستند، اما من مسئولیتی ندارم. ازدواج هم نکردهام.
اگر هم اسیر یا شهید شوم، تنها پدر و مادرم منتظرم هستند.» دوستم قبول کرد و بهجای او به خط رفتم. به شلمچه کنار دریاچه «ماهی» رفتیم و از ساعت ۳ صبح تا ۵ بعدازظهر دو سنگر سولهای را آماده بهرهبرداری کردیم.
در تمام این مدت، لحظهای صدای توپ قطع نمیشد، اما به کارمان ادامه دادیم. ساعت ۵ بعدازظهر، ماشینی از مقر فرماندهی آمد که ما را برگرداند. داشتیم در ماشین مینشستیم. دوستم کنار راننده نشست. من هم نشستم و قصد بستن درِ ماشین را داشتم که... این آخرین تصویری است که از آن روز به یاد دارم و دیگر چیزی یادم نمیآید.
به هوش که آمدم، دیدم کسی به کنار پایم میزند و میپرسد: «اسم و فامیلت چیست؟» در ناحیه فک درد زیادی داشتم و نمیتوانستم صحبت کنم. با اشاره خواستم مداد و کاغذی بدهند تا بتوانم اسم و فامیلم را بنویسم. چشمانم بهدرستی نمیدید. نمیدانم پرستار بود یا دکتر که گفت: «باید به خانوادهات خبر بدهیم که اینجا هستی.» گفتم: «لازم نیست به آنها خبر بدهید.
حالم بهتر بشود، خودم به روستایمان برمیگردم.» همان صدا گفت: «حالت آنقدر بد است که معلوم نیست تا شب زنده میمانی یا نه. باید بستگانت بیایند.» با اصرار آنها شماره تلفن محل کار برادرم را نوشتم و پرسیدم: «امروز چندشنبه است؟» گفتند: «جمعه.» نوشتم: «به برادرم تلفن نکنید. امروز سر کار نیست. فردا شنبه بعداز ساعت ۸ تماس بگیرید که در محل کارش باشد.»، اما گویا آنها با منزل همکار برادرم، تماس گرفته و اوضاع وخیم مرا به آنها گفته داده بودند.
وقتی پرسیدم چه اتفاقی برایم افتاده، رزمندگانی که درجریان بودند برایم تعریف کردند که دو روز پیکرم را بین شهدا گذاشته بودند. تصور میکردند که شهید شدهام، اما بعد میبیند هنوز بدنم گرم است و به بیمارستان اهواز منتقلم میکنند
از آنجا هم بهدلیل وخامت حالم، مرا به بیمارستان تهران منتقل کردند. آن روز، خمپاره۱۲۰ نزدیک ماشین اصابت کرده بود. ترکش آن، سر دو دوستم را قطع کرد و صورت من را از بین برد. بهاینترتیب تاریخ مجروحشدنم ۲۶ دی ماه ۱۳۶۵ عملیات کربلای ۵ و کنار دریاچه ماهی است.
فردای آن روز، دو برادرم بههمراه پدرم به تهران آمدند. یکی از برادرانم آمد طبقه بالا و اتاقم را پیدا کرد. همان لحظهای که وارد شد، پرستار و پزشک بالای سرم بودند و داشتند پانسمان زخم را عوض میکردند. برادرم داخل آمد، اما مرا نشناخت و از سایر رزمندهها پرسید: «حسن عمرانی کجاست؟» نمیتوانستم حرف بزنم.
دکتر بهجای من گفت: «همین که دارم پانسمانش را عوض میکنم.» برادرم با دیدن من شوکه شد. چشمم درست نمیدید و نمیتوانستم حرف بزنم، اما گوشهایم خوب میشنید. برادرم به سر و صورتش میزد و میگفت که «باید جنازه برادرم را از این بیمارستان بیرون ببریم. او خوبشدنی نیست.»
با دست اشاره کردم که از اتاق برود بیرون. برادرم رفت پایین و به برادر دیگر و پدرم گفته بود که «حسن زخم بسیار بدی روی صورتش دارد که خوب شدنش ممکن نیست.»
اما هنگامیکه پدر و برادر دیگرم به اتاق آمدند، بلند سلام کردند و با روحیهای بسیار خوب پرسیدند: «چطوری حسن عمرانی؟» با کاغذ و مدادی که داشتم، احوال آنها و مادرم را پرسیدم و توضیح دادم که «فک بالا و پایینم از سه قسمت شکسته و عفونت شدیدی دارم.» پدرم گفت: «مغزت سالم است. بدنت هم خوب میشود.»
یک روز به برادرم گفتم: «میخواهم صورتم را در آیینه ببینم.» او پیشنهاد کرد که این کار را نکنم. اصرار کردم، اما فایده نداشت. رفتم داخل سرویس بهداشتی که در آیینه آنجا صورتم را ببینم. اما آیینه را برعکس کرده بودند. هنگامیکه پرستار آمد پانسمان صورتم را عوض کند، از او آیینه خواستم، اما او هم نپذیرفت.
بالاخره که صورتم را دیدم، گرچه ناراحت شدم، اما نمیدانم در آن لحظه، خدا چه روحیهای به من داده بود که خودم را نباختم. با خودم گفتم: «صورتم خوب میشود. خیلیها وضعیتشان از من هم بدتر است.»
برادرم کنارم ماند و پدرم و برادر دیگرم برگشتند. پنجماه در بیمارستان بودم. در این مدت، بیمارستانم را عوض کردند و قرار شد فکم را جراحی کنند. به پزشکم گفتم چشم راستم بسیار درد دارد و اگر امکان دارد، اول آن را عمل کند.
او هم قبول کرد و چشم راستم را تخلیه کردند. برادرم تمام تلاشش را میکرد که برای مداوا به خارج اعزام شوم. کمیسیون میگفت خوب یا بد باید داخل عمل شوم، اما پزشکان میگفتند که باید به خارج اعزام شوم.
یادم است در همان زمان، پسر مسئول بنیاد شهید وقت هم در جبهه از ناحیه پا، مجروح و در بیمارستان کنار اتاق من بستری شده بود. همسر این آقا هم مسئول پزشکی بنیاد بود. یک روز خانم مسئول بنیاد آمده بود عیادت پسرش. برادرم که او را دیده و شناخته بود، به اتاق من آوردش تا وضعیتم را ببیند.
با ورودش، پانسمان صورتم را برداشتم. او که تصور کرده بود من دست یا پایم را از دست دادهام، با دیدن صورتم شوکه شد. گفت: «تا آخر هفته، کارهای اعزامت را درست میکنم.»، اما از آن آخر هفته چهارماه گذشت و هنوز از اعزامم هیچ خبری نبود. برادرم هر روز به مسئولان وقت مراجعه میکرد، اما جوابی نمیگرفت.
در این مدت ۱۰ تا ۱۲ جراحی روی صورتم انجام دادند و هربار قسمتی از پوست یا گوشت بدنم را به صورتم پیوند میزدند، اما جراحیها موفقیتآمیز نبود. برای پزشکان، موش آزمایشگاهی شده بودم، چون تا آن روز مجروحی مثل من نداشتند.
هر روز به اتاق رئیس بیمارستان میرفتم و میپرسیدم که چرا اعزامم نمیکنند. آخر او به ستوه آمد و با لحن بدی به منشیاش گفت: «به ستاد اعزام معرفیاش کنید.» وقتی با برادرم به ستاد اعزام رفتم، مدارک خواستند.
گفتم: «هیچ مدرکی ندارم. از اهواز به تهران منتقل شدهام و چندماه است که در بیمارستانهای مختلف سرگردانم.» بلافاصله با برادر دیگرم تماس گرفتم و او فردای آن روز، مدارکم را به تهران آورد. باید در بیمارستانی بستری میشدم تا کارهای اعزامم درست شود.
به هر بیمارستانی که مراجعه میکردم، یا تخت خالی نداشتند، یا میگفتند سایر بیماران با دیدن شما ناراحت میشوند. برخی هم در تهیه غذایم مشکل داشتند. آخر برادرم گفت: «بیا برویم مشهد.» گفتم: «با این صورت، نه به خانه شما میآیم نه به خانه خودمان میروم.» در فرودگاه مشهد و در اتاقی به نام «تخلیه»، جانبازان و مجروحان را ساماندهی میکردند. مسئولان آنجا مرا به ساختمان نهضت در چهارراه عشرتآباد راهنمایی کردند. آنجا میتوانستند غذای موردنیازم را تهیه کنند و مرا پذیرفتند.
هنگامیکه آنجا مستقر شدم، مادرم از روستا به دیدنم آمد. یک سال از مجروحشدنم میگذشت؛ بااینحال هنوز صورتم پانسمان بود. با دیدنم گریه کرد و گفت: «تو را به خدا و ائمه (ع) سپردهام. میدانم که سلامتیات را به دست میآوری.»
در مدتی که مشهد بودم، برایم دائم از روستا تخممرغ و لبنیات محلی میفرستاد. بالاخره بعداز یک سال انتظار از زمان مجروحشدنم، تاریخ اعزامم مشخص شد و به آلمان اعزام شدم.
هنگامیکه بههمراه سایر مجروحان به آلمان رسیدیم، مسئولان بنیاد شهید به استقبالمان آمدند، سپس هر مجروح را براساس ناحیهای که مجروح شده بود، به شهری از آلمان فرستادند. من و دونفر دیگر را به کلن فرستادند. بعداز ویزیت، پزشک آلمانی گفت باید دوباره صورتم را جراحی کند.
در مدت دوسالی که آنجا بودم، بیشاز ۳۰ عمل روی صورتم انجام داد، اما باز هم صورتم چندان تغییری نکرده بود؛ بهعبارتی دکتر آلمانی هم در کارم مانده بود. اگر عمل ساده بود، دو بار در ماه جراحی میشدم و اگر سنگین بود، یک بار در ماه. بعداز جراحی و ترخیص هم به «خانه ایران» که مخصوص جانبازان ایرانی بود، میرفتم و آنجا مستقر میشدم. در این مدت، یک بار به ایران آمدم، اما به روستایمان نرفتم.
بهدنبال تغییراتی که در بنیاد به وجود آمد، مسئولان «خانه ایران» نیز همگی عوض شدند. در جلسهای که رئیس جدید سخنرانی کرد، صحبت کردم و گفتم: «شعار برای ما مجروحان فایدهای ندارد. دو سال است که اینجا هستم و هنوز تغییری در وضعیتم به وجود نیامده است.
از شما میخواهم مرا به فرانسه اعزام کنید.» میدانستم که در فرانسه، پروفسوری فعالیت دارد که درزمینه جراحی صورت بسیار متبحر و مشهور است و میتواند درمانم کند. آن مسئول قول همکاری داد. کارهایم برای اعزام به فرانسه در دسامبر ۱۹۸۹ درست شد و تنها و بدون همراه به فرانسه رفتم.
هنگامیکه آن پروفسور معاینهام کرد، غیرمستقیم گفت که باید دوباره عمل شوم؛ زیرا آنچه انجام شده بود، مناسب نبود. قبول کردم که دوباره عمل شوم. پنجسال در فرانسه بودم؛ یعنی از سال ۹۰ تا ۹۵ میلادی. بیشتر وقتها در بیمارستان بودم و روزهایی که عمل نداشتم، به سفارت ایران میرفتم و آنها مرا به گردش میبردند.
در بیمارستان فیلم ایرانی نگاه میکردم، مجله یا کتاب میخواندم، گاهی هم دانشجویان ایرانی به دیدنم میآمدند و برایم غذای ایرانی میآورند. در این پنجسال فقط یک بار به ایران آمدم. سال ۷۰ بود که به پزشکم گفتم: «قصد دارم به ایران بروم و ازدواج کنم.» او هم جراحی مرا به تاخیر انداخت و گفت: «کار بسیار خوبی است. بعداز برگشتنت، جراحیها را ادامه میدهیم.»
از همان ابتدا که در بیمارستان بستری شدم، چه در آلمان و چه در فرانسه، گفتم که مسلمان هستم و غذایم باید از گوشت و خوراکیهای حلال باشد. کادر درمانی هم برای آشپزخانه یادداشت فرستادند و خواستهام اجرا شد. در این مدت هیچ کوتاهی نکردند و طبق خواستهام رفتار کردند.
خدمات و برخوردشان با من، مانند هموطنان خودشان بود و هیچ تبعیضی در کار نبود. حتی زمانی که در شهر سوار اتوبوس یا مترو میشدم، مردم مرا به چشم کسی که احتیاج به کمک دارد، نگاه میکردند.
دستم را میگرفتند و سوار وسیله نقلیه میکردند. به محض اینکه وارد میشدم، یک نفر جایش را به من میداد، بدون اینکه بپرسد صورتت چه شده یا خیره نگاهم کند. اصلا آزارم نمیدادند و برخوردی کاملا طبیعی و انساندوستانه داشتند.
پرستارها و پروفسوری که درمانم میکرد، اگر میدیدند درحال نمازخواندن هستم، در را آهسته میبستند و زمانی دیگر برای ویزیت میآمدند. اگر پروفسور برای ویزیت میآمد و میدید خوابم، دستی به سر و صورتم میکشید. اگر بیدار میشدم، معاینه میکرد، وگرنه زمان دیگری میآمد.
متاسفانه در کشور خودم، مردم با نگاهشان آزارم میدهند. هر که مرا میبیند، تصور میکند که در آتشسوزی یا تصادف صورتم به این حالوروز افتاده است. البته مردم هم تقصیری ندارند؛ جانبازان و شیمیاییهای جنگ، نشانهای ندارند که مردم عادی متوجه شوند وضعیت فعلیشان، یادگار جنگ و جبهه است.
سال۷۰ بود که به روستایمان برگشتم. ششسال از آخرینباری که به آنجا رفته بودم، میگذشت؛ چون از زمانی که برای سربازی اعزام شده بودم، تا آن زمان به روستا برنگشته بودم. همه درجریان مجروحیتم قرار داشتند و تمام روستاییان و نیروهای نظامی، انتظامی و شهری به استقبالم آمده بودند.
قبلاز اینکه به سربازی بروم، قصد کرده بودم هنگامیکه برگشتم به خواستگاری نوه عمهام بروم. با خانوادهام قصدم را مطرح کردم. گفتم باید اول با دخترخانم صحبت کنم و شرایطم را برایش بگویم. هنگامیکه رودررو شدیم، گفتم: «صورتم بارها عمل شده تا به این وضعیت درآمده. چشم راستم هم مصنوعی است.»
به او گفتم زندگی با من ازنظر اجتماعی بسیار سخت است؛ باید بتواند نگاه و تمسخر مردم را تحمل کند و... چند روز وقت خواست و بعد پیغام فرستاد که «شما در جبهه خدمت کردید؛ من هم خدمتکردن به یک سرباز را انتخاب میکنم؛ شاید بتوانم سهمم را به جنگ و انقلاب ادا کنم.» فردای آن روز عقد کردیم. دوباره به فرانسه برگشتم و درمانم را ادامه دادم تا سال ۷۵ که به ایران آمدم و با همسرم زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
چندسال بعد، پروفسوری که در فرانسه، درمانم را برعهده داشت، بازنشسته شد و مرا به دکتری در تهران معرفی کرد که ادامه درمان را او انجام دهد. اواخر سال ۷۴ به ایران برگشتم و چند جراحی دیگر در تهران انجام دادم.
پروفسور حتی بر سر عمل جراحیام در تهران حاضر شد. نتیجه بیشاز صدعملی که پزشکان داخل و خارج انجام دادند، صورت امروزم است و خدا را شکر میکنم که مشکلی از نظر عفونت یا سایر بیماریها ندارم.
چهار فرزند دارم و بودن درکنارشان و تفریح با آنها بهترین لحظات عمرم است. شکر خدا، همسری مهربان و دلسوز دارم که بهخوبی شرایطم را درک میکند. این روزها بیشتر وقتم را در خانه میگذرانم و زیاد از خانه خارج نمیشوم، مگر اینکه کار ضروری داشته باشم.
* این گزارش شنبه ۳۰ بهمن ۹۵ در شمـاره ۲۳۴ شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.