کد خبر: ۶۵۳
۲۵ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

خاطرات هوش‌بر محله شهید رستمی از 3 هفته سخت کرونایی

پس از مدتی بیمارستان امام رضا(ع) با توجه به مبتلا شدن کارکنان دچار کمبود نیرو می‌شود، درخواست نیرو می‌کند و پریسا تقوایی داوطلبانه به این بیمارستان می‌رود. تعریف می‌کند: بیمارستان امام رضا(ع) دربست تبدیل به بیمارستانِ بیماران کرونایی شده بود و همان سه هفته‌ای که آنجا مشغول به کار بودم سخت‌ترین سه هفته عمرم بود. هر پرستار 10بیمار را تحت نظر داشت و تعداد فوتی‌ها هم بالا بود.

پریسا تقوایی، هنوز هم هر چند شب یکبار خواب بیماران فوت شده‌ای را که در این ماه‌ها بالای سرشان بوده، می‌بیند. هنوز هم با هر تولد و زایشی توی اتاق عمل، آن لحظات حساس و شگفت‌انگیز را تاب نمی‌آورد و از سر شوق اشک می‌ریزد.

روح رقیق و عواطف غلیظش را حتی هنگام گفت‌وگو هم می‌توانم احساس کنم، وقتی که گاه و بی‌گاه لا‌به‌لای حرف‌هایمان بغضی توی صدایش می‌نشیند و قطره اشکی از گوشه چشم‌هایش می‌چکد. پریسا تقوایی، کارشناس هوش‌بری ساکن محله شهید رستمی، دختر خوش‌قلب و مهربانی است که حالا بیمارستان قائم(عج) خانه دوم او محسوب می‌شود.

٢٣سال بیشتر ندارد، اما کلی تجربه روی شانه‌هایش دارد. از کار در بخش بیماران کرونایی بگیرید تا ارائه خدمات درمانی به زائران پیاده امام رضا(ع)او حالا، هم در اتاق عمل قلب باز شیفت دارد و هم در بخش کرونا داوطلبانه به این بیماران خدمت می‌کند. این امر باعث می‌شود که به سختی بتوانیم با او قرار گفت‌وگو را تنظیم کنیم. اما سرانجام روزی از روزهای آخر تابستان با روپوش سفید بیمارستان به دفتر ما پا می‌گذارد تا یکی دو ساعت گفت‌وگو کنیم و بعد او برود سراغ شیفت بعدی‌اش در سنگر بیمارستان.

 

تصور عموم مردم درباره بچه‌های حاشیه شهر، تصور درستی نیست. شاید سطح آموزش در مدارس این منطقه چنان که باید و شاید کیفیت مطلوب را نداشته باشد اما بچه‌های پرتلاش و هدفمندی دارد

 

مدرسه‌های کوچک و آرزوهای بزرگ

همه چیز از دوران کودکی پریسا آغاز می‌شود. وقتی بزرگ‌ترها از او می‌پرسیدند که می‌خواهد در آینده چه‌کاره شود، خودش را توی رؤیاهایش در روپوش سفید تصور می‌کرده و جواب قاطع و روشنش به این سؤال همیشه یک کلمه بوده، دکتر!
این علاقه در او نمی‌میرد و تا سال‌ها با او می‌ماند و رشد پیدا می‌کند و در نهایت مسیر زندگی‌اش را تعیین می‌کند. در دوران دبیرستان رشته تجربی را برای ادامه تحصیل انتخاب می‌کند. محل تحصیل او مدرسه رضویه محله محمدآباد بوده است. مدرسه‌ای کوچک و معمولی در حاشیه شهر با دانش‌آموزانی بااستعداد، باانگیزه و پرتلاش! پریسا همه این صفت‌ها را در وصف این دانش‌آموزها کنار هم می‌چیند و بعد اضافه می‌کند: تصور عموم مردم درباره بچه‌های حاشیه شهر، تصور درستی نیست. شاید سطح آموزش در مدارس این منطقه چنان که باید و شاید کیفیت مطلوب را نداشته باشد اما بچه‌های پرتلاش و هدفمندی دارد. اصلا چیزی که باعث می‌شد آن سال‌ها برای درس‌خواندن انگیزه داشته باشم همین رقابت سالم بین بچه‌ها بود. هر کدام از ما بچه‌هایی بودیم پر از انگیزه و آرزو. آن مدرسه‌ها برای آرزوهای بزرگ ما خیلی کوچک بود و همین باعث می‌شد که تلاشمان چند برابر باشد و کاستی‌ها و کمبودها را نبینیم.

 

تست‌زنی در مراسم عروسی

هدف اول و آخر پریسا رشته پزشکی و کار در این رشته بوده و آن‌قدر برای رسیدن به آن تلاش می‌کرده که به قول خودش حتی توی مراسم ختم و جشن عروسی هم کتاب‌های کنکور از دستش زمین نمی‌افتاده است. یک ماه مانده به کنکور اما استرس و فشار شدید باعث می‌شود که جسم و روحش تحلیل برود و به قول خودش کم بیاورد و آن‌طور که باید و شاید از آن یک ماه سرنوشت‌ساز استفاده نکند و فرصت را از دست بدهد. اما باز هم رتبه خوبی به دست می‌آورد و در رشته هوش‌بری دانشگاه علوم پزشکی مشهد پذیرفته می‌شود. می‌گوید: هدفم پزشکی بود و آن قدرها از نتیجه راضی نبودم. اما حالا پس از گذشت این سال‌ها با خودم فکر می‌کنم که این بهترین مسیری بود که می‌توانستم طی کنم. حالا با جذابیت‌های این رشته آشنا هستم. اینکه بیشترین ارتباط با بیمار را می‌توانم در همین جایگاه تجربه کنم. اینکه می‌توانم با این بیهوشی دردی از بیمار کم کنم و او را به خواب عمیق چند دقیقه یا چند ساعت ببرم و... همه این‌ها نکات کوچک اما لذت‌بخشی است که باعث می‌شود حالا عاشق این رشته باشم.

 

پراسترس‌ترین خاطره

مهر سال ٩٣ وارد دانشگاه علوم پزشکی مشهد می‌شود. ترم‌های اول به خواندن درس و کتاب می‌گذرد اما رفته رفته که واحدهای عملی بیشتر می‌شود علاقه پریسا هم به این رشته بیشتر و بیشتر می‌شود.

دوره کارآموزی برای او دوره عجیب و جذابی بوده که تا پیش از این تجربه نکرده بود. تعریف می‌کند: شاید باورتان نشود اما تا پیش از این سر و کارم به محیط‌های درمانی نیفتاده بود و به همین دلیل این محیط برایم ناشناخته اما جذاب بود. هر روز دوره کارآموزی برای من شبیه یک کشف جدید بود. البته در کنار همه این‌ها استرس‌های خودش را هم داشت. یکی از پراسترس‌ترین خاطرات من از این دوران مربوط می‌شود به اولین دفعه که به طور مستقیم با یک بیمار سر و کار داشتم. باید آنژیوکت را به دست بیمار وصل می‌کردم. بیمار هم جثه بزرگی داشت و درشت اندام بود و پیدا کردن رگ او سخت! اما به هر سختی بود رگش را پیدا کردم و توانستم کارم را خوب انجام بدهم.

 

پایش سلامت زائران

پریسا بالأخره دانش‌آموخته می‌شود. مدرک کارشناسی‌اش را در این رشته می‌گیرد و بلافاصله بعد از آن می‌رود به دنبال کار، اما جست‌و جوهایش بی‌نتیجه می‌ماند. خودش آن روزها را این طور تعریف می‌کند: از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌رفتم و درخواست کار می‌دادم اما فایده‌ای نداشت. مشتاق کار بودم و دلم نمی‌خواست یک روز هم بیکار بنشینم. پس از این گشتن‌ها و به در بسته خوردن‌ها تصمیم گرفتم مدتی کنار بکشم، کار عام‌المنفعه انجام بدهم و با هلال احمر کار کنم. ایام محرم بود و پست ستاد استقبال از زائران هلال احمر را در اینستاگرام دیدم. بلافاصله درخواست دادم و درخواستم برای خدمت‌رسانی در کادر درمانی و طرح پایش سلامت زائران پذیرفته شد. چندین موکب و پایگاه در حاشیه شهر برای استقبال از زائران برپا شده و محل خدمت‌رسانی من هم جاده سرخس بود. موکبی و ایستگاهی که برای استقبال از زائران پیاده آنجا برپا کرده بودند. تجربه بسیار خوب و دلنشینی بود. فوج فوج زائرانی را می‌دیدم که با پای پیاده خسته و کوفته اما مشتاق و خوشحال به ما نزدیک می‌شدند. چند روز آنجا مشغول خدمت‌رسانی بوده و از حال و هوای معنوی آنجا لذت می‌بردم.

بهترین خاطره‌ام هم از آن روزها همان دعاهایی بود که پیرزن‌ها و پیرمردهای مهربان تازه از راه رسیده خسته به جانم می‌کردند. به گمان من همان دعاهای خیر در نهایت باعث شد که گره از کار من باز شود و به آرزویم برسم. یک روز از همان روزها بود که از بیمارستان قائم(عج) تماس گرفتند و خبر پذیرفته شدن درخواستم را دادند و گفتند که برای کارهای اداری اقدام کنم. من خبر را که شنیدم فقط اشک ریختم و از امام رضا(عج) تشکر می‌کردم.

 

تولدها لابه‌لای مرگ‌ها

چهار روز بعد در یکی از روزهای آذرماه سال ٩٧ پریسا فعالیتش را در بیمارستان قائم(عج) به عنوان هوش‌بر اتاق عمل گوش و حلق و بینی شروع می‌کند. از همان ابتدا کار را با علاقه شروع می‌کند؛ طوری که به یکی از اعضای خوب و فعال این کادر تبدیل می‌شود اما فکر تجربه دیگر زمینه‌های هوش‌بری و کار در اتاق‌های دیگر هم او را رها نمی‌کند. زمینه اعصاب، زنان، آندوسکوپی، قلب، جراحی عمومی و... پریسا حالا که اینجا نشسته است می‌گوید که کار در تمام این زمینه‌ها را تجربه کرده است. می‌پرسم کدام زمینه را بیشتر دوست داشته و جواب می‌دهد: لا به لای این همه فوتی و بیماری و چیزهای ناراحت‌کننده‌ای که در کار ما وجود دارد، کار در اتاق زایمان به تو ثابت می‌کند که هنوز امیدی هست و زندگی جریان دارد. دیدن آن زایش و تولد حس و حال عجیب و دلنشینی دارد. هنوز هم بعد از این همه مدت هر بار که تولد نوزادی را در اتاق زایمان می‌بینم، دست مادر را توی دست‌هایم می‌فشارم و پا به پای مادر اشک می‌ریزم. لذت‌بخش‌ترین بخشی که در آن کار کرده‌ام، همین بخش است.

 

ما هوش‌برها اولین نفری هستیم که توی اتاق عمل با بیمار ارتباط می‌گیریم و بعد تا لحظه آخر هم کنار بیمار می‌مانیم.

 

شب‌ها خواب از دست رفته‌ها را می‌بینم

اما تجربه‌های پریسا همگی از این جنس نیستند و افرادی که فوت می‌شوند آن سوی دیگر ماجرا هستند. تجربه‌های تلخی که به گفته او اتفاقا بیشتر از تجربه‌های شیرین تکرار می‌شوند. می‌گوید: ما هوش‌برها اولین نفری هستیم که توی اتاق عمل با بیمار ارتباط می‌گیریم و بعد تا لحظه آخر هم کنار بیمار می‌مانیم. ما بیشترین ارتباط را با بیمار داریم. به همین دلیل باید مهارت ارتباطی خوبی داشته باشیم و بیمار با ما احساس راحتی داشته باشد تا بتوانیم از استرس و نگرانی او بکاهیم. 

این ارتباط برای من شیرین و لذت‌بخش است اما گاهی کار را برایم سخت‌تر می‌کند. بیماری که تا پیش از عمل سعی داشتی استرسش را کاهش بدهی، دلداری‌اش بدهی، از زندگی و کار و شغلش به تو می‌گوید و با تو حرف می‌زند و درددل می‌کند... ممکن است دقایقی بعد دیگر به هوش نیاید و از دنیا برود و من حالا چهره تک تک این افراد را به خاطر دارم، حرف‌هایشان را.... همیشه صدایشان توی گوشم می‌پیچد و هیچ وقت از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌روند. مادر تنهایی که پیش از عمل نگران بچه‌های کوچکش بود، می‌گفت بچه‌هایش هیچ کس را به جز من در این دنیا ندارند و هنگام عمل از دست رفت. پیرمرد مهربان شوخ طبعی که پر از انرژی و انگیزه بود و می‌گفت از هیچ چیزی توی این دنیا نمی‌ترسد، راننده کوه و بیابان است و هیچ چیزی جلودارش نیست اما درست در لحظات آخر از دنیا رفت و... این آدم‌ها همیشه توی ذهنم پررنگ هستند، آن‌قدر که در طول روز حرف‌هایشان را مرور می‌کنم و گاهی بعضی شب‌ها خوابشان را می‌بینم.

 

به کار در شرایط سخت علاقه دارم

خاطرات تلخ پریسا بیشتر مربوط به اتاق عمل قلب باز می‌شوند. سخت‌ترین و حساس‌ترین زمینه در کار هوش‌بری. تخصصی‌ترین زمینه که پریسا حالا در این بخش کار می‌کند. می‌گوید: همیشه آرزو داشتم در این محیط فوق تخصصی کار کنم. تجربه‌ام که بیشتر شد مسئول این بخش پیشنهاد کار در این زمینه را به من داد و من بالأخره به این آرزو رسیدم. بخش قبلی که در آن کار می‌کردم به دلیل اینکه نیروی فعالی بودم با رفتنم مخالفت می‌کرد اما بالأخره موافقتش را جلب کردم و به آرزویم رسیدم. کار در این زمینه کاری سخت و طاقت‌فرساست، قلب بیمار توی دست‌های توست و یک اشتباه کوچک ممکن است فاجعه به بار بیاورد، اما من همیشه به تجربه شرایط سخت علاقه داشته ام.

 

ورود ویروس ناشناخته

سخت‌ترین و سنگین‌ترین روزهایی که پریسا تجربه کرده است به گفته خودش، روزهای ابتدایی شیوع ویروس کرونا بود. اسفندماه که این ویروس وارد کشور می‌شود همه چیز ناشناخته بوده است. به گفته پریسا، ترس از ناشناخته‌بودن این بیماری مثل مه سفیدِ بی‌رنگ و بی‌بویی بوده که به هر گوشه و کنار سرک کشیده است؛ حتی به بیمارستان‌ها: ترسی توی جان همه ما افتاده بود: ویروس ناشناخته بود همه از آن می‌ترسیدند و ما به واسطه کارمان در خط مقدم آن بودیم و در تیررس این ویروس. ما بیشتر از هر کسی با آن سر و کار داشتیم. همه چیز تغییر کرده بود حتی لباس‌هایمان. لباس‌های حجیم ترسناک پلاستیکی که حتی قدرت حرکت و تنفس راحت را از تو می‌گرفت. ١٢ساعت کار سخت در آن شرایط و مسئولیت‌هایی که داشتیم. می‌دانستم در این شرایط بحرانی، سهم من، ماندن در بیمارستان و دفاع جانانه از بیماران در برابر این ویروس لعنتی است؛ مسئولیت در قبال جان بیمارها، جان خودمان و خانواده‌مان که نکند ناقل باشیم. حالا هر بار که به خانه می‌روم یک ساعت تمام صرف ضدعفونی، تعویض لباس و... می‌شود.

 

پیرمرد مهربان شوخ طبعی پر از انرژی و انگیزه بود و می‌گفت از هیچ چیزی توی این دنیا نمی‌ترسد، راننده کوه و بیابان است و هیچ چیزی جلودارش نیست اما درست در لحظات آخر از دنیا رفت 

 

سخت‌ترین روزها

با تمام این‌ها پریسا جزو اولین نیروهایی بوده که کار داوطلبانه در بخش کرونا را قبول می‌کند و با پای خودش به این بخش می‌رود. از اوایل کار در اسفندسال پیش در بخش کرونا می‌گوید: ویروس ترسناک بود و داوطلب‌ها کم بودند و نسبت تعداد کادر درمان به بیمارها اندک. فشار کار بسیار زیاد بود.

پس از مدتی بیمارستان امام رضا(ع) با توجه به مبتلا شدن کارکنان دچار کمبود نیرو می‌شود، درخواست نیرو می‌کند و باز هم پریسا داوطلبانه به این بیمارستان می‌رود. تعریف می‌کند: بیمارستان امام رضا(ع) دربست تبدیل به بیمارستانِ بیماران کرونایی شده بود و همان سه هفته‌ای که آنجا مشغول به کار بودم سخت‌ترین سه هفته عمرم بود. هر پرستار 10بیمار را تحت نظر داشت و تعداد فوتی‌ها هم بالا بود. گاهی پیش می‌آمد که یک دور بیمارهای تحت نظرم را بررسی می‌کردم و در دور دوم بیمارم را کاورپوش می‌دیدم که از این دنیا رفته بود... در حالی که تا چند دقیقه پیش نفس می‌کشید و با من حرف می‌زد. یک شب در بیمارستان امام رضا(ع) در یک شیفت ١٢نفر فوتی داشتیم. شب بدی بود همه در گوشه و کناری اشک می‌ریختیم و فضا غم‌آلود شده بود. خیلی لحظات سخت و غم‌باری بود. با این روحیه باید خود را برای مراقبت از دیگر بیماران سر پا نگه می‌داشتیم .

 

پا به پای خانواده‌ها اشک می‌ریزم

بخش دیگر ماجرا اما خانواده‌ها هستند. خانواده‌هایی که دور از عزیزشان نگران او هستند، هر دقیقه تماس می‌گیرند و حال و احوالش را جویا می‌شوند. وقتی بیماری فوت می‌کند رساندن این خبر به خانواده‌ها سخت‌ترین کار است. پریسا تعریف می‌کند: بارها پیش آمده که بیماری فوت شده و دقایقی بعد خانواده‌اش با ما تماس گرفته‌اند. آن ثانیه‌هایی که شماره خانواده روی گوشی‌ات می‌افتد و زنگ می‌خورد و زنگ می‌خورد تو مستأصل بین جواب دادن و جواب ندادن می‌مانی، بدترین ثانیه‌ها هستند. خیلی وقت‌ها مجبور شده ام پاسخ بدهم و در آن شرایط توی ذهنم عاجزانه دنبال کلماتی بگردم که این خبر را به بهترین شکل به خانواده‌ها بدهم اما هیچ چیز از این درد نمی‌کاهد؛ طوری که خودم هم پشت تلفن پا به پای این خانواده‌ها هر بار اشک می‌ریزم.

 

از ابتلا به کرونا قِسِر در رفتم

پریسا سه هفته سخت را در بیمارستان امام رضا(ع) پشت سر می‌گذارد و بعد دوباره برمی‌گردد. او حالا در بیمارستان قائم(عج) در دو شیفت مشغول به کار است. یک روز در اتاق عمل قلب باز و روز دیگر در بخش کرونایی‌ها. می‌گوید که ٨٠درصد کارکنان تا به حال به ویروس کرونا مبتلا شده‌اند و او -خداراشکر- قسر در رفته است. با این حال می‌گوید که ترسی ندارد و کار در این حوزه را حالا رسالت خودش می‌داند، با تمام سختی‌ها و ترس‌هایی که دارد... تعریف می‌کند: آن اوایل کمی ترس داشتم، حالا هم دارم... دروغ گفته‌ام اگر بگویم ترسی ندارم... اما فرقش این است که دیگر ناشناخته نیست و با چم و خم کار در این شرایط آشنا هستم. هرچند با تمام احتیاط‌ها و رعایت نکات باز هم شرایط خیلی وقت‌ها تحت کنترل نیست. مثلا بیماری در بخش هست که تو چند روز بالای سرش می‌روی و تحت کنترلش داری و بعد از چند روز جواب تست کرونایش مثبت می‌شود و تو مدام این ترس را با خودت داری که آیا مبتلا شده‌ای یا نه؟

 

باید پیش بروم

با تمام این‌ها پریسا در آخر می‌گوید حس می‌کند رسالت او در این دنیا همین است. اینکه پا در این مسیر سخت بگذارد و پای کار باشد و پا پس نکشد. می‌گوید: نمی‌دانم چه پیش می‌آید، نمی‌دانم روزی من هم مبتلا می‌شوم یا نه... تنها همین را می‌دانم که حالا وقتی به پشت سرم نگاه می‌کنم از مسیری که طی کرده‌ام، راضی‌ام. می‌دانم که باید در همین مسیر پیش بروم و پا پس نکشم.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44