کد خبر: ۶۴۴۲
۲۴ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۰

حاج محمد تیموری هویت روستای پاچنار است

حاج محمد تیموری تنها بازمانده قدیمی روستای پاچنار است که همین جا متولد شده و سجلش گواه ۹۲ سالگی اوست.

پاچنار روستایی است در انتهای لادن ۲۳ و در قلب محله لادن که به خاطر  سه درخت چناری که دم عمارتش داشت به این نام معروف شد. یک خانه گلی با همان سبک و سیاق قدیم این روستا تنها نشان باقیمانده از قدیم آن است و مسجدی بازسازی شده که می‌گویند ۱۵۰ سال پیش تنها بهانه ساخت خانه‌های گنبدی کاهگلی گرداگردش بود.

سقف گنبدی خانه‌های پاچنار و شاهراه دالانی آن نیز حکایتی دارد که به هنر دست یزدی‌ها، نخستین ساکنان این روستا الصاق شده است. از هرکه سراغ قدیمی‌های پاچنار را می‌گیرم شنیدن این نام و نشانی رد خور ندارد؛ حاج محمد میلان نانوایی.

می‌گویند حاج محمد تیموری تنها بازمانده قدیمی روستای پاچنار است که همین جا متولد شده و سجلش گواه ۹۲ سالگی اوست. هر که می‌خواهد داستان‌های پاچنار را بشنود و  تاریخ یک قرن این محله را از تلخ و شیرین‌های روزگار آن بداند، سراغ او را می‌گیرد.

او و همسرش دو سال پس از چاپ این گزارش از دنیا رفتند؛ البته خانه قدیمی آن‌ها همچنان در همان میلان نانوایی به جا مانده و فرزندانش هرازگاهی از آن محله سری می‌زنند و خاطرات پدر و مادرشان را زنده می‌کنند.   

 

زاده پاچنار

سجلم چهار است. زاده پاچنار هستم. پدرم هم از اول پاچنار همین‌جا بود. زمان کودکی من  اول شهر مشهد دروازه قوچان بود. مشهد از سمت تقی‌آباد در ورودی مسیر بیمارستان امام رضا یک دروازه دیگر داشت. آن زمان‌ها این اطراف همه‌جا ده بود. اینجا ده بود. وکیل‌آباد ده بود. نوچاه که بیمارستان شریعتی هم دارد ده بود. همه این روستا‌ها قنات آب داشتند.

حالا دیگر از آن قنات‌ها و آب خبری نیست. همه خشک شده‌اند. باران و برف نمی‌آید. الان ۲۰ روز از چله رفته هیچ آبی نیست. پاچنار قلعه‌اش آسمان پر‌ستاره‌ای داشت. دیگر خبری از آن ستاره‌ها نیست؛ دیگر آسمان شهر را هم نمی‌بینیم.

 

ملک حاج محمد اعتماد‌رضایی

تقریبا ۳۰ خانه گنبدی اطراف مسجد محله ساخته شد. اینجا چند خانوار یزدی بود، ما بودیم و  ۲۴ خانواده از کرمانی‌ها که از آشنایان و اقوام دهدار قلعه کربعلی کرمانی بودند. او آخوندی هم از کرمان آورد که شد روحانی مسجد ما. ملک، اما مال حاج محمد اعتمادرضایی بود. او مشهدی بود و در شهر زندگی می‌کرد، اما در همین‌جای مسجد یک ساختمان دوطبقه هم داشت. او مالک همه زمین‌های اینجا بود. آن روز‌ها پیشه مردم کشاورزی بود. اینجا آب زیاد داشت. آسیاب آبی هم داشتیم. از شهر می‌آمدند 
 آردشان را اینجا آسیاب می‌کردند. اوایل آب را از پشت کوه می‌آوردیم. اعتمادرضایی چند چاه کند و آب در نیامد. فقط آب قناتش بود. این شد که مالک یک‌تکه زمین پاچنار را فروخت و سمت آب و برق چاه آب زدند. آب از همان چاه درآمد. الان هم چاه آبش هست، اما آن را بستند.

حاج محمد تیموری هویت روستای پاچنار است

 

دوساعت درشکه سواری از شهر تا پاچنار

ده پاچنار از این‌طرف و آن‌طرفش زمین نداشت، ولی از سمت لادن زمینی داشتیم که امتدادش تا خط کوکا می‌رسید. ما دیمه می‌کاشتیم. آبی می‌کاشتیم. کار می‌کردیم برای اعتمادرضایی. زمستان‌ها هم نمی‌گذاشت بیکار باشیم. می‌گفت بروید تو باغ و کار کنید. کسی اینجا ماشین نداشت. از شهر هم با خط وکیل آباد و از وکیل‌آباد با درشکه به قلعه می‌آمدیم. اسب‌ها سرحال بودند و قوی. ما را به دو ساعت، به شهر می‌رساندند.  

 

حکایت سه گرگ در گله

سه گرگ اینجا پیدا شده بود. آن‌ها خیلی ما را اذیت می‌کردند. خر می‌خوردند. گوسفند می‌خوردند.  یک بار که ریختند توی گله سگ‌های نگهبان گله دو تا را بردند سر کوه و یکی دیگر که ماده بود بین گوسفند‌ها می‌چرخید. چوپان پسر خردی بود. این بچه هم گرگ که زده بود به گله، از ترس خشکش زده بود. گرگ شکم یک گوسفند را پاره کرده بود.

من که رسیدم، کلاونگ گرگ شدم که سرش را ببریم. گفتم: برو بچه جان از گوسفند‌ها خبر بگیر! رفت و باز برگشت. گفت گرگ دیگری توی گله است. گفتم برو سروصدا بکن در می‌رود یا سگ‌ها می‌آیند می‌برندشان.  بچه رفت، اما کاری نکرده بود.

تا رسیدم گرگ هفت‌هشت تا را   زده بود و انداخته بود. سر گرگ ماده را که بریده بودم، گرگ‌ها زیاد شده بودند و، چون گشنه بودند هر کار کردیم در نرفتند. ما هم همان گوسفند‌ها را یک جا جمع کردیم و نگه داشتیم که نتوانند آن‌ها را بخورند. داشت نزدیک غروب می‌شد. داداشم پشت باغ همین وکیل‌آباد دیمه می‌کاشت.

به چوپان گفتم برو جای داداشم و او را بیاور!  بگو خر‌ها را بیارد تا گوسفند‌های مرده را بار خر کنیم. او که آمد حسابی ناراحت شد و گفت مگر شما خواب بودید. ماجرا این بود که با اینکه ما بیدار بودیم گوسفند‌ها با دیدن گرگ‌ها رم کردند و پیچیدند پشت کوه و گرگ بین آن‌ها افتاد.

 

تونل برفی

همین جا ازدواج کردیم، ۴ تیر ۳۴. حاج خانم آب و برق بود که او هم بعد ازدواجمان به اینجا آمد. ما ۷ دختر و پسر داشتیم. همه را همین‌جا عروس و داماد کردیم. حالا هر کسی رفته خانه خودش. من ماندم و حاج خانم در همین خانه قدیمی آخر پاچنار که روزی با دالانی به مسجد راه پیدا می‌کرد. هنوز هم آن دالان پشت خانه‌مان است، اما برای اینکه این چند سال اخیر محله ناامن شده بود آن را مسدود کردیم و از خیابان‌هایی که به خاطر شهر شدن این روستا در این ده‌بیست سال اخیر کشیده‌اند تردد می‌کنیم.

زمانی که این خانه‌ها گنبدی بود گاهی این قدر برف می‌آمد که راه‌ها بسته می‌شد. دالان را این‌قدر برف می‌گرفت که از زیر آن حفره‌ای می‌کندیم و تونل برفی درست می‌شد. آن روز‌ها تا صبح کاسبی‌مان برف انداختن از بام‌های گنبدی بود؛ انگار که پنبه می‌زدیم.  

 

حاج محمد تیموری هویت روستای پاچنار است

 

من تنها ماندم

از قدیمی‌های پاچنار فقط یک خانواده دیگر توی ده مانده است. رجبعلی باقرزاده دوستم پدر این خانواده بود. او و من قدیمی‌ترین‌ها بودیم. همین چند ماه پیش به رحمت خدا رفت و من تنها ماندم. هر بار یکدیگر را می‌دیدیم چاق سلامتی که تمام می‌شد، می‌رفتیم سراغ خاطرات.

از خاطره‌های مشترک کشاورزی در باغ می‌گفتیم تا همه اتفاق‌هایی که در این قلعه می‌افتاد و خوبی‌های ارباب و هزار و یک داستان دیگر این قلعه. ارباب همان زمان‌ها به همه زمین می‌داد. من چیزی نخواستم تا وقتی قوه‌ای بود کار کردم. نه زمین گرفتم و نه چیز دیگری. فکر کردم بچه‌هایم نان بازویم را بخورند حلال‌تر است. ارباب همان زمان کاغذی نوشت و همین خانه را در آن به نامم زد.

 

ننه ممد؛ قابله روستای پاچنار

حاج خانم، زهرا قنبری نودره، متولد ۱۳۱۶ است. آن زمان‌ها مرسوم بود اگر فرزندی از بین می‌رفت، شناسنامه او را برای بعدی می‌گذاشتند. شناسنامه حاج خانم هم مال یک خواهر دیگرش بود که نگه‌داشته بودند تا او دنیا آمد. آن زمان بیمارستان برای زایمان مرسوم نبود. هر روستا قابله‌ای داشت که بچه‌ها را در خانه به دنیا می‌آورد.

قدیم مادرم هم قابله بود. برای دوست و آشنا‌های قلعه فرزندشان را به دنیا می‌آورد. اسمش صغری بود، اما به ننه حسین که نام برادر بزرگ‌ترم بود اهالی قلعه او را می‌شناختند. بیمارستان قائم یا همان شهناز قدیم آن زمان‌ها بود و بیمارستان ۱۷ شهریور بود که به ۶ بهمن معروف بود.

 

از برق موتوربرقی با تیر‌های روسی

برقی که الان در این محله است، به عمر حمیدمان یعنی همان حدود ۳۰ سال پیش می‌رسد. حمید نواسه‌مان است که وقت به دنیا آمدن او ستون‌های در خانه ما را سیم‌کشی کردند. ولی قصه برق قدیم روستا به پیش از انقلاب برمی‌گردد. اعتماد رضایی گفته بود موتور برق می‌آورد. او به حرفش عمل کرد. موتوربرق را آورد.

چوب روسی هم برای تیر برق از شهر خریدیم. دریایی، داماد داروغه بود. بیشتر تیر‌ها را اطراف قنات آب زد و تیر چوبی به ما نرسید. ارباب گفت یک سپیدار بلند از باغ قطع کنید و برای خودتان برق بکشید. ما هم رفتیم با همین دوستم،  رجبعلی باقرزاده، درخت را قطع کردیم و این شد که به انتهای قلعه هم برق رسید.

از چند سال قبل از انقلاب برقمان از همان موتوربرق تأمین می‌شد. بعد انقلاب که اینجا آبادی شد و شهر شد، همه زمین‌ها را فروختند و خانه ساختند. ما در پاچنار خیلی سختی کشیدیم. بچه‌دار هم بودیم.  

 

آب با ساخت شهرک شهربانی آمد

پشت کوه چشمه‌ای بود که آب فراوانی داشت. وقتی برف و باران می‌شد آبش تا قلعه جاری می‌شد. بشکه و تشت و طغار می‌بردیم و از همان چشمه پشت کوه، آب می‌کردیم و روی سرمان می‌گذاشتیم و می‌آوردیم. قنات هم می‌گویند هنوز آب دارد، ولی آب آن را به نمایشگاه هدایت می‌کنند.

آب از زمانی که شهرک شهربانی ساختند لوله‌کشی شد. تا سال ۶۵ هنوز ما آب لوله‌کشی نداشتیم. همان سال ما مکه بودیم که تانکر آورده بودند و در پشت‌بام‌ها گذاشته بودند و از آن به خانه لوله‌کشی کرده بودند.

 

رباطی برای توقف کاروان‌ها

اینجا قدیم رباطی داشت که خراب شد. کاروان‌ها می‌آمدند  اینجا و می‌رفتند. آن‌ها اینجا را برای استراحت انتخاب می‌کردند. تا زمانی که من آمدم اینجا با آسیاب آرد درست می‌کردند و آن را به شهر هم می‌فروختند. حمام خزینه داشتیم که الان خدابیامرز برای خودش خانه کرده و دخترش بعد فوت رجبعلی در آن زندگی می‌کند.

حاج محمد تیموری هویت روستای پاچنار است

 

جشن «چله به جست»

از آداب و رسوم ما جشن چله به جست بود که آخر چله کوچک برگزار می‌شد. برنج درست می‌کردیم. آتش روشن می‌کردیم و توی آن دکمه می‌انداختیم و سرخی تو به روی ما و زردی ما به روی تو را می‌خواندیم. آخر چله کوچک اول مهناروز است. رستم می‌آید و شعری می‌خواند.  

کم‌کم سرما دارد می‌رود و اول بهار می‌آید. شب اول چله تو پاچنار هر چه داشتیم می‌خوردیم. هندوانه آویزان می‌کردیم در جای خنک خانه. شب چله همان را قاچ می‌کردیم و میوه خشک می‌کردیم و می‌خوردیم.  

 

زردآلو‌هایی که کشته می‌کردیم

باغمان زرد‌آلو داشت که آن را شهر می‌بردیم. میوه‌ها خیلی خوب نبود. فروش نمی‌رفت. آن‌ها را کشته می‌کردیم. دوجعبه بار ۱۰۰ خر می‌کردیم و می‌رفتیم شهر. در شهر می‌گفتیم زرد‌آلو منی دو و سه تومان. این گونه تا عصر زرد‌آلو‌ها به فروش می‌رفت و جعبه‌ها که خالی می‌شد خر‌ها را برمی‌گرداندیم.

 

آسیابان و بچه ارباب

در قدیم پاچنار، سال‌ها دورتر از انقلاب آسیابانی بود که متوجه شده بود بچه صاحب آسیاب پول دارد. او را فریب داده بود و به هوای خرید یک اسلحه با خود برده بود. گفته بود بیا برویم برایت یک اسلحه بخرم. پایین‌تر قلعه خرابه‌ای بود که فقط برج‌هایش مانده بود.

او را برده بود تو گودالی در همان قلعه و کارد را گذاشته بود بر گلویش تا او را بترساند و پول‌ها را بگیرد. بچه پول‌ها را نداده بود و او رگش را بریده و نزدیک بود از بین برود. شانس آورده بود که در آن نزدیکی کشاورز‌ها که با گاو زمین را شخم می‌زدند، صدای فریاد‌هایش را شنیده بودند و آمده بودند و آسیابان پا به فرار گذاشته بود.

بچه را سوار خر کرده بودند و برده بودند شهر و به پدرش رسانده بودند. بچه همان جا زبان باز کرده بود و گفته بود آسیابان من را به این روز انداخته است.



*این گزارش چهارشنبه، ۴ بهمن ۹۶ در شماره ۲۷۸ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.

ارسال نظر
نظرات بینندگان
حسن دریایی
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۵:۰۱ - ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
0
0
داستان چرت نوشتی دوست گرامی
آوا و نمــــــای شهر
03:44