«بشتابید، بشتابید! هیجان در دیوار مرگ، نفستان را حبس میکند و قلبتان را به شماره میاندازد. بشتابید...» شنیدن این جملات در دوازدهسالگی واقعا مرا هیجانزده میکرد و وقتی بلیت تهیه کرده و به تماشای موتورسواری روی دیوار مرگ میرفتم، به اوج شگفتزدگی میرسیدم.
آن روزها گفتگو با یکی از این موتورسواران، آرزویم بود و امروز بعد از گذشت سالها این آرزو برآورده شده است و بهعنوان خبرنگار روبهروی یکی از همین افراد نشستهام. براتعلی گلستانینژاد، خیلی زود و در شانزدهسالگی، موتورسواری روی دیوار مرگ را شروع کرد و بارهاوبارها به زمین خورد.
مجروح و زخمی شد و مرگ را پیش چشمان خود دید. او اجرای این کار را در بسیاری از شهرهای ایران تجربه کرده است. در گفتگویی دوستانه با وی، از خاطرات آن روزهای پرهیجان و ماجرای ساخت اولین دیوار مرگ کشور در محله وکیلآباد میشنویم.
سال ۱۳۴۷ در محله وکیلآباد بهدنیا آمدم. ما ۱۰ خواهر و برادر بودیم و پدرمان تلاش زیادی میکرد تا نیازهای ما را تامین کند، اما سیر کردن شکم ۱۰ بچه با درآمد کشاورزی، کار سختی بود. من از همان دوران کودکی در کنار درس به کار و فعالیت اقتصادی نیز مشغول شدم و، چون شم اقتصادی خوبی داشتم، اقلامی مثل میوه، لباس و... را میخریدم و با فروش آنها درآمدی بهدست میآوردم و از این بابت خیلی خوشحال بودم؛ چون دیگر پول توجیبی و هزینه لباس و کفشم را از پدرم نمیگرفتم.
در همان زمان تصمیم به خرید موتورسیکلت گرفتم، ولی با پول کمی که داشتم، فقط توانستم یک موتور یاماهای دستدوم یا بهتر است بگویم دستچندم بخرم. این موتور فقط یک تنه داشت و دوتا لاستیک. از ترمز، کلاچ، آینه و چیزهای دیگر اثری نبود. برای روشن کردنش حتما باید روی تپه میرفتی و با سرعت به طرف پایین میدویدی تا در سراشیبی روشن شود، با همه اینها من را تا مدرسه و شهر میرساند.
اوقات بیکاری هم سوارش میشدم و در دشت و کوه موتورسواری میکردم. آن روزها خبری از ترافیک سنگین امروز نبود. روزی چندبار مسیر بین وکیلآباد، مشهد و طرقبه و شاندیز را طی میکردم. پریدن از روی تپهها و گاز دادن در جادههای خاکی و پردستانداز، هیجان زیادی داشت و علاقهام را به موتورسواری بیشتر میکرد و همین علاقه باعث تغییر سرنوشتم شد.
چون علاقه زیادی به موتورسواری داشتم، هرجای مشهد که مسابقه یا نمایش موتورسوارها برگزار میشد، من هم خودم را میرساندم، حتی گاهی با همان موتور قراضه پابهپای بقیه مسابقه میدادم. در همین زمان یک گروه موتورسوار هندی به مشهد آمدند و در پارک ملت، عملیات دیوار مرگ را اجرا کردند.
جمعیت زیادی برای تماشا آمده بودند. صف بلیت از یک کیلومتر هم بیشتر شده بود. بدون نوبت و با خرید بلیت از بازار سیاه، خودم را بالای دیوار مرگ رساندم. برای اولینبار بود که دیوار مرگ را میدیدم.
موتورسوار هندی در حال دور زدن بود و تماشاگران با ریختن پول و کشیدن سوت، او را تشویق میکردند. کف دیوار مرگ پر از پول شده بود. تا آن زمان اینهمه پول یکجا ندیده بودم. بعد از آن روزی یکبار برای دیدن نمایش دیوار مرگ میرفتم.
با تعریفهایی که از دیوار مرگ کردم، اهالی محله هم به این موضوع علاقهمند شدند. سرانجام یکی از اهالی محله به نام «اصغر ملکینژاد»، امتیاز ساخت کارگاه دیوار مرگ را از هندیها خرید. یکی دیگر از اهالی محله به نام «حیدری» هم روش ساخت آن را آموخت و بدین ترتیب اولین دیوار مرگ ایران در همین محله وکیلآباد ساخته شد.
بعد از ساخت موفقیتآمیز دیوار مرگ، اصغر ملکینژاد قراردادی با شهرداری امضا کرد تا نمایش دیوار مرگ در مشهد اجرا شود. برای اولینبار بود که نمایش دیوار مرگ را یک گروه داخلی (مشهدی) انجام میدادند. یکی از شرکای مالی این کار برادر بزرگم بود که با پیوستن او به گروه، من هم که دیگر مدرسه را رها کرده بودم، بهعنوان شاگرد در دیوار مرگ مشغولبهکار شدم.
گروه ما اولین دیوار مرگ را در سال ۱۳۶۳ در شاهزادهیحیی میامی برپا کرد و من بهعنوان شاگرد دیوار مرگ بعد از پایان کار موتورسواری، جارو و خاکانداز را برداشته و داخل و کف دیوار را تمیز میکردم. روغنکاری و دستمالکشی موتور نیز برعهده من بود.
بهدلیل علاقهای که به موتورسواری داشتم، بدون اینکه کسی متوجه شود، گاه سوار موتور شده و دور میزدم. این کار هر روزم شده بود. روزهای اول، چون آشنا به کار نبودم، موتور از دستم درمیرفت و به زمین میخورد. تختههای دیوار مرگ نیز خراشیده و کنده میشد.
برای اینکه کسی متوجه نشود، روی تختههای زخمی را با روغن سیاه میپوشاندم، با این وجود پیرمردی که مسئول هماهنگی و امتحان موتور و دیوار بود، متوجه زخمها و آسیبهای دیوار مرگ و صدماتی شد که موتور دیده بود. یک روز درست زمانی که مشغول تمرین موتورسواری بودم، او من را دید. خیلی ناراحت شدم.
او قصد داشت موضوع را به برادرم اطلاع بدهد. التماس و درخواست کردم که جریان را به کسی نگوید. او هم قبول کرد. به این ترتیب تمرینهای هرروزه من ادامه پیدا کرد و بعد از چند ماه تمرین تا خط سوم دیوار مرگ (وسط دیوار) با موتور میرفتم؛ البته در این مدت بارهاوبارها به زمین خوردم و زخمهای زیادی برداشتم.
یک روز موتورسوار دیوار مرگ با آوردن این دلیل که دستمزدش کم است، لج کرد و از سوار شدن موتور خودداری کرد. تعداد زیادی از مردم که بلیت خریده و منتظر اجرای برنامه بودند، با تاخیر برنامه شروع به اعتراض کردند. برادرم و اصغر ملکینژاد در حال راضی کردن موتورسوار بودند، اما او، چون فکر میکرد کس دیگری نمیتواند کارش را انجام دهد، سر حرفش بود و راضی نمیشد. من که شاهد این صحنه بودم، دیگر طاقت نیاوردم و با ناراحتی به برادرم گفتم: بگذار برود؛ خودم کارش را انجام میدهم.
راننده موتورسیکلت با شنیدن این حرفها لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: پسرجان! اگر تو توانستی تا نصف دیوار بروی، هزار تومان به تو میدهم. با اطمینان گفتم: مرد حرف میزند. راننده بلند شد و جمعیت و مغازهدارهای اطراف امامزاده هم که متوجه جروبحث ما شده بودند، اطراف ما را گرفتند.
برادرم راضی به این کار نبود و صورتش مثل گچ سفید شده بود. بعد از کلی اصرار و التماس، برادرم راضی به این کار شد، ولی، چون طاقت دیدنش را نداشت، از دیوار مرگ دور شد و به طرف بیابان رفت و یک گوشه نشست. من هم بدون لباس و وسیله محافظ و با همان لباسهای معمولی با خواندن یک آیتالکرسی کارم را شروع کردم.
راننده موتورسیکلت داخل دیوار مرگ ایستاده بود تا شکستم را ببیند. دور موتور را زیاد کردم و از خط اول و دوم و حتی خط سوم گذشتم و به بالای دیوار رسیدم. جمعیت با سوت و هورا تشویقم کردند و مثل باران بر سرم پول ریختند. بعد از چند دور پایین آمدم و از دیوار مرگ خارج شدم. راننده که فهمیده بود دیگر جایی ندارد، بدون اینکه حرفی بزند، لباسش را برداشت و رفت. بعد از این اتفاق بود که بهعنوان راننده موتورسیکلت دیوار مرگ، کارم را شروع کردم.
موتورسواری بر روی دیوار مرگ غیر از حرفهای بودن، احتیاج به شجاعت و جسارت زیادی دارد؛ چون اگر ترسیدی، دیگر نمیتوانی سوار موتور بشوی. در طول سالهایی که بهعنوان موتورسوار دیوار مرگ کار میکردم، بارهاوبارها به زمین خوردم و نقطهای در بدنم نیست که یادگاری از آن روزها نداشته باشد، ولی هروقت به زمین میخوردم، دوباره بلند میشدم و کارم را ادامه میدادم، حتی یک لحظه هم به ترس از مرگ فکر نکردم.
یکدفعه بعد از آنکه مسئول دیوار مرگ، موتور و دیوار را بازرسی کرده بود، بعد از خارج شدن فراموش کرده بود که درب دیوار را ببندد. در حال دور زدن بودم که ناگهان در باز شد و مانند یک سد عظیم در برابرم قرار گرفت. با همان سرعت زیاد به در برخورد کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. همه بدنم زخمی شده بود و با عصای زیر بغل راه میرفتم. چند روز بعد که حالم بهتر شد، دیگر طاقت نیاوردم و با همان چوبهای زیر بغل، خودم را به دیوار مرگ در باغوحش وکیلآباد رساندم. با تشویق جمعیت، عصاها را کنار گذاشتم و با همان وضعیت، سوار موتورسیکلت شدم و دیوار مرگ را دور زدم.
روزهای اول که موتورسواری را شروع کرده بودم، نیروی گریز از مرکز چنان فشاری به بدنم وارد میکرد که بعد از خروج از دیوار، بدنم زخمی و تمام لباسهایم پاره میشد. کسانی که سنوسال کم من و وضعیتم را میدیدند، من را نصیحت کرده و قسم میدادند که این کار را انجام ندهم؛ البته فشار نیروی گریز از مرکز بعد از یک ماه از بین رفت و بدنم به این وضعیت عادت کرد، با این وجود هر روز و هر لحظه امکان سقوط و مرگ حتمی وجود داشت، اما من نترسیدم و کارم را ادامه دادم.
گروه ما اولین گروه ایرانی بود که ساخت و نمایش دیوار مرگ را در مشهد و شهرهای دیگر ایران انجام داد. کارگاه، شروع به ساخت چندین دیوار مرگ و تربیت موتورسواران جدید کرد. بیشتر این موتورسواران مثل عزیز غلامی، عباس غلامی، مجید هنرمند، حسین ملکینژاد و... از اهالی محله وکیلآباد بودند و نمایشهای زیادی را در خراسان، اردبیل، اصفهان، تبریز و دیگر نقاط ایران اجرا کردند. بهجز گروه ما فقط یک گروه نهاوندی در ایران بود که در ساخت دیوار مرگ و تربیت موتورسوار فعال بود، اما دیوارهای مرگ و موتورسیکلتهای آنها، کوتاهتر و کوچکتر از ما بود؛ به همین دلیل استقبال از گروه نمایشی ما بیشتر بود.
حسین ملکینژاد، حریف تمرینی من در آموزش موتورسواری مرگ بود. ما دو نفر، چون جثه کوچکی داشتیم، در ابتدا دو نفری سوار موتورسیکلت شده و نمایش اجرا میکردیم. او نوجوان جسور و شجاعی بود، اما متأسفانه حادثه خبر نمیکند.
زمانی که حسین برای نمایش دیوار مرگ به اردبیل رفته بود، هنگام اجرای نمایش موتور متوقف میشود و او به زمین میخورد که بهدلیل ارتفاع زیاد، حسین درجا فوت میکند. این تلخترین خاطره دوران موتورسواریام در دیوار مرگ بود.
درکنار خاطرات تلخی که در این چند سال رقم خورد، خاطرات شیرینی هم وجود داشت. در همان سالهای اوج و حرفهای بودنم هر زمان که میهمان خاص و ویژهای برای دیدن نمایش موتورسواری میآمد، بهعنوان موتورسوار حرفهای، مامور اجرای نمایش میشدم.
یک روز اطلاع دادند که عدهای گردشگر خارجی به باغوحش آمدهاند و قرار است از نمایش دیوار مرگ نیز دیدن کنند. مسئول باغوحش به آنها گفته بود که بهترین موتورسوار دیوار مرگ، نمایش اجرا خواهد کرد. نمایش را که شروع کردم، هنوز یکیدو دور نزده بودم که دسته جلوی موتور قفل کرد و من به زمین خوردم.
با این اتفاق خیلی خجالت کشیدم. گردشگران خندیدند، ولی من بلافاصله بلند شده و سوار موتور شدم. باوجودیکه زمان هر دور ۴ تا ۵ دقیقه است، آنبار من حدود ۲۰ دقیقه دور زدم تا اینکه بالاخره پیستون موتور بهدلیل فشار زیاد ترکید و متوقف شد. گردشگرها با دیدن حرکات آکروباتیک و هیجانانگیز من بهشدت تشویقم کردند و روی سرم دلار ریختند. رئیس باغوحش نیز که آبرویش حفظ شده بود، با تکبر و غرور به زبان انگلیسی شروع به تعریف از من کرد.
یک سال از دوره سربازی من همزمان با جنگ تحمیلی بود که این یک سال را در خوزستان گذراندم. زمین خوزستان هموار است و برای موتورسواری عالی. خیلی دوست داشتم در این زمین، نمایش موتورسواری را اجرا کنم و بهدنبال فرصتی برای انجام این کار میگشتم تا اینکه در یکی از عملیاتها تعدادی از بچهها در نقطهای که زیر گلوله و نظارت شدید دشمن بود، گرفتار شدند.
کسی جرئت عبور از معبر و فرار را نداشت. خودم را به فرمانده گروه رساندم و به او گفتم: من سرشان را گرم میکنم. شما محل را ترک کنید. فرمانده گفت: چطوری؟ گفتم: با همان موتور تلری که دست شماست. تلر را از او گرفتم و بین نخلها و تپهها شروع به گاز دادن و دور زدن کردم.
عراقیها که متوجه شده بودند، گلولهباران را شروع کردند. در این فرصت بچههایی که گرفتار شده بودند، از معبر عبور کردند. فرمانده به خاطر این کارم، موتور تلر ۲۵۰ را در اختیارم قرار داد که تا پایان جنگ دستم بود. جریان موتورسواری من بر دیوار مرگ ادامه داشت تا اینکه پس از تولد اولین فرزندم، به درخواست خانواده، این کار را کنار گذاشتم و به کار آزاد مشغول شدم.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۱ شهریور ۹۵ در شماره ۱۵۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.