همه حرفهایی که میزند، به یک عبارت ختم میشود: «الهی عاقبتمان ختم به خیر شود» و پشتبندش میگوید: «پیر و جوان ندارد؛ این دعا حکم طلا را دارد و برای همه معجزه میکند.» حتما به برکت همین دعایی که ورد زبان حاج مهدی حسنزاده است، حالا او صاحب اسم و رسم است و این همه در محله عزت و اعتبار دارد.
حاجمهدی واقف مسجد و حسینیه قمربنیهاشم (ع) در محله وحید است. هم خودش به نماز اول وقت تقید دارد و هم خانوادهاش را به این کار عادت داده است. کمر آفتاب که میشکند، آستینهای حاجمهدی برای وضوگرفتن بالا میرود.
مسجد نزدیک خانه این حسن را دارد که حلاوت ایستادن در صف نماز جماعت را بچشند و از دستش ندهند. در خانه را که باز میکنند، مسجد روبهرویشان است. به قول خودش با هر رفتوآمد به مسجد، دلش به نور چراغهای آن گرم و روشن میشود.
وعده دیدار ما غروب و به وقت اذان است. نور چراغهای سبز که به کوچه تابیده است، از همان دور نشان از این دارد که به مقصد نزدیک شدهایم. مسجد که با آن قامت برافراشتهاش در میانههای خیابان شهیدبابانظر۲۹ ایستاده، تا چند سال قبل، خانهای در سهطبقه بوده است.
حاجمهدی و خانوادهاش مقید بودند که در مناسبتهای مذهبی و اعیاد و شهادت ائمه (ع) حتما در خانهشان برنامهای برگزار شود؛ بنابراین یک طبقه از آن را به حسینیه اختصاص داده بودند. ایام سوگواری، هم کوچه را سیاهپوش میکردند و هم حسینیه کوچک خانهشان را. بعد هم میرفتند سراغ برگزاری مراسم که همسایهها هم در آن سهیم میشدند و اعیاد هم حتما برنامه جشن برپا بود. خلاصه خانه آنها در محله بنام بود.
سیدمهدی حسنزاده را همه همسایهها میشناسند. تا چندسال قبل، سوپری سید که در همان حوالی بود، از آدم پر و خالی میشد. اهالی هم خریدشان را انجام میدادند و هم با او گپوگفت و حال و احوال میکردند. البته حالا توان کار ندارد و از کار کنار کشیده است.
سید اصالتا اهل یکی از روستاهای نزدیک قائن است. میگوید: مردمانی صاف و صادق و بیشیله پیله هستند. بعد میرود سراغ قصه سکونت در این محله؛ «زندگی ما در این محله به پنجاهسال قبل برمیگردد، حوالی سال۱۳۵۰ که خانه کم بود و زمین زیاد. قسمت شد که من و عیال و بچهها در این محله ساکن شویم. خوشحال بودیم که آبادی محله روزبهروز بیشتر میشود و محله جان میگیرد. من از همان قدیم بقالی داشتم؛ به قول امروزیها سوپرمارکت. زبانمان به گفتن این کلمات نمیچرخد بابا!»
سالها حاجمهدی امین و معتمد محله بوده و از هیچ فرصتی برای کمک به دیگران دریغ نکرده است. اما اهالی بیشتر او و خانوادهاش را با مجالس روضه خانهشان میشناسند که همیشه برپا بود؛ میگوید: یک طبقه از خانهمان را حسینیه کرده بودم. دوست داشتم مراسمی که برای اهلبیت (ع) برگزار میشود، باشکوه و پرجمعیت باشد. در دو طبقه دیگر خانه، خودم و یکی از پسرهایم زندگی میکردیم.
حاجمهدی عرقچین سبزش را روی سر مرتب میکند و حرفش را ادامه میدهد: من خدمتگزاری به اهل بیت (ع) را دوست داشتم و دلم نمیخواست مجالس بزرگان دین غریب و سوتوکور باشد. البته همسایهها هم پای کار بودند و استقبال میکردند و مراسم شلوغ میشد. گاهی جا برای نشستن نبود. مدتها به فکر این بودم که خانه و محل زندگیمان را وقف حسینیه کنم.
این تصمیم وقتی جدیتر شد که صندوق انتقادات و پیشنهادات مردمی را باز کردیم. خواندن یک عبارت مبنیبر اینکه «شما که فضا ندارید، مراسم برپا نکنید»، مرا به خود آورد. با خواندن همین جمله مصمم شدم تصمیمی را که گرفتهام به اجرا برسانم.
یک ضربالمثل قدیمی است که میگوید «هرکه از پول گذشت، از پل گذشت.» این مثال مصداق همان آدمهایی است که پولی را که با هزار زحمت به دست آوردهاند، در راه خدا و کمک به خلق خدا انفاق میکنند. حاجآقا تصمیمش را قبل از همه با همسرش مطرح کرد.
میخندد و میگوید: خدا هر چیزی که به من داده، پربرکت بوده است. ما خانواده پرجمعیتی هستیم و یازدهفرزند دارم. نمیتوانستم از کنار این مسئله ساده بگذرم. رضایت آنها هم برایم مهم بود. بچهها و همسرم موافق بودند و کسی مخالفتی نداشت. پسر بزرگم هم پیشقدم شد که کمکم کند و برای اینکه وسعت مجموعه بیشتر شود، هزینه خرید ملک مجاور را او داد و همهچیز بهخوبی پیش رفت.
برخی آدمها انگار به دنیا آمدهاند تا هرروزشان با دیروز فرق کند. حاجآقا تعریف میکند: بعد از این جریان، پاشنه کفشها را بالا کشیدم و رفتم اداره اوقاف و گفتم چه تصمیمی گرفتهایم. حاجآقایی آنجا بود و راهنماییمان کرد و گفت «حالا که قرار است این کار را انجام دهید، مسجد و حسینیه را با هم بسازید.» باتوجهبه اینکه آن اطراف مسجد نداشتیم، نمیدانم چرا به فکر خودم نرسیده بود. پیشنهاد خوبی بود و بهتر از آن نمیشد.
ملکی روبهروی همین مکان خریدیم و خیلی زود نقل مکان کردیم و خانه برای ساخت مسجد خراب شد. البته برای خیلی از همسایهها سؤال شده بود که چرا ساختمان به آن شکیلی و محکمی را خراب کردیم و باید پاسخ سؤالهای مردم را میدادم.
وقتی حاجمهدی و پسرش برای ساختن مسجد لباس پوشیدند و کنار کارگرها ملات و سیمان درست کردند و آجر دستبهدست هم دادند، بقیه هم پای کار آمدند. او تعریف میکند: سال۱۳۹۱ کار را شروع کردیم و البته دیگران هم به لحاظ مالی کمک کردند. هرکس وسعش میرسید، مبلغی میداد.
درکمال ناباوری اطرافیان، دو سال بعد مسجد و حسینیه در سهطبقه مجزا و کامل آماده بود. یک بخش را گذاشتیم برای اسکان امام جماعت و یک واحد را هم برای خادم مسجد و دو سوئیت را هم برای درآمد اجاره دادیم. یادم است روز شهادت امامجعفرصادق (ع) مسجد رسما افتتاح شد. روز خاطرهانگیزی بود. برای هیئتیهایی که به حرم رفته بودند، در فضای مسجد خودمان سفره انداختیم و از آنها پذیرایی کردیم.
حاجمهدی به هرآنچه میخواسته رسیده است؛ انگار رسالتش را انجام داده و خیلی از این ماجرا خوشحال است. میگوید: همین که صدای اذان بلند میشود و اهالی از هر طرف عجله دارند که خود را به نماز برسانند، برای من یک دنیا ارزش دارد.
بعد، از مشارکت جوانها برای انجام کارها تعریف میکند و میگوید: مسجد برنامههای فرهنگی بسیاری دارد و روی دوش جوانها میچرخد. خوشحالم امام جماعت با جوانها و نوجوانها رابطه خوبی دارد و محیط صمیمانه و دوستانهای دارند. من خودم را یک نمازگزار، بیشتر نمیبینم و آنها لطف کردهاند که نام غلامرضا، برادر شهیدم، را به یادبود روی پایگاه بسیج مسجد گذاشتهاند.
مسجدیها میگویند عزتی که حاجمهدی دارد، بهخاطر خیرخواهی، مردمداری و خلق خوش اوست. اما خودش میگوید عزت و آبروی همه ما دست خداست؛ «هرکس از گذشته صحبت میکند، میگوید قدیم آسایش نداشتیم و بهجایش آرامش داشتیم، اما برای امروزیها این دو برعکس شده است؛ یعنی تا دلتان بخواهد در زندگیها آسایش است، اما آرامش نه.
دلیلش هم واضح است؛ چون از خدا غافل میشویم، چون او در زندگیهایمان کمرنگ است. خدا خودش عاقبتمان را ختم به خیر کند. عاقبت بهخیری از همهچیز مهمتر است.»