کد خبر: ۶۰۲۰
۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۹:۰۰
حاج‌حسین باغبان، تاریخ زنده مشهدقلی است

حاج‌حسین باغبان، تاریخ زنده مشهدقلی است

سین اژدری معروف به حاج‌حسین باغبون از باغبان‌های قدیم محله مشهدقلی است. او ۸۲ سال دارد. خاطرات حاج‌حسین از مشهدقلی به دورانی برمی‌گردد که این محله سه قلعه داشت.

انتهای توس ۸۱ جایی که چند وقتی است فضای سبز بزرگی زیبایش کرده است، سراغ خانه حاج‌حسین باغبان را می‌گیرم. همه می‌شناسندش و با انگشت به خانه‌اش اشاره می‌کنند؛ خانه‌ای که درخت توت بزرگی مقابلش، به‌سمت خیابان خم شده است و انگار دارد به عابران سلام می‌کند؛ درختی که ۵۰ سال دارد و خود حاج‌حسین آن را کاشته است.

در را که می‌کوبم، نگرانم مبادا زن و شوهر در خانه نباشند. آخر نه تلفن همراهی دارند و نه تلفن ثابتی. با کلی پیغام و پسغام خبر داده‌ام که به‌سراغشان می‌روم. چندباری زنگ را می‌زنم و حتی با کلید به در بزرگ خانه‌شان می‌کوبم، اما خبری نیست که نیست.

قصد دارم مسیر آمده را برگردم که حاجیه‌خانم اژدری سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و می‌خواهد که منتظر بمانم. در ورودی را که باز می‌کند، نمای خانه‌ای قدیمی و حیاطی بزرگ که گویا زیر کشت سیب‌زمینی است، چشم را می‌نوازد.

روی تراس خانه، نیمی از مشهدقلی را می‌توان رصد کرد. خانم اژدری اصرار دارد که جلوتر از او وارد خانه شوم. حاج‌حسین مقابل در ورودی انتظارم را می‌کشد. کرسی بزرگی وسط اتاق به چشم می‌خورد. زن و شوهر که سن‌وسالی از آن‌ها گذشته است، با اصرار من را به نشستن زیر کرسی دعوت می‌کنند.

لابد برای شما هم پیش آمده است که یک اتفاق کوچک، کلی خاطره ریزودرشت را برایتان زنده کند. برای من که این‌طور است. نشستن زیر کرسی گرم در آن غروب پاییزی، من را به کودکی‌هایم می‌برد. به وقتی بخار چای داغِ روی کرسی به هوا بلند می‌شد. وقتی گرمای کرسی، خوابی عمیق را به‌همراه می‌آورد.

آقا و خانم اژدری آن‌قدر خوش‌سروزبان و میهمان‌نواز هستند که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسم. خاطرات رنگارنگ خانواده اژدری پیش‌روی شماست.


پدری روحانی

حسین اژدری سال ۱۳۱۴ در خانواده‌ای کشاورز و مومن به دنیا می‌آید. حاج‌حسین درحالی‌که به عکس پدرش که روی دیوار است اشاره می‌کند، می‌گوید: ما پنج خواهر و برادر بودیم. دو برادر و یک خواهرم فوت کرده‌اند. پدرم خیلی اهل قرآن و نماز بود. با اینکه سواد خواندن و نوشتن نداشت، سواد قرآنی‌اش به‌حدی بود که هر سه روز، یک دور قرآن را ختم می‌کرد.

او پدرش را مردی عارف و فرزانه می‌داند، چنان‌که می‌گوید: پدرم ۷۰ سال پیش می‌گفت دوره‌ای می‌آید که مردم به‌ هم دروغ می‌گویند. خواهر و برادر نسبت‌ به هم غریبه می‌شوند. مردم به‌هم رحم نمی‌کنند. برکت کم می‌شود و... همین اوضاعی که می‌بینید.

اژدری ادامه می‌دهد: پدرم همیشه به ما وصیت می‌کرد دروغ نگوییم. می‌گفت دروغ، برکت را کم و عمر را کوتاه می‌کند. ما هم با همین باور بزرگ شدیم.

حاج‌حسین درمورد مرگ پدرش می‌گوید: برای خرید تکه‌ای زمین می‌خواستم با پدرم مشورت کنم. برایم قرآنی باز کرد و گفت به‌دنبال برادرم بروم. خودش هم وضو گرفت که نماز بخواند. به‌دنبال برادرم که رفتم، دیدم یکی از همسایه‌ها باعجله دنبال برادرم می‌گردد. وقتی علت را جویا شدم، فهمیدم چند دقیقه پیش پدرم سر نماز از دنیا رفته است.


مشهدقلی، شامل ۳ قلعه بود و ۶۱ خانوار

حسین اژدری معروف به حاج‌حسین باغبون از باغبان‌های قدیم محله مشهدقلی است. او ۸۲ سال دارد. خاطرات حاج‌حسین از مشهدقلی به دورانی برمی‌گردد که این محله سه قلعه داشت: «من و همسرم متولد مایون اولیا هستیم.

مایون، اطراف امامزادگان یاسروناصر طرقبه است. وقتی به مشهدقلی آمدیم، تا چشم کار می‌کرد، زمین کشاورزی بود. ۵۵ سال پیش اینجا سه قلعه داشت. شب که می‌شد، در قلعه را می‌بستند و روز باز می‌کردند. ما هم در یکی از این سه قلعه زندگی می‌کردیم. درکل این سه قلعه ۶۰ خانوار داشت که با آمدن ما شد ۶۱ خانوار.»

حاج‌حسین خردسالی‌اش را در زمین‌های کشاورزی مایون می‌گذراند: «از وقتی دست چپ و راستم را شناختم، سر زمین کار کرده‌ام. پدرم هم کشاورز بود. او من را با خودش به سر زمین می‌برد. علت آمدنم به مشهدقلی هم کشاورزی بود.»

آن‌طورکه حاج‌حسین می‌گوید، یکی از زمین‌دار‌های بزرگ آن دوران، می‌گردد و حاج‌حسین را پیدا می‌کند و به او پیشنهاد می‌دهد که برای کار  بر سر زمین‌هایش به مشهدقلی برود.



گذری به گذشته «حاج‌حسین باغبون»

 

دوران ارباب‌ورعیتی

خاطرات حاج‌حسین اژدری به زمانی برمی‌گردد که زمین‌ها ارباب‌ورعیتی اداره می‌شد: «آن طوری که در فیلم‌ها نشان می‌دهند، ارباب‌ها همه هم بد نبودند.

ارباب‌هایی که در مشهدقلی زمین داشتند، دو زن بودند و یک مرد. زن‌ها مومن و وجوهات‌بِده بودند و آقای ارباب هم آدم بسیار خوبی بود. آن‌ها پیشنهاد دادند دو هکتار از زمین‌ها را به من اجاره بدهند تا دلگرم کار شوم. مدام هم تاکید می‌کردند کشاورزِ زمین‌های ما باید آبرومند زندگی کند.»

او در ادامه خاطراتش از ارباب‌هایی که با آن‌ها کار می‌کرده، می‌گوید: یکی از این خانم‌ها که بسیار متمول هم بود، به خانه ما آمد. همسرم برایش چای ریخت. وقت اذان ظهر بود. دیدیم قدسی‌خانم چای را کنار گذاشت و بلند شد.

همسرم فکر کرد چای سرد است. با عذرخواهی تا خواست چای را عوض کند، خانم ارباب گفت مگر صدای اذان را نمی‌شنوید؟ می‌خواهم نماز بخوانم، بعدِ نماز چایم را می‌خورم.

اژدری ادامه می‌دهد: در دو نوبت، زمین‌ها را از ارباب‌ها گرفتند. یک نوبت زمان شاه بود و نوبت بعدی، بعد از انقلاب. زمین‌ها بین مردم تقسیم شد و زندگی آن‌ها رونق گرفت، با این وجود من همین زمینی را که در آن زندگی می‌کنم، از صاحبش خریدم؛ چون فکر می‌کنم اگر صاحب زمین راضی نباشد، غصبی است و نماز و روزه‌ای که به‌جا می‌آوریم، مشکل دارد.

 

۶۲ سال زندگی مشترک

حاج‌حسین از سربازی که برمی‌گردد، به اصرار خانواده با دختردایی‌اش ازدواج می‌کند: «پدر و مادرم گفتند دختردایی‌ات را می‌خواهی؟ من هم گفتم هر چه شما بگویید.» اژدری زیرچشمی به همسرش نگاه می‌کند. فاطمه وظیفه‌دان، همسر حاج‌حسین، ریزریز می‌خندد.

اژدری ادامه می‌دهد: حالا ۶۲ سال است که با هم زندگی می‌کنیم. این زن تمام این سال‌ها شانه‌به‌شانه من کار کرده. یا سر زمین، کشاورزی می‌کرد یا گاوهایمان را می‌دوشید. در هرصورت همراه خوبی بوده است.

فاطمه وظیفه‌دان اینجای صحبت که می‌شود، می‌گوید: حاج‌حسین روی زمین کار می‌کرد. کارش شب و روز نداشت. شب‌ها سر زمین می‌رفت و تا صبح، آب به زمین می‌گرفت. من هم هر کاری از دستم برمی‌آمد، می‌کردم.

گواه صحبت‌های خانم وظیفه‌دان که حالا هفتاد‌وهشت‌سالگی را پشت‌سر می‌گذارد، دست‌های زمختش است.

زن و شوهر در پاسخ به این سوال که بعد از این‌همه سال، پشیمان نیستید که شب و روز کار کرده‌اید، می‌گویند: همین که تنمان سالم است، شکر.


پیاده از توس ۸۱ تا حرم

حاج‌حسین و همسرش زمان انقلاب از فعالان این عرصه بودند، طوری‌که بعضی همسایه‌ها با کنایه به آن‌ها می‌گفتند این همه تلاش می‌کنید، امیدوارم حقتان را بدهند.

خانم وظیفه‌دان می‌گوید: ۲۰ روز زمستان پشت‌سر هم، هر روز پسر نوزادم را داخل سبد می‌گذاشتم. سبد را روی دوشم می‌گذاشتم و از خانه که مشهدقلی باشد، تا حرم پیاده می‌رفتم. هر روز تظاهرات بود. من و همسرم هر روز در تظاهرات حاضر می‌شدیم.

حاج‌حسین اژدری علت حضورش در تظاهرات را این طور توصیف می‌کند: در دوران سربازی خیلی پیش آمده بود که می‌دیدم یک سگ آمریکایی به ما که سرباز وطنمان بودیم، شرف دارد. مگر ما جرئت می‌کردیم به یک آمریکایی چپ نگاه کنیم؟ این‌طور پیش می‌رفت، کشورمان به دست آمریکایی‌ها می‌افتاد.

او به خاطره‌ای از زمان انقلاب اشاره می‌کند: «به تظاهرات رفته بودیم. مقابل بیمارستان امام‌رضا (ع) شلوغ شد. تانکی مستقر بود و می‌خواست به مردم شلیک کند. با تبر و تیشه روی تانک رفتیم و سرهنگ روی تانک را پایین انداختیم.»

بیلم را زمین گذاشتم و رفتم کردستان

بعد از انقلاب، زمانی که امام از بسیجی‌ها خواست کردستان را که نزدیک بود به دست چریک‌های منافق بیفتد، دریابند، اژدری بیلش را همان وسط زمین رها می‌کند او فوری به‌سمت کردستان به راه می‌افتد.

فرمان امام بود. باید می‌رفتم. دقیق شب چله به کردستان رسیدم. سه متر برف آمده بود. به چشم خودم دیدم سه متر برف روی زمین بود. هوا آن‌قدر سرد بود که پاهایمان توی پوتین یخ می‌کرد و نمی‌توانستیم کفشمان را دربیاوریم. باید سرباز دیگری کمک می‌کرد.»

او یک چشمش را در کردستان از دست می‌دهد. اژدری در این مورد می‌گوید: درگیری شد. من که در ساختمان بودم، بر اثر ریختن شیشه یک چشمم نابینا شد. به سنندج منتقل شدم. مدتی هم ابتدای جنگ در جنوب جنگیدم و پس از آن به مشهد برگشتم.

اژدری می‌گوید: در کردستان بهمن را به‌چشمم دیدم. بهمن که آمد، یک لودر زیر آن ماند. از پنج نفری که زیر بهمن بودند، تنها یک نفر زنده ماند. در آن روز‌ها چندبار کاوه را دیدم. پسر برادرم، سرهنگ اژدری، معاون شهیدکاوه بود. یک‌بار هم منافقین یکی از آدم‌های خودشان را به‌اشتباه زدند. این اتفاق را به‌چشمم دیدم.

تنهایی و کارگری

همسر حاج‌حسین اژدری از روز‌هایی می‌گوید که همسرش کردستان بود: «ما از دار دنیا یک پسر داریم. آن وقت‌ها پسرم شیرخواره بود. از ۴ صبح که برای نماز بیدار می‌شدم، کار می‌کردم تا وقتی که شب از خستگی خوابم می‌برد.

بعد از نماز و قرآن، گاو‌ها را می‌دوشیدم. ۱۲ تا گاو داشتیم. هر روز ساعت ۷ صبح می‌آمدند، شیر‌ها را می‌بردند. همه گاو‌ها را هم خودم می‌دوشیدم. بعد می‌رفتم سر زمین. آنجا کنار کارگر‌ها کار می‌کردم.

یک زمین کشاورزی داشتیم و گوجه و هندوانه و صیفی‌جات می‌کاشتیم. گاری می‌آمد محصولاتمان را به شهر می‌برد. پسرم را هم در همین بین تروخشک می‌کردم.»

وظیفه‌دان حالا هم که ۷۸ سال دارد، صبح بعد نماز نمی‌خوابد: «پدرشوهرم که شوهرعمه‌ام بود، همیشه می‌گفت بعد نماز صبح نخوابید، روزی‌تان کم می‌شود. من هرروز بعد نماز صبح بیدارم. حالا روی زمین کار نمی‌کنم، اما از رادیو، قرآن گوش می‌دهم تا هوا روشن شود.»


جانبازی که یارانه نمی‌گیرد

وقتی حرف از مجروحیت حاج‌حسین در کردستان می‌شود، تاکید می‌کند: من جانباز نیستم. حق جانبازی هم نمی‌گیرم. کاری که کردم، وظیفه‌ام بود. برای کاری که وظیفه است، پولی نمی‌گیرم.

در این سال‌ها نه دنبال کار‌های جانبازی‌ام رفتم نه حتی یارانه گرفتم. پسرم هم یارانه نمی‌گیرد، حتی وقتی کردستان بودم، به همسرم سپرده بودم پولی از هیچ نهادی قبول نکند.

برایمان حقوقی درنظر گرفته بودند که آورده بودند دم خانه، اما همسرم به سفارشم عمل کرده و پول را نگرفته بود. زندگی ما از زمین کشاورزی و دام‌هایمان می‌گذشت.

یادم هست وقتی به جبهه می‌رفتم یا در تظاهرات شرکت می‌کردم، خیلی‌ها کنایه می‌زدند که حق‌وحقوقت را خواهی گرفت، اما خدا می‌داند که یک ریال از این دولت نگرفته‌ام. به اینجا که می‌رسد، همسر حاج‌حسین زیر لب می‌گوید: آخرتمان خوب است ان‌شاءا...

برایمان حقوقی درنظر گرفته بودند که آورده بودند دم خانه، اما همسرم به سفارشم عمل کرده و پول را نگرفته بود

تلاش برای آبادی مشهدقلی

اژدری باغبان بوده و صاحب زمین‌ها را خوب می‌شناسد و با آن‌ها ارتباط دارد. آن‌ها هم روی این پیرمرد را به‌خاطر اخلاق خوبش زمین نمی‌اندازند: «زمین انتهای توس ۸۱ متعلق به فردی بود. قانعش کردم که برای خیرات امواتش، یک‌ونیم هکتارش را به شهرداری بدهد تا پارک بسازند.

او هم قبول کرد. حالا مردم مشهدقلی، پارکی برای وقت گذراندن دارند. گاهی برای ساخت مدرسه هم با صاحب زمین صحبت می‌کردم. رویم را زمین نمی‌اندازند و تا حالا از این اتفاق‌ها در مشهدقلی زیاد افتاده است.»

اولین شب چله دونفره

وقتی از خاطرات دونفره‌شان می‌پرسم، همسر حاج‌حسین سرخ و سفید می‌شود و می‌خندد. می‌گوید: بله، یادم هست که حاج‌حسین برایم چه آورد. سر تا پایم را خرید کردند. دو تا هندوانه آوردند، میوه و... فک‌وفامیل هم آمدند. هم از سمت ما و هم از سمت همسرم. آن شب چله، همه در خانه ما جمع شدند و گفتند و خندیدند.

به اینجای صحبت که می‌رسد، حاج‌حسین می‌گوید: پسرم و خانواده‌اش، بچه‌های خواهر و برادرم و بعضی دیگر از افراد فامیل هر سال شب چله به خانه ما می‌آیند و ما را از تنهایی درمی‌آورند؛ البته ما هم ساده می‌گیریم و فقط می‌خواهیم دورهم جمع شویم.

۵۵ سال است کرسی داریم

خانه اژدری بیش از ۱۲۰ متر زیربنا دارد. خانه بزرگ و پرپنجره اگر کرسی نباشد، گرم نمی‌شود. وظیفه‌دان در این مورد می‌گوید: کرسی با زغال گرم می‌شود. زغال‌ها را هم خودم درست می‌کنم. در حیاط درخت داریم. درخت‌ها را هرس می‌کنیم.

چوب‌ها را داخل گودالی در حیاطمان می‌ریزیم و آتش می‌زنیم. به چوب‌های آتش‌زده، مدام چوب اضافه می‌کنیم. روی همه چوب‌های سوخته با بیل خاک می‌ریزیم. دو هفته‌ای چوب‌های سوخته زیر زمین می‌ماند تا گاز نداشته باشد و زمان استفاده، دودش آزارمان ندهد.




*  این گزارش پنجشنبه  ۲ دی ۹۶ در شمـاره ۲۷۳ شهرآرا محله منطقه دو به چاپ رسیده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44