نامش محمد است، اما او را بیشتر با نام «سردار» میشناسند، آنقدر که حتی در قابعکسش هم که روی دیوار خانه، خوش نشسته است، عنوان «شهید سردار مقدم» بهچشم میخورد. داستان غریبی هم دارد؛ داستانی که بیشتر از اینکه سِرتق بازیهای یک جوان را برای رسیدن به نقطۀ آمالش به رخ بکشد، از یک درد یا یک عشق صحبت میکند و شاید هم یک دردِ عشق!
در افغانستان به اردوی ملی (سربازی) میرود و در سال سوم خدمتش به درجۀ افسری میرسد. بعد به ایران میآید، اما بهدلیل ماجراهایی که پناهندگان افغانستانی در ایران دچارش هستند، دوباره به کشورش برمیگردد. بار دیگر عزمش را جزم میکند و میخواهد اینمرتبه از مرز پاکستان وارد ایران شود، اما گرفتار میشود و سه ماه در زندان پاکستان بهسر میبرد.
بعد از این اتفاق دوباره به کابل برمیگردد، اما اینمرتبه با اوضاع جسمی و روحی ناراحتکننده و زخمهایی که از شکنجهها روی تنش باقی مانده بود. یک سال در افغانستان میماند و دوباره عزم ایران میکند. اینمرتبه از تلاشش نتیجه میگیرد.
در سال ۹۳ از ایران با پدر و مادرش در افغانستان تماس میگیرد و حلالیت طلبیده و اجازه میگیرد تا برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و البته عشق و اعتقادش به سوریه برود. محمد که متولد سال ۷۰ بوده است، سرانجام آبان ۹۴ در سوریه شهید میشود.
مزارش هم در بهشتزهرایِ تهران و در جوار خیلی دیگر از رفقایش است. تاریخ شهادتش به ماه قمری میشود ۱۱ محرم؛ یعنی دقیقاً شبی که قرار شد مهمان خانه و خانوادهاش باشیم تا برایمان کمی از سردارشان بگویند.
این خانه و این خانواده یکطورهایی جمع اضدادند؛ یعنی اگر اینجا بغض میبینی، دردِ دلتنگی میبینی، حسرت ندیدن یک عزیز را میبینی، درعوض غرور و حس افتخار و آرامشی محض را هم میبینی. دیدن که نه، درک میکنی، میفهمی. پررنگتر از همه هم در چهرۀ پدر و مادرش و باز بیشتر و بیشتر در حال معلوم و نامعلوم چشمهای مادرش.
پدر محمد با همان کلماتی که لهجۀ افغانستانیاش را بیشتر از بقیه هویدا میکند، میگوید: «پسرم در ایران که بود، در تهران در یک کارخانه کارگری میکرد. آن موقع ما در افغانستان بودیم. یک روز خیلی ناگهانی به من زنگ زد و گفت که میخواهد به سوریه برود.
خواستهاش، خواستهای بود که نه میشد با آن موافقت کرد و نه مخالفت، بههرحال میدانستم اوضاع از چه قرار است و او چرا میخواهد به سوریه برود. موافقتم را درجا به او اعلام نکردم. روزها هی رد میشد و او مجدد تماس میگرفت و خلاصه آنقدر پافشاری کرد که هم من و هم مادرش رضایتمان را برای رفتنش به او اعلام کردیم و گفتیم برو که ما تو را دست حضرت زینب (س) سپردیم. حلالیت طلبید و از همان پشت گوشی خداحافظی کرد. قبل رفتنش هم همدیگر را ندیدیم.».
برادر بزرگتر سردار میگوید: «اولینبار درمورد تصمیمش برای رفتن به سوریه با من صحبت کرد. از ما میخواست تا مدتی به مادرم چیزی از رفتنش نگوییم که نگران نشود. محمد اگر تصمیمی میگرفت، کاملا جدی میشد و حتماً باید آن را عملی میکرد.».
سردار دوتا خواهر هم دارد. خواهر اولش میگوید محمد ماجرای شهادتش را در خواب دیده بود. کنجکاویام را که میبیند، ادامه میدهد: «افغانستان بودیم هنوز. وقتی بود که به اردوی ملی میرفت. یک روز آمد روبهروی مادرم نشست و گفت خوابی دیدهام که میخواهم برایتان تعریف کنم.
با هیجانی که او داشت، همه مشتاقانه منتظر شنیدن بودیم. گفت خواب دیدم در جایی هستم که زمینش پُر بود از گلهای زیبا و رنگارنگ. من هم سوار یک اسب سفید بودم. ناگهان یک خانم خیلی محجبه را دیدم که بهسمت من میآید. دهانۀ اسبم را گرفت و ما را با خودش برد. مادرم ترسیده بود. فکر میکرد اینجا و در اردوی ملی برایش اتفاقی بیفتد. به او میگفت برو به ایران. برادرم، اما بهتر از همۀ ما مفهوم خواب او را میدانست.».
سردار درست فهمیده بود. خوابش تعبیر شد. خانوادهاش میگویند ماجرای شهادت او را از زبان همسنگرانش شنیدهایم: «میخواست برود مرخصی. همزمان خبر رسید که داعشیها گفتهاند امسال محرم آنچنان شیعیان را بکشیم که مسلمانان، دیگر امامحسین (ع) و عزاداریهایش را فراموش کنند.
سردار این جمله را که شنید، از مرخصی رفتن پشیمان شد. میگفت من باید برگردم و جواب اینها را بدهم. مگر ما اینجا مردهایم که شیعیان اینقدر غریب باشند؟ خلاصه جنگ سختی درگرفت. سردار را دیدیم که ناگهان مقابل چشمانمان پرت شد روی زمین. رفتیم بالای سرش، دیدیم تکان نمیخورد. یک تیر از جلوی سینهاش وارد شده بود و از پشتش خارج.».
پدر سردار میگوید: «وقتی فهمیدیم پسرم شهید شده، دیگر در افغانستان نماندیم. اصلا نمیتوانستیم بمانیم. واقعیت این است که بهخاطر اوضاع ناامن آنجا نیروهای افغانستانی معتقدند تمام افغانستانیها باید در کشور خودشان باشند و از خاک خودشان دفاع کنند. خلاصه ما هم بدون اینکه به احدی حرفی بزنیم و کسی را از رفتنمان مطلع کنیم، بندوبساطمان را جمع کردیم و پنهانی راهی ایران شدیم.».
مادر سردار، اما در تمام لحظاتی که این صحبتها بهمیان میآید، حرفی نمیزند و بامتانت فقط گوش میدهد. وقتی میفهمد که دوست دارم حرفهای او را هم بشنوم، چند لحظهای بازهم به همان سکوتش ادامه میدهد! شاید اصلا نمیداند چه باید بگوید، اما سرانجام بر احساساتش غلبه میکند.
دوباره حرف را میکشاند به قبل از جبهه رفتن فرزند شهیدش و تماسی که او برای کسب اجازه و حلالیت گرفتن داشته و آخر از همه میگوید: «محمد فرق داشت. او یک جور دیگر بود. مهربان بود. به من نه نمیگفت. روی حرفم حرف نمیزد. خاطر همۀ بچههایم عزیز است، اما خاطر او خیلی عزیزتر. او روسفیدمان کرد و باعث افتخارمان است؛ هم در اینجا هم در افغانستان. من چهار پسر دارم که یکیشان را فدای حضرت زینب (س) کردم.».
خواهر شانزدهساله و کوچکتر شهید مقدم حالا از ماجرای خوابی میگوید که بعد از تعریف کردن برای خواهرش، متوجه میشود که او هم چنین خوابی را دیده است: «خیلی دلتنگش بودم. بدجوری هوایش را کرده بودم و میخواستم ببینمش تااینکه خوابش را دیدم. خیلی خوشحال بودم.
او هم خیلی خوشحال بود. میخندید. انگار در واقعیت بودیم. با همان حالت وجد و شعف و البته تعجب از او پرسیدم: «داداش، تو مگه زندهای؟». به رویم لبخند زد و گفت: «معلومه که زندهام. مگه من کجا رفتم؟ من همیشه همینجا هستم. پیش شما.». لبخند بغضداری تحویلم میدهد و میگوید: «وقتی خوابم را برای خواهرم تعریف کردم، چشمانش از تعجب گرد شده بود و به من گفت که من هم چنین خوابی را دیدهام.».
خاطره و خاطرهبازیهای خواهر و برادری ظاهراً تمامی ندارد. در مسیر برگشت که چند قدمی همراهیام میکند، گوشم را دوباره میسپارم به او تا حرفهایش را بشنوم: «مادرم میگوید «سردار» با بقیه فرق دارد. راست میگوید.
برای من هم او یک برادر خاص بود، یک برادر خاص و خیلی بامحبت. هیچوقت مهربانیهایش را فراموش نمیکنم. میدانست من چقدر موتورسواری را دوست دارم. روزهایی که تعطیل بود، میآمد دنبالم و با هم میرفتیم دور زدن و چقدر خوش میگذشت بهمان! یادم میآید یک روز تلویزیون داشت فوتبال پخش میکرد. بازی رئال مادرید بود و بارسلونا و او طرفدار بارسلونا بود و ما خواهرها هم طرفدار تیم دیگر. کلی برای هم کری میخواندیم.
نمیدانم چه شد که کلکلمان بالا گرفت. کارمان رسید به جروبحث و دعوا. عصبانی شد و تلویزیون را خاموش کرد و رفت بیرون. مدتی که گذشت، با دوتا هدیه در دستش و خندهای روی صورت برگشت. دو تا شال برای من و خواهرم خریده بود. آمد رویمان را بوسید و عذرخواهی کرد و دائم میگفت اصلا حق با شماست. من اشتباه کردم. یادشبهخیر کلی هم پول گذاشت کف دستمان.».
شنیدن برخی حرفها شاید اگر در حد همان شنیدهها باقی بماند، چندان ملموس نباشد و چهبسا که شعارگونه بهنظر برسد و باورناپذیر، اما بعد از شهادت سردار از این دست اتفاقهای غریب زیاد افتاده است؛ اتفاقهایی که معجزه و برکت زندگی خیلیها شده است. درست مثل ماجرای شفای یک بیمار سرطانی همزمان با آمدن پیکر سردار. روزی که پیکر سردار را به ورامین میآورند، جمعیت زیادی آنجا حضور دارد.
او از اهالی افغانستان بود، اما آنجا هم همه او را میشناختند و میدانستند که مدافع حرم حضرت زینب (س) بوده و در سوریه به شهادت رسیده است، حتی خیلی از اهالی آنجا خواستار میشوند که پیکر «سردار» همانجا دفن شود.
میگفتند باعث افتخار و عزتشان است. با چنین حالوهوایی تا چهلم سردار میگذرد. آن روز خانمی میرود به محل برگزاری مراسم و از ماجرای متوسل شدنش به این شهید برای خلاصی از بیماری سرطان تعریف میکند.
از شبی که جوانی آمده و یک پارچۀ سبزرنگ را به رسم هدیه به او داده است و درنهایت بعد از دو سه روز که طبق روال گذشته برای شیمیدرمانی به بیمارستان میرود، دکترش به او میگوید که مشکلی ندارد و اثری از سرطان در بدنش نیست. برای اطمینان پیش دو سه تا پزشک دیگر هم میرود و در کمال تعجب، همگی یک حرف را به او میگویند.».
* این گزارش دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶ در شمـاره ۲۶۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.