کد خبر: ۵۹۲۸
۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۶:۳۹
مغازه کفاشی اوستا محمد پاتوق کتابخوانی است

مغازه کفاشی اوستا محمد پاتوق کتابخوانی است

دیوان‌های حافظ و سعدی و میرزادۀ عشقی جزو جدانشدنی مغازۀ کفاشی استاد محمد است و در زمان‌های بیکاری‌اش، ناخنکی به هرکدامشان می‌زند و به قول خودش کیف می‌کند.

چند روز پیش وقتی تلویزیون داشت نشان می‌داد که متأسفانه خیلی از آدم‌های تحصیل‌کردۀ مملکت، نمی‌توانند یک بیت از حافظ، سعدی، یا فردوسی را بدون غلط و روان بخوانند یا معنی‌اش را متوجه شوند، با کسی ملاقات کردیم که با مدرک سیکل، و بدون هیچ ادعایی، ابیات فراوانی از سروده‌های فردوسی و عطار و حافظ و غزلیات مولانا را حفظ است و شاهنامه‌ای را که برخی از ما جز به نام خداوند و جان خردش، بیتی از آن را نخوانده‌ایم و از بر نیستیم، معنای واژه‌ها و مصراع‌ها و بیت‌هایش را درک کند.

استاد محمد کتانی که شغل آبا و اجدادی‌اش یعنی کفاشی را هنوز به صورت سنتی ادامه می‌دهد، تاریخ را هم خوب می‌داند. از خراسان گرفته تا جزئیاتی از زندگی برخی شاعران که بعضی‌هایش حتی به گوش ما هم نخورده بود و برایمان تازگی داشت.

دیوان‌های حافظ و سعدی و میرزادۀ عشقی جزو جدانشدنی مغازۀ کفاشی استاد محمد است و در زمان‌های بیکاری‌اش، ناخنکی به هرکدامشان می‌زند و به قول خودش کیف می‌کند.

یک روز صبح مهمان مغازۀ کوچک و باصفای این شهروند پنجاه و هفت سالۀ محلۀ قرقی شدیم و برایمان از زندگی و شغلش و علاقۀ عجیب و غریبی که به کتاب دارد، صحبت کرد.

 

پیشۀ پدری

مغازۀ استاد محمد نمونۀ بارز کفاشی به سبک سی، چهل سال پیش است. دکانی کوچک با سقف کوتاه که فقط جا برای نشستن کفاش و مشتری‌اش هست. در و دیوار مغازه هم با کفش‌های دست‌دوز و تک و توک کمربند‌هایی که همه ساختۀ دست خود آقای کتانی است، تزئین شده است.

از مدرنیته فقط رادیویی قدیمی و سمباده‌ای برقی سهم این دکان شده و همه چیز به قول آقای رضوانی، مشتری مغازه، شبیه همان سی، چهل سال پیش است. کتانی می‌گوید: «پدرم، شیخ اسماعیل، چیزی نزدیک به بیست سال در قرقی کفاشی داشت.

یعنی کفش تولید می‌کرد. از همان دست‌دوز‌ها که دیگر نسلش منقرض شده است. پدربزرگم هم این‌کاره بود. پس از اینکه درس را کنار گذاشتم، همراه با برادرم که در زمان جنگ شهید شد، شاگردی پدر را می‌کردیم.

۱۰ سالی در مغازۀ ایشان کار کردم تا اینکه تصمیم گرفتم شغلم را عوض کنم. چند سالی کار بنایی کردم و دوباره به پیشۀ آبا و اجدادی‌ام برگشتم. تا همین امروز. خدارا شکر چرخ زندگی‌ام با همین کار چرخیده است.».

 

مثل دکتر‌ها به مشتری نوبت می‌دادیم

اسم کفش دست‌دوز که می‌آید، داغ دل استادمحمد هم تازه می‌شود. او از بی‌اقبالی مردم با وجود انواع و اقسام کفش‌های خارجی و ارزان‌قیمت حرف می‌زند و همان‌طور که باز لب به شکر خدا باز می‌کند، می‌گوید: «قدیم‌تر‌ها کفش پِرِسی کارخانه‌ای کجا بود اصلا؟! همه‌جا پر بود از جنس‌های دست‌دوزی که ثمرۀ کار کفاش‌ها بود.

یادم هست کارمان این‌قدر رونق داشت و سفارش‌ها زیاد بود که پدرم دفتری برای مشتری‌ها درست کرده بود. باورتان نمی‌شود که به آن‌ها مثل دکتر‌ها نوبت می‌داد که چه زمانی بیایند تا اندازۀ پایشان را بگیرد و برایشان کفش درست کند.

آن موقع هفته‌ای ۱۰ کفش می‌دوختیم و می‌فروختیم، ولی هرچه زمان جلوتر رفت و پای چینی‌ها به بازار کفش باز شد و طرح‌های جورواجوری از دل کارخانه‌ها بیرون آمد، دیگر کار ما از سکه افتاد.

حالا دیگر بیشتر اوقات سفارش‌های تعمیر قبول می‌کنیم تا دوخت. نه‌اینکه کار ما بد باشد، برعکس کفش‌های ما دست‌دوز هستند و بیشتر از این کفش‌های جدید عمر می‌کنند، ولی به دلایلی که گفتم دیگر کمتر کسی رغبت می‌کند که از این‌ها پایش کند.

هنوز هم تک و توک قدیمی‌ها سراغ من می‌آیند تا از همان کفش‌های خودمان بخرند. الان اگر در ماه ۱۰ جفت کفش بفروشیم، خیلی کار کرده‌ایم. باز هم خدا را شکر آب‌باریکه‌ای به قول معروف از این‌کار داریم.».

 

کفش و کتاب

 

با داستان راستان جادو شدم

اما آن چیزی که ما برایش سراغ این کفاش قدیمی آمده‌ایم، نه از رونق‌افتادن کفش‌های دست‌دوز است و نه سابقۀ چهل‌سالۀ او در این کار. بلکه حافظۀ عجیب و غریب و از همه مهم‌تر متن‌هایی است که آقای کتانی آن‌ها را حفظ کرده و هنوز بی‌کم و کاست و ذره‌ای اشتباه برایمان می‌خواند.

خلاصه اگر روزی گذرتان به مغازۀ کوچک و باصفای او افتاد و در میانه‌های کار برایتان از بیت‌های شاهنامه و غزلیات حافظ خواند، اصلا تعجب نکنید. او تعریف می‌کند: «تا پیش از سال ۶۱ خیلی علاقه‌ای به کتاب و این چیز‌ها نداشتم.

بیشتر سرم به کار خودم گرم بود و فرصت چندانی هم برای این کار پیدا نمی‌کردم. روزی یک جلد کتاب داستان راستان شهید مطهری به دستم رسید و در فرصتی آن را خواندم.

حقیقتا نمی‌دانم که چه اتفاقی افتاد، اما این کتاب به شکل عجیب و غریبی مرا تحت تأثیر قرار داد. انگار جادو شده و علاقۀ بیش از اندازه‌ای به مطالعه پیدا کرده بودم.

دوست داشتم دائم مطالعه کنم. اول از همه سراغ کتابخانه پدرم رفتم. ایشان روحانی بود و کتاب‌های مذهبی و تاریخی معتبر فراوانی داشت. یکی از هم‌محله‌ای‌ها هم کارمند کتابخانۀ آستان قدس رضوی و عضو آنجا بود.

پشت سر هم به او سفارش کتاب می‌دادم و برایم می‌آورد. حتی یادم هست کتاب‌فروشی‌های دست‌دوم فروش پایین خیابان هم شده بود پاتوق اصلی‌ام. برخی کتاب‌هایی که از آن‌ها خریدم، هنوز دارم. خلاصه این شد که من یک‌باره وارد فاز کتاب‌خوانی شدم!».

از استادمحمد می‌پرسیم که با وجود کارکردن از آغاز روشنی هوا تا اذان مغرب، چه موقع فرصت می‌کردید که مطالعه کنید. سؤال تمام نشده پاسخ می‌دهد: «من عادتی از جوانی دارم و آن، این است که اول غروب مغازه را می‌بندم و به خانه می‌روم.

یادم هست همان دورۀ جوانی که حسابی تب مطالعه‌کردن گرفته بودم، همین که به خانه می‌رسیدم، کمی خستگی می‌گرفتم و تا ساعت ده یازده شب کارم فقط کتاب خواندن بود. هنوز هم همین طور است، ولی نه به‌شدت قبل.».

 

شیفتۀ ادبیات کلاسیک فارسی

برای اینکه حال و هوای گفتگویمان عوض شود، آقای کتانی شروع به خواندن ابیاتی از شاهنامه می‌کند و هم‌زمان آن بخش‌هایی را که می‌فهمد متوجه نشده‌ایم، با حرارت هرچه تمام‌تر و مثل یک نقال برایمان توضیح می‌دهد تا بفهمیم داستان از چه قرار است.

کار شاهنامه و تفسیرش که تمام می‌شود، یک غزل از حافظ مهمانمان می‌کند و پس از آن شاهکاری از دیوان شمسِ مولانا برایمان می‌خواند. اینجاست که می‌فهمیم چرا برخی از نزدیکان و دوستانش می‌گویند حافظه‌اش مثل رایانه است.

تعریف می‌کند: «همان زمان که گفتم علاقه‌مند به مطالعه شدم، بخش زیادی از وقتم را برای همین کتاب‌های ارزشمند زبان فارسی مثل شاهنامه و حافظ و... گذاشتم. باخودم فکر کردم که خواندن صرف این‌ها چه فایده‌ای دارد. برای همین شروع کردم به حفظ‌کردن بخش‌های زیادی از آن‌ها. کاری که دست‌کم برای من سخت نبود.

در مغازه همین‌که کارم سبک می‌شد، کتاب را برمی‌داشتم و می‌خواندم. در خانه هم همان برنامۀ قبلم را اجرا می‌کردم. الان شاید بیش از ۵۰ درصد دیوان حافظ و دیوان شمسِ مولوی و شاهنامه را از حفظ هستم و ابیات زیادی هم از خیام و باباطاهر و میرزادۀ عشقی می‌دانم و دائم مشغول زمزمه‌کردنشان هستم.».

جدای از همه این‌ها، کفاش ادبیاتی منطقۀ ما مطالب بسیاری را که از تاریخ خراسان و ایران، واقعۀ عاشورا و زندگی‌نامه برخی شاعران خوانده است، با جزئیات در ذهن دارد.

او برای اینکه قدرت حافظه و اطلاعاتش را به ما ثابت کند، جریان قتل میرزادۀ عشقی را موبه‌مو شرح می‌دهد و ما را بیشتر از قبل متعجب می‌کند. گاهی در میان صحبت‌هایمان شک می‌کنیم که با یک کفاش زحمت‌کش ساده طرف هستیم یا معلم ادبیات!

باخودم فکر کردم که خواندن صرف این‌ها چه فایده‌ای دارد. برای همین شروع کردم به حفظ‌کردن بخش‌های زیادی از آن‌ها

 

فقط دو یا سه سال زمان برد

در نگاه اول، نخستین چیزی که به ذهن می‌رسد، زمان زیادی است که حتماً کتانی برای یادگیری و به‌خاطرسپاری این همه کتاب گذاشته است. اما خودش با خون‌سردی هرچه تمام‌تر می‌گوید در عرض دو سه سال این‌کار را کردم.

مگر می‌شود؟ جواب می‌دهد بله و ادامه می‌دهد: «همه از بچگی به من می‌گفتند که حافظۀ خوبی داری و خیلی زرنگ هستی. یادم می‌آید کلاس اول دبستان بودم که معلم کلاس دومی‌ها به کلاس ما آمد و سؤالاتی از بچه‌ها کرد که همه را من جواب دادم.

همان روز پیش آقای مظفری، معلم خودمان، رفت و گفت این بچه را به من بده تا به کلاس خودم ببرم. با این ذهن و حافظه حیف است در کلاس اول بنشیند. ولی قبول نکردند و در همان پایۀ اول ماندم.».

او حرف‌هایش را این‌طور تکمیل می‌کند: «موقعی که می‌خواستم این اشعار و ابیات را حفظ کنم، در زمان‌های مختلف و بیکاری‌ام کتاب را بازمی‌کردم و می‌خواندم.

مثلا حافظ را چهار پنج‌بار بیشتر از روی دیوانش نخواندم و بعد آن بخش‌هایی را که مطالعه کرده بودم، کاملا به خاطر سپرده بودم و هنوز هم بی‌کم‌وکاست در ذهن دارم و هروقت که دوستان و آشنایان بخواهند، برایشان می‌خوانم تا لذت ببرند.

الان در مسافرت‌ها و جمع‌های خانوادگی یا هر فرصت دیگری که پیدا شود، برای اعضای خانواده و اقوام شاهنامه و حافظ می‌خوانم و بخش‌هایی از تاریخ را بازگو می‌کنم. طوری شده که اگر من به دلیلی در جمعشان نباشم به هر بهانه‌ای که شده سعی می‌کنند مرا پیش خودشان بیاورند.».

 

کفش و کتاب

 

کتاب جزو جدانشدنی زندگی‌ام است

اگر فکر می‌کنید که استاد محمد کتانی پس از حفظ‌کردن این همه بیت ارزشمند فارسی و مطالعه کردن کلی کتاب در سال‌های جوانی، این روز‌ها دیگر کتاب نمی‌خواند، سخت در اشتباه هستید.

مغازۀ کفاشی کوچک او به قول یکی از اهالی برای خودش پاتوق فرهنگی شمرده می‌شود و از صبح تا ظهر آقای کتانی و دوستانش که مثل خود او دوست‌دار شعر و ادبند، می‌نشینند و برای هم شعر می‌خوانند و تبادل اطلاعات می‌کنند.

از طرف دیگر روی میز کار کفاشی‌اش، کنار چکش و سمبه، چند جلد کتاب به چشم می‌خورد. کتاب‌هایی که ظاهرشان داد می‌زند که دست‌کم سی چهل سال عمر دارند و برای خودشان میراث فرهنگی محسوب می‌شوند.

می‌گوید: «کتاب خواندن تبدیل به جزو جدانشدنی زندگی من شده است و نمی‌توانم آن را کنار بگذارم. الان در همین مغازه هم هنوز چندتایی کتاب مثل دیوان حافظ و سعدی و میرزاده عشقی دارم.

بیکار که می‌شوم و مشتری ندارم، تفألی به هریک می‌زنم و به قولی روحم را تازه می‌کنم. همین‌ها باعث شد که محفوظات من طی این سی‌واندی سال فراموش نشود و هنوز بدون کم‌وکاست و تپق‌زدن بتوانم بیت بیت فردوسی و حافظ را به یاد بیاورم.».

مغازۀ کفاشی کوچک او به قول یکی از اهالی برای خودش پاتوق فرهنگی شمرده می‌شود

 

دوست داشتم معلم ادبیات می‌شدم

«دوست داشتم معلم ادبیات فارسی می‌شدم». کتانی بی‌مقدمه این را می‌گوید و بعد از چندثانیه‌ای سکوت صحبت‌هایش را این‌طور ادامه می‌دهد: «من تا سیکل بیشتر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.

نه اینکه خانواده‌ام نگذارند، خیلی هم تشویق می‌کردند. ولی من با وجود اینکه همه‌چیز را سر همان کلاس یاد می‌گرفتم و نیاز نبود که مثل بقیه شب امتحان خودم را به آب و آتش بزنم، باز هم دل به درس و مدرسه نمی‌دادم.

پدر خدابیامرزم هم که این وضعیت را دید، برای اینکه زودتر وارد بازار کار بشوم و هنری کسب کنم که به درد آینده‌ام بخورد، دیگر نگذاشت مدرسه بروم و مرا شاگرد خودش کرد.

با این همه از همان موقع معلمی را خیلی دوست داشتم. بعد‌ها هم که وارد مسیر مطالعه شدم، این علاقه شدت بیشتری پیدا کرد، اما خیلی دیر شده بود و من دیگر فرصتی برای این‌کار‌ها نداشتم. خلاصه اینکه حسرت معلم ادبیات‌شدن روی دلم ماند.».

 

* این گزارش در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶ در شماره ۲۴۵ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44