
آگاتاکرسیتی در گلیمفروشی خیابان سرخس!
اینجا که باشی، خیلی زود به بوی پشم خو میگیری. گرمای آن را حس میکنی و حتی پرزهای آن که گهگاه لابهلای صحبت کردن توی گلویت میپرد، خیلی اذیتت نمیکند. اینجا که باشی با روستا آشنا میشوی؛ با خلقوخوی روستاییها که بیشترشان وقتی به مشهد میآیند، سری به خیابان سرخس میزنند و البته مغازه کوچک و نقلی «محمد رحیمی». اینجا که باشی غم و شادی زنهای روستا را در نقشهای قالیچه و گلیم، در رنگهای شاد و گرفته آنها میبینی.
رحیمی خودش که اینطور است. هر وقت قالیچه یا گلیم تازهای برایش میآورند، از پایین تا بالای آن را ورانداز میکند. نگاهش را در نقش و نگار آن ریز میکند. به رنگها و حتی نظم رجهای بافته شده. انگشت اشارهاش را به سمت یکی از همین قالیچهها میگیرد و نشانمان میدهد: «میبینید چه رنگ قرمز خوشرنگی برداشته، شاید آن روز حال بافندهاش خوب بوده، شاید بچهاش اذیت نکرده، شاید شوهرش لبخندی به او زده.»
و نگاهش باز میرود و میآید تا در نقطهای دیگر ثابت میشود: «میبینید همان نقش است، اما رنگهایش کمی فرق میکند. زن حوصله نداشته. شاید عزادار بود، شاید غمی داشته.» اینجا که باشی در آغوش خانه چوپانها گرم میشوی، تصورش هم در این گرما سخت است، ولی رحیمی نظر دیگری دارد: «این خاصیت پشم است که در سرما تو را گرم و در گرما خنکت میکند. نترس از اینکه توی گرما پشم بپوشی که اگر اینطور بود گوسفندها در تابستان طاقت نمیآوردند.»
برای هرچیز که در مغازۀ کوچک و باصفایش وجود دارد، کتابی از اطلاعات و تحقیقات تجربی خودش را تحویلمان میدهد و طوری دربارۀ همه اینچیزها برایمان میگوید گویی سالهای سال پشت دار قالی نشسته یا ساعت به ساعت نمدمالی کرده است.
عجیب اینکه بسیاری از سالهای عمرش را مشغول درس خواندن بوده، آن هم در رشتهای آزمایشگاهی به نام سیدتکنولوژی که در کار تحقیق دربارۀ کشاورزی، بذرها و گونههای جدید است، با این حال طوری از فرش و گلیم و وضعیت این هنر دستی حرف میزند که گویی سالیان سال درسش را خوانده است.
علاقه او به حفظ فرهنگی بومیاش که خراسان را مهد فرش و گلیمهای فاخر میداند، تا جایی بود که وقتی برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری عازم استرالیا بود و البته تردید داشت، عشق و علاقه به همین کار ساده او را از رفتن منصرف کرد و ترجیح داد، بماند و هنر بومیاش را رشد بدهد. در گزارش زیر در گفتگویی ساده و صمیمی با رحیمی، کاسب خیابان سرخس ترتیب دادهایم که مغازه خوش رنگ و لعابش در ابتدای خیابان خودنمایی میکند.
مراوده با روستاییها به جای رفتن به استرالیا
رحیمی متولد سال۱۳۶۳ است. مردی ۳۳ ساله که آرامش و اعتمادبهنفس عجیبی در چهرهاش موج میزند. اگر بخواهم توصیف دقیقتری از او بکنم، میگویم از آن آدمهایی است که تکلیفش را با خودش روشن کرده است.
اینطور آدمها معمولا اضطراب ندارند، چون میدانند دقیقا از زندگی چه میخواهند. او در رشتۀ سیدتکنولوژی مدرک فوقلیسانسش را گرفته است و علاقه عجیبی به درس خواندن و ادامه تحصیل دارد. برای همین هم با اینکه از کودکی در فضای کار پدر حضور داشت که کارگاه قالیبافی بزرگی بود، ترجیح داد به جای کار در این زمینه درس بخواند. آن هم در رشتهای که ارتباط زیادی به طبیعت داشت: «رفتوآمد من از کودکی به روستا به کارهایی در زمینه باغداری و کشاورزی علاقهمندم کرده بود.
برای همین ترجیح دادم در این زمینه تحصیل کنم. فکرهای بزرگی هم در سر داشتم. دوست داشتم حرفی برای گفتن در آن رشته داشته باشم. برای همین تا مقطع کارشناسی ارشد تحصیلاتم را ادامه دادم. حتی دوران سربازی ام در یک شرکت کشاورزی گذشت و مدتی هم با یکی از دوستانم شرکت کشاورزی راه انداختیم، باز دلم پیش این کار بود.»
منظورش از این کار، فروش برخی ادوات روستایی، کلاههای بختیاری، خورجین و مهمتر از همه قالیچههای دستباف و گلیم است. رحیمی برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری عازم کشور استرالیا بود و حتی کارهای لازم را هم انجام داده بود، اما با بانوی زندگیاش آشنا میشود و آنوقت است همه تردیدهایش برای رفتن و ماندن پایان میپذیرد و تصویر دیگری از زندگی برای خودش ترسیم میکند که در آن مغازۀ قالیچه وگلیمفروشیاش نمایان بود.
ترجیح دادم به جای اینکه به دنبال کاری بروم که نیست، ظرفیت موجود را پرورش دهم و تاثیرگذار باشم
داشتههایمان را حفظ کنیم
رحیمی میگوید که پدرش در گذشته کارگاه قالیبافی بزرگی داشته که ۱۲۰دار قالی در آن برپا بوده و دهها نفر آنجا مشغول قالیبافی بودند و خود پدرش هم در کار نقشه کشیدن قالی و مدیریت کارگاهش، ولی با خراب شدن بازار فرش دستباف مجبور به جمع کردن کارگاهش میشود و از آن همه دم و دستگاه تنها کارگاهی نمدمالی در روستایشان باقی میماند که هنوز هم فعال است.
او درباره رشته تحصیلیاش و اینکه چطور شد بالاخره کار فعلیاش را انتخاب کرد، میگوید: «رشته ما به شرایط خاصی نیاز دارد. آزمایشگاههای خاص برای تولید گونههای جدید و... میخواهد که این شرایط فراهم نیست و تحصیلکرده در این رشته نهایتا میتوانددر اداره کشاورزی استخدام شود!»
او میگوید: «این رشته هزینه زیادی برای کار میطلبد و از طرفی ارگان یا نهادی هم حامی آن نیست؛ بنابراین ترجیح دادم به جای اینکه به دنبال کاری که نیست بروم، ظرفیت موجود را پرورش دهم، چون به سهم خودم میخواهم تاثیرگذار باشم.»
رحیمی خیلی صمیمی حرف میزند، برای همین وقتی میگوید به این کار علاقه دارد، چون با وجود سود کم خیر و منفعت دارد، نکته حرفش را میگیریم. او میگوید خیلی از دوستانش وقتی سراغش میآیند از او میپرسند چطور شده به جای درس خواندن یا استخدام شدن آمده اینجا گلیمفروشی و پشتبندش جواب میدهد: «ربطی ندارد من واقعا به کارم علاقه دارم و به نظرم این مهم است که ما داشتههایمان را حفظ کنیم.»
خیابان سرخس؛ شعبه دوم روستا
روند کاری در مغازه رحیمی به گونهای است که تعدادی از روستائیان تولیدات خودشان مثل خورجین، کلاه، خانه چوپان، فرش و گلیم میآورند و به او میفروشند، از طرفی تعدادی از روستائیان برای خرید همانها به مغازه او میآیند. خیلی وقتها هم در معاملات پول کمتری جابهجا میشود و بیشتر مبادله کالا به کالاست. میگوید بیشتر سر و کارم با روستائیان است و اصلا من اسم این خیابان را گذاشتهام «شعبه دوم روستا».
از کارهای کوچک چشمههای بزرگ دیدم
رحیمی فکر بازی دارد که این را در میان صحبتهایش وقتی میگوید همه چیز در سود مالی نیست میتوان حس کرد. اینکه او بعضی اوقات اجناس را با همان قیمتی که قرار است بفروشد از روستائیان تنگدست میخرد، برای او سود بیشتری در مقایسه با پول دارد. میگوید: «حساب یک چیزهایی را دارم مثلا یکسری زنان تنگدست روستاهای اطراف کلات که برایم خورجین میآورند، بعضی اوقات به خاطر خرابی بازار لازم ندارم جنسهایشان را بخرم یا اصلا فروش ندارد با این حال نمیگذارم بیکار بمانند یا ناامید شوند.»
او با یک خانواده فریمانی هم همکاری دارد که چهار فرزند معلول دارند و یکسری فرشهای خاص میبافند. او فرشها را با همان قیمتی که قرار است بفروشد، از آنها میخرد تا آنها بتوانند به کارشان ادامه بدهند. میگوید: «اینکه از فلان معامله سودی نمیبرم، مهم نیست، مهم این است که من از این کارهای کوچک چشمههای بزرگی دیدم که چندین برابر برایم خیر و برکت داشته است.»
وقتی صحبت از بوی همیشگی پشم در مغازه میشود، رحیمی مثالی میشوند و حکایتی تعریف میکند: «روزی بنده خدایی که در کشتارگاه کار میکرده، میرود بازار عطرفروشها و آنجا بیهوش میشود. برایش آب و گلاب میآورند، به هوش نمیآید بالاخره یکی از دوستانش میرود و کمی پهن میآورد و او به هوش میآید. داستان من هم همین است. من به اندازه موهای سرم روی نمد خوابیدهام و درست است که پشم بوی خاصی دارد که همه خوششان نمیآید، ولی من عاشقش هستم.»
بعد از خانه اینجا آرامش میگیرم
خانه رحیمی در یکی از شلوغترین نقاط شهر یعنی حوالی میدان ۱۷ شهریور است که میتوان گفت نمادی از زندگی شهری را به خوبی میتوان در آن مشاهده کرد. از وجود مغازههای متعدد، مجتمعهای تجاری، ترافیک و رفتوآمد فراوان. برعکس فضای کارش بسیار آرام و صمیمی است و در آن بیشتر با روستاییها سروکار دارد و سادهزیستی را در آنها میبیند.
این تناقض را دوست دارد و میگوید: «من هر روز از شلوغی شهر به آرامش روستا میرسم و این برایم لذتبخش است، شاید باور نکنید، ولی بعد از خانهام فقط اینجا آرامش میگیرم.»
خاصیت فرش دستباف را به همه میگویم
خیلی وقتها رحیمی را در حال جابهجا کردن اجناسش یا تغییر دکور مغازه میبینی. اینطور وقتها حتما یک قالیچه جدید برایش آوردند که دوست دارد در بهترین جای مغازه آویزانش کند. میگوید: «قبل از هر کس خودم از قالیچه جدید لذت میبرم و یک دل سیر نقش و نگارش را تماشا میکنم.»
این را که میگوید گریزی هم میزند به بازار فرش ایران که اصلا جایگاه خوبی ندارد و اینجاست که یکی دیگر از دغدغههایش را برایمان میگوید: «متاسفانه قدر داشتههایمان را نمیدانیم، برای همین فرش ما که بهترین فرش دنیاست، خیلی وقتها با واسطه و به عنوان فرش کشور دیگری به بازار میرود و این جای تاسف دارد.
الان با این وضعیت و در حد سهم و توان خودم تلاش میکنم خاصیت فرش دستباف و عوارض فرشهای ماشینی را به همه بگویم تا کسانی که توانش را دارند، با استفاده از صنایع دستی خودمان به رونق این بازار کمک کنند. شک ندارم در آینده یکی از تاثیرگذاران در صنعت فرش خواهم بود و این هدف من است، چون به شدت دلم میسوزد.»
در حد سهم و توان خودم تلاش میکنم خاصیت فرش دستباف و عوارض فرشهای ماشینی را به همه بگویم
بیکاری از نظر من وجود ندارد
حرفی که برای هم سن و سالانش دارد هم جالب است: «من هم میتوانستم یک تحصیلکردۀ بیکار باشم، اما به جای آن آمدم و هنر در حال فراموشی خودمان را در حد خودم رونق دادم. هر جوان داشتههایی اطراف خودش دارد؛ بنابراین بیکاری از نظر من وجود ندارد، چون هر کس بخواهد میتواند کاری برای خودش ایجاد کند.»
سادهزیستی و راحتگرفتن، تاثیراتی است که رحیمی از برخوردها و ارتباطاتش با روستاییها در زندگیاش گرفته. درحالیکه میخندد، میگوید: «اگرچه در خانه برخی روستاییها چیزهایی است که در خانه ما شهریها یافت نمیشود، اما به طور کلی سادهزیستی این آدمها ستودنی است. ولی این سادهزیستی برای من منافاتی با خواستههایم ندارد، چون معتقدم برای رسیدن به اهداف باید تلاش کرد و جنگید.»
او برای ۱۰ سال آینده زندگیاش برنامههای زیادی دارد که آخرش را همان اول به ما میگوید: «در ۱۰ سال آینده جزو معدود افرادی هستم که در صنعت فرش و گلیم حرف اول را میزنم.»
رحیمی از بچگی دوست داشت مورخ بشود. برای همین است که حالا به خواندن کتابهای تاریخی خیلی علاقه دارد. رمانهای تاریخی هم میخواند و در کنار آنها رمانهایی از نویسندههای مطرح، چون آگاتا کریستی، چون «دختری در قطار» در مغازه او وجود دارد.
همه وقتهای بیکاری رحیمی با خواندن این آثار میگذرد و همکارانش همیشه از این کار او شاکی هستند، چون وقتی برای سلام و احوالپرسی به مغازهاش میآیند، همیشه سرش توی کتاب است.
* این گزارش در شماره ۲۴۶ دوشنبه یک خرداد ۹۶ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.