کد خبر: ۵۶۴
۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

رزم عاشقانه در کارزار کووید19

همیاران سلامت طبق آنچه پرستاران آن‌ها را صدا می‌زنند یا مردمیاران سلامت طبق آنچه روی لباسشان درج شده است، آمده‌اند تا خانواده بیماران کرونایی باشند. آن‌ها مهربان و دل‌سوزند و تلاششان ارزشمند است. آن‌ها آمده‌اند که دل‌گرمی کسانی باشند که با کرونا دست‌وپنجه نرم می‌کنند. انگار باور دارند «عاشقی کار سری نیست که بر بالین است» و آمده‌اند «رقصی چنین میانه میدان» را تجربه کنند.

 از ابتدا تا انتهای مصاحبه به یاد زمان جنگ هستم. آن چیزی که از نیروهای مردمی بیمارستان‌ها شنیده‌ام تا بار سختی را از دوش پرستاران بردارند و برای بیماری که دور از خانواده‌اش است، خواهری یا برادری کنند. همیاران سلامت طبق آنچه پرستاران آن‌ها را صدا می‌زنند یا مردمیاران سلامت طبق آنچه روی لباسشان درج شده است، آمده‌اند تا خانواده بیماران کرونایی باشند. آن‌ها مهربان و دل‌سوزند و تلاششان ارزشمند است. آن‌ها آمده‌اند که دل‌گرمی کسانی باشند که با کرونا دست‌وپنجه نرم می‌کنند. انگار باور دارند «عاشقی کار سری نیست که بر بالین است» و آمده‌اند «رقصی چنین میانه میدان» را تجربه کنند. محمد، محمد و سیدامیرحسین 3نیروی جهادی و بسیجی مسجد ولیعصر محله سیدی و قرارگاه جهادی شهید چمران هستند که در این رزم عاشقانه حضور دارند، ولی دلشان می‌خواهد گمنام بمانند. آن‌ها با ارائه خدمات مراقبتی، حمایتی و عاطفی در کنار کادرپزشکی جای خالی همراهان بیمار را برای آن‌ها پر می‌کنند. این همراهی خالصانه در قالب طرح «همیاران سلامت» با هدف کمک‌رسانی به جامعه پزشکی، ایجاد روحیه مثبت و حمایت عاطفی بیماران بستری و یاری‌رسانی در امور شخصی بیمار باعث حال خوب پرستاران و بیماران می‌شود.

 

کادر درمان تنها بودند 

سیدامیرحسین که سن‌وسالش بیشتر است، به‌نوعی نقش بزرگ‌تر را برای آن‌ها ایفا می‌کند و همراه گروه است. می‌گوید: از زمانی که کرونا شیوع پیدا کرد و آدم‌های زیادی را از دست دادیم، تعدادی از جهادگران به کار تغسیل و تدفین اموات کرونایی ورود پیدا کردند و بعضی دیگر در مواسات و رزمایش مؤمنانه دست‌به‌کار شدند. از آنجا که کادر درمان هم تنها بودند، بعضی از جوانان جهادگر هم به کمک آن‌ها شتافتند. ما هم در مسجد ولیعصر به افراد متعهد فراخوان دادیم و از میان آن‌ها 4نفر اعلام آمادگی کردند تا در دوره‌های آموزشی شرکت کنند. ما به‌عنوان نیروهای غیرتخصصی پزشکی برای انجام امور شخصی بیمار در کنار آن‌ها حضور پیدا می‌کنیم. از تعویض لباس تا غذا دادن و بردنشان به سرویس‌بهداشتی تا ماساژ دادن و کارهای غیرپزشکی بر عهده ماست.

او و دوستانش در 2جلسه آموزشی که از طرف بسیج جامعه پزشکی برگزار شده است، حاضر شدند و تعیین‌وقت کردند. شیفت‌ها 7تا13،13تا19 و 19تا7 است که باید دست‌کم 2روز در هفته را بر بالین بیماران حاضر شوند. آقاسید می‌گوید: این اولین تجربه‌ای بود که بعد از جنگ مردم برای کمک به کادر درمان ورود پیدا کنند. در بیماری کرونا همه‌چیز تازه بود. هیچ‌کس تجربه‌ای نداشت. حتی کادر پرستاری تجربه پوشیدن گان به این شکل را نداشت. از بیرون کار یک ترس عمومی از این بیماری وجود داشت و از داخل برای کسانی که درگیر کار شده بودند، تجربه خاص و شیرینی بود. ما می‌دانستیم مفیدیم و می‌توانیم به‌عنوان یک انسان برای هم‌نوعمان قدمی برداریم. پس حالمان خوب بود و بازخورد کارمان ملموس بود.

 

سختی‌های لذت‌بخش!

آن‌ها به کاری ورود پیدا کرده‌اند که بیشتر مردم از آن فراری هستند. آن‌ها ترسی را که در میان مردم بود، به آغوش کشیدند و حظ معنوی بردند: گان پوشیدن برای ما لذت‌بخش بود. انگار لباس رزم پوشیدیم. بسیاری از جوان‌ها به جنگ داعش رفتند و ما اینجا وقتی لباس می‌پوشیدیم، انگار لباس نبرد با ویروس کرونا را پوشیده‌ایم. کسانی که کرونا گرفته‌اند، انگار در دست دشمن اسیر شده‌اند و ما باید آن‌ها را از چنگال او نجات بدهیم. در کمک به کادر درمان هم ما حس مفید بودن داشتیم. یک ساختمان هفت‌طبقه 2بخش داشت و در هر بخش از 20تا50 بیمار حضور داشتند. کادر درمان برای رسیدگی به این تعداد از بیماران کافی نبود. گاهی فرد برای غذاخوردن منتظر بود تا پرستار بیاید. برای تعویض لباس یا رفتن به سرویس‌بهداشتی چشم‌به‌در بود. با ورود مردمیاران کمک خوبی به کادر درمان شد و آن‌ها روحیه گرفتند و از تنهایی درآمدند. از سوی دیگر، وقتی که بیماران متوجه می‌شدند نیروها جهادی برای کار آمده‌اند، احساس خوش‌حالی‌شان به ما منتقل می‌شد. گاهی بیمارانی که سن بالاتری داشتند، می‌گفتند الان حس می‌کنیم که فرزندمان کنارمان است. زمان ترخیص بیماران هم برایمان بسیار لذت‌بخش بود. اگر یک نفر می‌خواست از بخش خارج شود، ما خبر ترخیصش را به همه اتاق‌ها اعلام می‌کردیم تا بیماران دیگر تخت‌ها هم روحیه بگیرند. بعضی وقت‌ها بیمار را در اتاق‌های دیگر می‌بردیم تا آن‌هایی که اسم کرونا ناامیدشان کرده است، بدانند که قرار نیست تسلیم این بیماری شوند. حتی اگر شده به‌زور به آن‌ها غذا می‌دادیم تا بنیه دفاعی بدنشان قوی شود. ما گاهی به بیمار غذا می‌دادیم و پرستار می‌گفت این بیمار چندروز غذا نمی‌خورد. یادم هست پرستار از ما تشکر می‌کرد. انگار بار سنگینی را از دوشش برداشته بودیم. اگر بچه‌های جهادی وارد این ماجرا نمی‌شدند، کادر درمان وقت رسیدگی به این کارها را نداشتند و گاهی فقط مترصد فرصت بودند تا بتوانند نمازشان را بخوانند. گاهی همراهان برای بیمارشان چیزی می‌آوردند و ما مسئول انتقال و تحویل به بیمار بودیم. همراهان نه می‌توانستند و نه جرئت می‌کردند که خودشان بر بالین بیمارشان حاضر شوند. ما گاهی گفت‌وگوهایی را که بینمان شکل می‌گرفت، به بیمار یا خانواده‌اش منتقل می‌کردیم و از روحیه‌ای که می‌گرفتند، لذت می‌بردیم. دیدن این صحنه‌ها و حس مفیدبودن لذت‌بخش بود.گاهی اتفاقات درباره ترخیص بیماران هم زیباست. بعد از 2هفته که خانواده‌ها یکدیگر را ندیده‌اند و دل‌تنگ هم هستند، نمی‌توانند هم را به آغوش بکشند یا حتی به یکدیگر دست بزنند. احساس جاری میان این لحظه‌ها در نظر سیدامیرحسین لذت‌بخش به نظر می‌رسد. او ادامه می‌دهد: حضور داوطلبانه ما باعث دل‌گرمی پرستاران بود که مجبور بودند در این وادی حاضر باشند. آن‌ها با دیدن ما روحیه می‌گرفتند. گاهی یک ماساژ کوتاه یا یک گفت‌وگوی چندکلمه‌ای خستگی را از تن پرستار بیرون می‌برد تا با انرژی و حال بهتری به بیمارانش رسیدگی کنند.

 

تلخی و سختی هم زیاد بود

او در کنار این لذت‌ها صحنه‌های تلخ را هم تجربه کرده است. می‌گوید: گاهی از خودم سؤال می‌کردم که چطور می‌شود روز قیامت فرزند از مادر فراری باشد؟ گاهی ما این موضوع را می‌دیدیم. بیماری فوت کرد و وقتی با همراهانش تماس گرفتند، گفتند لطفا او را در بهشت رضا(ع) دفن کنید و فقط به ما بگویید کدام قطعه است. این موضوع خیلی کام مرا تلخ کرد. گاهی هم با همه تلاش‌ها، یک‌باره اعلام می‌شد که تخت فلان‌بیمار را ضدعفونی کنید. یعنی بیمار فوت کرده است. گاهی مجبور بودیم بیماران فوت‌شده را کاور کنیم یا حتی گاهی کنار بیمار بودیم و جان‌دادنش را می‌دیدیم. این از اتفاقات تلخ بیمارستان بود. ما همان‌قدر که از بهبود بیماران خوش‌حال می‌شدیم، از این اخبار رنج می‌بردیم. از اینکه بیمار آن‌قدر حالش خراب بود که گاهی مجبور بودند او را به تخت ببندند تا از تخت پایین نیاید. یا زمانی که بیمار برای دادن آزمایش‌ها مقاومت می‌کرد و رنج می‌برد.

سید از سختی‌های کارش هم برای ما بیشتر می‌گوید: ما آنجا چیزی نمی‌خوردیم. فقط ترس کرونا نبود. چیزی نمی‌خوردیم، چون نیاز به رفتن به سرویس‌بهداشتی پیدا نکنیم. حتی در منزل ناهار نمی‌خوردم و سر شیفت می‌رفتم. از طرفی در خانه وضو می‌گرفتم. چون برای نماز نمی‌توانستیم در بیمارستان وضو بگیریم. نماز خواندن آنجا سخت بود. پرستاران به‌سختی نماز می‌خواندند، اما آن عبادت و آن نماز چیز دیگری است. نمازی می‌خواندند که لذتش را 90درصد مردم نچشیده‌اند. درآوردن دستکش‌ها و گان خودش یک کلاس آموزشی داشت. ما حتی لباس و کفشی که داخل گان بود، با لباس و کفش بیرونمان متفاوت بود تا ناقل نباشیم. پوشیدن لباس محافظ در گرمای تابستان خیلی سخت بود، ولی سختی اگر برای کمک به هم‌نوع باشد، لذت دارد، اما گاهی می‌بینی کسی روی تخت بیمارستان افتاده و حتی خورد و خوراک برایش مشکل است، این سختی‌ها فراموش می‌شد. دیدن مرگ انسان‌ها سخت بود. دیدن جای خالی بیمارانی که با آن‌ها آشنا شده‌ایم، سخت بود، ولی مانع کار نبود.

 

جوانان جنگ و جوانان کنونی!

او هم میان آنچه اکنون رخ می‌دهد و آنچه در جبهه‌ها اتفاق افتاده است، مقایسه خوبی دارد و ادامه می‌دهد: روحیه جهادی زمان جنگ را که ما فقط شنیده بودیم، اینجا درک کردیم. ما می‌دیدیم پرستاری که بر اساس آمار چاشت دریافت کرده است، آن را اول به ما می‌دهد و سپس برای خودش برمی‌دارد. گاهی می‌دیدیم که یک بیمار درخواست آب‌میوه داشت و دوستان جهادی همان چاشت را به بیمار می‌دادند و می‌گفتند او بیشتر نیاز دارد.

امیرحسین تعریف می‌کند: یک نفر از من پرسید که این مردمیار یعنی چه؟ گفتم آمده‌ایم برای کمک. او گفت چقدر پول به شما داده‌اند که بیایید اینجا؟ انگار نمی‌دانست ما جهادی آمده‌ایم و پولی نیستیم. وقتی فهمید، ناخودآگاه گفت شما دیوانه‌اید. من گفتم آن کسانی که به جنگ داعش رفته‌اند از ما دیوانه‌ترند. ما اینجا اگر رعایت کنیم، درگیر ویروس نمی‌شویم، ولی آن‌ها هیچ حفاظی در برابر گلوله‌ها ندارند. این را که گفتم، آن آدم شرمنده شد. 2هفته بعد که او را دیدم، احترام زیادی به همیاران سلامت می‌گذاشت. من باورم این است که جوان‌های ما از جوانان زمان جنگ بهترند و زمینه‌اش که پیش بیاید، خودشان دست‌به‌کار می‌شوند. روش‌های مقابله فرق کرده، ولی میدان همان میدان است.

 

تنها یاور بیماران بودیم

همیاران سلامت بعد از خدا و کادر درمان تنها همراهان و همیاران بیماران روی تخت هستند. امیرحسین درباره حس پناه بودن برای بیماران می‌گوید: اگر این حس در بچه‌ها نبود، سر از بیمارستان درنمی‌آوردند. کار ما تخصصی نبود. ما در این مدت حتی برای یک نفر سرم عوض نکردیم. رفتن ما برای روحیه دادن و مراقبت بود. بیماری که به من می‌گوید فکر می‌کنم فرزندم اینجا ایستاده، قطعا از ما روحیه گرفته است. یکی از وظایف ما نیروهای داوطلب که به بهبود بیمار کمک مؤثر می‌کرد، روحیه دادن بود و باید به بیماران آرامش را انتقال می‌دادیم.او درباره روحیه‌ای که بیماران کرونایی از آن‌ها می‌گیرند، ادامه می‌دهد: ما باید به بیماران روحیه بدهیم. کرونایی‌ها کوچک‌ترین ملاقات و ارتباط با بیرون ندارند. این روحیه بیمار را شکننده می‌کند. پیش از این اگر بیمار شب تا صبح از درد و بیماری بیدار بود، چشمش به در بود تا ساعت14 ملاقاتی دارد، اما الان کسی نبود که کنار بیمار حاضر شود و حال او را خوب کند. خوش‌حالی ما این بود که این نقش را برای بیمار بازی می‌کنیم.امیرحسین می‌گوید: پیش از این شده بود که فرزند یا خانواده‌ام بیمار شوند و به مراقبت نیاز داشته باشند. شاید گاهی یک شب تا صبح کنار بالین دوستی مانده باشم، ولی تجربه پرستاری به این شکل را نداشتم. اینکه دغدغه‌ام فقط بیمار و رسیدگی به او باشد، نبوده است. این اولین تجربه من بود که رفع نیازهای یک بیمار اولین اولویتم بود.

 

کوچک‌ترین عضو همیاران سلامت!

محمد، برادرزاده یکی از شهیدان معروف محله سیدی است که امسال تازه دیپلم می‌گیرد. او هم وقتی اطلاع‌رسانی جذب همیاران سلامت را می‌بیند، خیلی زود با مشورت خانواده به این نتیجه می‌رسد که باید در این راه قدم بگذارد. او ابتدا اینترنتی ثبت‌نام می‌کند و پس از گذراندن دوره‌های آموزشی وارد بیمارستان می‌شود. محمد می‌گوید: پدر و مادرم هیچ مخالفتی با این موضوع نداشتند. به آن‌ها گفتم که گروه مردمی همیاران سلامت به کمک کادر درمان می‌روند و آن‌ها گفتند برو. این رسم رفتن به خط مقدم خطر برای خانواده آن‌ها چیز عجیبی نیست. پیش از این عمویش در خط مقدم جبهه حضور یافته و حالا او در خط مقدم مبارزه با کرونا حاضر است. تنها شرط پدر و مادر برای فرزند بزرگشان رعایت شیوه‌نامه‌های بهداشتی است. به طور قطع محمد الگوی خوبی برای خواهر و برادر کوچک‌ترش است. محمد در اولین حضورش در بیمارستان که همراه با دلهره است، تازه می‌فهمد آن آموزش‌هایی را که در کلاس‌ها دیده است، کجا به کارش می‌آید. حالا که تجربه چندماهه حضور در بیمارستان‌ها را دارد، به اینکه بار اول نمی‌دانسته نانومتر چیست و به چه کار مریض می‌آید، می‌خندد. درباره سختی کار با مریض می‌پرسم و او از بزرگواری بیمارانی می‌گوید که سعی می‌کنند کمتر برای آن‌ها باعث زحمت شوند: یکی از بیماران نمی‌گذاشت ملحفه‌هایش را زودبه‌زود عوض کنند. می‌گفت من بیشتر مراعات می‌کنم تا شما کمتر به زحمت بیفتید.

 

اولین رویارویی با مرگ!

محمد از همراهی و اخلاق خوب پرستاران ابراز رضایت می‌کند و می‌گوید: ما از انجام هیچ‌کاری که به نفع بیمار باشد، ابایی نداشتیم، ولی پرستارها نمی‌گذاشتند که ما کارهای آن‌ها را انجام بدهیم. آن‌ها از حضور ما خوش‌حال بودند و می‌گفتند همین‌که تا اینجا آمده‌اید، ممنونیم. تعداد زیاد مریض‌ها و کافی نبودن کادر درمان برای رسیدگی به آن‌ها در شیفت شب که محمد حضور داشته است، در این مدت به چشم او آمده است تا او اصرار بیشتری برای حضور در بیمارستان داشته باشد. محمد پیش از این هیچ‌وقت تجربه رویارویی با مرگ را نداشته باشد.سن‌وسال او و تجربیاتی که در این مدت کسب کرده ولی پا پس نکشیده است، عجیب ذهن ما را به دوران دفاع مقدس گره می‌زند. او یک دهه‌هشتادی است، شبیه به نوجوانان دهه‌شصتی! نمی‌توانیم از این مقایسه دست بکشیم. محمد می‌گوید: اولین تجربه دیدن مرگ در بیمارستان برایم رخ داد. مرگ مرا شگفت‌زده کرد. من چنددقیقه قبلش از کنارش عبور کردم و رفتم به اتاق‌های کناری سر بزنم. وقتی برگشتم، دیدم فوت کرده است. با خودم گفتم چطور این اتفاق افتاد؟ با کمک دیگران او را کاور کردیم تا راه تازه‌ای را شروع کند.محمد در هفته 3مرحله در شیفت شب همراه با پرستاران شده و سختی شب‌بیداری را به جان خریده است. او ادامه می‌دهد: سختی کار پرستاران در شیفت شب را حس کردیم. حتی موقع استراحتشان هم راحت نبودند. برای غذاخوردن و دستشویی رفتن هم مشکل داشتند. ما هم تلاشمان این بود که در مدت شیفت به دستشویی نرویم. محمد و هم‌کلاسی‌اش جزو کم‌سن‌وسال‌ترین افراد حاضر در بیمارستان‌اند که امیدبخش کادر درمان هم هستند. محمد می‌گوید: گاهی پرستاران از حق چاشت خودشان می‌زدند تا نیروهای جهادی پذیرایی شوند. مأموران انتظامات هم گاهی برای نماز خواندن و دستشویی‌رفتن یا حتی بخشیدن صبحانه خودشان با ما همراهی می‌کردند.محمد از قسمت سخت کارش هم می‌گوید: یکی از پرستارها جلو خودم از حال رفت. یکی دیگر از پرستارها با دستکش می‌خوابید، چون دستش زخم بود و می‌سوخت. بچه‌های ما هم دست‌هایشان زخم شده بود، از بس با الکل و مواد شوینده تماس داشتند.

 

مادرم نمی‌داند!

محمد، عضو دیگر این گروه، 25سال سن دارد و مهندس متالوژی است. در موج اول و دوم کرونا حضور داشته است. او سه‌شنبه و پنجشنبه از ساعت 19تا7 در بیمارستان حاضر بوده است. محمد برای ایفای نقش در جریان کرونا درنگ نمی‌کند. او که در طرح اردوهای جهادی، ضدعفونی و مواسات هم نقش پررنگی ایفا کرده است، با دیدن فرم ثبت‌نام داوطلب حضور در بیمارستان می‌شود. محمد می‌گوید: شبیه به حضور داوطلبانه در میدان جنگ بود. ما خواستیم یک گوشه از کار را بگیریم تا از خستگی کادر درمان کم کنیم. البته خانواده محمد هنوز هم خبر ندارند که محمد آن شب‌هایی که نیست، بر بالین بیماران حاضر می‌شود. نگرانی خانواده باعث می‌شود تا محمد این موضوع را به آن‌ها نگوید و به همین دلیل او اصرارش بر گمنامی بیشتر از دیگران است. او معمولا در پایگاه شهید چمران حضور مستمر دارد و همین موضوع باعث شده است خانواده‌اش خیلی پاپیچ شیفت‌های شب او نباشند.

محمد می‌گوید: شب‌های اول با داشتن همه لباس‌های محافظ، کمی واهمه داشتم. حتی برای خوردن غذا هم ترس داشتم و بیرون غذا می‌خوردم، اما از شیفت‌های سوم و چهارم همه‌چیز عادی شد و علاقه داشتم که هرروز بروم، اما چون شاغلم، نمی‌توانستم.
از محمد که درباره علاقه‌اش به حضور دائم در بیمارستان می‌پرسم، می‌گوید: آنجا آدم حس می‌کند که مفید است. همه آن کارهایی که برای بیمار انجام می‌دهیم و گفت‌وگویی که میانمان شکل می‌گرفت، به من این انگیزه را می‌داد. گاهی از این شیفت تا شیفت بعدی که می‌رفتم، متوجه می‌شدم که یکی از بیماران فوت کرده است و خیلی دلم می‌گرفت. انگار به آن‌ها عادت می‌کردیم. من هربار که شیفت می‌رفتم، آمار آدم‌هایی را که نبودند، می‌گرفتم. دلم می‌خواست بگویند که ترخیص شده‌اند، ولی گاهی هم خبر فوتشان را می‌شنیدم.

 

یک نفر جلو چشمم جان داد!

محمد می‌گوید: ما نقش همراه بیمار را داشتیم. اگر بیمار زنگ می‌زد، به سراغش می‌رفتیم تا بدانیم چه کار دارد. اگر کار پزشکی داشت، کادر درمان را باخبر می‌کردیم و اگر امور شخصی بود، انجام می‌دادیم. به‌صورت دوره‌ای هم هر 15دقیقه سر می‌زدیم و اگر بیمار غذا یا آب می‌خواست، به او می‌دادیم. در برخورد با بیماران باید صبور بود. مثلا نمی‌شود غذای او را تند به او داد. باید حوصله کرد و آرام‌آرام غذا را به دهانش گذاشت. یادم هست دختری شش‌ساله بیمار بود و باید غذا را برایش له می‌کردی و به دهانش می‌گذاشتی. گاهی خانواده‌اش برایش خوراکی می‌فرستاد و ما باید حواسمان بود که به بیمار می‌دادیم. گاهی کار جابه‌جایی بیمار با ما بود. گاهی چندکلامی با او حرف می‌زدیم تا روحیه پیدا کند.

او درباره کار با لباس‌های محافظ هم ادامه می‌دهد: از وقتی آن را می‌پوشی، از سر و رویت عرق می‌ریزد. تعویضش هم دردسرهای خودش را دارد. هر 6ساعت باید لباس را عوض کنی. من حدود سه‌چهارکیلو وزن کم کردم.

محمد درباره تجربه‌های تلخش هم می‌گوید: یادم هست که یکی از بیماران سنگین‌وزن نفسش بالا نمی‌آمد. باید لوله‌گذاری می‌شد تا بتواند نفس بکشد. یک کیسه هوا به من داده بودند که باید هرچندلحظه فشار می‌دادم تا اکسیژن وارد خونش شود. هر 6ثانیه آن را فشار می‌دادم تا تنفس داشته باشد. شاید بیشتر از یک‌ربع کارم این بود، ولی عمرش به دنیا نبود و به رحمت خدا رفت. حس بدی داشتم. احساس می‌کردم که نتوانسته‌ام کارم را به‌خوبی انجام بدهم. این ماجرا اشک مرا سرازیر کرد.

او نمی‌تواند حس‌وحالش را درست توصیف کند و حضور در این میدان را وظیفه‌اش می‌داند: پرستارها خسته شده بودند و نمی‌توانستند به همه بیماران برسند. ما این کمبود را جبران می‌کردیم و به همین خاطر حالمان خوب بود. پرستاران خیلی به ما احترام می‌گذاشتند و بارها از من می‌پرسیدند چرا از خواب و زندگی و استراحتت می‌زنی و به بیمارستان می‌آیی؟ یا حتی می‌گفتند به شما چه می‌دهند؟ می‌گفتم داوطلبانه است و همین حس احترامشان را برمی‌انگیخت.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44