
آقا و خانم حاجبی، قدیمیترین مربیان ورزشی مشهد بودند
باختری| عکسهای سیاه و سفیدشان آنقدر قدیمی است که با یک نگاه آدم را پرت میکند به سالهای دهه ۳۰ و ۴۰. حسن حاجبی و طیبه حاجی از قدیمیترین ورزشکاران و مربیان ورزش آموزشگاههای مشهد هستند.
آقای طیبی متولد ۱۳۱۱ و همسرشان، بانو طیبی متولد سال ۱۳۱۷ است. خانه این زوج ورزشی سالهای دور در محله سناباد مشهد بوده، اما چندین سال است در بلوار معلم زندگی میکنند. پلاک افتخار بر سردر خانه این زوج بهانهای شد برای آشنایی بیشتر ما با این زوج کهنسالِ سربلند. طیبه حاجبی زنی خودساخته بوده و هرچند مادرش را در دو سالگی از دست داده، اما او سالیان سال برای دانشآموزان دختر این شهر مادرانه معلمی کرده است.
با او در مرز ۸۰ سالگی درباره خاطرات سالهای دورش از ورزش، به خصوص ورزش دختران گفتگو کردیم. با او خاطرات دور زیادی را مرور کردیم، از کارهایی که تا حد توانش کرده است، گفت و دست آخر به عنوان زنی فعال و اجتماعی یک آرزو داشت: «دوست دارم مثل درختی سرفراز باشم و این گونه بمیرم.»
اگر برگردیم به گذشتهای دور، خودتان را چطور معرفی میکنید؟
هنوز رضاشاه روی کار بود که به دنیا آمدم؛ سال ۱۳۱۷. مادرم را در دو سالگی از دست دادم و این داغ را همیشه با خودم داشتهام. شاید همین مساله بوده که حس میکردم همه دختران دانشآموزم را باید مادرانه تعلیم دهم. عمو و پدرم با محبت زیاد سعی میکردند جای مادرم را تا اندازهای برای دختری کوچک و مادر از دست داده پرکنند. خدا همه شان را بیامرزد.
چه سالی وارد آموزش و پرورش (اداره فرهنگ قدیم) شدید؟
من دوره دانشسرای مقدمانی را طی کردم و سال ۱۳۳۹ وارد اداره فرهنگ شدم. همزمان با سالهای خدمتم در مدارس، وارد دوره دانشگاهی تربیت معلم شدم. انقلاب که شد هنوز ۷۰ واحدم برای لیسانسه شدن باقی مانده بود.
آن سالها خانوادهها چندان رغبتی نداشتند که دخترشان به مدرسه بیاید چه برسد به ورزش کردن، تجربه شما چیست؟
درست میگویید. اتفاقا خیلیها هم به دلیل تصوراتی که از نظام آموزشی داشتند، اجازه نمیدادند دخترانشان به مدرسه، حتی به دبستان بروند. بعد هم که دخترها عروس میشدند دیگر رنگ و روی مدرسه و معلم را نمیدیدند. اما به هر حال عدهای هم راه تعلیم و تحصیل را تا مدارج بالا را ادامه میدادند.
آن زمان که گوشی تلفن همراه و شبکههای مجازی نبود، بچهها دوست داشتند ورزش کنند یا ترجیح میدادند زنگ ورزش دورهم بنشینند و حرف بزنند و مجله دختران ورق بزنند.
حس میکنم شما سوالاتتان را از خانمی که آن سالها مدرسه بوده گرفتهاید (میخندد). دخترها دوست دارند دور هم بنشینند و حرف بزنند، اما مساله لاغری هم برایشان مهم است. همین هم انگیزه همیشگی ورزش برای دختران بوده و هست. دختران دانشسرا برای اینکه دائم غذاهای پرکالری و البته با کیفیت مرکز آموزشی را میخوردند حس میکردند چاق و از فرم مورد نظرشان خارج شدهاند. آن موقع خبری از انواع رژیمها و قرصهای لاغری نبود و همه فکر میکردیم برای لاغر شدن باید دوید که اتفاقا درست فکر میکردیم. از من خواستند برنامه دو برایشان بگذارم و من هم بچهها را سر صبح قبل از کلاسشان در خیابان میدواندم.
دختران دانشسرا برای اینکه دائم غذاهای پرکالری و البته با کیفیت مرکز آموزشی را میخوردند حس میکردند چاق شدند
صبح زود و فضای خلوت، مشکلی پیش نمیآمد با آن همه دختر جوان؟
تنها نبودیم. اداره کل فرهنگ مشهد در جریان بود. هر روز با ظرفیت دو کلاس (۸۰ نفر) از دختران دانشسرایی با لباس ورزشی برنامه نرمش و دو داشتیم. قبلش با کلانتری محل هماهنگ کرده بودم و آنها همراه ما بودند. شروع دو از خیابان دانشسرا در ابتدای خیابان آبکوه بود و تا پارک ملت ادامه داشت.
من سه نصفه شب از خانه بیرون میآمدم و میرفتم به دانشسرا. بچهها را آرامآرام بیدار میکردم و به خط میشدند و ماشین گشت و موتور کلانتری ما را همراهی میکرد. به پارک که میرسیدیم علامت میداد و میگفت کاری ندارید؟ من هم دستم را مثل نظامیها کنار گوشم میگذاشتم و میگفتم خسته نباشید سرکار، مرخصید! بچهها ساعتی در پارک تفریح و استراحت میکردند. بعد از آن سرویسهای دانشسرا میآمد و بچهها را سوار میکرد و به محل آموزشی برمیگرداند.
شوهرتان هم در انجام این برنامههای فوقالعاده همکاری داشتند؟
خیلی خیلی همکاری داشت. از طرفی من زن حقیقتا آزادی در زندگیام بودم. شوهرم میگفت فقط کاری بکن که نتوانند لطمه به آبرو و حیثیتت بزنند. یادم میآید برای مسابقات متعددی به عنوان داور یا مربی اعزام میشدم.
در یکی از سفرهام که با قطار همراه تیم میرفتم، رئیس قطار آمد و بعد از سلام و احترام گفت خانم حاجبی شما همین چند روز قبل برای مسابقات اعزام شده بودید، حالا باز دوباره به همراه تیم به مسابقه میروید؟ شوهرتان چی؟ اعتراض نمیکند؟ گفتم که شوهرم هم ورزشکار است و علاوه بر آن سطح فهم بالایی دارد. شوهرم دائم تشویقم میکرد که مطالعه داشته باش تا با علم روز جلو بروی.
از برنامههای ورزشی و کاری همسرتان بگویید؟
شوهرم کارمند بانک ملی بود و اغلب در مسافرت برای شرکت در مسابقات. شوهرم در پنج رشته ورزشی فعالیت میکرد؛ والیبال، بسکتبال، دروازهبان تیم فوتبال هم بود، بدمینتون و تنیس هم بازی میکرد. تعداد دفعات زیادی هم در ورزش آسیب دیده است و این روزها کسالت دارد.
در چه رشتهای ورزشی داوری داشتید؟
در سه رشته والیبال، بسکتبال و پینگپنگ در سطح شهر مشهد سالها داوری مسابقات بانوان را برعهده داشتم. یک نوبت هم در سطح آسیایی که مسابقات دوومیدانیاش در تهران برگزار میشد جزو تیم داوری بودم.
وقتی میخواهید بین جوانان این دوره و جوانانی که خودتان در سالهای دور معلمی ورزشی آنها را بر عهده داشتید مقایسه کنید چه میگویید؟
اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم من آن نسل را بیشتر دوست داشتم. متانتشان بیشتر بود. (بغض جملاتش را قطع میکند) یادم میآید در آخرین سالهای تدریسم به دبیرستان وحدت که نزدیک منزلمان بود میرفتم. بچههای آن دوره محبت بیشتری داشتند. دخترهای امروزی تا دبیرستان را تمام میکنند و ازدواج میکنند وقتی من را در کوچه و خیابان میبینند پشتشان را میکنند!
به نظر شما که سالها سابقه و تجربه آموزش و معلمی دارید، چه چیزی باعث این تغییر رفتار شده است؟
افرادی هستند که برای پاسخ دادن به این سوال عالمترند. البته به هر حال امروزه گرفتاریهای همه بیشتر شده است. قانون اخلاقی و تربیتی مهمی وجود دارد که میگوید از هر چه منع شوی بیشتر به آن حریص میشوی. وقتی در اعزامها هم تیم پسران و هم تیم دختران به مسابقات برونشهری یا برون استانی اعزام میشدیم، تیم پسران عملا میشدند بادیگاردهای مربیان و تیم دختران. احدی به خودش جرات نمیداد که تعرضی کند یا حرف سستی به ما بزند اما...
به بحث خوبی اشاره کردید، اخلاق در ورزش!
پوریای، ولی و تختی در این دو بخش بهترین الگویی هستند که تاریخ برای همیشه ورزش ما به جای گذاشته است. اصلا بخش مهمی از ورزش آموزههای اخلاقی است و اگر اخلاق در همه معناهایش در ورزش نباشد، ورزش، ورزش نمیشود.
در صحبتهای کوتاهی که در مراسم دریافت نشان افتخار داشتید از مرحوم بمبئیچی نام بردید. کماکان سالنی ورزشی در مشهد (خیابان اسرار) به نام ایشان است. لطفا کمی هم از ایشان بگویید.
بمبئیچی مرد نازنینی بود. برای ورزش این شهر خیلی تلاش کرده بود. همین سالنی که امروزه به نامش هست را با تلاشی بینهایت از مهندسی که پیمانکار ساخت دانشکده علوم (ساختمان قدیم دانشکده علوم در خیابان اسرار مشهد مورد نظر است) برای ورزش این شهر گرفته بود. دور دنیا را با موتور طی کرده بود و من او را مثل پدرم دوست داشتم.
شما خانمی در مرز ۸۰ سالگی هستید و همچنان سرپا و در مقایسه با بعضی خانمهای هم سن خودتان در این سن سالمتر و سرحالتر هستید، راز سلامتی شما چیست؟
باید یک مقداری حرص دنیا را در وجودمان کم کنیم. حفظ آرامش هم مهم است. به هر حال باید قبول کرد با بالا رفتن سن انسان ضعیف میشود، ولی نباید تلاش و کوشش را کنار گذاشت.
شما و آقای حاجبی هر دو ورزشکار بوده اید و خانوادهای ورزشی داشتید. این روحیه در نسل بعدی خانواده شما چه ظهوری داشته است؟
پسرم مربی تنیس استان است. پسر بزرگترم در کشور آلمان در رشته بسکتبال کار میکرده و فیزیوتراپ است. نوه بزرگم در رشته تنیسرویمیز فعال است و در حال کسب آمادگی برای شرکت در المپیک است. دخترم والیبال بازی میکرد و در مجموع همه خانواده اهل ورزش هستند.
چه خاطرهای در ورزش دارید که هرگز فراموش نمیکنید؟
در آن سالهای دور که شاگرد دانشسرا بودم قرار بود روزی برای تدریس عملی بروم. در مسیرم برای رفتن به مدرسه دیدم خانمی در حالی که بچهای در بغل دارد مشغول گریه شدید است. رفتم جلو و پرسیدم که چه شده است؟ گفت بچهام دارد فلج میشود و علت را نمیفهمیم و نمیدانم چه کنم؟
از رفتن به مدرسه منصرف شدم و با خودم گفتم وظیفه اخلاقیام کمک به این مادر و بچه است. گفتم بچهات را به من میسپاری؟ گفت: بله. خانهام در همین کوچه است و فامیلم آرشام است. بچه را گرفتم و با تاکسی رفتم به مطب دکتر شیخ. دکتر گفت این بچه کیست؟ خودم را معرفی کردم و ماجرا را برایش گفتم.
دکتر گفت این بچه مننژیت دارد و باید سریع به بیمارستان رسانده شود. گفتم لطفا نامه بنویسید و ما را معرفی کنید. زندهیاد دکتر شیخ نامه نوشت و از من هیچ مبلغی هم بابت ویزیت نگرفت و ما را به بیمارستان ۲۰۰ تختخوابی که بعدها به نام منتصریه نامگذاری شد، فرستاد. بچه را آنجا بستری کردند.
دکتر نسخهای برای بچه نوشت، من هم پول نداشتم، به داروخانه رفتم و باز خودم را معرفی کردم و نسخه را دادم و انگشتریام را به امانت دادم تا بعدا پول را بیاورم. دکتر که من را شناخته بود انگشتر را قبول نکرد و دارو را داد. به هر حال دارو را به بیمارستان رساندم و با مادر بچه هم تماس گرفتم و آمد و بچه را تحویل دادم و دنبال کارم رفتم.
از این ماجرا سالها گذشت و من در دبیرستان فرح کار میکردم. روزی دختری بسیار زیبا که در کلاس اول دبیرستان شاگردم بود در خانه از معلمهایش میگوید و از من هم نام میبرد. مادر دختر به او میگوید از معلم ورزشت بپرس که ایشان چیزی از ماجرای دختری که در خیابان در آغوشش گذاشته شده و او به دکتر و بیمارستان رسانده به یاد دارد؟
آن خانم نجاتدهنده توست. آن دختر پیشم آمد و گفت آرشام است و به ماجرای مننژیتش اشاره کرد. نمیدانم چه جوری آن دختر را در بغل گرفتم و هر دو بلند بلند اشک شوق میریختیم، بچهها و معلمها هم دور ما جمع شده بودند. این خاطره لذت بخشترینها در زندگی من بوده است.
در مراسم تقدیر هم بیان شد که شما به خودی خود یک سازمان مردم نهاد در بخش خیریه هستید.
اینها تعریف است و شما باور نکنید. من معلمی ساده بوده و هستم و شوهرم هم کارمند بوده است و آن چنان توانایی مالی برای کارهای بزرگ خیریه نداشته و نداریم. اگر کاری کردم در حد توانایی خودم بوده است. یادم میآید که آسایشگاه معلولان در کوچه دکتر شیخ بود و وضع خراب و نابسامانی داشت.
یکی از شاگردانم دختر مرحوم عبدا... هنری بود که فردی فعال برای کارهای خیریه بود. با ایشان و دیگر فعالان خیریهها آشنا شدم. سعی میکردم بچههای آسایشگاه معلولان را تمرین ورزشی بدهم. برای تغییر روحیه، آنها را به پارک میبردم و هر کاری که میتوانستم برایشان میکردم. با موسسه خیریه فتحالمبین هم آشنا شدم که سالنی در اختیار داشتند، ولی به علت فعال نبودن میخواستند آن را از آنها بگیرند.
رفتم و آنجا را فعال کردم. الان هم که عمل جراحی قلب کردم و توانایی قبل را ندارم در محدودهای که زندگی میکنم اگر ببینم خانوادهای مشکل مالی دارد و یا بچهشان به واسطه مشکلات مالی خانوادهاش نمیتواند تحصیل مناسبی داشته باشد تا جایی که بتوانم کمک میکنم.
جمله آخر؟
هرچه دارم از خدا دارم. امیدوارم خدا من را مثل درختی سرفراز از دنیا ببرد. ایستاده و سربلند، نه در بستر بیماری و در حال ضعف.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۳ شهریور ۹۶ در شماره ۲۵۳ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.