
بحران هویت، بزرگترین درد نویسنده کوچک مهاجر است
زندگی مهاجران در این سالها خود قصه هزار و یک شب است. مشکلاتشان گوش شنوا میخواهد. در افغانستان تهدید و تحقیر شده و در ایران هم با آغوش بازی روبهرو نشدهاند. مشکل هویتشان پس از این همه سال هنوز که هنوز حل نشده است و معلوم نیست میخواهد تا کی ادامه پیدا کند.
امیرحسین خاوری، کودکی هشتساله که با قلمش جادو کرده و انگار تمام درد سالهای سال مهاجرت پدرانش را در نوشتههایش نشان داده است.
تقدیر از نویسنده کوچک
۳ خواهر و ۲ برادر هستند، لابهلای حرفهای امیر حسین متوجه میشوم که همگی مستعد و دست به قلم هستند. شعر میگویند و داستان مینویسند. رفیق صمیمی امیرحسین پدرش است. علی خاوری، آنقدر با بچههایش صمیمی است که بهترین دوستشان شده است. امسال در روز پناهنده از امیر حسین به عنوان نخبه و نویسنده کوچک افغانستانی تقدیر شد. پدر امیر حسین میگوید: «بعد از مراسم روز پناهنده خیلی از افراد آمدند و پیشنهاد دادند داستانهایشان چاپ شود که گفتیم نه بگذارید مدتی بعد که بیشتر شد، مجموعه داستانش را چاپ کنیم».
داستان کبوتر سیاه، امیرحسین، بحران هویت را فریاد میکشد. تازه فقط همین یکی نیست، داستان آنقدر نماد و نشانه دارد که نیازمند نقد و بررسیهای بسیار است.
در ابتدا باور نمیکردم همچنین قصهای، زاده ذهن کودکی ۱۲ ساله باشد. ماجرا از سوریه یا در اصطلاح شام آغاز میشود، خانوادهای در شام چند کبوتر دارند و همه کبوترها برایشان عزیز هستند، کبوتری بین آنهاست که کامل سیاه است و همه دوستش دارند. به دلیل رنگ پرهایش در ناز و نعمت است تا اینکه داعشیها به شهرشان حمله میکنند.
کبوتر میبیند که آدمهای سیاهپوش بقیه را میکشند و خون میریزند و به دلیل همین اتفاق از رنگ سیاه متنفر میشود. بقیه کبوترها هم به او کمتوجهی میکنند. نزد کبوتر پیری میرود به نام دانا و به او میگوید: «آدمهایی با لباس و پرچم سیاه، آدمهای دیگر را میکشند و من نمیخواهم هم نوعهای خودم، کبوترانی که سیاه نیستند، بکشم.
از این رنگ بدم میآید و میخواهم سفید بشوم. پرنده پیر میگوید که نمیشود، ولی وقتی با اصرار کبوتر قصه روبهرو میشود، میگوید: «شنیدهام در سمتی که خورشید طلوع میکند، جایی هست که کبوترها سفید میشوند.»
سفر به سوی خورشید
کبوتر به سمت شرق پرواز میکند، جایی که قرار است سفید شود. میآید و در مسیر مشکلات زیادی را پشت سر میگذارد. عقاب به او حمله میکند. پسرکی با سنگ بالش را میشکند و دختری او را مداوا میکند، میآید تا به خراسان و حرم امام رضا (ع) میرسد.
میآید حرم امام رضا (ع) و میبیند، کبوترها رنگ و وارنگ با دوستی و محبت کنار هم هستند و کبوتری کبوتر دیگری را به علت رنگ و ظاهرش تحقیر نمیکند. چند روزی در حرم مطهر میماند، ولی میبیند رنگ بالهایش کماکان سیاه است. با خودش میگوید که اینجا آن شرق وعده داده شده نبود وگرنه سفید میشدم و دوباره پرواز میکند به سمت مزارشریف.
در مسیر پرواز به سمت مزارشریف، فقر مردم را میبیند. گرسنگی و درد مردم را به مزار شریف میرساند و خوابش میبرد، صبح که بیدار میشود، میبیند پر و بالش سفید شده است.
زخمها با قلم جاری میشوند
این خلاصه بسیار کوتاهی از قصه کبوتر امیرحسین بود. چه شده؟ شما هم شوکه شدید که چطور کودکی کم سن و سال اینچنین قصهای را ساخته و پرداخته است. کودکی که از آن صحبت میکنیم معمولی نیست. ۱۲ ساله است، اما درد مهاجرت و آوارگی پدر و پدران پدرش را به دوش میکشد. تازه همین یکی نبود. داستانهای دیگری هم دارد که خلاصهای از یک مورد دیگر را برایتان روایت میکنم.
اینبار قهرمان داستان؛ امیر حسین موجودی است که حتی نمیتواند راه برود، ولی میخواهد پرواز کند. حلزونی کوچک، آرزوی پرواز دارد. پدر و مادرش میگویند تو حتی نمیتوانی راه بروی و چطور توقع داری که پرواز کنی. حلزون آرزوی خود را فراموش نمیکند و به شاگردی طبیبی میرود. طبیب که لاکپشت است، نمیتواند برای مداوای پرنده بیماری به آن سمت کوه برود و به ناچار شاگردش حلزون را میفرستد. حلزون پشت کبوتر مینشیند و به آرزوی پروازش میرسد.
۱۲ ساله است، اما درد مهاجرت و آوارگی پدر و پدران پدرش را به دوش میکشد
۱۰ هزار تومان برای هر داستان
امیر حسین از ۹ سالگی نوشتن را آغاز کرده است. او میگوید: «هر موضوعی که به ذهنم میرسید مینوشتم. ولی اوایل بیشتر نقاشی میکشیدم. اولین کتابهایی که خواندم درباره پیامبران بود. از مدرسه کتاب میگرفتم. خاطره نویس نبودم. یک روز دراز کشیده بودم، قصه کبوترها به ذهنم رسید. روی قصه کار کردم. شاخ و برگ دادم. کمکم شهرها را اضافه کردم.
پرندههای شکاری بعد به داستان اضافه شد. اول قصه فقط همان کبوتر سیاه و پیر بود که او را راهنمایی میکرد و پرنده شکارچی و بعد کمکم قصه کامل شد. دوست داشتم داستانی بنویسم که در آن کبوتر باشد. پدرم تشویقم کرد که داستانی در این باره بنویسم بعد که فکر کردم این قصه به ذهنم رسید. اول به پدرم نشان دادم و پدرم گفت قصه خوبی است و ۱۰ هزارتومان از من خرید. بعد هم به معلمانم نشان دادم.
در حال تایپ داستانم قصههای دیگر هم به ذهنم رسید. مثل آرزوی پرواز و حسن کرامت. کسی بود که به همه آدمها کمک میکرد و تا قبرستان بقیع رفت تا معنای اسمش را بفهمد و آنجا پیرمرد و پیرزنی را دید از هر آنچه که دارد چیزی را به هر کدام میبخشد. البته این داستانم هنوز کامل نشده است». پدرش میگوید هر داستانی که امیر حسین بنویسد ۱۰ هزار تومان از او میخرد و ادامه میدهد: «ویراستاری متنش هم هست که به فرد واردتری میدهم تا برایش ویرایش حرفهایتر انجام دهند.»
پدر امیرحسین سالهای ۶۹ و ۷۰ داستان مینوشته و دست به قلم بوده است. میگوید: «۲۰ سالی هست که نمینویسم. همسن امیر حسین که بودم مسابقات نویسندگی تبادکان اول شدم. به استانی هم راه پیدا کردم که گفتند مهاجران نمیتوانند در مسابقه شرکت کنند.»
شوق کتاب خواندن
دوستان زیادی ندارد. آنها هم که هستند از اقوام و فامیلاند. امیر حسین میگوید: «زیاد نمیبینمشان هفتهای یکبار آن هم سهشنبهها که دعای توسل داریم. با هم بازی میکنیم. اگر در خانه کتاب باشد، میخوانم. کل کتابهای خانه را خواندم. «تک و تنها در جهانی به این بزرگی»، «پسر هیزم شکن»، «غول سه چشم» اینها کتابهایی است که قدیم در خانه مادربزرگم خواندم».
مادرش لیسانس دارد و امیرحسین میگوید: «مادرم چند سالی همینجا یعنی مدرسه زمان که مخصوص بچههای مهاجر است، معلم بود. نوشتههایم را که میخواند، نظر میدهد و میگوید چه جاهایی را اصلاح کنم یا اگر طور دیگری بنویسم، بهتر است.»
میخواهم افغانستان را ببینم
دوست دارد افغانستان را ببیند، تصوراتش از افغانستان در گفتههای اطرافیان و پدربزرگش خلاصه شده است، میگوید: «میخواهم بدانم آنجا چه شکلی است. پدرم خودش تا ۸ سالگی آنجا بوده و در کابل زندگی میکرده است و خاطره زیادی ندارد، اما پدربزرگم خاطراتی برایم تعریف کرده است، آنجا سرباز بوده و خیاطی میکرده است.
یک شب برای وضو داخل باغی میشود و آنجا جن میبیند. پیش مسئول آنجا میرود و میگوید بلا آمده و مسئول میگوید، اینجا بلا زیاد است. به آدمها کار ندارد و اینجا آب میخورد و بعد هم میرود. از پدر بزرگم میپرسم که در افغانستان چه کارهایی میکردید؟ تعریف کرد یکبار دیگر سربازی مثل چوب نگهبانی میداد که یک بزمجه به او حمله میکند، سرباز هم پا به فرار میگذارد».
دوست دارم پلیس شوم
امیرحسین دوست دارد بزرگ که شد، پلیس شود. از او میپرسم چرا؟ که در جواب میگوید: «کارهای هیجانی را دوست دارم. پلیس نیروی انتظامی، لباس سبزها، را دوست دارم. سه شنبهها که دوستانم را میبینیم با هم دزد و پلیس بازی میکنیم. نویسندگی را هم ادامه میدهم. نویسندگی را برای تفریح انتخاب کردم و شاید یک روز به دردم بخورد.
استانی بنویسم و رویش کار کنم و بتوانم با قیمت بالایی بفروشم. پدرم میگوید، نوشتن را دنبال کن. یک روز به کارت میآید. یک نفر میخواست داستان کبوتر سفید را یک میلیون بخرد، ولی سال پیش آماده نبود. کسی هم که میخواست بخرد، امسال اینجا نبود. از اول امسال شروع کردم به کامل کردن داستانهایم.»
نر، زبان گویای درون انسانهاست. حرفهایی که به زبان نمیآیند در آثار هنری فریاد میزنند. تصور کنید که فرزندتان همانند امیرحسین درگیر این باشد که کجایی است؟ نه افغانستانی و نه ایرانی. پدر و مادر تحصیلکردهای دارد، ولی به صورت رسمی مشغول کاری نیستند. امیرحسین گفت میخواهد پلیس شود و من حیا کردم که بپرسم «پلیس چه کشوری؟»
* این گزارش دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۳ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.