آنقدر باحوصله و طمأنینه حرف میزند که ساعتها اگر با او همکلام شوی، خسته نخواهی شد. انگار برای تکتک واژههایی که بهکار میبرد از قبل برنامهریزی کرده است و حتی گاهی سکوتهایش برای پیداکردن واژهها جذاب و تماشایی است.
او یک نویسنده است، نویسندهای که کوه سختیها را شکافته است و باوجود محدودیتهای زیاد؛ دنیای اطرافش را با جادوی قلم بر کاغذ آورده است. مرضیه امینی از آن نویسندگانی است که سوژههایش خیالی و فضایی نیستند بلکه تمام داستانهایش را از دل آنچه در محلهاش دیده، روایت کرده است. داستانهایی محلی و واقعی.
او یک مجموعه داستان کوتاه با عنوان «گاری همسایه» تاکنون منتشر کرده و در کتاب «و، اما داستان» نیز تعدادی از داستانهایش برای اولینبار منتشر شده است. با او در کتابخانه آیتالله قزوینی خیابان محمدآباد همکلام میشویم.
دانشآموز بودم که شروع به نوشتن کردم. اولین داستانم را در سال ۶۹ نوشتم و از طریق مدرسه به کانون ناحیه ۲ معرفی شدم. بعد از آن، چون دیدند سطح علمی من از دانشآموزان دیگر بالاتر است، به انجمن داستاننویسی معرفیام کردند و در حال حاضر عضو انجمن داستاننویسان خراسان رضوی هستم.
اولین داستانم مربوط به پسربچهای بود که در خانوادهای مسن به دنیا آمده بود. من این پسربچه را در اطرافم دیده بودم و سوژه کاملا واقعی بود. تمام سوژههای من واقعی هستند و اگر با دقت به زندگیام نگاه کنید، خواهید دید که تمام سوژههایی که نوشتهام بهگونهای در اطرافم وجود دارند.
البته اولین داستانی که رتبه آورد و باعث ورود جدی من به دنیای نویسندگی شد، داستان «انتظار بیپایان» بود که در دوره دبیرستان در ناحیه ۲ آموزش و پرورش برتر شد. این داستان مربوط به پدری بود که به جنگ رفته و مفقودالاثر شده بود.
انشایی که مینوشتم با انشایی که سرکلاس میخواندم خیلی متفاوت بود. فیالبداهه انشایم را عوض میکردم. تکلیفم را در خانه مینوشتم، ولی سرکلاس موقع خواندن تغییر میدادم که یکبار معلم متوجه اینکار من شد و پرسید چرا آنچه میخوانی با آنچه نوشتهای تفاوت دارد! و اینگونه به استعداد من پی برد.
آن موقع اول شخص و سوم شخص را نمیشناختم، ولی بهراحتی جای آنها را عوض میکردم و حتی زاویهدید را هم تغییر میدادم. در سال ۷۲ اولین داستانم در مجله رشد نوجوان منتشر شد. اتفاقا آنها داستان را نقد کرده بودند و، چون من با نقد آشنا نبودم خیلی ناراحت شدم که آنها متوجه ناراحتی من شدند و برایم دو عدد کتاب با یک متن فوقالعاده ارسال کردند.
من آن متن را هنوز دارم که در آن به جایگاه نویسنده اشاره کرده و به من احترام گذاشته و نوشته بودند اگر نقد کردیم برای این بود که رشد کنی. بعد از این نامه دوباره ارتباطم زیاد شد بهطوری که پستچی نشانی خانه ما را حفظ شده بود و حتی یکی از همسایهها به مادرم گفته بود پستچی در خانه شما چه میآورد؟ شما که سرباز ندارید!
به علت معلولیت۲۰ درصدیام نمیتوانستم با بچهها بازی کنم در زنگهای ورزش و زنگهای تفریح همیشه کتاب به دست بودم. دوره راهنمایی شاهنامه را کامل خوانده بودم. بوستان و گلستان سعدی را هم در دوران راهنمایی از پول توجیبی خودم خریده بودم و هنوز هم آنها را دارم. الان که دیگر کسی پول توجیبیاش را برای کتاب خرج نمیکند.
آن زمان به شعر روی آورده بودم؛ چون نمیدانستم استعدادم در چه زمینهای است به کتابهای شعر روی آورده بودم. هنوز کتابهای شاملو را در کتابخانهام دارم. الان هم با وجود اینکه بسیاری از کتابهایم را هدیه میدهم، هزارانجلد کتاب دارم و یک اتاق از اتاقهای خانه را کتابخانه کردهام.
متولد سال ۵۷ هستم. بچه انقلابم. در دوران دهه ۶۰ با بچههای معمولی مدرسه رفتم که این موضوع برایم خیلی سخت بود و خیلی اذیت میشدم. آنها ورزش میکردند و من در کتابخانه بودم البته چیزی را از دست ندادم، ولی همیشه معلمها همراهی نمیکردند.
در دوران راهنمایی با هماهنگی معلم ورزش به کلاس ادبیات میرفتم، ولی بعضی معلمها این اجازه را به من نمیدادند. یکی از معلمها این اجازه را یکسال به من نداد و مجبور بودم تمام ساعت ورزش را کنار حیاط بایستم که این موضوع برایم خیلی عذابآور بود. تماشاچیبودن برایم ضربه روحی بزرگی بود.
اتفاقا یکی از داستانهایم را هم با همین موضوع نوشتهام. داستان دختری که با همین مشکلات روبهرو میشود. بچههای معلول وقتی در بین بچههای سالم قرار میگیرند، هم خودشان اذیت میشوند و هم خانوادههایشان. یادم هست یکسال معلمی داشتیم که هنر درس میداد و اخلاق متفاوتی داشت.
من استعداد نقاشیکشیدن نداشتم و، چون نمیتوانستم نقاشی بکشم و خط بنویسم، بالای سرم میایستاد و میگفت بکش! حتی در طول مدت کلاس مدام میگفت فقط نقاشی امینی مانده است که اگر تمام کند و امضا کنم میتوانید وسایلتان را جمع کنید.
آنموقع زنگ هنر زنگ آخر بود و این حرف او باعث نگاه بد بچهها به من میشد. من آن دو ساعت بهشدت اذیت میشدم. الان دوست دارم که ایشان را ببینم و کتابم را به ایشان هدیه کنم و بگویم: اگر بچههایی مثل من در بین بچههای سالم آمدند، آنها را اذیت نکند.
نهتنها بعضی معلمها، بلکه بچهها هم اذیت میکردند. آنزمان میزها سه نفری بود و من گوشه مینشستم. برای بیرون رفتنم آن دو نفر دیگر بلند نمیشدند و من را که جثه ضعیفی داشتم، اذیت میکردند.
وقتی یک بچه معلول بین بچههای سالم قرار میگیرد باید یک کارشناس یا یک روانشناس بیاید و درباره شرایط او با بچهها صحبت کند تا بتوانند یکدیگر را درک کنند و به هم کمک کنند. در دهه ۶۰ هر معلولی که وارد مدرسه معمولی شد، سختی کشید.
کسی معلولیت را درک نمیکرد. البته الان هم شرایط خیلی بهتر نشده است و من بهخاطر همین شرایط و همین نوع نگاهها بعد از دیپلم دیگر رغبتی برای رفتن به دانشگاه نداشتم. خیلی دلم میخواست درس بخوانم، ولی با شرایط جسمیای که دارم بیشتر خودم و بهویژه خانوادهام اذیت میشوند.
یک روز برای انجام کاری به بانک رفته بودم. کارمند بانک گفت انگشت میزنی یا امضا میکنی؟ این حرف کارمند بانک خیلی به من برخورد. گفتم فکر کردید که، چون معلولیت دارم بیسواد هستم! کتاب «گاری همسایه» همراهم بود. آن را درآوردم و به کارمند بانک هدیه دادم.
هرچند با هدیهدادن کتاب به کارمند بانک، ذهنیت او تغییر کرد، اما بهطور کلی اینگونه برخوردها در جامعه با ما زیاد است و هرکدام دو قدم ما را به عقب هل میدهد. دو قدمی که بهسختی پیش آمدهایم.
مامان همهجا پشتم بود، ولی از وقتی که فوت کرد، تنها شدم. داستان یک شاخه گل سرخ، داستان حال و هوای من با مادرم است البته باتوجه به اینکه در کارهای فرهنگی پولی وجود ندارد، پدرم و برادرهایم از نظر مالی حمایتم میکنند و پشتیبانم هستند.
از خانوادهام تشکر میکنم به خاطر شبهایی که دیر میرفتم خانه و نگرانم میشدند و با وجود تمام این نگرانیها مانع رشد من نشدند.اولین نقادان من و اولین کسانی که کارهای من را میخوانند، خواهرهایم هستند. آنها داستانهایم را قبل از اینکه تایپ کنم میخوانند و باتوجه به اینکه در جلسات نقد همراهم بودهاند، داستانهایم را نقد هم میکنند.
البته خانم مریم نیازی یکی از دوستان صمیمی من نیز که هنوز با او در ارتباط هستم، زیاد مشکلات دوستیمان را تحمل کرده و در جلسات نقد داستانهای من شرکت میکند و قصههایم را میخواند.
اولین داستانم در حوزه هنری بهشدت نقد شد که شدت نقد باعث شد تا یکسال چیزی ننویسم. آنزمان یک دانشآموز دبیرستانی بودم و شاید حقم نبود یک فوقلیسانس ادبیات نقدم کند. الان در بسیاری از کلاسها این نکته رعایت میشود و استادان اجازه نمیدهند در اولین جلسه دیگران نویسنده تازهوارد را نقد کنند.
الان در بین خانواده، خواهرزادهام بهشدت اهل قلم و نوشتن است. از اول دبستان داستان مینوشت و یکبار در دفتر مشقش داستانی را دیدم که مربوط به یک پروانه و خرس بود که با هم به سینما میرفتند. پشت من کسی نبود که بخواهد بگوید به جای شعر، جلال بخوان، ولی الان برای او شرایط مساعد است و توانسته در این حوزه رشد کند. اتفاقا از داستانهای او در حوزه هنری هم استقبال شده است.
آقایان سیدسعید موسوی و محمد ریاحی از استادان من هستند که از همان دوران دبیرستان همراهم هستند. البته خیلی از نویسندگان نیز همدورهای من بودهاند مانند آقایان علی موسیزاده و وحید حسینی.
بهخاطر شرایطی که داشتم در مسابقات و جشنوارهها شرکت نکردهام، ولی در آموزش و پرورش به من زیاد هدیه دادهاند و از داستان مرد دستفروش در جشنواره جانبازان تجلیل شد.
در حال حاضر در حال مطالعه کتاب بیکتابی نوشته محمدرضا شرفیخبوشان، برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد، هستم. متأسفانه کتابهای الان بازاری شدهاند و بیشتر بهدنبال درآمد هستند تا مفهوم و رسالت قلم و نویسندگی. من حتی به بچههای کتابخانه هم میگویم که اینطور کتابها و اینطور داستانها که از اول انتهای آن معلوم است، آدم را به جایی نمیرساند.
کتاب قرار است که دست تو را بگیرد و دو قدم به جلوتر ببرد، ولی کتابهای بازاری الان اینطور نیستند و به دنبال کاسبی هستند. به نظرم باید حرمت قلم حفظ شود و مسئولیت نویسندهبودن باید حفظ شود، نه اینکه هر چیزی را نوشت.
یک رمان هم نوشتم. فصل اولش را خیلی حرفهای نوشتم، ولی در فصل دوم و سوم، آن را گذاشتم کنار. داستان مربوط میشود به دختری اهل تسنن که بعد از جدایی پدر و مادرش به همراه پدر به مشهد میآید و شیعه میشود، در حالی که مادر او هنوز اهل تسنن است. در این داستان به روابط بین این دو پرداختهام و اختلاف بین شیعه و سنی را بررسی کردهام و میخواستهام بگویم که درنهایت انسانیت مهم است.
در حال حاضر مشغول نوشتن داستانهایی کوتاه درباره امام رضا (ع) هستم. به نظرم ما مشهدیها در مقابل ایشان دین داریم و باید با تأمل و توجه به تقدسات به این حوزه وارد شویم.
توقع دارم که از طرف مسئولان حمایت شویم. من خودم برای کتابم بازاریابی کردم. بعد از انتشار، ناشر کتاب را داد دست خودم و من آن را به کتابخانهها میبردم و میفروختم. در حال حاضر کتابم در کتابخانه تمام مدارس دخترانه ناحیه ۲؛ بهجز یک مدرسه هست که به آن مدرسه هم مراجعه کردم و برخورد مدیر خیلی توهینآمیز بود.
وقتی کتابم را بردم و خودم را معرفی کردم. برگشت به من گفت برو کارت ملیات را بیاور. این یعنی اینکه باور نکرد من این توانایی را داشته باشم. این رفتارش توهینی بود به شخصیت من.از یک مدیر فرهنگی توقع چنین برخوردی را نداشتم که فقط معلولیت من را ببیند.
در پیادهرو قدم میزنم. در کنارم مردی را میبینم که روی صندلی چرخدارش نشسته و جلویش یک کیسه پهن است. روی کیسهاش انواع تسبیح رنگانگ و تعدادی چفیه قرار دارد و چیزی که برق میزند. نزدیکتر میشوم؛ شیشههای عطر هستند.
یک شیشه را برمیدارم و درش را باز میکنم و میگویم: به به، چه بویی، آقا این چنده؟ دست در کیفم میکنم و صدایی از دور میشنوم. دستم را از توی کیف بیرون میآورم و سرم را به طرف صدا میچرخانم. جوانی را با پیراهن چهارخانههای درشت سبز کمرنگ؛ شلوار قهوهای و موهای سیاه در هم و برهم میبینم. نزدیک و نزدیکتر میشود.
جوان میگوید: خانم اینها فروشی نیست، برو از کس دیگری خرید کن. کیسه را از زیر وسایل میکشد و آنها به روی زمین پرت میشوند. کیسه را باز میکند، دستی به چشمهای پر از اشکش میکشد و آنها را پاک میکند. یکی یکی وسایل را داخل کیسه جای میدهد و آن را به یک دست میگیرد؛ و با دست دیگر صندلی چرخدارش را به طرف جلو هل میدهد.
جوان میگوید: نمیخوام اینجوری برای من پول دربیاری. مرد ساکت به چشمهای جوان نگاه میکند؛ از من دور و دورتر میشود.