در محله، ولی عصر (عج) از هرکس سراغ باباعلی را بگیرید، مسجد محل را به شما نشان میدهد؛ مسجدی که خودش آن را احیا کرده و با پایکارآوردن خیران، بنایش را ساخته است. یا با جوانان پایگاه بسیجشان مشغول فضاسازی مسجد برای برنامههای مناسبتی است یا دارد به گل و گیاهان مجتمع پردیس که با دستان خودش کاشته است، رسیدگی میکند.
گاهی خودش پیشنماز میشود و گاهی هم خردهکاریهایی مانند نقاشی دیوارهای مجتمعشان را انجام میدهد. اما بیشتر اوقات در کارگاه فنی و حرفهای که در زیرزمین مسجد راه انداخته است، میتوان او را پیدا کرد؛ همانجاییکه کودکان و نوجوانان آچار و اره به دست میگیرند و اوقاتشان را با نجاری و تعمیر انواع وسایل میگذرانند.
بیشتر بچههای مجتمع پردیس که حالا برای خودشان شغلی دستوپا کردهاند، نوجوانیشان را در این کارگاه گذرانده و راهی بازار کار شدهاند. علی عسگرینائینی سروان بازنشسته ارتشی که هیچوقت از کار دست نکشیده و در شصتوسهسالگی معنی زندگی را در تکاپو میبیند.
یک طرف برای پرندهها غذا میریزد و سمت دیگر برای گربهها. حواسش هست دانهها را طوری بریزد که کبوترهای چاهی لقمهای چرب و نرم برای گربههای ناقلا نشوند. شلنگ آب را باز میکند و درختان و گلهایی را که خودش با عشق کاشته است، آب میدهد و میگوید: من در این بوتههای گل، قدرت خدا را میبینم. عاشق گل و گیاهم و هرجا که دستم برسد، درختی میکارم. سالهایی هم که در ارتش خدمت میکردم، تا میتوانستم دوروبر پادگان درخت کاشتم.
شلنگ را جمع میکند و کناری میگذارد و با هم به زیرزمین مسجد میرویم؛ مسجدی که خودش بانی ساخت آن بوده و از مرحله پیریزی تا اسکلت و تجهیز آن را حضور داشته است. سال۸۲ که عسگری به مجتمع پردیس آمد، با پیگیری از اداره ثبت اسناد متوجه شد که در این مجتمع، نهصدمتر فضای مذهبی فرهنگی تعریف شده است.
ماه رمضان همان سال یک چادر برزنتی از سپاه گرفت و با کمک چند نفر از همسایهها خیمهای برپا و مسجد را پایهگذاری کرد. بعد هم از خیرانی مانند ابوفیصل شوشتری، مهندس احمد مقدادیان، مجید طهوریانعسکری و پسرعمویش که پیمانکار بخشی از مجتمع بوده است، کمک گرفت و خودش هم پسانداز چندسالش را وسط گذاشت و بنای مسجد را در سهطبقه بالا بردند.
حالا این مسجد، پایگاه فرهنگی و تنها مسجد محله، ولی عصر (عج) است. زیرزمین مسجد محل کارگاه آموزشی هیئت فرهنگیمذهبی جوانان قمر بنیهاشم (ع) است و بچههای محل، اوقات فراغتشان را در آن میگذرانند. امیرارسلان با اره به جان یک تکه چوب افتاده است و اشکان با یک دوچرخه اسقاطی سروکله میزند.
با دیدن باباعلی لحظهای دست از کار میکشند تا تأیید بگیرند و از درستپیشرفتن مراحل کارشان مطمئن شوند. باباعلی با حوصله، چندتکه از قطعات دوچرخههای دیگر را باز میکند و به اشکان میدهد. بعد هم راهنماییاش میکند که چطور آنها را سر هم کند و برای خودش دوچرخهای بسازد.
میگوید: بزرگترین مشکل بچههای امروز، نداشتن مهارت است. از همه همسایهها و فامیل خواستهام وسایل دورانداختنی و خرابشان را بیاورند اینجا تا بچهها بتوانند با قطعات به دردبخورش برای خودشان چیزی درست کنند. خیلی از بچههای مجتمع در این کارگاه، نجاری و تعمیر وسایل برقی و... یاد گرفتهاند، خیلیها اینجا به کار فنی علاقهمند شدهاند و الان برای خودشان کسبوکار درستوحسابی دارند.
باباعلی سالهای زیادی را در مسجد و هیئت محله وقف کار فرهنگی کرده است. اما اصل کارهایش برمیگردد به زمانیکه در ارتش بوده است؛ کارهای بزرگی مثل سنگنگاری روی کوه.
او درباره شعار معروف ارتش که سالهاست زائران و مجاوران روی کوههای ارتفاعات جنوبی مشهد میبینند، میگوید: پدرم نظامی بود و از بچگی لباس ارتش را دوست داشتم. سال۵۷ وارد دبیرستان نظام و با شروع جنگ من هم عازم جبهه شدم. همراه با لشکر۷۷ ارتش هفتسال و دو ماه و بیستروز در جبهههای جنگ بودیم. سالهای پساز جنگ دلم میخواست باز هم اسم ارتش را بر سر زبانها زنده نگه دارم.
کمی فکر میکند و با زیروروکردن عدد و رقم سالها میرسد به پانزدهسال قبل و بعدش و تعریف میکند: به ذهنم رسید که با سنگ میتوان نوشتههایی بزرگ روی کوه ایجاد کرد. به فرمانده لشکر گفتم نیرو میخواهم برای انجام یک کار بزرگ. بعد هم ۳۶ کامیون لاشه سنگ را از یک سنگبری گرفتم و بردم روی کوههای آخر بولوار امامخمینی (ره).
یک ماه تمام یک گردان نیرو دراختیارم بود. سربازها سطلهای پلاستیکی را پر میکردند، سهمتر بالا میآوردند و میدادند به نفر بعدی. درنهایت شعار «ا... اکبر خامنهای رهبر»، «یا صاحبالزمان (عج)» و «لشکر ۷۷» را به ابعاد هجدهمتر ارتفاع و سهمتر عرض روی کوه نوشتیم.
یکی از افتخارات بزرگ باباعلی این است که هفتسال پرچمدار گنبد و بارگاه در سان ارتش بوده است. سال۸۱ پرچم متبرکی را که در زمان جنگ در یکی از عملیاتها از طرف آستان قدس به لشکر۷۷ هدیه شده بود، با سلیقه خودش میدهد زریدوزی کنند. بعد هم در حضور رهبر معظم انقلاب با همان پرچم رژه میرود. بهدلیل قدمهای صاف و استوارش تا سال۸۸ که بازنشسته شد، این افتخار نصیب او میشود.
برای عسگری یکجاماندن معنا ندارد. باز با او راهی میشویم و اینبار سراغ باغچههایی میرویم که در محوطه مجتمع پردیس برای خودش ساخته است. میرود کنار صندوق قدیمی که پر از گل یاس است، صندوقی که یادگار پدرش است و او حالا درون آن را با انواع گل یاس زینت داده است؛ یاس رازقی، امینالدوله، چهارپر که بهار و تابستان زیباست.
گلهای رنگارنگ دورتادور مسجد و مجتمع چشمنوازی میکنند. با شنیدن صدای اذان چنددقیقهای در محوطه زیبای مجتمع پردیس میمانم تا باباعلی نمازش را به جماعت بخواند و بعد هم میهمان خانهاش میشویم. همه خانه پر از گلدانهای زیباست که او و همسرش، زهرهخانم، با عشق به آنها رسیدگی میکنند. با یک فنجان چای کمرباریک حرفهایمان دوباره گل میکند.
باباعلی میگوید: بچهای بازیگوش و پرانرژی بودم، درست نقطه مقابل پدرم که نظامی و قانونمند بود. او خاطرات جالبی از روزهای انقلاب دارد، از آن روزهایی که با پدر ارتشیاش سر حضور در تظاهرات کَلکَل میکرد.
از روزهایی که سر صف نفت روی پیتهای بزرگ میایستاد و شعری را که در منزل آیتالله قمی از بَر کرده بود، با صدای بلند میخواند؛ «خدا یک شب به خواب شاه آمد/ خمینی با خدا همراه آمد...»
باباعلی میگوید: همانطورکه داشتم شعر را میخواندم، یک نفر از پایین پیراهنم را کشید. مردم داد و فریاد میزدند که «چه کارش داری! بگذار بخواند.» ناگهان چشمم افتاد به پدرم. او بود که با اعصاب خرد داشت لباسم را میکشید. از روی پیت نفت پریدم پایین و تا خانه دویدم. بعدش هم چشمتان روز بد نبیند....
ساکن قدیمی مجتمع پردیس میگوید: یک بار هم با پتک داشتم مجسمه شاه را خراب میکردم، هرچه میزدم نمیشکست! بعدها فهمیدم جنسش ازسرب است. آن موقع بنده خدایی پیشنهاد کرد که لاستیک زیر مجسمه بگذاریم و آتشش بزنیم؛ ناگهان آتش شعله گرفت و نزدیک بود خودمان هم آتش بگیریم. خلاصه که با مکافات از آتش فرار کردیم.
او با لباس ارتش در خیلی برنامههای اجتماعی شرکت کرده است؛ کارهای بزرگی که گاهی مخالفتهایی هم بهدنبال داشته، اما چون خلوص نیت دارد، درنهایت به چشم آمده و مورد تشویق و تمجید هم قرار گرفته است؛ مانند دوچرخهسواری از حرم امامرضا (ع) تا حرم امامخمینی (ره) که به گوش فرمانده نیروی زمینی ارتش هم رسیده است.
دوچرخه قدیمیاش را نشان میدهد و ماجرا را تعریف میکند: باجناقم در هلالاحمر بود و میخواستند با گروهی از بچههای سازمانشان از مشهد با دوچرخه راه بیفتند و در سالروز ارتحال امامخمینی (ره) به حرم مطهر ایشان برسند. من هم که پنجسال به بازنشستگیام مانده بود، به فرمانده لشکر گفتم که میخواهم به نمایندگی از ارتش چنین کاری انجام دهم.
به دلایلی مخالفتهایی شد و نگذاشتند که از طرف ارتش راهی شوم. من هم نامهای به بخش عقیدتیسیاسی نوشتم و اهدافم از این حرکت فرهنگی را توضیح دادم. بعد رفتم پیش فرمانده بازرسی و به او گفتم «هیچ جای قانون نوشته نشده است که یک ارتشی با لباسش کجا برود و با چه وسیلهای سفر کند؛ من هم با لباس نظامی و با دوچرخه تا حرم امام میروم.»
به این سماجت من خندید و گفت «با مسئولیت خودت برو.» فکر میکردند همان اول راه کم میآورم. پانزدهروز مرخصی گرفتم. سوم خرداد راه افتادیم. سازمان هلالاحمر برای بچههایش بسیار تبلیغ میکرد و پوشش رسانهای داشت. وقتی رسیدیم گرگان، خبرنگار دید که من با لباس نظامی هستم، آمد سراغ من و گفت «جناب سروان! شما چرا با دوچرخه راه افتادهاید؟» گفتم «میخواهم به دشمن نشان بدهم اگر روزی وسیله نقلیه نبود با دوچرخه هم به جنگ میرویم.»
این گزارش از شبکه۳ پخش شد و از قضا فرمانده نیروی زمینی این صحنه را دید. بعد هم زنگ زد به فرمانده لشکر که «چرا وقتی یک افسر با دوچرخه از مشهد به تهران میآید، به ما خبر ندادهاید تا نیرو بفرستیم و تبلیغ کنیم؟» تازه آنجا فرمانده خبردار شد که من راه افتادهام. از قم که برگشتم با همان دوچرخه مستقیم رفتم دفتر فرمانده. چشمش به من افتاد گفت «رفتی؟» گفتم «بله امیر!» گفت «درود به شرفت.»
آلبومی را نشانم میدهد و میگوید: من همه خاطرات را ضبط میکنم. همه عکس و فیلمهای زندگیام را نگه داشتهام. عکسهای اردوها، مراسم گوناگون و برنامههای مسجد و پایگاه، حتی وسایلی که بچهها در کارگاه ساختهاند. چند دفتر هم دارم که همه حسابوکتابهایم در آن است.
باباعلی از اولین روزهای جنگ در جبهههای جنوب حضور داشته تا وقتی که قطعنامه امضا شده و صلح به مرزهای کشورمان بازگشته است. او که تجربه حضور در فتح خرمشهر و آبادان را داشته است، تعریف میکند: دوماه بعداز شروع جنگ به لشکر۷۷ پیوستم و به ماهشهر اعزام شدیم. وقتی خرمشهر را فتح کردیم، از شدت خوشحالی شروع کردم به شلیک هوایی.
بیوقفه شلیک میکردم و از خوشحالی اشک میریختم، غافل از اینکه وقتی تعداد زیادی گلوله شلیک شود، اسلحه داغ میشود. شعلهپوش اسلحه به دستم چسبید و هردو دستم را سوزاند! کلا همیشه خرابکاری بخشی از زندگی من بوده است! اما حس خوشحالی و شعف، درد سوختگی را بیاثر کرده بود.
همه سالهای جنگ، حتی بعداز سال۶۷ ما در جبهههای جنوب بودیم و از مرز حفاظت میکردیم. یادم است سالهای آخر وقتی میخواستم به مأموریت بروم، دختر کوچکم پشت سرم گریه میکرد. با همه عشقی که به خانوادهام داشتم، دفاع از وطن را وظیفه اول خودم میدانستم.
باباعلی هنوز مثل جوانیهایش پرانرژی است، اما وقتش را برای بچههای مسجد و نوههایش صرف میکند. دوباره با این پدربزرگ مهربان راهی کارگاه نجاری میشویم تا برای نوجوانهایی که میخواهند آیندهای روشن داشته باشند، مسیر را هموار کند. او بچههای مسجد را مانند چهارنوه خودش دوست دارد و وقتی تجربیاتش را دراختیار آنها بگذارد، حس و حالش بهتر میشود.