تاکسی روبهروی دیوارهای آجری رنگخورده «مرکز ترک اعتیاد زنان» توقف میکند و حرفهای من با «نَفَسی» مدیر داخلی مرکز، که انتظار دیدنم را ندارد، در غوغای جنگ تن به تن چند پسر بچه قدو نیمقد گم میشود.
آن طرف دیوار، زنانی قدم میزنند که به آدم به چشم غریبه غیرقابل اعتماد نگاه میکنند یا روی تختهایشان لم دادهاند و با چشمانی گودافتاده، به خاطرات رنگپریده سالهای دورشان مینگرند.
وقتی رسیدم که نیایش صبحگاهیشان تمام شده است و به تعبیر خودشان، وقت خاموشی و سکوت است. ناگزیر برای همراهی بیشتر با این سکوت و گفتگو با «مریم سیدمحمد خانی»، مدیر و مؤسس مرکز، قرارمان به زمانی دیگر موکول میشود.
ملاقات دوباره ما با آنها در همان «بهشت پنهان» یعنی ساختمان قدیمی و نهچندان بزرگ با آجرهای آبیرنگ در جاده سرخس و یکی از کوچهپسکوچههای خیابان حر است.
پشت در آهنی کوچک این مرکز ترک اعتیاد بانوان، امن و پاکیزه است؛ آنقدر امن که پناهگاه زنهای معتاد به انواع مواد مخدر و خیابانخواب شده است تا داوطلبانه دوره ترک اعتیادشان را بگذرانند.
اما کمی دورتر از اینجا مردم گفتهاند گاهی معتادها دور هم جمع میشوند و مواد مخدر مصرف میکنند.
در سالن پذیرش نشستهام و سنگینی نگاه چندین چشم را حس میکنم. تابلوهای نام و نشان پزشک و مشاور و مددکار و مددیار و مجوزهای مختلف مرکز، کنار در ورودی نصب شده است تا مجوزدار و قانونیبودن کارشان را با زبان بیزبانی بگویند.
سکوت سنگین و رسمی با حضور مدیر مرکز میشکند. مریم سیدمحمدخانی را کوچک و بزرگ «مامان» صدا میکنند. مامان این خانواده ۳۰ نفره تکلیفش را با خودش و بچههایش و حرفهایی که قرار است بین ما ردوبدل و منتشر شود همان ابتدای گفتگو روشن میکند: «من پیش از این با بچههایی که قرار است با شما صحبت کنند حرف زدهام. میخواهیم هیچ سانسوری نباشد و با اسم واقعی خودمان و حتی تصویرمان با همه حرف بزنیم و از جزئیات و وقایع زندگیمان بگوییم.
چون ما دیگر معتاد و بزهکار نیستیم و اگر یک نفر هم با خواندن حرفهای صادقانه ما به راه درست بیاید و بفهمد که ته خطی در کار نیست و معتاد به بدترین نوع آن هم میتواند ترک کند، کاری کارستان کردهایم.»
توی چهره شان حسی مبهم پنهان شده است، حتی توی صورت «عفت» که سرحالتر از بقیه به نظر میرسد و آنقدر خوب و کتابی صحبت میکند که اگر خودش نمیگفت، هیچوقت حدس نمیزدم او درس نخوانده است.
انرژی او با آنکه ۵۰ روز است طعم پاکی را چشیده آنقدر زیاد است که با آب و تاب فراوان از گذشتهاش میگوید. از اینکه سالهای متوالی شیشه و کریستال و تریاک و شیره کشیده است آن هم بهواسطه وسوسههای شوهرش برای آرامشدن دردهای پس از زایمان چهاربچهاش.
خرج و مخارج مصرف او آنقدر بالا میرود که او را وادار میکند سر از دزدی و پاتوقهای خلاف دربیاورد: «من در بین رفقای خلاف قدیمم به «عفت آپاچی» مشهور بودم؛ چون در سیم ثانیه موتور را سرقت یا اوراق میکردم.
کلا به جَلَببودن شهرت داشتم. توی پروندهام هم سرقت و ۹ سال سابقه زندان است. یکبار در یکی از سرقتهایم به کاهدان زدم. حالم حسابی خراب بود. هیچ نمیفهمیدم. سه کیسه بزرگ خالی برداشتم و شب سر از یکی از باغ ترههای سالارآباد درآوردم.
یک ساعته سه کیسه را پر از برگ اسفناج کردم. سه کیسه که بدون اغراق ۱۵۰ کیلو میشد و همه را روی کولم گذاشتم. چون جا و مکانی نداشتم رفتم پاتوق همیشگیام و به همه گوشزد کردم چشمداشتی نداشته باشند. فردای آن روز کیسهها را بردم سبزیفروشی همان محل. گفت: اینها برگ چغندر است نه اسفناج. برای گوسفندها ببر! حسابی گریه کردم.»
ماجرای اراده او برای ترک در چهل سالگی هم بهواسطه «مدیر مرکز» رقم میخورد: من بچهمحله «مامان» بودم. هشتسال پیش من را به جمع دوستانه خودش آورد تا ترکم دهد.
آن موقع هنوز اینجا راه نیفتاده بود. اما بعد ۴۵ روز فرار کردم و برگشتم به همان پاتوق. دوباره ۵۰ روز پیش مامان آمد پاتوقم و گفت: «عفت! دیگه بسه. خسته نشدی؟» و من هم که از این وضعیت کلافه شده بودم، تصمیم گرفتم ترک کنم.»
کل مشهد بود و یک «ندا پایپی». حتی آوازه پایپهایتر و تمیز و نقش و نگاردارش به خارج استان هم رسیده بود و تولید انبوه و صادرات داشته است!
با آنکه یک سال و هفت ماه پاکی کامل دارد، اثرات ۲۲ سال مصرف مداوم شیشه چهره جذابش را تحتتأثیر قرار داده است. ابایی ندارد بگوید با دستگاه هوابرش و لوله پایپ میساخته برای معتادان و بهطور کلی به بنکدار این کار میفروخته است دانهای هزار تومان.
قصه تلخ اعتیاد او هم در نوجوانی وقتی پانزدهساله بوده است اتفاق میافتد: در سیزدهسالگی رخت عروسی به تنم کردند، اما دو سال بعد شوهرم تصادف کرد و مرد و من ماندم و یک بچه. با پسری آشنا شدم که بعدها فهمیدم اعتیاد دارد و از همان سال من هم به شیشه معتاد شدم.
در آن سالها به مرز جنون رسیدم و چندبار خواستم خودم را از زندگی خلاص کنم، اما نشد، یعنی خدا نخواست، چون به رحمانیت خدا اعتقاد دارم. شاید برای آنهایی که درد مرا کشیدهاند مسخره به نظر بیاید، اما فقط در یک لحظه به خودم آمدم و گفتم: ندا! با خودت چه کار کردی؟ و همین شد که برگشتم و در این مرکز که همه با هم همدرد و دوستیم و حرف هم را میفهمیم، خودم را درمان کردم. بیرون از اینجا هم سرم را با کار بستهبندی خرما گرم کردهام.»
بیستوهشتساله است. از وقتی یادش میآید خیابانخواب بوده است و هنوز کابوس تعرض برادر معتاد به کراکش را به خود در چهاردهسالگی به یاد دارد و تعرضهای غریبهها به او بعد فرار از خانه و اعتیادش به حشیش هم بر سهمگینی این کابوس میافزاید.
حالا «فتانه» وقتی کنار «مامان» است، دلش آرام میگیرد و دیگر وسوسه شیشه وادارش نمیکند برای فرار از مرکز نقشه بکشد.
هربار که میخواهم ماجرای «بهشت پنهان» را عیان کند بهسمت بچههایش اشاره میکند. مانند یک مادر واقعی دوست دارد دخترانش مقابلش شیرینزبانی کنند و از موفقیت و ارادهشان بگویند؛ بچههایی که بعضی هایشان بنابه اعداد و ارقام شناسنامه از مادر سیوششسالهشان بزرگترند. اصرار دخترهای مامان باعث میشود مریم سیدمحمدخانی هم نفر بعدی باشد که از خودش و بهشت پنهانش بگوید.
از اینکه بیماری سرماخوردگی بهانهای میشود برای اینکه دود بزند: «رضا، همسرم، اعتیاد داشت. خانوادهام گفتند باید جدا شوی تا معتاد نشوی. با یک فرزند از شوهرم جدا شدم. یک روز بهشدت سرما خوردم و همه صورتم تبخال زد.
همان روز به خانه دوستم، مینا رفته بودم. بساط دود به راه بود. خودم نی را گرفتم و سه یا چهار دود زدم. ۷ سال بدون آنکه خانوادهام بفهمند مصرفکننده بودم. یکبار سر مصرف خوابم برد. پدرم متوجه شد. مثل کسی که عزیز از دست داده باشد جیغ و داد و فریاد و ناله سر داد و این آشفتگی او بر من تلنگری وارد کرد.»
وضعیت جسمانی «مینا» هر روز بدتر و معتاد تزریقی میشود و همه بدنش عفونت میکند و کرم میزند و بار دیگر «مریم» را عمیقا به فکر فرو میبرد: «دیدن سرنوشت و وضعیت او مرا برای ترک مصممتر کرد. مینا را دوا و درمانش کردم و خودم همزمان اراده کردم تا ترک کنم و کم کم ترک کردم.».
اما با این حال وسوسه مصرف مواد یک لحظه مریم را رها نمیکرده است و او برای اینکه بر نفسش غلبه کند دوباره به یک دوست پناه میبرد تا روانش هم از این وسواس خناس نجات پیدا کند. اینبار دوستی به نام «فرزانه» که دورهمی صمیمانهای برای بهبودیافتهها ترتیب داده است، سر راهش قرار میگیرد: محفل فرزانه در خانهای واقع در شهرک حجت بود.
خانمها برای ترک مواد به آنجا رفت و آمد داشتند. بعدها به این فکر افتادم مجوزهای لازم قانونی را از اداره اماکن و سازمان بهزیستی بگیرم و قانونمند و بدون دلهره کارم را به تنهایی ادامه دهم و چهار سال پیش همه مجوزهای لازم را گرفتم و «بهشت پنهان» را ساختم.
«برخی زنان اینجا، هیچ کسی و جایی را ندارند و به همین خاطر ماهها اینجا میمانند. چون امروز اینها، دیروز من است»؛ واقعیتی که «سیدمحمدخانی» با لهجه غلیظ مشهدی بر زبان میآورد و ادامه میدهد: این مکان که یک خوابگاه و آشپزخانه کوچک و حیاط بدون امکانات دارد، اجاره است و خودمان با کمک همین بچهها دستی به سر و رویش کشیدیم.
از کسانی که توانایی پرداخت هزینه دارند در مقایسه با دیگر مراکز مشابه، هزینه کمی گرفته میشود تا صرف معتادانی شود که میخواهند خوب شوند، اما آه در بساط ندارند؛ با این حال از هیچکسی جز خدا توقع کمک نداریم.
روش کارشان هم منحصر به خودشان است؛ کار علمی و دلی را با هم آمیختهاند و تاکنون با این شیوه دهها نفر را از بیماری اعتیاد رهانیدهاند: «مرحله سمزدایی دوره کوتاهمدتی است که تازهواردها به محض ورود به مرکز میگذرانند تا سم از جسمشان خارج شود و علائم فیزیکی اعتیاد در بدنشان از بین برود، اما وابستگی روحی به مواد مخدر همچنان باقی میماند و به همین خاطر باید در مرکز بمانند تا دوره تکمیل شود و ما با شادیدرمانی و نیایش و دعا و سکوت و روابط صمیمانه و اردو و حتی برنامه زیارت حرم مطهر سعی میکنیم این خلأ برطرف شود. مشاور و مددکار و پزشک و کارشناس هم در این فرایند به ما کمک میکنند تا بچهها درست و حسابی ترک کنند.»
اعتیاد برای «فرحناز» یادگاری از شوهر معتادی است که مدتها پیش از او جدا شده است. زن، در نوجوانی ازدواج کرده، اما همیشه به اعتیاد مردش اعتراض میکرده است تا شبی که مرد پیشنهاد داده تریاک بکشد و بعد فرحناز به تریاک خو میگیرد.
طلاق و دورماندن از دختر و پسرش، افسردهاش میکند و یک شب پایپ شیشه را دستش گرفته و نفس عمیق کشیده است و ۱۷ سال تمام جانش به این مواد بند میشود: «آدم شیشه که میزند توهمی میشود. یک شب همین حال به من دست داد.
درخت انگور قطور خانهام را خیلی دوست داشتم و اجازه نمیدادم کسی نزدیکش برود. حالم آنقدر خراب بود که با سیمچین تا صبح در حال خماری تنه و شاخههایش را ازبین بردم.»
روی دیگر سکه زندگی فرحناز ۴۷ ساله با ورودش به «بهشت پنهان» رقم میخورد: «خواهرم واسطه آشنایی من و مامان شد. این را برای معتادان کریستالی و شیشهای میگویم من الان ۱۵ ماه است که پاک شدهام. گرچه سخت است، اما شدنی است.»
پشت چهره آراسته «زهرا» یک دنیا حرف نهفته است. انگار نه انگار که جسم و روحش بیش از ۱۰ سال درگیر مواد افیونی بوده است. اولینبار برای آرام کردن درد کمر به پیشنهاد همسر اولش تریاک مصرف میکند: «هر بار که هر جای بدنم درد میکرد مواد میزدم.
همسرم برای فروش مواد افتاد زندان و دقیقا روز آزادیاش ایست قلبی کرد و مرد. همسر دومم ۸ سال از اعتیادم خبر نداشت. یکبار در حال مصرف بودم سرزده به خانه آمد. سیم داغ را داخل لباسم گذاشتم و تنم سوخت و بوی گوشت سوخته خودم را استشمام میکردم.»
دخترش تنها بهانه پاکیاش است. هفت ماه و سه روز است که لب به هیچ موادی نزده است: «یکبار تجربه پاکی سهساله دارم، اما لغزشم با بنگ بود. دوباره حالم خراب شد. حالم از خودم به هم میخورد تا در این خانه آمدم مردد بودم زنگ را بزنم یا نه. نذر کردم اگر اراده کنم و زنگ در «بهشت پنهان» را بزنم همه را کوکو سبزی میهمان کنم و نذرم را هم ادا کردم.»