اینجا دنیا برایم غریب است و کمی نامفهوم. این همان شهری نیست که همیشه میشناختم. حالا که برای اولینبار پا به این گرمخانه گذاشتهام و آمدن سایهها را یکی یکی تماشا میکنم، به یاد این جمله سهراب میافتم: «آنقدر در سیاهی ماندهام که بتوانم از سپیدی بگویم.»
این سایهها آنقدر در تاریکی بودهاند که تا پیش از این دیده نمیشدند. انگار اصلا وجود نداشتهاند. منظورم از وجود، همان امضای شخصی است. همان هویت و (من بودن) که دیگر رد و نشانی از آن در نگاهشان دیده نمیشود. سایهها روز به روز کمرنگتر شدهاند. عریانتر، واقعیتر و بینقابتر.
آنها نمیدانند که آدمها بینقاب زیباترند، از وجود این زیبایی خبر ندارند و باز همین زیباترشان میکند. این عبارتها وقتی برایم عینیت پیدا میکند که پا به سرزمین پاکی میگذارم. سرپناه شبانهای در انتهای شهرک شهید رجایی که پناهگاه بیخانمانهاست؛ محلی که با هزینه بهزیستی و کوشش مجید حشمتی تأسیس شده است؛ جایی که ۹۰ درصد افراد آن با اعتیاد دست و پنجه نرم میکنند و بیشترشان سالهاست خانواده خود را ندیدهاند.
هوا تاریک شده است، اما دقت که میکنم چند تکه ابر پنبهای خاکستری را در زمینه سربی آسمان میبینم. باران ریز میخورد به شیشه ماشین.
چند دقیقهای میشود که از خانهها، آدمها و نورها دور شدهایم و در امتداد یک دیوار کاهگلی در سکوت حرکت میکنیم. نور ماشین جلوتر از ما مسیر خالی پیش رو را روشن میکند و وقتی به بنبست کوتاه آخر کوچه برخورد میکند، رسیدهام به مقصد.
تابلو سرپناه شبانه سرزمین پاکی را میبینم. زنگ رنگ و رو رفته کنار در را میفشارم، پشت بندش یک (آمَدُم) بلند میشنوم و صدای قدمهایی که به در نزدیک میشوند. صاحبشان بلند بلند میخواند (اومدم از راه اومدم...) با دیدن چهرهای غریبه جا میخورد، زمزمهاش را نصفه و نیمه رها میکند و دعوت میکند که بروم داخل.
از پلهها که بالا میروم کم کم ریههایم پر میشود از ترکیب چند بوی مختلف. بوی نا و تندی سیگار را میتوانم تشخیص بدهم. باقی برایم عجیب و تازهاند. خلاصه کفشها را از پا میکنم. وارد یک اتاق بزرگ میشوم. افراد توی اتاق سریع سر میچرخانند سمت من. نمیدانم تشویش پشت پلکهایشان همیشگی است یا به خاطر درک حضور یک غریبه... هرچه هست خودم را در محاصره چند چشم نگران میبینم. من بیگانهای هستم که به قلمرو امنشان پا گذاشتهام.
در سکوت و بهت سلامم را لرزان قورت میدهم. نمیدانم چه بگویم. از کجا شروع کنم. از پیرمردی که یک گوشه نشسته، خیره نگاه میکند و چشمم به انگشتهای خورده شده و گوشتهای ور آمده پایش میافتد یا جوان تکیدهای که تمام تلاشش را میکند تا بتواند از بین پلکهای نیمه بازش اتفاقات را رصد کند.
چند دقیقهای به سکوت میگذرد. سرپرست اینجا، محمود آقا که روزی خودش جزو همین بچهها بوده و حالا ۸ سال پاکی را پشت سر میگذراند افراد را یکی یکی معرفی میکند. پیرمردی که از همان ابتدا مؤدبانه در گوشهای ایستاده بود، چند قدم میآید جلو و در حالی که سعی دارد شوق کودکانهاش را پنهان کند اجازه صحبت میگیرد.
چشمهای روشن معصومش در زمینه تیره پوستش میدرخشد و صحبت که میکند چیزی را درونش حس میکنم. چیزی شبیه یک سادگی کودکانه یا بدویتی مهربانانه که هنوز پس از سالها اعتیاد، دست نخورده است. مینشینیم به گفتگو.
هنوز چیزی نپرسیدهام که میگوید: «به نام خدا، علیرضا مهدیزاده هستم. سال ۸۲ دوره تربیت معلم قرآن را گذراندم و موفق شدم که به لطف خدا مقام اول تدریس قرآن را در سطح آسیا کسب کنم. از محبت و کوشش بلاعوض استاد بزرگم آقای محمدصادق جعفری هم کمال تشکر را دارم.»
- تدریس قرآن؟!
بله. البته حالا دیگر مدتهاست که تدریس نکردهام.
- الان ضایعات جمع میکنید؟
نخیر. هنوز هم مداحی میکنم و در مساجد و تعزیهها به کار روضهخوانی مشغول هستم.
- شما را دعوت میکنند؟
نه... نه اینکه دعوت کنند. خودم سرخود میروم.
- خانوادهتان خبر دارند کجا هستید و چه میکنید؟
دیگر خانوادهای ندارم. ۳بار ازدواج کردم و ۳ بار هم جدا شدم و حالا ۳ فرزند هم دارم... راستی این را هم بگویم که یکی از پسرهایم موفق به کسب مقام اول آسیایی در رشته تکواندو شده.
- دوست ندارید دوباره پسرتان را ببینید؟
دوست دارم، اما سرم پایین است. شرمندهام. میخواهم ترک کنم. هرجوری که شده. ماه پیش ۵۴ سالم شد ولی من امید دارم. امید دارم که خوب میشوم. ناامید شیطان است نه انسان. بعد که خوب شدم دوباره برمیگردم پیش پسرم. آن موقع او با افتخار من را به بقیه نشان میدهد. میگوید این پدر من است. همان قاری قرآن و مداح معروف.
محمود آقا اینجا با همه رفیق شیش است و لبخند گرمی که تحویل بچهها میدهد از صورتش محو نمیشود. از خودش میپرسم، از سرگذشتش. اما او گذشتهاش را دوست ندارد. دوست دارد همه چیز را از آغاز راه تعریف کند و آغاز راه برای او همان ۸ سال پیش است. همان صبح سرد زمستانی و استخوانسوزی که از خواب بیدار میشود و یکهو تصمیم میگیرد ترک کند.
همان روز به اردوگاه میرود. با ضرب و زور، دوشهای آب سرد و بدن درد فراوان بالأخره مواد را ترک میکند. چیزی نمیگذرد که تصمیم میگیرد در گوشهای از شهر گرمخانه خودش را تأسیس کند. اما به دلیل نداشتن مجوز، بهزیستی آن را پلمب میکند. بعد از آن با آقای حشمتی آشنا میشود. خیر و مسئول همین گرمخانه و بعد سرپرستی بچههای این گرمخانه را به عهده میگیرد.
حالا تمام فکر و ذکرش شده رسیدگی به افراد مصرفکننده. میگوید: (آبجی... من ۳ سال است که به اینها عادت کردهام. اینجا هفتاد، هشتاد تا مریض داریم. در طول این ۳ سال یک نفر از اعضای خانوادهشان نیامد به اینها سر بزند و حالی ازشان بپرسد. از آن موقع تا الان هر سال مراسم عید پیش همین بچهها هستم.
خودم شیرینی و آجیل میخرم. خودم اینجا سفره پهن میکنم. هفت سین را میچینم تا سال را با هم تحویل کنیم. تا بچهها بدانند که ما همه اعضای یک خانوادهایم.)
ساعت از ۸ شب گذشته است. حالا که چرخی در اتاق زدهام و با خیلی از بچهها صحبت کردهام همه چیز برایم ملموستر شده است. فکر میکنم آنها هم دیگر به چشم یک غریبه به من نگاه نمیکنند. عدهای جلو تلویزیون قدیمی فکستنی نصب شده به دیوار، نشستهاند و فوتبال میبینند.
البته درباره پسر جوانی که رو به تلویزیون نشسته و سرش مدام روی زمین خم میشود از این دیدن مطمئن نیستم، اما شور و حال اینجا را نمیتوان ندید. سایهها برایم رنگی تازه گرفتهاند. سایههایی که یکی یکی به تعدادشان افزوده میشود. دست خالی یا با کیسههای برنج و گونیهایی پر ازضایعات از دل تاریکی بیرون میآیند و به جمع میپیوندند.
اگر کل روز را در حاشیه و گوشه و کنارهای شهر گذراندهاند، اینجا جرئت (بودن) پیدا میکنند. میخندند، سر به سر هم میگذارند، هنگام تماشای فوتبال کل کل میکنند، چیزهایی را که جمع کردهاند به یکدیگر نشان میدهند... حتی به من. قوری شکسته، لباس پاره و... از یکی از آنها میپرسم از فروش ضایعات چقدر دستگیرتان میشود؟
میگوید: «بستگی دارد. ۳۰ تومن، ۵۰ تومن.» میگویم باز هم بد نیستها. بلافاصله جواب میدهد: «چه فایدهای دارد؟ همش خرج موادمان میشود. من خودم از صبح چیزی نخوردم. فقط توانستم مواد بگیریم و دود کنم.» تعجبم را که میبیند، میگوید: «ببین قدرت این مواد را دستکم نگیر. فقط اینقدر از خدا پایینتر است. اینقدر.» دستش را رو به روی صورتم میگیرد و انگشت شست و اشارهاش را تا میتواند به هم نزدیک میکند.
بچهها (آقای حشمتی) از زبانشان نمیافتد. آخر هر گفتگو تأکید میکنند حتما بنویسم چقدر از آقای حشمتی متشکرند و مدیونش هستند. مجید حشمتی، مدیرعامل همین مؤسسه است. کسی که زندگیاش را وقف بهبودی این افراد میکند و اصلا هم او باعث و بانی حضور ما در این سرپناه شبانه شده است. ذکر خیر آقای حشمتی است که خودش از راه میرسد.
همه گرم به او سلام میکنند. بعد هم تماشاچی گفتوگوی ما میشوند. حشمتی همان ابتدا از تأسیس این مؤسسه میگوید: «هدف این مؤسسه کاهش آسیب و درمان اعتیاد است و فعالیتی که اخیرا انجام میدهیم و خیلی هم بر آن تأکید داریم علاوه بر پناه دادن به این آدمها اشتغالزایی برای آنهاست. در منطقه ویرانی و با کمک بهزیستی مجتمع نانی را تأسیس کردهایم برای تولید انواع نان و کلوچه. ۱۰۰ نفر نیروی این کارخانه کوچک بهبودیافتگانی هستند که یک سال پاکی جمع کردهاند. اصلا شرط استخدام در این مجتمع همین است.»
او آماری هم از سرپناههای شبانه مشهد و منطقه ارائه میدهد: «در مشهد نزدیک به ۵ سرپناه شبانه داریم، اما در این منطقه تنها سرپناه شبانه همین است. در شبهای گرم تابستان به طور میانگین ۵۰ نفر به این سرپناه میآیند و درماههای سرد این رقم به ۸۰ تا ۱۰۰ تا میرسد.»
وقتی در مورد ساز و کار این مؤسسه میپرسم، میگوید:«در این جا همه روزه به روی افراد بیسرپناه و بیخانمان باز است. در شش ماهه زمستان هم افراد میتوانند از ۲ ظهر تا ۸ صبح فردا در اینجا بمانند. شام، صبحانه، چای، وسایل بهداشتی، جای خواب، پتو و... هم به آنها داده میشود و همه این خدمات رایگان هستند. اینجا حمام در روزهای زوج اجباری است.
مراکزی به نام دی آسی وجود دارند که از صبح تا ظهر به این افراد خدمات میدهند. ما با این مراکز در ارتباط هستیم. آنجا افراد زیر نظر پزشک و روان درمانگر هستند و میتوانند روزانه چند سیسی متادون هم مصرف کنند. خیلی از خدمات هم بسته به ویژگیهای خود افراد صورت میگیرد مثلا اگر کسی اعتیاد به تزریق داشته باشد ما برای پیشگیری از انتقال بیماری به او سرنگ تمیز میدهیم و سرنگ آلوده را از او دریافت میکنیم.
تمام سعی ما این است که ضمن تردد آزادی که این افراد دارند، خودشان جذب خدمات درمانی و ترک اعتیاد شوند، چون معتاد با اجبار میانه خوبی ندارد. اگر کسی مجبور به ترک شود احتمالش زیاد است که دوباره برگردد. امروز ما میدانیم چیزی که باعث ترک همیشگی مواد میشود جذب غیرمستقیم و خودخواسته افراد است.
از طریق برگزاری جلسات گروهی، گفتگو با افرادی که ترک کردهاند و جزو گروههای انجمن معتادان و الکلیهای گمنام هستند و.»
نیم ساعت بعد آقای حشمتی که مدیریت چند مرکز دیگر را هم به عهده دارد از من عذرخواهی و خداحافظی میکند و میرود تا به مراکز دیگر سر بزند. آشپزِ مهربان و همیشه خنده بر لب، سماور بزرگ فلزی را میگذارد روی اپن تا همه برای خود چای بریزند. تقریبا همه از سر جایشان بلند میشوند. حتی آن پسر جوانی که تمام مدت دراز به دراز افتاده بود وسط اتاق. دیدم که کم کم نیمخیز شد، به سختی روی دوپا ایستاد و بیحال و کمرمق رفت سمت سماور.
اصلا فکر میکنم این دراز به دراز افتادن مردهوار، اینجا امری عادی باشد. اگر بخواهم شرح حال بعضیهایشان را در تمام مدتی که اینجا بودم بنویسم باید بگویم: (خواب بود، چند ثانیه لحظهای بیدارشد. دوباره خوابید.) از محمودآقا میپرسم که این افراد همیشه همینطور هستند؟ میگوید وقتی بهشان مواد برسد خوب و پرانرژی هستند. اگر نرسد اینطوری (تلپ ملپ) میشوند. بعد من را میبرد پیش پیرمرد ریز نقشی که به دیوار تکیه زده و نشسته.
آنقدر آرام در خود مچاله شده که تا آن موقع متوجه حضور کم حجمش نشده بودم. محمود میگوید: (اصغر... اصغر پاشو آبجی میخواد باهات (محاسبه) کنه.) ضربه آرامی به شانهاش میزند تا متوجه حضور ما شود. آهسته با چشمان بسته سر میچرخاند سمت ما.
با صدایی که به زور شنیده میشود میگوید: (چی بگم؟)
-هر چی میخوای بگو
من سال ۶۰ و... نَه... نَه... سال ۸۰ و. سه... از خانمم جدا... (سرش میافتد روی زانوهایش)
-اصغر با توأم. بقیشو بگو.
صبر کن... صبرکن... یادم نمیآد... یادم نمیآد... آها جدا شدم...
-چرا؟ چون مواد مصرف میکردی؟
ناگهان سرش را بلند میکند. لحظهای چشمهایش را باز میکند و محکم میگوید: (آره، چون مصرف میکردم! چون مصرف میکردم!) بعد دوباره سرش میافتد روی زانوها.
محمود آقا میگوید: اگه دیروز میاومدی اینجا برات مثل بلبل حرف میزد.
بعضی فقط نگاه میکنند و میروند؟
بچهها اشک میریزند، درد دل میکنند، خودشان را و دیگران را میشنوند و همین گفتنها، شنیدنها و خالی شدنها چقدر مهم است. شور زندگی هرچند تلخ، اما در این خانه جریان دارد. ساعت دیواری نه و نیم شب را نشان میدهد که «سیدداوود» لنگان لنگان وارد میشود. اولین چیزی که از او میبینم پاهای اوست. بگذارید به جای پا بگویم دو حجم کبود ورم کرده.
بعد کلاه سبز سیدی و محاسن سفیدش را میبینم که زیر بارانتر شدهاند و آب چکه چکه از لابه لایشان پایین میریزد. خلاصه نفس نفس میزند و در گوشهای مینشیند. بعد از چند دقیقه نفس تازه کردن چراغ بعدی را او روشن میکند: «به نام خدا سید داوودم.معتاد!»
همگی میگویند: «سلام سید داوود» صدایش خراشیده است، بند بند وجودش پاره پاره و جملاتش بریده بریده...، اما هر طور شده لب باز میکند تا خالی شود: (دلم خیلی گرفته. خیلی. من از همه ممنونم، اما چرا نجاتم دادید؟ من قرص خوردم که دیگر خلاص شوم. باور کنید تا چشمهایم را باز کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم با خودم گفتم من چرا هنوز اینجام؟
من با این پاها کجا میتوانم بروم؟ حتی نمیتوانم کفش بپوشم. پلاستیک میکشم دور پاهایم.) بعد بغضش میترکد و اشک میریزد. به پهنای صورت اشک میریزد. بقیه هم هم پای او اشک میریزند. چند ثانیه به سکوت میگذرد. به سختی ادامه میدهد: (برای یک مرد ۶۵ ساله خیلی سخت است گریه کردن. ولی چه کار میتوانم بکنم به جز گریه؟ این تلویزیون که میبینید یک جعبه جادویی بیشتر نیست. ما را ببینید. آیینه عبرت ما هستیم. چرا بعضیها که مثلا مسئولاند فقط میآیند ما را نگاه میکنند؟ کجای زندگی ما تماشا دارد؟ چرا فقط ۴ تا عکس میگیرند و میروند؟)
سینهاش به خس خس میافتد، هق هقها میان سرفههای سنگین گلویش گم میشوند و نمیتواند ادامه دهد. یک نفر از میان جمعیت میگوید: (ما هستیم سید. نوکرتم هستیم. هرکاری از دستمان بربیاید برایت انجام میدهیم. ماشاءا... سید. ماشاءا...) بعد همه یک صدا میگویند ماشاءا....
شرح زندگی سید را از دیگران میپرسم. پیرمرد لاستیکفروشی که پس از جدایی از همسرش به مصرف مواد رو میآورد. حالا هم پسر دارد، هم عروس و هم نوه. اما انگار هیچ کس را ندارد. سالهاست که شبها را در همین گرمخانه سر به بالین میگذارد.
یک شب که دیگر از همه چیز بریده بوده تصمیم میگیرد قرص بخورد و خودش را راحت کند. خوشبختانه بچهها او را پیدا میکنند و به بیمارستان میرسانند. بعد از سید افراد یکی یکی شروع میکنند به صحبت. قصههایشان جداست، اما غصههایشان یکی ست. در تمام طول جلسه مرد میان سال سیه چردهای توجهم را جلب میکند که انگار کاری به کار کسی ندارد. تمام مدت کنار بخاری دور از جمعیت نشسته.
چیزهایی درون کاغذ پیش رویش مینویسد. انگار دنیایی مجزا برای خود دارد. میفهمم که چیزی درون او وجود دارد که او را از بقیه متمایز میکند. نزدیک میشوم و میپرسم چرا در گفتگوها شرکت نمیکند؟ میگوید: (میدانم که همه ما نیاز داریم خودمان را بشنویم.
ما به همان اندازه که راز درون خود داشته باشیم به همان اندازه بیماریم.) شگفتزده میشوم از جملات قشنگی که میشنوم. این را میفهمد، میخندد و میگوید:)، اما من به رازهای درونم معتادم. بعضیها باید حرفهایشان را توی دلشان نگه دارند تا زنده بمانند. من هم یکی از این آدمها هستم.)
مسعود به وضوح با افراد حاضر در اتاق فرق دارد. خیلی هم فرق دارد. حتی واژههایی که انتخاب میکند. مکثها و سکوتهایش هم. میفهمم که او به چیز دیگری هم اعتیاد دارد. به کتاب. بهویژه کتابهای تاریخی. میگوید خواندن تاریخ را دوست دارد، چون دوست دارد سرگذشت ملتها و آدمها را بداند.
اما انگار دوست ندارد آدمها از سرگذشتش چیزی بدانند. تلاشهای من هم برای سردر آوردن از پیشینهاش بیثمر است. دلیل این نگفتن را در نگاههای رو به جلو، چشمهای نافذ پرغرور و چهارستون قامت تکیده، اما محکمش پیدا میکنم.
البته او دلیل محکم بودنش را این میداند که زمانی به طور حرفهای بوکس کار میکرده است. او اینجا دوست زیادی ندارد. رفیقهای خوبش را کتابها میداند. بعد هم انگار که تنها مشکلش در این دنیا خاموششدن زودهنگام چراغها باشد، میگوید: «شبها حدود ساعت ۱۰ که چراغها را خاموش میکنند مجبور میشوم با نور گوشی درب و داغانم به خواندن ادامه بدهم.». با خودم به تفاوتهایشان فکر میکنم. حالا که شناختمشان دیگر برایم سایه نیستند، سایههای یک شکل یا شاید بی سر و شکل...
آشپز مهربان میگوید که غذا حاضر شده. بچهها با کمک هم سفره را از این سر تا آن سر اتاق پهن میکنند. اینجا هر کسی داستانی دارد. اصلا همین آقای آشپز که لپهای سرخ گلیاش هیچ نشانی از اعتیاد ندارد، اینجا میان همین بچهها مصرف مواد را کنار گذاشته. پیرمرد سن و سال داری اینجا هست که انگار تمام داستان زندگیاش در شعرها خلاصه شده.
در تمام طول مدتی که اینجا هستم با هر چرخی که دور اتاق میزند، میآید یک بیت شعر را با طمأنینه و اشارههای دست بلند بلند میخواند. انگار بیتها و تک تک این کلمات گنجینههای نایاب توی سینهاش هستند که دلش نمیآید یک جا همه را خرج کند. چند بیتی را هم روی بازو و پاهایش خالکوبی کرده است. بیت روی بازویش این است: (نکن به چشم حقارت نظر به درویشان/ که بینیاز جهاناند اگر تهی دستند.)
سفره جمع میشود، پتوها پهن میشوند. کور سوی پریشان تنها چراغ روشن اتاق، پیکرهای نیمه خواب و بیدار را نشان میدهد. یکی به پهلو دراز کشیده و با چشمهای بسته غرق در تفکراتش سر تکان میدهد. ضرباهنگ یک موسیقی سنتی را هم از هندزفری توی گوشش میشنوم. دیگری هنوز لباسهای داخل کیسه را بیرون میکشد، به دوستش نشان میدهد و میگوید: (هرکدام را که میخواهی بردار. مال خودت.)
آماده رفتن شدهام که پیرمرد شعردوست دوباره میآید و جمله آخر را میگوید: (زمان نقاش بیرحم چهرههاست. البته این زمان برای آدمهای اینجا سریعتر گذشت دخترم. ما طی چند سال چندین سال پیر شدیم.)
خداحافظی میکنم و پلهها را پایین میروم. چند نفر زیر پاگرد پلهها روی دو زانو نشستهاند و سیگار میکشند. یکی از آنها آرام آرام ماهها را برای چند نفر دیگر ردیف میکند و میگوید:
«تیر... بهمن... آذر...» گوش تیز میکنم که ببینم قضیه از چه قرار است. آن یکی میزند پس کله این یکی و میگوید: (دروغ نگو. فقط تیر و بهمن داریم. سیگارِ دی و آذر و اسفند و مرداد نداریم!) میخندم، شب بخیر میگویم و میزنم بیرون. این تیره شب دیگر آنقدرها هم جانفرسا نیست.ای کاش...!
تمام مسیر به حرفهایشان و حرکات آدمهای اینجا فکر میکنم. بهویژه حرفهای آقای حشمتی که دغدغهاش بازگرداندن این آدمها به زندگی عادی است و تأکیدی که بر اشتغال اینها دارد؛ اینکه این آدمها پس از ترک، پس از رنگ گرفتن زندگیهایشان اگر مشغول به کار نشوند دوباره به دنیای سایهها برمیگردند چراکه نگهداری و پاکسازی افراد تازه آغاز راه است.
اگر انتهای این راه اشتغال نباشد تمام این تلاشها بیفایده میشود.ای کاش همه ارگانها شریک بشوند تا با اشتغال بتوان افراد بیشتری را از دام اعتیاد نجات داد.ای کاش...!