امیرمحمد دوازدهساله برای خرید شیشه مصرفی پدر هرروز جانش را کف دست میگیرد و راهی کال دروی در بولوار شهید ناصری میشود، کالی که عبور از آن برای بزرگسالان هم دلهرهآور است، اما امیرمحمد مأمور است و معذور. به سفارش پدر، او سرش را پایین میاندازد و سراغ ساقی قدیمی را میگیرد. در مسیر، ده دوازده ساقی و مصرفکننده مواد مخدر به بهانه کمک و راهنمایی جلو راهش را میگیرند اما او همه را دور میزند تا اینکه ساقی پدرش را در حاشیه کال پیدا میکند.
فروشنده در عوض پولی که از امیرمحمد میگیرد، یک بسته کوچک پلاستیکی جلو او میاندازد. حالا امیر برای در امان ماندن امانتی پدر، شروع به دویدن میکند. در راه بازگشت، دوباره چند نفر او را صدا میزنند. امیر اعتنایی به هیچکدام ندارد و با همه توان به سمت خانه میدود. حالا مقابل پدر ایستاده است. با اینکه دستورش را بهسرعت اجرا کرده است باز هم سرزنش میشود. چند مشت و سیلی هدیه پدر معتاد به اوست.
چندین پاتوق اصلی فروش مواد مخدر در سطح مناطق3و4 وجود دارد که برخی از آنها همچون حاشیه بزرگراه شهید میرزایی و چراغچی، طبرسی شمالی، بولوار رسالت، بولوار کشمیری، جاده قدیم سیمان، کال دروی و ... میان معتادان معروفتر است. در طول شبانهروز، صدها یا شاید هزاران نفر مواد مصرفیشان را از این پاتوقها جور میکنند، موادی که در بازار خرید و فروش به نامهای سیاه (شیره)، قهوهای (تریاک)، پرکردنی (حشیش)، سفید (کریستال)، گچ (هرویین) و کار (شیشه) شناخته میشود.
به حاشیه کال دروی در محدوده بولوار شهید ناصری میرویم، جایی که گوشه و کنار فضای سبزش این روزها پر از مصرفکنندگان و گاهی بقایای استعمال مواد مخدر است. پیشتر هم چند بار اینجا آمده بودیم اما چند ساقی که در نقش بادیگارد از مصرفکنندگان محافظت میکنند، مانع از حضور ما در مرکز تجمع آنها شده بودند. این بار به بهانه توزیع غذای گرم در میان آنها هستیم، با همراهی نماینده مرکز نیکوکاری عماد. دیگر از آن بادیگاردهای خشن خبری نیست. از چند فروشنده خرد و مصرفکننده عبور میکنیم تا به مرکز پاتوق مردان، زنان و نوجوانانی میرسیم که در حال استعمال مواد هستند.
داخل فضای سبز کنار کال دروی چند نفر بیهوش افتادهاند، درست مثل جنازه. پوست آفتاب سوختهای که روی اسکلت آنها کشیده شده است چشم را میزند. یکی از آنها مردی سالخورده است که زنده بودنش را سخت میشود تشخیص داد. یکی از مصرفکنندگان آن بین خیالمان را راحت میکند و میگوید: زنده است اما چند روز است توان غذا خوردن ندارد و تنها مواد مصرف میکند.
چند نفر به بهانه گرفتن غذا به سراغ ما میآیند. تلاش میکنیم با آنها همکلام شویم اما نه اجازه داریم صدایی ضبط کنیم نه تصویری بگیریم.
در کنار کال پیش میرویم. آدمها یا در حال مصرف هستند یا چرت زدن. مرد جوانی توجه ما را جلب میکند. خیلی عرق کرده واز چانهاش قطرات چرکآلود روی زمین میریزد. روی پای راستش زخم بزرگی است که به علت آن، چند روز است سخت راه میرود.
نامش احمد است. 32 سال دارد. میگوید: حالا را نگاه نکنید. هفت هشت سال پیش در همین روزها مشغول آماده شدن برای امتحانات آخرین ترم دانشگاه بودم. شروع میکند به تعریف کردن بخشی از اتفاقات زندگیاش: من اولین فرزند خانواده هستم. مادر و پدرم هردو کارمندند. شاید هم بودند.
چند سالی است دیگر از آنها خبری ندارم. دوران کودکی خیلی خوبی را پشت سرگذاشتم تا اینکه تابستان سال 1384 برای کار در فصل تابستان به یکی از مراکز خرید در اطراف حرم مطهر رفتم. فروشندگی را خیلی زود یاد گرفتم و با آغاز مهر به مدرسه برگشتم اما تعطیلات عید نوروز دوباره به بازار رفتم. از روز اول عید، فروشنده دیگری که در مغازه مشغول کار بود نیامد. صاحب کارم در آن بازه نمیتوانست شاگرد مطمئنی پیدا کند. مجبور بودیم دو نفری در طول روز حدود پانزده تا هجده ساعت کار کنیم. بعدازظهر سوم فروردین، صاحب کارم یک قوطی آبمیوه به من داد که درش باز بود. بدون توجه همهاش را سرکشیدم.
احمد بدون اینکه بداند، اولین تجربه مصرف را پشت سر میگذارد. میگوید: حدود نیم ساعت پس از خوردن آبمیوه حس خیلی خوبی داشتم. سرخوش و پرانرژی شده بودم. روز بعد، صاحب کارم تعریف کرد این انرژی و حال خوب به علت مصرف نصف قرص ترامادول نرمشدهای بوده است که همراه با آبمیوه خوردهام. از من پرسید باز هم میخواهم این حال خوب را تجربه کنم.میدانستم برخی فروشندههای دیگر هم بهویژه در ایام شلوغی بازار از این قرص مصرف میکنند.
با خودم گفتم ارادهام زیاد است و هر لحظه بخواهم کنارش میگذارم. پس یک نصف قرص دیگر را خوردم و نیم ساعت بعد دوباره همان حال خوب را تجربه کردم.دیگر نصف قرص در یک روز من را راضی نمیکرد. هر شش ساعت نصف قرص و پس از یک هفته دو قرص را در طول روز میخوردم. پس از تعطیلات، هم کار کردن را کنار گذاشتم هم مصرف قرص اما پس از مدتی تصمیم گرفتم یک روز در هفته از آن مصرف کنم.احمد تعریف میکند: در ایام تابستان، دوباره برای کار به بازار رفتم.
این بار صاحب مغازه از روز اول یک پلاستیک به من نشان داد که پر از بستههای قرص بود. او پلاستیک را در مغازه گذاشت و گفت هرقدر بخواهم میتوانم بردارم. از آن روز، من خوردن قرص را به صورت ثابت شروع کردم و دیگر نتوانستم کنار بگذارم. چند سال بعد، مصرفم زیاد شد. خانوادهام محل نگهداری قرصهایم را پیدا کردند. با دعوا از خانه بیرون زدم. دوباره تصمیم گرفتم شاگردی کنم اما صاحب کارم ورشکسته شده بود. جای دیگری هم به من کار ندادند. بیسرپناه شدم. از آن روز بیشتر شبها گوشه خیابان و پارکها میخوابم.
هرچند شنیدن این روایتها کام را تلخ میکند، داستان زندگی بهبودیافتهها شیرین است. زهرا در میان نجاتیافتگانی که به سراغشان رفتیم یک نمونه است. هرچند از آخرین مصرفش پنج سال میگذرد، هنوز خود را یک معتاد معرفی میکند و درباره گذشتهاش میگوید: دوازده سال داشتم که اولینبار از مواد مخدر سنتی مادر مرحومم مصرف کردم. آن زمان مصرف تریاک به من احساس بزرگی و توانمندی میداد. در سالهای نوجوانی، هرروز مواد مصرف میکردم و برای نظافت به خانههای مردم میرفتم.
این شرایط ادامه داشت تا اینکه در بیستوسهسالگی با یک مرد مهربان ازدواج کردم. با پساندازی که داشتم یک خودرو و یک خانه به صورت پیشفروش خریدم اما همچنان مصرفکننده بودم.9 سال از زندگیام میگذشت. هربار همسرم و اطرافیان متوجه اعتیاد من میشدند، بهشدت منکر میشدم یا برای مصرفم بهانههای مختلف میآوردم تا اینکه در سیودوسالگی برای اینکه دیگران متوجه بوی تریاک نشوند، به سفید روآوردم. پس از مدتی، کریستال پوستم را بسیار زرد کرد.
پس بهناچار سراغ کار رفتم. شیشه نیز چهرهام را خراب کرد برای همین، به سمت مصرف متادون، مواد محرک و قرصهای دیگر رفتم. متأسفانه به علت مصرف نمیتوانستم بچهدار شوم. با این حال، همسرم مشکلی نداشت. تنها موضوعی که باعث میشد بارها با یکدیگر دعوا کنیم مواد بود. برای حفظ زندگی، خانه و خودرو را به نام او زدم. چندین بار تلاش کردم با ریختن مواد مخدر در غذا او را هم درگیر کنم اما فهمید و خیلی عصبانی شد.یک روز همسرم من را به بیابانهای اطراف شهر برد و کارتنخوابها را نشانم داد. گفت: فکر نکن همیشه با تو میمانم. اگر همین مسیر را ادامه دهی، چند سال بعد این آیندهات خواهد بود.
روزی که زهرا از آمدن آن میترسید بالأخره سررسید. میگوید: این اواخر شوهرم تصمیم به جدایی گرفت اما یک فرصت دیگر به من داد تا برای حفظ زندگی پاک شوم. در دادگاه خانواده یک برگه به من داد و گفت اگر تعهد کتبی بدهم که دیگر مصرف نکنم، با هم زندگی میکنیم، اما اگر یک بار دیگر مواد مصرف کنم، بدون هیچ حقی از من جدا میشود. به محضر رفتیم و من برگه را امضا کردم و به خانه برگشتم. اولین کاری که کردم مصرف مواد بود. همین لحظه شوهرم به خانه آمد و این یعنی پایان زندگی مشترک ما.
سرنوشتم همان چیزی شد که همسرم گفته بود. در بیابانهای اطراف شهر پنهان شدم و چون جایی برای رفتن نداشتم، همانجا کنار معتادان دیگر میخوابیدم. خیلی زود پولهایم تمام شد و هرچه داشتم برای خرید مواد و غذا فروختم. چندین سال شبها در پارک، بیابان و بیرون خانههای ساقیها میخوابیدم. برای تأمین موادم به کارهایی همچون فروش مواد مخدر، تکدیگری، دزدی و ... رو آوردم.
به لطف خدا و نیکوکاران، زهرا به زندگی برمیگردد، زندگیای که حتی قدر دقایق آن را بهخوبی میداند. دراینباره تعریف میکند: دیگر توان هیچ کاری نداشتم. یک روز در خیابان مشغول فروش مواد بودم که دستگیر شدم. به خانم مأمور گفتم: اگر میخواهی من را بگیری و آزاد کنی، نمیخواهم بیایم. او من را به یک کمپ اجباری برد و آنجا به لطف خدا توانستم پاک شوم. پس از پاکی، یک سال در کمپ اجباری ماندم و کار کردم. پس از اینکه بیرون آمدم، جایی برای رفتن نداشتم. یک سال در خیابان میخوابیدم اما مصرف نمیکردم.
هرشب با خدا صحبت میکردم. میگفتم من چیزی برای از دست دادن ندارم. فقط کمک کن پاکیام را حفظ کنم. دو سال بعد از آخرین مصرفم، نزد خانوادهام بازگشتم
هرشب با خدا صحبت میکردم. میگفتم من چیزی برای از دست دادن ندارم. فقط کمک کن پاکیام را حفظ کنم. دو سال بعد از آخرین مصرفم، نزد خانوادهام بازگشتم. هفتههای اول، به من اعتماد نداشتند اما کمی بعد، ایمان آوردند که از گذشته درس گرفتهام و دیگر پایم نمیلغزد. از من پشتیبانی کردند. خوشبختانه پس از چند ماه، شغلی پیدا کردم و در نقش پرستار سالمندان مشغول به کار شدم. امروز پنج سال و پنج ماه و 25 روز است که پاکم.
آقامحسن و مرضیه خانم از افرادی هستند که زندگی شان را به مواد باخته اند.همراه گروه نیکوکاری عماد به خانه شان در محله مهرمادر می رویم. خانه که نه، بیشتر به یک مخروبه می ماند. چند تکه فرش کهنه رنگ رورفته زمین خاکی خانه شان را که سه سال پیش در آتش سوخته پوشانده است. هردوی آن ها به یک اندازه سرگذشتی عجیب و باورنکردنی دارند. در دوره مصرف با هم آشنا شده و ازدواج کرده اند. محسن در خانواده شناخته شده و ثروتمندی بزرگ شده است و سه واحد مسکونی به نام خود داشته است.
می گوید: متخصص تعمیر تلفن همراه هستم. در گذشته هرروز از تعمیرگاه های تلفن همراه گوشی های خراب مشتریان آن ها را تحویل می گرفتم و پس از تعمیر، سالم تحویل می دادم. به مرور زمان، برای رهایی از مشکلات خانوادگی، درگیر مواد مخدر شدم، موادی که اعتبارم را بین همکارانم از بین برد. دیگر کسی جرئت نمی کرد گوشی مشتریان خود را برای تعمیر به من بدهد. همسرش، مرضیه خانم، چهل وهفت ساله است زنی مهربان و میهمان نواز. او متخصص طراحی و نقشه کشی با نرم افزار اتوکد است و بیش از 10 سال برای شرکت های دولتی و خصوصی مختلف کار کرده است.
مرضیه خانم تعریف می کند: سیزده سال داشتم که با مردی صاحب یک شرکت نقشه کشی و عمرانی ازدواج کردم. شوهرم تریاک مصرف می کرد و از من می خواست او را همراهی کنم اما پاسخ من همیشه منفی بود تا اینکه سال 72 به همین علت با من قهر کرد و از خانه رفت. برای برگرداندنش، مجبور شدم به او قول بدهم من هم مواد مصرف کنم. از آن روز، درگیر اعتیاد شدم. همسر سابقم شرکت نقشه کشی و عمرانی داشت و با چندین نهاد و شرکت بزرگ دولتی و خصوصی کار می کرد. برای کمک به همسرم، ابتدا نقشه کشی را به طور دستی یاد گرفتم تا اینکه مجبور شدم برای یاد گرفتن نقشه کشی با رایانه در دوره های آموزشی فنی و حرفه ای شرکت کنم.
پس از گرفتن گواهی نامه، حرفه ای شدم. همه چیز خوب بود تا اینکه همسرم به جرم حمل مواد مخدر برای چندمین بار دستگیر شد. او آن روز 7 گرم گچ و 5 گرم کار همراه داشت و به حبس ابد محکوم شد. پس از آن، از یکدیگر جدا شدیم. من بیکار شده بودم. پدر و مادرم هم بازنشسته بودند و در خانه ای اجاره ای زندگی می کردند. نداشتن پول باعث شد از سیاه به سمت انواع مواد صنعتی مانند شیشه و کریستال رو بیاورم و جوانی ام را تباه کنم.
گروهها و تشکلهای مردمنهاد بسیاری در شهر هستند که برای بازگشت معتادان به زندگی تلاش میکنند. گروه نیکوکاری مردمی عماد یکی از همین نهادهاست. آنها هرهفته با غذای گرم به سراغ این افراد میروند و اگر شخصی بخواهد پاک شود، حامیاش میشوند وهزینههای کمپ را هم پرداخت میکنند.
سعید کاظمی دبیر اجرایی این گروه مردمی است که در بخشی از مراحل تهیه این گزارش، ما را همراهی میکند. میگوید: برای نجات معتادان باید از افرادی که تجربه درد این بیماری را دارند استفاده کرد. بارها شاهد بودهایم پاتوقها و محلهای تجمع معتادان پاکسازی و خانههای توزیع پلمب شده اما تنها دستاورد این کارها اجتماع معتادان درست در مجاورت همان پاتوق قبلی بوده است. آنها هربار از محل خود رانده شدهاند، مکان دیگری برای خود درست کردهاند.
ادامه میدهد: اگر قصد داریم افراد را از دام اعتیاد نجات دهیم، باید از روشهای کارآمدتری استفاده کنیم. کسی که درد و رنج ترک کردن و ترد شدن از سوی خانواده و جامعه را تجربه کرده است میتواند تأثیر بهمراتب مثبتتری در مسیر نجات همنوعان خود داشته باشد. با توجه به تجربیات پیدرپی، به نظر میرسد برپایی جلسات گروهی مانند NA (انجمن معتادان گمنام) در همان محدوده یا در اختیار قرار دادن فضا و امکانات به آنها میتواند کمک بیشتری به کاهش آمار اعتیاد کند.
موضوع دیگری که کاظمی به آن اشاره میکند این است نباید از سر دلسوزی هرچه افراد درگیر اعتیاد میخواهند در اختیارشان بگذاریم. باید واقعبینانه حمایت کنیم. درباره بانوان، شرایط بهمراتب دشوارتر است. متأسفانه بانوی معتاد دیگر نمیتواند در جامعه بهراحتی کار، سرپناه یا شغل مناسبی پیدا کند. همین امر آسیبپذیری او را بسیار بیشتر میکند.