نایبزاده، معلم، کشتیگیر، باستانیکار و شهروند قدیمی محله سناباد است که در سن ۹۵ سالگی راستقامت و خوشگفتار برای ما از راز سلامتی بدنش میگوید. از اینکه یک دندان خراب ندارد و هیچگاه از عینک استفاده نکرده و گوشهایش نیز سالم سالم است.
او از معلم جوانی میگوید که در سالهای دور با دوچرخه خودش را به روستاهای اطراف قاین میرسانده و اگر قدرت بدنی برای راندن دوچرخه در راههای خاکی نمیداشت، هیچگاه بچههای آن روستاها که خیلی از آنها به مدارج بالای علمی و کاری رسیدهاند، باسواد نمیشدند؛ و از نوجوانی میگوید که در شهر تولدش قاین، به همراه چند جوان دیگر گود زورخانهای میسازد و اسباب تفریح سالم مردم شهر را فراهم میکنند.
«دبیر» و «نایب» صدایش میکردند. چه از این رو که معلم بوده است و چه اینکه با خوشفکری، کارراهانداز زندگیهای دوستان و آشنایانش. چنانچه شخصیتی همچون مرحوم دکتر شریعتی، او را امین خود میدانسته و جناب نایب برای او خانهای در خیابان عدالت و خودرویی روسی میخرد که خود ماجرایی شنیدنی دارد.
در صبح یکی از روزهای ماه مبارک رمضان مهمان منزل ساده و باصفای آقای نایبزاده در محله سناباد میشویم. میلها و دمبلهایش همان نزدیک ورودی نظرمان را جلب میکند و تحسینمان را برمیانگیزد.
او هر روز در این سن و سال چندین بار میل و دمبل میزند. این سوتر هم روی دیوار، تابلوی بزرگی دیده میشود که با طراحی زیبای نوه جناب نایب، شجرهنامه خانواده نایبزاده روی آن نقش بسته است. شجرهنامهای که هدیه تولدش است و باعث افتخارش.وقتی نام و عکس ۱۱ نوهاش را همیشه روی دیوار میبیند. نوههایی که به قول او همه دکتر و مهندس هستند و معتاد و سیگاری و بیکار هم ندارند.
ورزشکار پیشکسوت محله سناباد، با لباسهای تمام سفید و اتوکشیده، در مقابلمان مینشیند. بازوهایش قوی است و باوجود سن بالا، بازهم ورزیده بهنظر میرسد. صدایش نیز گیرا و مفهوم است.
سنش را که میپرسیم، اخمی به ابرو میآورد و خیلی جدی میگوید: جزو اسرار است. اما در این جدیبودن، هزاران شادی، دلِ خوش و امید به زندگی نهفته است؛ بنابراین درمییابیم قرار است با مردی شوخطبع و خوشرو گفتگو کنیم که به ما اجازه خواهد داد، پرسشهایمان را راحت مطرح کنیم. در این گفتگو، پسرعمویش که برادر خانمش نیز هست و یکی از شاگردان قدیمی استاد، ما را همراهی میکنند.
راز سلامتی جناب نایبزاده چیست؟ باحوصله میگوید: ما آدمها برای به دستآوردن ثروت، پست و مقام تلاش میکنیم، اما برای نگهداری از بدن خودمان نه. خوب نگهداری از اعضای بدنمان فرمول دارد. الان تمام دندانهای من سالم است.
در اینباره تعبیر زیبایی بهکار میبرد. هیچ کدام از دندانهایم مال خودم نیست و همه مال خداست. همینطور برای مطالعه به عینک نیازی ندارم. چون سالهاست روزی دوبار، چشمانم را با چای سرد میشورم. گوشهایم نیز خوب میشنود و مشکل شنوایی ندارم. اینها را نیز هر هفته با پنبه تمیز میکنم.
رادر خانمش، محمدحسین حقخواه نیز که در این گفتگو ما را همراهی میکند، میگوید: ۵۰ سال پیش ایشان از نخدندان استفاده میکردند. نخ دندانهایی شبیه قرقرههای کوچک چوبی که یکی از دندانهایشان مخصوص سنجیدن کیفیت نخش بود.
آقای نایب ادامه میدهد: یادم است، دچار سردرد مداومی شده بودم که پزشک معتقد بود، در دندانهایم کانون چرکی مخفی وجود دارد و همین باعث سردرد شده است. مرا فرستاد پیش خانم دکترِ دندانپزشکی که تازه از انگلیس فارغالتحصیل شده بود.
خانم دکتر بعد از معاینه گفت که دندانهایت سالم است و زیرِ نامه دکتر نوشت که سردردش مربوط به دندان نیست. اما هنگام خارجشدن از اتاقش مرا صدا کرد و گفت: دندانهای بسیار خوبی دارید. شما از چه خمیر و مسواکی استفاده میکنید. گفتم من هفتهای یکبار یا دهروز یکبار از مسواک و خمیردندان استفاده میکنم. تعجبش بیشتر شد و من ادامه دادم: من با نخدندان دندانهایم را تمیز میکنم. گفت از کجا این را فهمیدی، گفتم خوددرمانی.
ما هم در ادامه از او میپرسیم: یعنی شما الان بیماری خاصی ندارید؛ فشار خون؛ قند و ... دوباره ابروهایش درهم میرود و بهشوخی میگوید: اینها که میگویی چی هست.
علاقه بسیاری دارد که بنشینیم و عکسهایش را تماشا کنیم. چندین آلبوم عکس را روی میز چیده و عکسهای بسیار قدیمی سیاه و سفید را یکی یکی بیرون میآورد و نشانمان میدهد.
معلمی ایستاده در کنار دانشآموزان روستایی. پرترهای از جوانی ورزشکار که ژست ورزشی بسیار خوبی گرفته است و همان جوان که در حال کشتیگرفتن است؛ و همان جوان این عکسها را در سن ۸۹ سالگیاش با افتخار نشانمان میدهد.
میگوید: تاریخ شناسنامهام دو سال بیشتر از تاریخ تولدم است. یعنی سال ۱۳۰۹. آن زمان برای معافشدن از سربازی، همه این ترفند را بهکار میبردند. قانون این بود فرزندانی که پدر ۶۰ ساله دارند، از سربازی معاف میشوند.متولد قائن است. پدرش حاج تقی نایبزاده کشاورز بوده، اما سالها بعد کارمند ثبت در بیرجند میشود.
به همراه چندتن از دوستانش در شهر قاین گود زورخانه میسازند. گودی که تفریحی سالم برای اهالی قاین فراهم میکند. در اینباره برایمان تعریف میکند: ورزشهای سنتی در منطقه قاین مرسوم بود و هست. میدانی بود که افراد زورمند در دو فصل سال در آن زورآزمایی میکردند. من هم از همان زمان به ورزش کشتی علاقهمند شدم.
بزرگتر که شدیم، سه چهارتا از همسن و سالهایم با هم مکانی مخروبه را بازسازی و آن را به گود زورخانه تبدیل کردیم که مورد توجه مردم قرار گرفت. رفته بودیم گود زورخانه تربت و از آنجا الگوبرداری کردیم.
این ورزشکار پیشکسوت ادامه میدهد: زمانی که در آموزش و پرورش استخدام شدم و به روستا رفتم، رفقای دیگرم هم مشاغل دیگر پیدا کردند و گود تعطیل شد. بعدها نیز با افتتاح دبیرستان در قاین، این گود به زمینی برای فوتبال و والیبال و ورزشهای روز متداول تبدیل شد.
او در پاسخ به این سؤال ما که حتما اهالی قاین شما را بهخوبی میشناسند، به جناب سرهنگ خزائی اشاره میکند و با خنده میگوید: از او بپرسید که مرا در قاین به چه اسمی صدا میکردند و بعد هم میگوید: ما دو تا یک وقتی با هم همکلاس بودیم.
جناب سرهنگ بازنشسته صحبت را به دست میگیرد و با شوق از گذشتههای دور اینچنین میگوید: حاج آقای نایبزاده معلم کلاس اول ابتدایی من در روستای پهنایی بودند و این افتخار نصیب من شده است که شاگرد ایشان باشم. یکی از اقدامات شایسته ایشان علاوه بر سوادآموزی دلسوزانه به روستاییها، مبارزه با طرز تفکر اشتباه آن زمان بود.
آن موقع بعضی به روستاییان میگفتند بچههایتان را به مدرسه نفرستید که از دین خارج میشوند. اما استاد، برای مقابله با این موضوع، ظهرها در مدرسه نماز جماعت به راه انداختند. حضور همه الزامی بود. کلاس چهارمها هم پیش نماز میشدند. بدینترتیب آن تبلیغات خنثی شد.
از طرفی ایشان زمان زیادی را برای قانعکردن خانوادهها سپری میکردند تا راضیشان کنند که فرزندانشان را به مدرسه بفرستند و موفق هم میشدند. این را هم بگویم که بسیاری از افراد که امروز مناصبی دارند، با اصرارهای آقای نایب به مدرسه فرستاده شدند.
از آن جمله آقای شافعی رئیس اتاق بازرگانی است. ایشان از کیلومترها دورتر به همراه پدرش با اسب به روستای پهنایی میآمد و درس میخواند. حالا هم هر کدام از شاگردان قدیمی ایشان در روستای پهنایی، در هر کجای دنیا که باشند، مشهد بیایند برای دستبوسی خدمت استاد میرسند.
معلم دوستداشتنی دوباره صحبت را به دست میگیرد و میگوید: حاضر نبودم معلم شهر باشم و فقط میخواستم به روستایی خدمت کنم. چون آنها نیازمند بودند و بیخبر از همهچیز. در آن روستاها علاوه بر تدریس کتاب، تدریس اخلاق برایم اهمیت داشت.
دلم میخواست از لحاظ فکری مردم را به حرکت دربیاورم؛ در روستایی که صبح مرد خانه دنبال گاو و گوسفند و زمینش بود، شبها به کلاسهای شبانه میآمد.
تمام این خدمات را معلم جوانی به روستائیان ارائه میکند که فقط شش کلاس سواد داشته است. آقای نایبزاده میگوید: در قاین تا ششم ابتدایی درس خواندم؛ چون بیشتر از ششم نداشت. دوسال بعد از فارغالتحصیلی، در بیرجند برای استخدام معلم پیمانی، امتحانی گرفتند که در آن شرکت کردم و قبول شدم.
برای تدریس هم مرا به «بمرود» قائن فرستادند. روستایی نزدیک افغانستان که جادهاش ناامن بود. میگوید از قاین به بمرود راه زیادی نبود. البته این مسافت به چشم ورزشکاری که قرار است با دوچرخه، مسیری ۱۴۰ کیلومتری و خاکی را طی کند، نزدیک به نظر میرسد. آن هم هفتهای دوبار و دوسال پیاپی.
میخندد و میگوید: خوب آن زمان هیچ وسیله حمل و نقلی و جادهای هم نبود و خوشبختانه من قدرت جسمانی داشتم. بگذارید برایتان داستانی بگویم. در راه بمرود، از روستایی به نام «اِسفِدن» عبور میکردم. در این روستا گاهی توقف داشتم و آبی میخوردم.
یکبار در اسفدن پایم را به دیوار تکیه داده بودم و از دوچرخه پیاده نشده بودم. سه چهار پیرمرد نشسته بودند و از آنها آب درخواست کردم. پیرمردی یکی از اهالی به نام «حسینقلی» را صدا زد و گفت: آهای حسین قلی، همان بِرِق (ظرف سفالی نگهداری از آب شبیه آفتابه) را بیاور و بیا تماشا کن که یک نفر روی ریسمان راه میرود. (دوچرخه سواری برایشان تعجب آور بود)
سرهنگ خزائی در ادامه این خاطره میگوید: قدرت بدنی ایشان بین روستائیان زبانزد بود. ایشان ۱۱ کیلومتر مسیر سربالایی از قاین تا روستای پهنایی را در یک ربع رکاب میزدند و هیچکس یاری مقابله و رقابت با ایشان را نداشت.
آقای نایبزاده پس از سالها معلمی در روستا، به دلیل سختگیری آموزش و پرورش بیرجند، مجبور میشود برای ادامه تحصیل به مشهد انتقالی بگیرد و اینجاست که زندگیاش به شکل دیگری ادامه مییابد. این معلم قدیمی تعریف میکند: از همان اول آمدم خیابان بابک. پشت هتل هما و خانهای را به قیمت ۹ هزار تومان خریدم. لیسانسم را در رشته ادبیات گرفتم و همزمان افتادم به کار خرید و فروش املاک.
میگوید فکرش طور دیگری بوده و برای خود و دوستانش جاهایی خانه میخریده که رو به ترقی بوده است. بعدها هم در دبیرستان ارضاقدس ادبیات تدریس میکند.
تدریس در این دبیرستان، باب آشنایی او با خانواده مرحوم دکتر علی شریعتی را باز میکند. برایمان تعریف میکند: همسر دکتر شریعتی، فاطمه شریعت رضوی در دبیرستان ارضاقدس با من همکار بود. ایشان هم ادبیات درس میداد. من هم که افتاده بودم در خط خرید و فروش املاک؛ بنابراین برای دکتر شریعتی نیز خانه و خودرو خریدم که هر کدام ماجرا دارد.
او ادامه میدهد: دکتر شریعتی فقط در عالم کتاب و درگیری با حکومت به سر میبرد و به مباحث اقتصادی کاری نداشت. گاهی که خانهاش میرفتم، خدابیامرز به شوخی به من میگفت: نایب، باز چه طرحی پیاده کردهای و چی در ذهنت میگذرد. خلاصه خیلی باهم شوخی داشتیم.
اما برای آنها خانهای به قیمت هفتهزار تومان در خیابان عدالت احمدآباد خریدم و ضامن چک ۳۰۰ تومانی همسرش شدم. چکی که متأسفانه برگشت خورد. رفتم خانهشان و به آن مرحوم گفتم: دکترجان تو در خانه نشستهای و راحت هستی و چک همسرت برگشت خورده است. من هم ضامن چک هستم.
بگو تکلیف من چیست؟ گفت کی گفته بود خانه بخری. برای من یک چادر هم بس است که آفتاب مرا نسوزاند و سرما مرا نکُشد. من خانه لازم ندارم. گفتم دکتر این حرفها را نزن و او هم گفت: برو که مسیر تو چیز دیگری است و با من در این باره حرف نزن.
پیش همسرش رفتم و او هم گفت ۲۰ ماه است که حقوق دکتر را ندادهاند. برو دانشگاه ادبیات؛ پیش رئیس حسابداری. دخترش را میشناسم. ماجرا را تعریف کن و بگو از طرف دخترش آمدهای و بگو که بخشی از حقوقش را بدهند. شاید مؤثر باشد.
آقای نایبزاده نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: رفتم دانشکده ادبیات و ماجرا را برای رئیس حسابداری مطرح کردم و گفتم از آن توقیفی، مبلغی را آزاد کنید. گفت حرفی ندارم، اما همانطور که پیش ما آمدی، برو پیش دکتر شریعتی و بهش بگو دوماه چاپ و نشر کتابی که دردست چاپ دارد، به تاخیر بیاندازد. از او قول بگیر. ماهم پولش را آزاد میکنیم.
دوباره رفتم منزل دکتر. درِ خانه نیمهباز بود و دم پنجره نشسته بود. گفت نایب باز چه عبایی برای ما بریدی. گفتم آمدم خواهش کنم کتابت را چاپ نکنی تا حقوقت را آزاد کنند. گفت نایب، اشتباه میکنی. اگر دوماه چاپ این کتاب به تأخیر بیفتد بیست ماه انقلاب به تاخیر میافتد.
گفتم دکتر این حرفها چیست؟ انقلاب کجاست؟ پهلوی بر اوضاع مسلط است. گفت با من صحبت نکن که کتابم در حال چاپ است. بله او حاضر نشد مشکل مالیاش برطرف شود؛ و آن مشکل را با سختی حل کردیم.
برای دکتر خودرویی روسی هم خریدم. البته خانمش تصدیق داشت و خودش نداشت و رانندگیاش هم اصلا خوب نبود. اما با همان بیتصدیقی رانندگی میکرد. تااینکه یک روز همسرش به من زنگ زد که دکترعلی در چهارراه دکترا تصادف کرده است. بیا.
آن زمان فولکسی داشتم و خودم را به صحنه تصادف رساندم. دیدم که دکتر با وانتی تصادف کرده است. خودش هم وسط چهاراه ایستاده و عده زیادی از شاگردانش در دانشکده ادبیات، دورش جمع شدهاند.
با راننده وانت صحبت کردم. او حسابی شاکی بود و بد و بیراه میگفت. من هم گفتم حواست کجاست ایشان دکتر شریعتی هستند و درست صحبت کن. او هم گفت هر کسی میخواهد باشد. گفتم این حرفها را نزن که خطرناک است. اما راننده زیر بار نمیرفت و تقاضای غرامت سنگین داشت.
آقای نایبزاده میخندد و ادامه میدهد: آمدم داخل جمعیت و یکی از شاگردان دکتر را که از همه قویتر بود بیرون کشیدم. به او گفتم بیا کمی سربهسر این راننده بگذار.
شاگردش هم آمد و با راننده دست به یقه شد و او را به ماشین تکیه داد و گفت ولمان میکنی یا نه.آقای نایب باوجود دوستی با دکتر شریعتی هیچ عکسی از او در آلبومش ندارد و در این باره میگوید: ایشان در این خطها نبودند.
یکی از اقدامات بسیار جالب آقای نایبزاده در دوران انقلاب، فیلمبرداری از وقایع و راهپیماییهای آن روزهاست. فیلمهایی که آنها را بهجز اعضای خانواده خود، کسی ندیده است. فیلمهایی با دوربینهای هشتمیلیمتری که بهاین راحتیها هم قابل تبدیل به فیلمهای امروزی نیست.
در این باره نیز میگوید: تقریبا از تمام حرکتهای انقلابی فیلمبرداری کردهام. این فیلمگرفتنهای من حتی گاهی منجر به دعوای فیزیکی با نیروهای شاه میشد. یادم است، چهارراه نادری پشت سطل زبالهای کمین گرفته و از راهپیمایان فیلم میگرفتم. افسری آمد و پشت گردنم را گرفت و بلندم کرد
دوربین را هم از دستم گرفت. شروع کردم به خواهش و التماسکردن و جان همه را قسم دادم. اما کارگر نیفتاد. آخرش گفتم جان محمدرضاشاه. او هم گفت بگیر این دوربینت را و برو.
پس از تعریف این خاطره، به او میگوییم خستهتان کردیم. دوباره ابروهایش در هم میرود. اما این بار بازوان تنومندش را در هم میفشرد و توجهمان را به ساعت مچی بسیار قدیمی و باارزشش جلب میکند و حرف را به خاطرهای مرتبط از تهران میکشاند.
میگوید: در تهران، در اتوبوس شرکت واحد سوار شده بودم و دستم را از میلهها گرفته بودم. همین ساعت هم دستم بود. یکنفر به من گفت اینقدر ساعتت را نشان نده. این را که نشان میدهی انگار روستایی هستی. من هم درجوابش گفتم روستایی که نیستم و چطور است که ساعت را میبینند، اما بازوهایم را نه.
بیش از ۳۰ سال، در محله سناباد مغازه لوازم قنادی داشته است. مغازهای به نام «زعفران ولیعصر» که بین مردم هم کاملا شناخته شده بوده است.
میگوید: بعد از انقلاب این شغل را به راه انداختم. با عدهای مشورت کردم که چه شغلی بزنم و به این نتیجه رسیدم که لوازم قنادی بزنم. یک دلیل مهمش هم برمیگشت به اینکه تصورم این بود که افرادی که آشپزی و قنادی بلدند فرهنگ بالاتری دارند و من هم همیشه دنبال ارتباط گرفتن با افراد دارای فکر سالم بودم.