«اگر در جنگ اسیر شوم، شرافت سربازی وطن را پاسداری خواهم کرد....اگر اسیر شوم، هیچ رازی از کشورم را بازگو نخواهم کرد....». اینها فقط شعار نبود، بلکه در تمام سالهای دفاع مقدس، با پوست و گوشت و استخوانمان عجینشان کردیم و هرگز ازشان دست نکشیدیم.در عملیات فتح خرمشهر، فرمانده گروهان یکم گردان 110 لشکر 77 بودم و از یکم تا سوم خرداد، 3 شبانهروز بیدار بودیم.» این بخشی از روایت مرد سالهای جنگ، سرهنگ قاسم کریمی، است که در سال 85 از نیروی زمینی ارتش لشکر 77 خراسان بازنشسته شد و از آن سال به بعد به خاطره نگاری از سالهای جنگ ایران و عراق مشغول شده است. او در گرمسار متولد شد، همزمان با انقلاب و بعد از گذراندن دورههای دانشکده افسری به شیراز رفت. در آنجا ازدواج کرد و بعد از یک سال به مشهد منتقل شد تا روزهای بازنشستگیاش را اینجا در شهر امام رضا به نوشتن بگذراند. آنچه در ادامه میخوانید، روایتی است از زندگی شخصی، فعالیتهای دوران جنگ و بعد از بازنشستگی او که حالا 14 سال از خدمتش در عرصه دفاع از کشور میگذرد، اما هنوز هم دست از کار نکشیده است. کریمی در این سالها 11 عنوان کتاب درباره خاطراتش از دوران دفاع مقدس و عملیاتهای جنگ هشت ساله به چاپ رسانده است و دو کتاب نیز همین روزها در دست انتشار دارد.
سرهنگ کریمی 4 فرزند دارد. 2دختر و 2پسر که حاصل ازدواج دخترهایش، 2نوه است. او دیگر رنج 42 سال غربت و دوری از خانواده خودش در گرمسار و خانواده همسرش در شیراز را بهخاطر پاگیر شدن فرزندانش در این شهر به جان خریده و ناراضی هم نیست. میگوید: «چون بچهها اینجا متولد شدند، اینجا بزرگ شدند، دانشگاه رفتند و ازدواج کردند به این شهر انس گرفتهاند. خودمان درد غربت را کشیده بودیم و دوست نداشتیم بچههایمان تنها بمانند. این شد که ما هم بعد از بازنشستگی نه به گرمسار رفتیم و نه به شیراز. همینجا ماندیم». روایت او را بخوانید!
«اوایل سال 58 به لشکر 77 خراسان منتقل شدم. یکی دو سال اول مشکل خاصی نبود؛ اما بعد جنگ هشت ساله ایران و عراق شروع شد. به این ترتیب با دیگر رزمندگان لشکر به مناطق غربی و سپس به جنوب کشور اعزام شدیم. تمام 8 سال را در جبهه بودم و سمت فرماندهی دسته و فرماندهی گروهان و برخی سالها هم فرماندهی اطلاعات عملیات گردان را داشتم. دو بار مجروح شدم و جانباز 20 درصد هستم. یکماه اول جنگ با تصور اینکه این درگیری ادامهدار نخواهد بود و نهایت دو سه ماهه تمام خواهد شد، همسر و تنها فرزندم را به شیراز فرستادم که در مشهد تنها نباشند، اما دیدیم اینطوری شاید به صلاح نباشد و معلوم نیست جنگ تا چه زمانی طول بکشد، از این رو آنها خیلی زود بازگشتند.
وقتی به مشهد برگشتیم، همسرم را دلگرم کردم که اینجا نسبت به شیراز از فضای بمباران و جنگ دورتر و شهر امنتری هست. باجناقم در تیپ 3 زرهی لشکر اهواز خدمت میکرد و زن و فرزندش در دشت آزادگان که همان نزدیکیهاست، ساکن بودند و بیشتر وقتها بهدلیل بمبارانهای شیراز، به منزل ما در مشهد میآمدند. به این ترتیب روی پای خودمان ایستادیم. دومین، سومین و چهارمین فرزندم در طول سالهای جنگ متولد شدند و بار سنگین مشکلات روی دوش همسرم افتاد. سالهای سختی بود، گاز لولهکشی نبود. نفت هم سهمیهای بود و مردم برای گرفتن آن باید توی سرمای زمستان در صفهای طولانی میایستادند».
او برای تولد فرزندانش یا حضور نداشته یا هنوز نیامده، ناگزیر به بازگشت به مناطق عملیاتی شده است. میگوید: «در تمام این سالها، اگر بنا به ضرورت حضور داشتم، موقت بود و خیلی زود مجبور به ترک خانه و خانواده و بازگشت به منطقه عملیاتی میشدم، بهطوری که بچهها تا دو سالگیشان، هربار مرا میدیدند، نمیشناختند و غریبی میکردند. به محض اینکه بعد از چند روز با من انس میگرفتند، دوباره موعد جدایی فرا میرسید و باید عزم رفتن میکردم. خیلی سخت بود. اوایل جنگ هر 4، 5 ماه یکبار امکان آمدن به خانه و دیدن خانواده فراهم میشد و معمولا مرخصی نمیدادند، اما وقتی جنگ طولانی شد، قانونی اجرا شد که به موجب آن هر 45 روز، 10 روز مرخصی میدادند و با دو سه روز رفت و آمد، نهایت 14 روز رفت و برگشتمان طول میکشید.
یک سال اول گردان ما در سرپل ذهاب و گیلانغرب حضور داشت، اما بعد از آن برای آزادسازی آبادان به منطقه جنوب رفتیم و در ماهشهر و اطراف آبادان مستقر شدیم و تا پایان جنگ همانجا ماندیم.
در آن سالها مانند حالا، وسایل ارتباطی گسترده نبود. روزها، هفتهها و ماهها میگذشت که از حال خانواده باخبر نبودم. اوایل، تلگراف بود. نماینده گردان، متن هر یک از رزمندهها را در حد یک خط «همسر عزیزم حالم خوب است... نگران نباشید... چند روز دیگر مرخصی میآیم...» میگرفت و همه را برای خانوادهها تلگراف میکرد و بعد پستچیها در شهرهای مقصد، آن را به نشانیهای مورد نظر میرساندند.
2سال از جنگ گذشته بود که تلفنی به نام «افایکس» آوردند. به این صورت که یکی از خطوط تلفن هر شهر را به منطقه عملیاتی منتقل کرده بود. با اینکه بدون گرفتن پیششماره هر شهر صحبت میکردیم، پارازیت و اختلال زیاد داشت. نحوه استفاده از آن هم اینگونه بود که باید ابتدا نوبت میگرفتیم. معمولا هر 10 تا 15 روز نوبت به هر رزمنده میرسید که با خانوادههایمان تماس بگیریم.
گاهی هم که برای خرید مایحتاج و لوازم مورد نیاز به محدودههای شهری کرمانشاه یا اهواز میرفتیم، از آنجا با خانوادههایمان تماس میگرفتیم، البته همه خانهها هم تلفن نداشتند. در هر محلهای یک تلفن «هندلی» وجود داشت. از میان اهالی، یک نفر قبول میکرد که تلفن در منزلش باشد و هر رزمندهای که از جبهه برای احوالپرسی خانوادهاش تماس میگیرد، آنها را خبردار کند تا پای تلفن بیایند. جنگ که تمام شد، بیشتر نیروها بازگشتند، اما عدهای به عنوان مرزبان ماندند. من هم تا اواخر سال 75 همچنان در منطقه و مرز بودم، با این تفاوت که شرایط کمی بهتر شده بود و دیگر خبری از مارش حمله در رادیو نبود که موج نگرانی به دل خانوادهها راه بدهد. در این شرایط به یکی از همسایهها زنگ میزدم که همسرم را خبردار کند که پای تلفن بیاید.
آزادسازی خرمشهر بدون شک شیرینترین خاطرهام در تمام این سالها بود که با وجود گذشت نزدیک به 40 سال هنوز هم طعم شیرین آن در ذهن همه ما بهویژه آنهایی که در این عملیات شرکت داشتند، مانده است. 3 خرداد 1361 بود. فرمانده گروهان یکم گردان 110 لشکر 77 بودم. از 3شب قبل یعنی از یکم تا سوم خرداد، شبانهروز بیدار بودیم. عملیات خرمشهر از دهم اردیبهشت تا سوم خرداد در 4 مرحله و 26 روز طول کشید.
منطقه، 5600 مترمربع بود و از نظر مسافت در فاصله 130 کیلومتری اهواز قرار داشت و باید این 130 کیلومتر را پیشروی میکردیم تا به خرمشهر میرسیدیم. از این رو عملیات آزادسازی خیلی طولانی شد؛ 6 هزار نفر شهید و 24 هزار نفر هم مجروح شدند.
یکی دیگر از خاطرات تلخ من در این دوران، شهادت باجناقم در دشت جفیر نزدیک جنوب اهواز بود. ما با هم همدوره و همشهری بودیم. او فرمانده گروهان بود. سربازهایش به او گفته بودند: جناب سروان! آبی که ما میخوریم گلآلود است. او میگوید: فردا با سرگروهان به جایی که آب را پمپاژ میکنند، میرویم».
این نویسنده دفاع مقدس میگوید: «آب رودخانه کارون گلآلود است. آبی که سربازها میخوردند، از کارون به داخل حوضچههای پلاستیکی که مربوط به گردانهای مهندسی است، پمپاژ میشد و بعد آب که تهنشین میشد، کمی کلر به آن میزدند و با تانکر برای مصرف شرب به خط مقدم میآوردند. باجناقم برای آوردن آب شرب به منطقه مورد نظر رفته بود که همانجا با ماشین روی مین رفته و به شهادت رسیده بود. با اینکه شاید 30 تا 40 کیلومتر بیشتر با او فاصله نداشتم، خبر شهادت او بعد از 5 روز به من رسید».
اولین بار 18 مهر سال 59 در حالیکه نه سنگری داشتیم و نه پناهگاهی، در سرپل ذهاب هدف خمپاره 120 قرار گرفتم که در فاصله 3 متریام به زمین اصابت کرد و یک ترکش را به بازوی راستم وارد کرد. از آنجاکه به صورت عمودی برخورد نکرد، خوشبختانه به قطع شدن دستم منجر نشد. همان موقع خانمی از تاکستان قزوین به همراه دو دختر برای رسیدگی به وضعیت مجروحان به پشت جبهه آمده بود. این در حالی بود که دو پسرش هم در جبهه بودند و همزمان با من، یکی از آنها مجروح و برای مداوا به پشت جبهه منتقل شده بود. این خانم با توجه به اینکه آمبولانسی در کار نبود، پیشنهاد داد که در مسیر، مرا به بیمارستانهای دیگر ببرند که در همه آنها جای سوزن انداختن نبود. به این ترتیب برای مداوای زخم ناشی از مجروحیتم سر از بیمارستان ارتش در تاکستان درآوردم.مجروحیت دومم در حمله آبادان 5 مهرسال 60 رخ داد. سوار جیپ به سمت خط مقدم میرفتیم که ناگهان یک گلوله توپ به ماشین ما اصابت کرد.
ماشین بعد از معلق خوردن داخل گودال افتاد و سر و دستم شکست. به بیمارستان ماهشهر منتقل و از آنجا با هواپیما به مشهد اعزام و در بیمارستان قائم(عج) بستری شدم.
اتفاق جالبی که در این زمان افتاد این بود که چند روز قبلتر، باجناقم برای مرخصی به مشهد آمده بود و به همسرم پیشنهاد داده بود که با آنها به شیراز و از آنجا به خانهشان در پادگان دشت آزادگان برود تا در ادامه مرا از حضور خانوادهام باخبر کند و با توجه به نزدیکی راه تا اهواز و آبادان، امکان دید و بازدید فراهم شود.
من که از موضوع بیاطلاع بودم، با شماره تلفن همسایهمان تماس گرفتم تا خبر مجروحیتم را به همسرم بدهم که متوجه شدم آنها برای دیدن من راهی اهواز شدهاند.
به این ترتیب هم در مدت 15 روز بستری شدن بابت مجروحیت قبلی در قزوین و هم در تمام مدتی که در بیمارستان مشهد بستری بودم، ملاقاتی نداشتم. این بار به محض ترخیص برای دیدن خانواده به دشت آزادگان و منزل خدابیامرز باجناقم رفتم».
کریمی که با هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی و بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی و سمنان همکاری دارد معتقد است: «نوشتن رویدادهای تاریخی اتفاق بسیار خوبی است که نسل دیروز را به امروز وصل میکند و چراغ راه آینده است». او انگیزههایش از نوشتن کتاب را اینگونه شرح میدهد: «سال 84 یعنی یکسال قبل از بازنشستگی، فرمانده پشتیبانی لشکر بودم و از نظر جایگاه سازمانی جزو 10نفر اول لشکر محسوب میشدم.
به عنوان سرپرست اکیپ راویان جنگ برای راهیان نور عازم آبادان شدم. یک جعبه شنی بود که در واقع روی آن ماکت منطقه عملیاتی در زمان جنگ هشت ساله در اندازههای کوچکتر تصویرسازی شده بود. از همانجا به ذهنم خطور کرد که چرا این شرح وقایع را مکتوب نکنم!؟ به محض بازگشت به مشهد، زمانهایی که مشغله کمتری داشتم، شروع به نگارش خاطرات این ایام کردم. بعدها این متون را با همرزمهای دیگر بازنگری و اصلاح میکردیم و به این ترتیب هنوز شاغل بودم که اولین کتابم در سال 85 با عنوان «گردان 110 در نبرد هشت ساله» با 2 هزار تیراژ به چاپ رسید. در این کتاب هر آنچه را که در این سالهای دفاع تا زمان آتشبس دیده و لمس کرده بودم، روایت کردم و به رشته تحریر درآوردم».
او درباره کتابهای دومش با نام «خاکریز اَبرویی» میگوید: «در عملیات رمضان، نیروهای عراقی عقبنشینی کردند. وقتی رزمندگان ایرانی جلوتر رفتند، با بولدوزر خاکریزی بهصورت نیمدایره زدند که به خاکریز اَبرویی معروف شد. در این کتاب ماجراهایی که در جریان این عملیات رخ داد روایت کردم».
او درباره کتابهای بعدیاش توضیح میدهد: «در کتاب «از هویزه تا خرمشهر» درباره نحوه آزادسازی 5 هزار و 600 کیلومترمربع در جریان فتح خرمشهر نوشتم. درست است که در این عملیات پیروزمندانه، قطرهای از اقیانوس بودم، اما خواستم با نوشتن این کتاب، خاطرات این 26 روز را به گوش نسل بعدی برسانم. «حماسه سازان تنگه حاجیان» از چگونگی آزادسازی تنگهای به نام «حاجیان» حکایت دارد که راه ارتباطی میان گیلانغرب و سرپل ذهاب بود و به تصرف عراقیها درآمده بود.
این تنگه در 14 دی سال 59 از سوی گردان 110 لشکر 77 خراسان آزاد شد. در این کتاب قصه شهادت شهید محمود اختر خاوری روایت شده است. «نیلوفرانه» داستان زندگی و شهادت باجناقم است که از اسم دخترش گرفته شده است. در این کتاب، یکسری دستخطهای شهید و نامههایی که برای دخترش نیلوفر، نوشته بود چاپ شده است.
ماجرای این کتاب سال 86 که به شیراز رفته بودیم کلید خورد. در آن سفر نیلوفر که در زمان شهادت پدرش، 3 ساله بود، نامهای را به من داد و گفت که پدرش آن را قبل از شهادت برایش نوشته است. من آن دستخط را گرفتم و عین آن را در کتاب نیلوفرانه مستند کردم.
«سروقامتان 77» هم مربوط به 7، 8 نفر از بچههای لشکر 77 است. «دکل دیدهبانی»، مجموعه خاطرات یک دیدهبان توپخانه به نام آقای خزاعی است که اکنون در قائنات زندگی میکند. او خاطراتش را در اختیار من گذاشت و خواست که به کتاب تبدیل کنم.
«سربازی از جبهه فکه»، ماجرای سربازی است که از مسیر آموزشی وارد خط مقدم میشود و در ادامه به اسارت میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش رخ میدهد. «در آرزوی آزادی»، خاطرات سرهنگ جعفری است که قبل از به دنیا آمدن دخترش «آرزو» در عراق اسیر میشود و این اسارت 9 سال طول میکشد و وقتی به وطن بازمیگردد آرزو، کلاس دوم ابتدایی بوده است.
قاسم کریمی که از بعد بازنشستگی به طور متوسط سالی یک کتاب نوشته و به چاپ رسانده است، از برخی بیمهریها گله میکند. او میگوید که با وجود ثبت رشادتهای کم نظیر رزمندگان در عملیاتهای سرنوشتساز دفاع مقدس به روایت خودش و برخی همرزمان و فرماندهان دیگر، بیشتر کتابهایش را با هزینه شخصی نوشته و به چاپ رسانده است. فقط برای یکی دو کتابش مورد حمایت قرار گرفته که یکی از آنها، «حماسه سازان تنگه حاجیان» است و هیئت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی آن را به چاپ رسانده است.
او چندین مقاله با عنوان «نقش هوانیروز در عملیات فتحالمبین» و «نقش گردانهای مهندسی در جنگ» نیز در دست تحریر دارد.
از این نویسنده دفاع مقدس درباره فیلمهایی که تاکنون درباره 8 سال جنگ تحمیلی ساخته شده و روی پرده سینماها رفته یا در قاب تلویزیون به نمایش درآمده است، میپرسم. میگوید: «این روزها کمتر به سراغ قدیمیترها و افراد باسابقه در هر زمینهای میروند. نسل جوان خیلی اعتنایی به تاریخ و گذشته این مرز و بوم ندارند. با وجود گذشت 31 سال از پایان جنگ هنوز آنطور که باید و شاید به فداکاریهای رزمندگان و چرایی و چگونگی عملیاتها و زندگی در خطوط مقدم و پشت جبهه پرداخته نشده است. این بیانگر ضعف فرهنگی و اجتماعی ماست که برخلاف کشورهای توسعهیافته، دفاع مقدس و اهمیت آن را برای جوانان امروز و نسل کنونی تبیین نکردهایم».
او اضافه میکند: در سینه هر رزمنده ارتشی که 8 سال جنگ تحمیلی را با همه وجود درک کرده است، دهها و صدها و حتی هزاران نکته و قصه بازگو نشده وجود دارد که به سوی مدفون شدن پیش میرود».
فعالیتهای فرهنگی کریمی تنها به نویسندگی ختم نمیشود. او از ابتدای شکلگیری شورای اجتماعی محلات به عنوان عضو فعال شورای اجتماعی محله لشکر ایفای نقش کرده و در تمام سالهایی که در شورا حضور داشته همواره پیگیر مطالبات اهالی و دغدغههای اجتماعی خانوادهها بوده است.
یکی از این موارد که او در این چندین سال در تمامی جلسهها با حضور مسئولان و شهردار منطقه و ناحیه مطرح میکرده است، اراضیای با نام «جنگلهای فاطمیه» بوده است که پاتوق افراد ناباب شده و ناامنی را برای همسایههای این زمینها رقم زده است، اما پیگیری شورای محله بالاخره به نتیجه رسید و به تازگی قطعه دیگری از این اراضی در قالب طرح «محله ما» به بوستان تبدیل شد.
این عضو سابق شورای اجتماعی محله لشکر میگوید: «این اراضی، 6 قطعه بود که 3 قطعه آن بوستان شد و 3 قطعه دیگر هنوز مانده و اگر آنها هم آباد و جلوی ناامنی گرفته شود، یکی از مهم ترین دغدغههای اهالی برطرف خواهد شد».
او در پایان در پاسخ به این پرسش که «با توجه به همه سالهایی که در هر لباس و جایگاهی بودید، فقط به خدمت برای مردم فکر کردهاید، چه چیزی بیش از هر چیز موجب آزردگی خاطرتان میشود؟» میگوید: «کملطفی و بیاعتنایی مسئولان! فراموش نکنیم سالهایی که کشور نیاز به دفاع داشت، یک عده زن و بچههایشان را رها کردند و راهی خط مقدم شدند. استقلال و آرامشی که اکنون در این مملکت حاکم است، مدیون و مرهون این افراد است. نادیده گرفتن این آدمها رنج بزرگی است».