«مرا همین بس که ز اوصاف روزگار/ قصابم و نسب از جوانمرد میبرم» این بیت، اولین جملهای است که هاشم حیدری در وصف داییاش، «کربلاییعباس ناجیاصغری»، میگوید.
کربلاییعباس را در محله نوغان به «عباسگوشتی» میشناسند؛ قصاب محله که منش پهلوانی و طبع بلندش زبانزد خاص و عام بوده است؛ مردی بزرگ که در خفا هوای یتیمان را داشت و اجازه نمیداد در همسایگیاش کسی گرسنه سر بر بالین بگذارد.
مردی که خانواده نداشت، اما بزرگ خانوادههای زیادی بود. مردی که بهخاطر کارهای خیرش نام خود را در صفحه تاریخ این محله به یادگار گذاشت.
او برخلاف تمام قصابهای آن دوره نه سبیل تابخورده داشت و نه کسی از ساطورش میترسید. روی خوشش دکانش را به پاتوقی برای حلوفصل دعواهای محلی تبدیل کرده بود.
این مرد بزرگ و مهربان نوغان چند سالی است که دیگر یتیمی را برای کمک رساندن نمیبیند، دیگر برای شب کردن روز، سر کوچه پله نمینشیند و در این فصل توتخوری، کاسهبهدست برای رساندن توت به همسایهها دری را نمیکوبد؛ چراکه دریک روز زمستانی بر اثر سقوط از پلههای خانهاش آسیب دید. همسایهها و نزدیکانش، رسیدگیهایشان را بیشتر کردند، اما جسم نحیفش این شکستگی استخوانها را تاب نیاورد و در فروردین ۹۷ بیسروصدا از دنیا رفت.
آنچه میخوانید، خاطرات اهالی از عباسگوشتی مهربان نوغان، معروف به نادرشاه است که در کارنامه سیاسیاش ۱۲ سال محافظت از آیتالله قمی دیده میشود.
کربلاییعباس قصاب، معروف به عباسگوشتی، متولد ۱۳۰۸ بود و در خانوادهای ثروتمند بهدنیا آمد. پدرش خان بود و به قول حاجاصغر قصاب، یکی از دوستان صمیمی و همکارانش، حاجعباس خانزادهای بود برای خودش.
همین موضوع او را از مال دنیا بینیاز کرده بود؛ البته او بهخاطر اتفاقهایی که در جوانی برایش افتاده بود و هیچوقت حاضر به صحبت از آن نبود، تا روزی که زنده بود، همسری اختیار نکرد و بهدلیل فعالیتهای اجتماعی و سیاسیاش، گوشهنشین شده بود و حتی با خانواده اشرفتوآمد نمیکرد.
همسایههایش میگویند که او بخش زیادی از ثروتش را بخشیده بود و این آخریها از دار دنیا فقط یک دکان داشت و از صبح تا شب سر کوچهشان در آفتاب مینشست.
خواربارفروش محله یکی از همین همسایههاست که با یادی از مرحوم میگوید: غمسابی (نامی که وی بر دکان قصابی آن مرحوم گذاشته است)، تنها دارایی عباسگوشتی بود و زندگیاش از همین دکان میگذشت که گاهیاوقات کم هم میآورد.
همه اینها درحالی است که او در گذشته مَرد ثروتمندی بود و تمام ثروت خود را در راه خیر خرج کرده بود و از آنهمه ثروت فقط غمسابی و خانهای که در آن زندگی میکرد، برایش مانده بود.
شاید برایتان جالب باشد که بدانید حاجعباس چند گله شتر داشت و صاحب کاروانسرای بهرهمند در همین محله نوغان بود
زمانی که معدود افرادی سوار ماشین میشدند، او ماشین و راننده شخصی داشت یا اسبهای آنچنانی و گرانقیمتی داشت؛ همان اسبهایی که وقتی با آنها روی سنگفرش کوچه رفتوآمد میکرد، ابهتش همه را میگرفت و بهخاطر همین به او لقب نادرشاه را داده بودند.
آن روزها هرکسی به حرفه قصابی مشغول نمیشد. بیشتر، افرادی که خوی ومنش پهلوانی داشتند و بهنوعی حامی نیازمندان بودند، وارد این شغل میشدند.
حاجعباس هم قبل از قصابی، پهلوان محله بود و خویومنش پهلوانیاش زبانزد خاص و عام. همه قبولش داشتند و حرفش را میخریدند. کسی روی حرفش حرف نمیزد و وقتی اختلافی پیش میآمد، حرف آخر را حاجعباس میزد.
یکهبزن محله بود، اما همیشه طرف حق را میگرفت و وقتی در محله قدم میزد، کسی جرئت گردنکلفتی نداشت. به قول حیدری، خواهرزاده حاجعباس، «قمهکشها و چاقوکشها با دیدنش غلاف میکردند.»
قدیمیهای کوچه، حاجعباس را با القاب نیکی یاد میکنند، اما درکنار القابی همانند «پهلوونعباس» و «عباسگوشتی» لقب «عباسِ نادر» از آن لقبهاست.
بهگفته هاشم حیدری، این لقب به این خاطر گفته میشد که حاجعباس در سالهای دهه ۲۰ و ۳۰ بهلحاظ مالی وضعیت خوبی داشت و سوار بر اسب رفتوآمد میکرد، از همینرو و بهخاطر هیکل درشتی که داشت، مردم به او «عباس نادر» میگفتند؛ یعنی کسی که همانند نادرشاه افشار پرابهت بر اسب مینشیند.
قبل از انقلاب، قشر مرفه جامعه بیشتر وارد فعالیتهای سیاسی میشدند. حاجعباس هم یکی از افرادی بود که بهدلیل ثروتی که داشت، وارد سیاست شد.
او با پولش ساواکیها را میخرید و درقبالش خیلی از افرادی را که ساواک زیر شکنجه میگرفت و حکم زندان میداد، آزاد میکرد. خواهرزاده حاجعباس با اشاره به فعالیتهای سیاسی او میگوید: حاجعباس خیلی تودار بود. کمتر از گذشته حرف میزد؛ به همین دلیل کسی نمیداند که او ۱۲ سال در رکاب آیتا... قمی فعالیت سیاسی کرد و بههمراه ایشان به تبعید فرستاده شد.
او در سالهایی که در تبعید بود، از افراد مورد وثوق آیتا... قمی بود و ایشان همانند چشمهایش به او اعتماد داشت. بهنوعی محافظ آیتا... بود، از همینرو افرادی که به دیدن آیتا... قمی میرفتند، تا حاجعباس کنترل و تاییدشان نمیکرد، حق دیدار با ایشان را نداشتند.
بهدلیل همین فعالیتهای سیاسی، او زیر نظر ماموران ساواک بود، حتی مدتی هم در زندان ساواک سر کرده و شکنجههای زیادی دیده بود. شاید باورتان نشود که او در همین زندان بهخاطر شکنجههایی که شد (طبق تعریفهای خودش، ماموران او را داخل یخ انداخته بودند) هرگز نتوانست ازدواج کند و صاحب خانواده شود.
همه اینها درحالی است که کسی از این موضوع خبر ندارد و همه فکر میکنند او بهخاطر مشکلات جسمی خودش قادر به ازدواج نبوده است.
خواهرزادهاش تعریف میکند که یکبار در سال ۸۹ حاجعباس را بههمراه کاروانی که ریاستش را خودش برعهده داشت، به کربلا برده است؛
سفری که در آن متوجه میشود حاجعباس تودار در گذشته هم یکبار به کربلا رفته، اما حرفی نزده است: «زمانی که حاجعباس چشمش به گنبد امامحسین (ع) افتاد، گویا خاطرهای در ذهنش زنده شده باشد، به یکباره با صدایی که میلرزید، گفت کربلا چقدر عوض شده!
با تعجب از او پرسیدم: «دایی! تو کربلا را هم تا حالا دیدهای؟» که در جوابم از سفرش در دوران تبعید آیتا... قمی به کرج گفت و سفرش به کربلا: «قبل از انقلاب در یکی از گاراژهای مسافرتی کرج، راننده داد میزد کربلا ۴۰ تومان. من هم اولین نفر سفر شدم و به پابوس آقاامامحسین (ع) آمدم، اما کربلای آن زمان کجا و الان کجا؟»»
خانهای که حاجعباس در آن زندگی میکند، خانه چهلمتری بسیار سادهای است که هنوز هم سجادهاش رو به قبله در آن پهن است.
کلاه نمدیاش روی جالباسی است و تسبیحش از کنار آن آویزان؛ خانهای که در بین اهالی به داشتن توت شیرینِ پیوندی هم معروف است؛
همان درختی که عباسگوشتی خودش آن را کاشته و تاکید میکرده است که هیچ وقت قطع نشود. حیدری از داستانهای این درخت توت و کربلاییعباس چنین تعریف میکند: درخت توت و شاتوتی که در خانه دایی است، به دست خودش کاشته شده بود و خیلی این دو درخت را دوست داشت.
آخر عمری هم تمام هموغمش این بود که مبادا شهرداری، خانهاش و کوچه قدیمی نوغان ۱۴ را خراب کند و این دو درخت از بین برود؛ بهخاطر همین همیشه میگفت این دو درخت عمر من هستند. اهالی نوغان عاشق توت شیرینش هستند و فصل توتخوری روی دیوار خانهام مینشینند و توت میچینند. اگر من مُردم، نگذارید درخت
توت بمیرد.
او افتاده شده بود. گویا از پلههای خانهاش سقوط کرده بود و همین شکستگیها در نودسالگی کارش را ساخت.
حیدری میگوید: دایی با اینکه مریضاحوال بود و خودش به غذا و دارو نیاز داشت، همان پول اندکی را که از دخلش جمع میکرد، بین فقرا، نیازمندان و یتیمان تقسیم میکرد. شاید باورتان نشود که هنوز هم خیلی از همین یتیمان باور نمیکنند که عباسگوشتی مرده باشد و میآیند درِ خانه را میکوبند تا شاید کسی به آنها کمک کند.
حاجاصغر قصاب، از قدیمیهای محله نوغان، هم میگوید: روزهای آخر، دیگر مرگش را از خدا میخواست. افتاده شده بود و این مریض احوالی اذیتش میکرد.
باوجودیکه در راه رفتن و نظافت شخصیاش مشکل داشت، دوست نداشت کسی به او کمک کند یا دستش را بگیرد. روزها گذشت و بالاخره او به خواستهاش رسید و در روز ۱۷ فروردین ۹۷ دیگر کسی او را صبح زود سر کوچه ندید. عباس نادر، پیر مهربان نوغان، به خاطرهها پیوست.
حیدری میگوید: روزی که دایی فوت کرد، هیچ مالومنالی نداشت؛ بهخاطر همین وصیت کرده بود که از هر آنچه در خانهاش پیدا میشود، برایش خرج کنیم، حتی در همین وصیتنامه تاکید کرده بود که پولی برای خرید سنگقبرش ندهیم و همان سنگ پیشخوان خانهاش را حکاکی کنیم.
ما هم به حرفش عمل کردیم. جالب اینکه وقتی سنگقبرش آماده شد، سنگتراش بدون اینکه از سرگذشت حاجعباس چیزی بداند یا ما به او چیزی گفته باشیم، روی سنگقبرش جمله «پهلوان! یادتبهخیر...» را تراشیده بود که باعث شگفتی وتعجب همه شد.