
خدیجه باغبانی تنها زن طلایی اهدای خون در مشهد است
۵۵ ساله است و دارندۀ کارت طلایی اهدای خون؛ درحقیقت او تنها دارندۀ کارت طلایی اهدای خون در بین بانوانِ مشهد و دومین در استان خراسان رضوی است. طبق آمارهای ادارۀ انتقال خون، اگر تعداد دفعات اهدا برای آقایان، بیش از ۱۰۰ و برای خانمها بیش از ۷۰ مرتبه باشد، آنها دارندۀ کارت طلایی خواهند شد.
خدیجه باغبانی به گفتۀ خودش خیلی بیش از ۷۰ بار اهدای خون داشته، اما آمار دقیقش را نمیداند؛ علتش هم برمیگردد به این موضوع که او از نوجوانی، برای اهدای خون اقدام کرده و آن زمانها هنوز نه رایانهای برای ثبت وجود داشته و نه دفتر و دستکی.
برای باغبانی مهم نیست چندبار خونش را به نیت کمک به دیگران اهدا کرده؛ او کارتهایی را که قبلا بعد از هربار اهدا به او میدادهاند، پیش خودش نگاه نمیداشته؛ چون انگیزهاش چیز دیگری بوده. انگیزهای که او را برای اولینبار در ۱۳ سالگی به این کار راغب کرده، به قدری قوی بوده که هنوز وقتی از نخستین دفعات اهدای خونش برایمان حرف میزد، منقلب میشود.
وقتی ۱۳ سالگی آدمی مصادف شده باشد با سال ۵۹، قدکشیدنش نیز همزمان میشود با روزهای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران؛ برای همین است که هربار خدیجه باغبانی آن سالها را و انگیزهاش را از اهدای خون که کمک به رزمندگان جبهه و جنگ بوده، در ذهنش مرور میکند، منقلب میشود.
هیچوقت خدا را شکر اتفاقی برایم نیفتاده است
بانوی ساکن محلۀ فرهنگیانِ قاسمآباد از اینکه تنها دارندۀ کارت طلایی اهدای خون در بین بانوان مشهد است، حس خاصی ندارد و به اعتقاد خودش کار مهمی نکرده. این را میانۀ گفتگویمان میگوید؛ وقتی از او دربارۀ احساسش میپرسیم و او بعد از ثانیههایی مکث میگوید: «راستش را بخواهید فکر نکنم کار مهمی کرده باشم. خیلی از خانوادهها فرزندشان را در راه آرامش این آب و خاک دادهاند؛ گاهی حتی خانوادههایی را میبینیم که چند فرزند شهید دادهاند. درقبال این فداکاریها نهایتاً چهار بار اهدایخون در سال، کار خیلی کوچکی است.».
در طول سالهایی که به صورت مستمر اهدای خون داشته، به پایگاههای مختلفی مراجعه کرده و حالا هم به نزدیکترین پایگاه که در چهارراه مخابرات قاسمآباد قرار دارد، مراجعه میکند و خیلی از پرسنل ادارۀ انتقال خون در پایگاههای مختلف او را میشناسند. مدت زمان معطلشدنش در پایگاه برای اهدای خون، در مواقعی که مراجعهکنندهها زیاد هستند، ۴۵ دقیقه است و همیشه هم پرانرژی از روی تخت بلند شده و برمیگردد و تاکنون کوچکترین مشکلی برایش پیش نیامده.
خودش میگوید: «با اینکه توصیه میشود بعد از اهدای خون، نباید وسیلۀ سنگین بلند کرد، اما من خیلی از مواقع، بعد از اهدا برای خرید به فروشگاه رفاه چهارراه مخابرات میروم، اقلامی را که لازم دارم تهیه میکنم و خرید به دست، برمیگردم. هیچوقت هم خدا را شکر اتفاقی برایم نیفتاده است.»
در برنامۀ غذاییام سبزیجات زیادی دارم و قرص آهن استفاده میکنم
تصور اشتباه خانمها برای اهدای خون
اینطور نبوده که بعد از مراجعاتش به پایگاه انتقال خون، بخواهد رژیم خاصی را رعایت کند تا دچار کمبود خون نشود؛ «فقط در برنامۀ غذاییام سبزیجات زیادی دارم و قرص آهن استفاده میکنم.».
با توجه به اینکه سهم بانوان در اهدای خون نسبت به آقایان بسیار پایین است، باغبانی معتقد است خانمها علاوهبراینکه نگران کمخون شدن هستند، انگیزهای برای مراجعه به پایگاههای اهدای خون نیز ندارند؛ «این تصور اشتباه در بین خانمها وجود دارد که با اهدای خون، کمخون میشوند؛ درحالیکه هرکس به پایگاهها مراجعه کند، معاینه میشود و چنانچه کمخونی در او مشاهده شود، برای اهدای خون تأیید نمیشود.
علاوهبر این خانمها بیشتر دوست دارند همیشه یک یا چند نفر همراهشان باشد. آنها معمولا حتی وقتی برای خرید میروند، با یک یا چند نفر همراه میشوند، این قضیه به نظرم برای اهدای خون هم صحت دارد. در مواقعی که نوبت اهدای خونم بوده و در خانهام، خانمهای فامیل یا دوستانم بودهاند، انگیزه پیدا کرده و همراه من برای اهدای خون مراجعه کردهاند.»
میخواستم به مجروحان جنگی کمک کرده باشم
فقط ۱۳ سال داشته که برای نخستینبار توی یکی از کانکسهای اهدای خون مینشیند، آستین بالا میزند و خونش را اهدا میکند. جدا از اینکه ترسی از اینکار نداشته، انگیزهاش از اینکار شنیدنی است؛ «پدرم خادم حرم بود و وقتی من ۹ ساله بودم، در سانحۀ تصادف فوت کرد.
محل دفن پدرم در حرم است و من خیلی از مواقع، از خانهمان که آن موقع در خیابان گاز بود، به آنجا میرفتم تا هم زیارت کنم و هم سر خاک پدرم حاضر شوم. آن سالها با شروع جنگ همزمان شده بود و یادم میآید در بست بالا و پایین حرم، کانکسهایی گذاشته بودند و از مردم دعوت میکردند برای کمک به مجروحان جنگ، خونشان را اهدا کنند.
من هنوز هم که یاد آن روزها میکنم، منقلب میشوم؛ چراکه آدم نمیتواند ببیند یک نفر به خون نیاز داشته باشد و تو کاری نکنی! من خودم علاوهبر فوت پدرم، داغ برادرِ جوانم را هم دیده بودم و میدانستم از دستدادن عزیز چقدر سخت است؛ به همین خاطر برای نجات جان مجروحان جنگی، دوست داشتم خون اهدا کنم.
آن روزها هرکسی هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد، یک نفر با کمک مالی و دیگری با کمک جانی. چون من یک دانشآموز بودم و توان مالی نداشتم، از طریق اهدای خون میخواستم به رزمندگان مجروح جبهه کمک کنم.».
با دیدن پیکرهای شهدا به هم ریختم
به خاطر اینکه اهداکننده باید از سلامت جسمی برخوردار باشد، هر ۶ ماه یکبار، چکاب کامل میرود و خوشبختانه تاکنون هیچ بیماریای نداشته است. سه فرزند ۲۷، ۲۶ و ۲۴ ساله دارد که دو تا از آنها نیز تجربۀ اهدای خون را دارند؛ «احسان و شیما و همسرم نیز اهدای خون را انجام میدهند؛ البته اینطور نیست که مثل خودم سر وقت و مستمر برای اهدا مراجعه کنند، اما در طول سال یک یا دوبار اهدا را دارند.».
در ۱۶ سالگی ازدواج کرده و یادآوری خاطرات آن دوران شیرین زندگیاش نیز، آمیخته با فضای جنگ تحمیلی است؛ «همسرم آن زمان در بسیج لشکر ۵ نصر بود و همراه برادرش، در مواقعی که درخواست اعزام میشد، از طرف بسیج به اهواز و ایلام میرفت؛ البته ایشان در پشت جبهه و در بخش مالی آن فعال بودند. یادم میآید یکبار حدود سال ۶۲، مادرم را به خاطر بیماریای که داشت به بیمارستان قائم بردم. درمانگاه بیمارستان که در طبقۀ پایین قرار داشت، خیلی شلوغ بود و من برای دیدن ماجرا از نزدیک، پایین رفتم.
آنجا پیکر شهیدان زیادی بود که خانوادههایشان برای شناسایی آنها مراجعه کرده بودند. هرکسی با دیدن این صحنهها به هم میریزد. جوانهای زیادی برای حفظ آزادی و استقلال مملکت جانشان را فدا کردند. حالا که خدا را شکر کشورمان آرام است، ممکن است اتفاقاتی نظیر تصادف و بیماری برای هموطنانمان بیفتد که نیاز به خون پیدا کنند، این کمترین کاری است که ما میتوانیم برای آنها انجام دهیم.».
هیچوقت بین دفعات اهدای خونش، وقفه نیفتاده؛ مگر مواقعی که باردار بوده؛ هرچند در یکی از دورههای بارداریاش باز هم داوطلب اهدای خون شده، اما تأییدش نکردهاند؛ «فرزند دومم را که چهار ماهه باردار بودم، به همراه همسر برادرم به بیمارستان قائم رفته بودیم؛ چون ایشان عمل سرپایی داشت.
آنجا با خانمی روبهرو شدم که از شهرستان آمده بود و دو بچۀ کوچک داشت. یکی از بچهها به خاطر عمل، احتیاج به خون داشت و به او گفته بودند باید یک نفر را بیاورد که خونِ جایگزین بدهد. خودش برای اهدای خون رفته بود و تأیید نشده بود. کس دیگری را در مشهد نداشت و گریه میکرد.
من بدون اینکه بگویم باردارم، رفتم فرم اهدای خون را پرکردم، بعد همسر برادرم که مخالف بود، رفت ماجرا را اطلاع داد و راضی نشدند از من خون بگیرند. اما اصرارم برای اهدای خون باعث شد بیمارستان راضی شود بدون اینکه خون جایگزین بگیرد، به فرزند آن خانم، خون اهدا کند.».
از دوران کودکی سحرخیز بودم
در صحت و سلامت کامل به سر میبرد؛ آنقدر که هر روز و گاهی چندبار، ۴۶ پله را تا رسیدن به خانهاش در طبقۀ سوم مجتمع، طی میکند. آدم سحرخیزی است و از زمانی که به یاد میآورد، همینطور بوده؛ «از دوران بچگی، پدرم صبح زود ما را برای نماز صبح بیدار میکرد و رأس ساعت شش هم که میخواست به سرکار برود، همه با هم سر سفرۀ صبحانه مینشستیم. مقررات خاصی در خانه حاکم بود و ساعت هشت شب هم شاممان را میخوردیم.
من به این روند عادت کردم و همین حالا هم با اینکه شبها تا دیروقت منتظر برگشتن دختر و پسرم از سرکار میمانم، صبح زود و حدود ساعت ۵ بیدار میشوم و صبحانۀ فرزندانم را آماده میکنم تا به سرکار و دانشگاه بروند. هیچوقت خانمهایی که تا نزدیک ظهر میخوابند را نمیتوانم درک کنم. من همیشه ساعت ۳ ناهارم آماده است و طبق برنامه کارهایم را پیش میبرم.».
کاش در برابر نعمتهای خدا، بتوانم کار بزرگتری انجام بدهم
خدا را از بابت داشتن سه فرزند سالم شکرمیکند و این را موهبتی از جانب خدا میداند؛ «خدا با دادن سلامت جسم و روح به فرزندانم، نعمت خیلی بزرگی به من داده که اهدای خون من در برابر آن، ذرۀ ناچیزی است؛ کاش بتوانم کار بزرگتری انجام بدهم. من کارت اهدای عضو هم دارم و هیچکدام از اینها در برابر نعمتهایی که خدا به من عطا کرده، به حساب نمیآیند.».
رابطۀ خوب و صمیمانهای با فرزندانش دارد و به نظرش لازمۀ ارتباط برقرارکردن والدین با فرزندان این است که روحیۀ جوانی داشته باشند؛ «حتی اگر والدین سنشان بالا برود، باز هم باید دلشان جوان باشد، تا بتوانند با بچههایشان رفیق و دوست باشند.».
نتوانستم از قاسمآباد نقل مکان کنم
حدود ۲۲ سال است در محدودۀ قاسمآباد و شهرک الهیه زندگی کرده و از سکونت در این مناطق جوان راضی است؛ «محیط آرام، هوای سالم، فضای سبز و خیابانهای عریض از ویژگیهای مثبت قاسمآباد است. ضمن اینکه ما در این سالها در محدودههایی زندگی کردیم که امنیت داشتند، به همین خاطر از این منطقه راضی هستیم. بچههایم در این منطقه بزرگ شده و به آن عادت کردهاند. چندباری هم که تصمیم گرفتیم از اینجا برویم، به خاطر همین رضایتی که داشتیم، نتوانستیم اینکار را بکنیم و از رفتن به منطقۀ دیگر، منصرف شدیم.».