محمدحسین تقویگیلانی اصالتا گیلانی بود اما سال 1316در تپلمحله مشهد بهدنیا آمد و رشد کرد. او علاوهبر کتاب خاطرات حگمت که در آن خاطراتش را با تحقیق و پژوهشی درباره تاریخ و هویت مشهد قدیم درآمیخت، پنج کتاب دیگر نیز در قالب داستان، شعر و خاطره به رشته تحریر درآورد. این نویسنده و پژوهشگر مشهد 22 فروردین 1402 دار فانی را وداع گفت.
او اولین پسر خانواده بود که از قضا و ناملایمات زمینی و آسمانی آن دوران به سلامت جَست و بیماریهای رایج آن روزها مانند آبله، سرخک، سیاهزخم، تب نوبه(مالاریا)، حصبه و... نیز گریبانش را نگرفت تا سالها بعد برای مردم مشهد از گذشته آن بگوید. سطرهای پیش رو گفتگویی است که سال 96 با این شهروند سابق محله رضاشهر انجام شد و او از خاطراتش در مشهد قدیم گفت.
اصالتا گیلانی هستم. اجدادم در اِشکِور، جایی بین گیلان و مازندران سکنا داشتند و پدرم بعدها به مشهد مهاجرت کرد. خانه ما در تپلمحله بود؛ البته این را از قلم نیندازم که مشهد آن روزها از شش محله اصلی شامل پایینخیابان، بالاخیابان، سراب، سرشور، نوغان و عیدگاه تشکیل شده بود.
دوران کودکیام را در همان محله پشت سر گذاشتم. به سن و سال مدرسهرفتن که رسیدم، ازآنجاکه پدرم دوست داشت درس حوزه بخوانم مرا در مدرسه خیراتخان طلاب و بعد هم مدرسه پریزاد که بالاسر حضرت قرار داشت، ثبتنام کرد.
در آنجا جامعالمقدمات را خواندم، اما بعد به مدرسه انوری که یکی از مدارس جدید آن دوران محسوب میشد، قدم گذاشتم و برای ادامه تحصیل پشت میز و نیمکت یکی از کلاسهای آن نشستم. ازآنجاکه پدر مرحومم با مدارس جدید آن دوران مخالف بود، گشت و مدرسهای کنار بازارچه حاجآقاجان پیدا کرد با نام «دارالتعلیم اسلامی» که در صدر آن، پسران آیتالله موسوی قرار داشتند. دبیرستان را هم در «غزالی» که حالا خراب شده به پایان رساندم، اما بعد از آن ادامه ندادم و وارد بازار کار شدم. گلدوزی و خیاطی میکردم.
مدتی بعد جذب حزب توده شدم. آن روزها بلبشوبازاری بود و گروههای مختلف فکری و اعتقادی، افکار جدید بسیاری به جامعه تزریق کرده بودند و این مسئله درباره جوانان بیشتر بود. چند صباحی بودم تا اینکه دیدم دارند همه دوستان و اطرافیانم را دستگیر میکنند. همین مسئله باعث شد که سال ۱۳۳۳ برای سهسال به تهران مهاجرت کنم و در منزل خواهرم پناه بگیرم.
آبها که از آسیاب افتاد، دوباره به مشهد برگشتم و دیگر عضو هیچ حزبی نشدم؛ چون متوجه پوچی همه این افکار شده بودم. مدتی بعد عزم خدمت سربازی کردم. شهریور ۱۳۳۹ پساز پایان خدمتم به استخدام آستان قدس رضوی درآمدم و در ادارات مختلف، چون اراضی، اداره امور قضایی، املاک قوچان و کتابخانه مرکزی مشغول به کار شدم. سال ۱۳۷۰ هم بعد از ۳۱ سال خدمت در آستانه بازنشسته شدم.
پنج کتاب با نام و به قلم محمدحسین تقویگیلانی به رشته تحریر درآمده است. وی درباره این کتابها چنین توضیح میدهد: سال ۱۳۴۲ با مطالعه مجله توفیق گرایش پیدا کردم بهسمت نوشتن. احساس میکردم که دلم میخواهد قلم به دست بگیرم و نوشتن را تجربه کنم.
خاطرم هست که خردادماه سال ۴۲ بود که اولین شعر من در مجله توفیق به چاپ رسید. چاپ آن چند مصرع، تشویق و دلیلی شد برای ادامه این راه. مدتی بعد علاقه به نوشتن مرا سوق داد به همکاری با سایر روزنامههای آن دوران. این شد که رفتم روزنامه خراسان.
آن روزها سردبیری این روزنامه را آقای وظیفهدان به عهده داشت. اظهار تمایل کردم و ایشان هم استقبال کردند. شعر و داستان کوتاه مینوشتم. البته همه اینها که گفتم، برمیگردد به بعد از توقیف مجله توفیق.
بعدها تمایل پیدا کردم هرآنچه تاکنون به رشته تحریر درآوردهام، درقالب کتابی منتشر کنم. این شد که اولین کتابم در دورانی که در آستان قدس رضوی مشغول به خدمت بودم با عنوان «ده داستان» منتشر شد. این مهم در تابستان سال ۱۳۶۲ رقم خورد.
میل به نوشتن در گام بعدی، مرا بهسمتوسوی کارهای بزرگتری کشاند. تصمیم گرفته بودم با جمعآوری نام و معنای نامهای شاهنامه، کتابی باعنوان «فرهنگ نامهای شاهنامه» به چاپ برسانم. این تصمیم، محمدحسینِ آن روزها را نشاند پای خواندن شاهنامه.
یادم نمیرود که بارها شاهنامه را خواندم و هربار نامی تازه به فهرست نامهایم اضافه شد. چندین مرتبه آنها را پاکنویسی کردم تا اینکه درنهایت در سال ۱۳۸۳ دومین کتاب من با نام «فرهنگ نامهای شاهنامه» به چاپ رسید؛ کتابی که اگرچه گمان میکنم کاستیهایی داشته باشد، برای آن وقت و انرژی زیادی صرف کردم.
سومین مرتبهای که نامم پای کتابی خورد، به چاپ مجموعه اشعارم بازمیگردد که «صحبای عشق» نام داشت. اما درمیان همه اینها شاید مهمترین کتاب و آنچه نقطه عطف تلاشهایم در سالهای بسیار نویسندگی و قلمزدن به شمار میآید، کتاب «خاطرات حگمت» باشد که به «مشهد قدیم» نیز شهره است.
این کتاب که «حگمت» آن برگرفته از حروف اول اسم و فامیلم هست، درواقع مروری است بر خاطرات مشهد قدیم. از نام کوچهها و محلات گرفته تا بناها و آداب و رسوم، وضعیت زندگانی و معیشت و هرآنچه میتوان با عنوان هویت مشهد در شمار آورد. پنجمین و آخرین کتاب من «در آستان جانان» نام گرفته که به خاطرات دوران خدمتم در آستان قدس رضوی اختصاص دارد. درکنار همه اینها منظومهای به نام «کبوترنامه» هم از من به چاپ رسیده است.
اولین خاطرهای که آن سالها درباره مشهد قدیم نوشتم، مربوط میشود به سال ۱۳۲۰ در تپلمحله، وقتی چهار سال بیشتر نداشتم؛ یعنی روز ورود هواپیماهای روسی به آسمان مشهد. خاطرم هست که آن دوران مردم عادت داشتند که روزهای گرم سال را روی پشت بام یا توی حیاط خانه بخوابند.
من بالای پشت بام خوابیده بودم. حوالی صبح بود که با صدای غرش عجیبی، چشم باز کردم و لکههای سیاهرنگی را در آسمان بالای سرم دیدم. برای سکوت آن سالهای مشهد این مسئله بسیار عجیب بود و مردم را وحشتزده کرده بود.
دیدم پدرم برخاست و آرامآرام تکتک ما بچهها را که خواب یا نیمهبیدار بودیم به آغوش گرفت و از ترس به داخل خانه برد. بعدها روسها تلاش کردند که با مردم مهربان باشند. بهطورمثال شبهایی که مانور نظامی داشتند، دو سرباز را از صبح میفرستادند برای اطلاعرسانی.
آن دو نفر تمام شهر را گشت میزدند و با زبان بیزبانی به مردم میفهماندند که امشب مانور است تا مردم نترسند و نگران نشوند. نورافکنهایی بسیار قوی هم در باغخونی کار گذاشته بودند که روشنایی را تامین میکرد.
یکی دیگر از موضوعاتی که در کتاب خاطرات حگمت یا همان مشهد قدیم به آن اشاره کردهام، نبود آب و برق است. مردم برق نداشتند. شهرداری که آن روزها به آن بلدیه میگفتند، برای تامین روشنایی کوچههای شهر در هر محله به فاصله بیستمتری، ستونهایی تعبیه کرده بود.
هر شب عدهای که مامور تامین روشنایی بودند، میآمدند و فانوسهایی را به این ستونها میآویختند و صبح فردا هم همهشان را جمع میکردند. آب هم قصهای شبیه همین داشت. آب را که آن روزها بسیار آلوده بود، به وسیله «خیک» یا همان مشک از آبانبار میآوردیم و داخل خمرههایی که گوشه انبار هر خانه پیدا میشد، میریختیم.
گاهی هم عدهای آب را به در منازل میبردند. هر خیک آب یک قِران بود و کسی که میخواست یک خمره را پر کند باید چند مرتبه راه آبانبار تا خانه را میرفت و برمیگشت.
مردم علاقهای به سربازیرفتن نداشتند. در دوره رضاشاه علما آمدند برای رهایی مردم از سربازی نقشه کشیدند و گفتند هر کس دو یا سه پسر دارد برای هر کدام شناسنامه با فامیل متفاوت بگیرد تا با این حیله، از سربازیرفتن معاف شوند.
اینطور بود که مرحوم عمویم شد «احمدیسینایی» و پدرم هم شد «تقویگیلانی». ناگفته نماند که نقشهشان جواب داد و هر دو از سربازیرفتن معاف شدند. کار دیگری که رضاشاه در آن دوره انجام داد، ممنوعیت ازدواج دختران کمتر از ۱۵ سال بود. البته این مصوبه بعدها به زیر ۱۸ سال تغییر پیدا کرد.
همین شد که مردم برای رفع مشکل سربازی پسران، شناسنامه فرزندان ذکورشان را کم و برای زودشوهردادن دختران، شناسنامه فرزند اُناث را بزرگتر میگرفتند.
محمدحسین تقویگیلانی در حال حاضر مشغول انجام چه کاری است؟
درواقع کاری ندارم جز رفتن به داروخانه پسرم در خیابان خاقانی؛ آن هم تنها به صرف سرگرمی و پرکردن اوقات فراغت. برنامههای زیادی در سر دارم، اما حال جسمانی مساعدی ندارم و کهولت سن و فراموشی مزید بر همه این علتهاست. خوشحالم که خاطراتم از مشهد قدیم را سالها پیش نوشتهام و درواقع در سطرهای آن کتاب، چیزهایی را به یادگار نهادهام که این روزها دیگر روی نقشه مشهد اثری از آنها نیست. حالا آن دوران را بهسختی به خاطر میآورم و تنها با مطالعه آن خاطرات است که توانستهام چیزی به یاد بیاورم.
چند سال است که ساکن محله رضاشهر هستید و محله خود را چطور تعریف میکنید؟
۱۲ سالی میشود که در این قسمت شهر سکنا گزیدهایم و باید بگویم محله آرام و بدون دردسری است.
آیا همسایههایتان شما را به عنوان یک نویسنده میشناسند و کتاب شما را درباره مشهد قدیم خواندهاند؟
گمان نمیکنم همسایههایمان مرا با نام یک نویسنده بشناسند و آشنایی کوچکی هم اگر باشد، حاصل کار در داروخانه است نه چیز دیگری. متاسفانه فرهنگ آپارتماننشینی در این سالها باعث کمرنگشدن رابطهها بهویژه آمدوشد همسایهها با یکدیگر شده است.
مشهد در آن روزها قناتهای فراوانی داشت که از آب آنها برای مزارع و کمی هم برای مصرف مردم شهر استفاده میشد. تعداد قناتها شاید به ۲۰ رشته هم میرسید. قناتهای باقرآباد، عشرتآباد، محمدآباد، الندشت، آبکوه، قاسمآباد، ملکآباد و... قناتهایی هم چندکیلومتر از شهر دور بودند؛ مانند قنات وکیلآباد و قنات رکنآباد که از میان باغ وکیلآباد میگذشت.
برخی از این قناتها از زیرِ زمین تعدادی از خانههای شهر عبور میکرد و آنها با حفر چند متر از زمین، در گوشهای از خانه برای خود محوطه خنک و آب و هوایی خوب درکنار جویی مهیا کرده و بهویژه در فصل تابستان از آب و هوای آن بهرهها میبردند.
نهر آبی که از انتهای بالاخیابان وارد جوی بزرگ وسط بالاخیابان میشد، از وسط صحن مطهر میگذشت و از سمت پایینخیابان عبور میکرد و میرفت تا مزارع بسیاری را آبیاری کند؛ این نهر را «نهر خیابان» نام نهاده بودند. نهر خیابان در دوره نیابت تولیت مرحوم محمدولیخان اسدی و به دستور او از هفتقنات که در حدود ۴۰ کیلومتری مشهد، جاده قوچان قرار داشت، تشکیل و آب آن قناتها به یکدیگر متصل شده بود تا بهصورت نهر وارد شهر شود و قسمتی از آب آشامیدنی و مصرفی شهر را تأمین کند.
افراد قدیمیتر از من میگفتند مرحوم اسدی و اطرافیانش با زحمتهای فراوان و در مدتی طولانی و با هزینه سنگین توانستند آب خیابان را به مشهد رسانده و از وسط شهر عبور بدهند.
امروزه اثری از آن آب و از آن جوی باقی نیست و در زمان شهرداری مهندس شهرستانی، روی نهر به دلیل بروز بیماری وبای التور پوشیده شد که البته کار بجایی بود؛ زیرا نهر بهصورت گندابی درآمده و برای بهداشت مردم شهر و زوار خطرناک شده بود. دو طرف سرتاسر آن نهر هم درختهایی کاشته بودند که قدمتشان به زمان صفویه میرسید و علاوهبر فضای سبز و زیبایی، تاریخیبودن آنها برای مردم جالب بود، اما متأسفانه همزمان با پوشاندن روی نهر، آن درختها را نیز قطع کردند و از بین بردند.
دقیق از اولین ماشینها یادم نیست، ولی از اولین اتوبوسها یادم هست که اتوبوسهای دماغداری بودند و کرایه آنها یک ریال بود و در مسیر حرم، ارگ، باغ ملی، مجسمه، مریضخانه، ایستگاه سراب و پل فردوس تردد میکردند. بعدها تاکسی آمد که کرایهاش پنج ریال بود.