همینطور که صفحات لپتاپش را باز و بسته میکند هی قربان صدقه عشرتسادات خانم میرود، دستی به ریشهای سفیدش میکشد و یک گزارش قدیمی را از مقالههای برترش به من نشان میدهد و میگوید: «اگر خودتان اسم حسین سنابادی عزیز را جستوجو کنید، تمام مقالات و کتابهایم را میآورد. از جایش بلند میشود و بالای سر همسرش میرود و میگوید که خوبی؟ ببین مهمان داریم! آمدهاند درباره آزمایشگاه گزارش بگیرند!»
دوباره میآید پشت لپتاپش و اینبار مستندی را نشان میدهد که درباره مرمت کتابها و نسخههای خطی توضیح میدهد. صدای گوینده مستند، صدای خودش است. سکوت میکند تا خودم متوجه شوم که چقدر توضیحاتش دقیق و علمی است.
سعی میکند از لابهلای کاغذهای روی میز که از قبل چیده شدهاند رزومه و فهرست کارهایش را پیدا کند. هنوز چند ثانیه از نشستنش نگذشته است که با صدای خفیفی که از گلوی همسرش بلند میشود مثل فنر از جا میپرد و میرود بالای سر او.
باز کمی قربان صدقهاش میرود، چند دقیقهای در سکوت صبر میکند و دست به پیشانیاش میکشد تا خواب برود. آرام اشکهایش را پاک میکند و سعی میکند حالش را از من مخفی کند. با اینکه آرام و قرار ندارد اما مینشیند پشت لپتاپ تا صحبتش درباره یک عمر گذران زندگی با کتاب را ادامه دهد.
نورالدین حسین سنابادی عزیز که پدرش روحانی فعالی بود اصالتا مشهدی است اما در آبادان متولد شده و زندگیاش با هنر و عشق و کتاب گره خورده است. او پیش از شروع صحبت با ما وقتی میبیند همسرش به خواب رفته، او را به پرستار میسپارد و اینطور شروع میکند: «نیمه تیرماه 1338در آبادان به دنیا آمدم. فامیلم سنابادی است وابسته به خاک ارض اقدس، لکن پدرم در جوانی از مشهد به عراق میروند برای خواندن درس حوزه و از آنجا او را به آبادان میفرستند برای تبلیغ. آبادانیها زرنگ بودند و همانجا نگهش میدارند. یک خانم شیرازی هم به او میدهند و ماندگار میشوند.»
لحن صحبتش آنقدر جذاب و دلنشین است که دلم نمیخواهد صحبتش را قطع کنم. پسر بزرگ خانواده است، بعد از دو دختر آمده، آن هم زمانی که زوجها منتظر پسر بودند. در همان آبادان دیپلم میگیرد و زمان انقلاب برای ادامه تحصیل به هند میرود. میگوید: «فوق دیپلمم را در رشته علوم آزمایشگاهی در شهر بنگلور گرفتم. لیسانس علوم پایه و فوق لیسانس شیمی عالی گرایش دارو و لوازم بهداشتی دارم و مدارک خارج از تحصیلات آکادمیکم مربوط به مرمت کتاب است.»
همان دوران که در هند درس میخوانده جنگ شروع میشود؛ سالهایی که برای او خاطرات زیادی دارد. آبادانی بوده، مگر میتوانسته شهرش را در آن آشوب رها کند و ببیند که چطور همشهریانش یکی یکی کم میشوند؟ همین میشود که درسش را ول میکند و حضور در جبهه را انتخاب میکند. عضو فعال انجمن اسلامی بوده و میگوید: «خانه و زندگیمان آنجا بود. گروه بچههای انجمن اسلامی را هم با خودم بردم آبادان. شهید و مجروح دادیم اما ماندیم تا شهرمان را آزاد کنیم. »
وقتی میپرسم چرا هند را برای درس خواندن انتخاب کردهاید به همسرش نگاهی میکند، صدایش میلرزد و میگوید: «من عاشق بودم و نمیخواستم بروم آمریکا که از بی بی دور باشم. آخرش هم با خودم بردمش هند.»
میگوید: «یک ترم مانده بود که لیسانسم را بگیرم آمدم و بردمش. مرداد 61 بود. سال بعد دخترم همانجا به دنیا آمد، در حیدرآباد.»
باز به بیبی که آرام و بیصدا چشمهایش را روی هم گذاشته نگاهی میاندازد و میگوید: «این خانمی که میبینید اینطور جلو شما افتاده، عاشقانه همه کارهای خانه را انجام میداد تا من به کارهای آستان قدس و کتابخانه برسم. گله دارم که بعد از 30سال خدمت...»
این خانمی که میبینید اینطور جلو شما افتاده، عاشقانه همه کارهای خانه را انجام میداد تا من به کارهای آستان قدس و کتابخانه برسم
سکوت میکند و جملهاش را ادامه نمیدهد. بعد با سوز دل میگوید: «ولی خب ما مشیت را نمیدانیم، تابع مصلحت هستیم.» شانههایش میافتد و دیگر خبری از آن غرور در نگاهش نیست. آرام و پژمرده از سل گرفتن سال83 و سرطان سال93 بی بی میگوید. سرطانی که آمد و ماند و بیبی دلش را زمینگیر کرد.
سال67 از هند برمیگردد و به شهر همسرش میآید. از سال 69 تا 99 در آستان قدس رضوی مشغول بوده است، چند سالی کارشناس و بعد رئیس بخش مرکز حفاظت و مرمت کتب و اسناد کتابخانه آستان قدسرضوی بوده است و در همان سالها به عنوان مرمتگر نمونه انتخاب شده است. از طرف کتابخانه مجلس شورای اسلامی هم به عنوان کارشناس فعال در جمعآوری و صیانت از آثار خطی و سلولزی نشان دریافت کرده است.
داستان ورودش به آستان مبارک را اینطور تعریف میکند: «وقتی به مشهد میآمدم برای گرفتن سرمشق خط خدمت استاد مصطفی مهدیزاده میرفتم. رئیس انجمن خوشنویسان مشهد بود. منزلش کنار منزل پدرخانمم بود. چندباری به کتابخانه آستان قدس رفتم برای گرفتن سرمشق. آنجا که رفتم با مسئولان آستان قدس آشنا شدم و وقتی فهمیدند مدرک آزمایشگاهی دارم به من گفتند آستان قدس به دنبال یک نفر مثل شماست تا آزمایشگاهش را راهاندازی کند.
من هم قبول کردم. امکانات مختصری داشتند که خیلی قدیمی بود. به مرحوم آیتالله طبسی (تولیت سابق آستان قدس رضوی) در یکی از بازدیدهایش گفتم که باید از آلمان تجهیزات بیاوریم. رو کرد به قائممقامش و گفت که آقای سنابادی هفته بعد آلمان باشد. مرحوم طبسی هیچوقت تنگنظری درباره فرهنگ نداشت. بعد از مدتی هم من شدم رئیس تمام کتابخانههای آستان قدس در ایران. پنجسال این پست را داشتم، وقتی کار را قبول کردم سه یا چهار تا کتابخانه بیشتر نبود اما وقتی بیرون آمدم 35کتابخانه داشتیم.»
از سال82 که مرکز تاریخ شفاهی آستان قدس راهاندازی شده است همکاریاش را با این بخش شروع کرده است. شروع میکند یکی یکی نام روحانیون و بزرگانی که به واسطه شناخت او کتابخانههایشان را وقف کردهاند میشمارد.
میگوید به سبب آشنایی با پدرش خیلی راحت میتوانسته با بزرگان دین و فرهنگ ارتباط برقرار کند. تعریف میکند: «با آیتالله حکیمی ارتباط گرفتم و او را متقاعد کردم کتابخانهاش را وقف کند. مرحوم شیخ شوشتری هم با پیگیری من موزهای عظیم دارد. در سرخس، بروجرد، همدان و چندین شهر دیگر هم کتابخانههایی را با وقفیات مردم برای آستان قدس راهاندازی کردهام. در کرمانشاه کتابخانهای را که بیستسال تعطیل بود دوباره راهاندازی کردم.
هر کس میگفت نسخه قدیمی دارم رایگان برایش دیجیتالسازی میکردیم. بعد اگر میتوانستیم او را به وقف راضی میکردیم. من اطلاعات همه این روحانیونی را که سراغشان میرفتم از پدرم میگرفتم. مثلا خانواده آیتاللهیها که یکی از مهمترین موقوفات آستان قدس مربوط به آنهاست. رفتیم سراغشان و آنها را راضی کردیم کتابهای ارزشمندشان را وقف آستان کنند، کتابش را هم نوشتهام که چطور رفتیم و صحبت کردیم و چه آثاری وقف شد. تا سال96 که در بخش تاریخ شفاهی بودم بیشتر از 200مصاحبه با روحانیون دارم و خاطراتم زیاد است.»
یک صفحه دیگر را روی لپتاپش باز میکند و نشان میدهد: «کتاب زیاد نوشتهام. حدود 10کتاب دارم و 25مقاله پذیرفته شده و چاپ شده بینالمللی که بیشترش درباره مرمت بوده است.»
کتابی با عنوان «آستان قدس رضوی و موقوفات مهراب خان با تکیه بر اسناد جذامیان» را از روی میز برمیدارد و میگوید: «سال96 این کتاب برگزیده دهمین جشنواره بینالمللی کتاب سال رضوی شد. آنچه درباره جذام از قرنها قبل بوده در تمام دنیا با سند در این کتاب آوردهام. از سال85 شروع کردم تا 93، چیزی نبود که باشد و من سراغش نرفته باشم. از تاریخ شفاهی و روزنامهها و مقالات مختلف تا آدمها و مکانها. خدابیامرز مسئول خیریه انصارالحجه که اسمش یادم نیست اطلاعات خیلی خوبی داشت درباره جذامیان که گریه میکرد و تعریف میکرد.»
با حالتی که پر از گله است میگوید: «هر سال 8بهمن به بهانه روز حمایت از جذامیان عدهای میآمدند و یادداشتی میخواستند اما بعد از چاپ کتاب دیگر نیامدند چون هر چه میخواستند در این کتاب هست.»
با زبانی که من هم به عنوان یک مخاطب عام متوجه شوم مراحل مرمت را توضیح میدهد: «چون آزمایشگاه در اختیار خودم بود و رئیس مرکز بودم بیشترین تحقیقم درباره مرمت بوده است. اولین کار نزدیک کردن آزمایشهای بالینی به کاغذ بود. یعنی قارچ و کپکی که همه جا حتی روی مواد غذایی یا پوست انسان میبینید و روی کتابها و کاغذها هم بود آن را بالینی کردیم و هرچه روی قارچهای بدن انجام میشد از کاغذ با شیوههای بالینی استخراج کردیم.
الان بچههایی که کار آزمایشگاهی میکنند قارچشناسی هم میکنند. اما آنزمان اولین بار بود که این موضوع مطرح میشد. موضوع مهمی بود و خیلی سروصدا کرد. به یاد دارم مجلس متولی شد و دوره آموزشی گذاشت. بعد از آسیبشناسی مرحله آفتزدایی بود که آن را هم به متخصصان شناساندیم. چندین دوره مرمتگر نمونه سال بودم و از طرف مجلس شورای اسلامی از من قدردانی شد. »
از پدرپدرش شروع میکند: «پدربزرگم در بالاخیابان برای خودش کسی بود. خادم کشیک پنجم بود و کوره آجرپزی داشت و مصالح ساختمانی حرم را میداد. » با لهجه یزدی میگوید: «حاج صفر آجری از یزد آمده بود. »
در سفرهایم به احترام حجت الاسلام حاج شیخ محمود سنابادی عزیز من را هم عزت و احترام میکردند
بعد میرود سراغ پدرش: «پدرم فامیلش را از آجری به سنابادی تغییر داد. کارمندان ثبت احوال آبادان چون پدرم را دوست داشتند عزیز را هم دنبالش گذاشتند. من خیلی در ایران سفر کردم، هم بهدلیل علاقهام و هم مأموریتهای آستان. پدرم با خیلیها ارتباط داشت و من هم از طریق آشنایی با او به سفر میرفتم. در سفرهایم به احترام حجت الاسلام حاج شیخ محمود سنابادی عزیز من را هم عزت و احترام میکردند. زمانی که آبادان بود مخالفان فراری شاه را که اعدامی یا فراری بودند میفرستاد به عراق. »
به گفته سنابادی عزیز امام موسی صدر را هم حجت الاسلام سنابادی از ایران خارج کرده است. تعریف میکند: «وقت نماز ظهر دیدم یک روحانی آمد که لباسش شکل فرم متفاوتی از ایرانیها دارد.غیر ایرانیها قبای یقه بسته میپوشند. پرسید حاج آقا کجاست؟ گفتم نیستند. گفت کی میآیند؟ گفتم موقع نماز. گفت مسجد کجاست؟ نشان دادم پنجاهمتر آن طرفتر. من مکبر بودم و دویدم به پدرم گفتم آقایی آمده با این شمایل.
دامادمان به من گفت این آقا موسی است. همین اسم در ذهنم ماند. وقتی پدرم او را دید یکدیگر را در آغوش گرفتند. بعد از نماز و استراحت پدرم به من گفت که به احمد فضلاللهی خیاط بگو بیاید. به فضلاللهی گفت که امشب تا صبح یک کت و شلوار برای این آقا بدوز. خیاط گفت که یکشبه که نمیشود. پارچه چی؟ پرو چی؟ پدرم گفت که یکبار مصرف میخواهد، با همین پارچههایی که داری بدون پرو درست کن. در خاطرم مانده یک پارچه سبز راه راه داشت که پدرم گفت همین خوب است. اندازهها را گرفتند و دوختند. شام را خوردند و صبح که بیدار شدم آقا موسی نبود. »
از کارهای گذشتهاش به مستندهای تلویزیونی اشاره میکند و میگوید: « پنجاهمستند درباره آستان قدس و نسخ خطی و مجموعه برنامه «میراثی از سناباد» را ساختم. مستندها خیلی وقتم را میگرفت. بهویژه یکی از آنها که یک سال زمان برد و برای ساخت آن به سراسر ایران سفر کردم. »
کمی فکر میکند و میگوید: «حدود سال83 بود که از شبکه جام جم پخش میشد، شبکه خراسان هم مستند را نشان داد. »ادامه میدهد: «کارهای ویرایشی هم میکنم، چون دست به قلم هم هستم. درباره تاریخ شفاهی زیاد نوشتم. کافیست کلید جستوجو را در اینترنت بزنید. خوشنویسی را دوست داشتم. اصلا جذب مرمت شدم چون دنبال هنر بودم. خط خوش از پدرم به من رسید. من هم خوشنویس شدم.
دو دوره هم واقف نمونه کتاب، عکس و سند در آستان قدس رضوی شدم. پدرم جدا و من جدا به عنوان نمونه اعلام شدیم. در همین سایت هم عکسش هست. زمانی کتابخانه بزرگی داشتم. آنچه خودم و پدرم داشتیم را دادم به آستان قدس. بدون اینکه بدانم روزی از واقفان قدردانی میکنند. روزی اعلام کردند بیایید برای قدردانی و تشکر و گفتند از نظر تعداد کسی بیشتر از ما وقف نکرده است. »
خاطراتش یکی و دوتا نیست، مانند گلههایش. اما بیشترش را برای خودش نگه میدارد و فقط در حد اشارهای سر ریز دلش را بیان میکند: «از سال90 دور ایران راه افتادم و کلی کار کردم. سال98 سکتهای کردم. آن موقع معاون روابط عمومی سازمان کتابخانهها، موزههاو مرکز اسناد آستان قدس رضوی بودم. گفتم در سازمان کهنهتر و بااطلاعتر از من نیست. این همه اطلاعات را کسی ندارد پول که نمیخواهم حداقل هوایم را داشته باشید و اطلاعات و تجربیاتم را برای خودتان نگه دارید. اما کملطفی کردند و من هم شش ماه زودتر خودم را بازنشست کردم. سال99 هم یک سکته دیگر. این اتفاق همسرم را پیر کرد. »
باز چند لحظهای مهربان و قدردان به همسرش نگاه میکند و ادامه میدهد: «بهبود که حاصل شد برگشتم به پروژهای که در دست داشتم. کتابی در دست دارم مربوط به گنجینهای در جنوب که متأسفانه بیبی جانم این طوری شد و دل و دماغم رفت. الان هم نوشتنش با سرعت مورچه پیش میرود. راستش خیلی متمرکز نیستم. از خانه بیرون نمیروم تا مبادا اتفاقی بیفتد و طبق گفته پزشکان بیبی من را ترک کند. فقط برای گرفتن دارو بیرون میروم. »
مرمتگر نمونه سال و تقدیرشده از سوی مجلس شورای اسلامی درسالهای پی در پی.
واقف نمونه کتاب، عکس و سند در آستان قدس رضوی(دوبار).
هشت سال پژوهش از سال85 تا 93 در زمینه جذام و چاپ کتاب «آستان قدس رضوی و موقوفات مهراب خان با تکیه بر اسناد جذامیان» که این کتاب در سال96 برگزیده دهمین جشنواره بینالمللی کتاب سال رضوی شد.
سه دهه فعالیت در زمینه آسیبشناسی، آفتزدایی، حفاظت و مرمت کتب و اسناد خطی.
تألیف 25مقاله در سطح ملی و بینالمللی که 18مورد در زمینه تخصصی حفاظت و مرمت بوده است.
ویرایش فنی دو کتاب «راهنمای حفاظت، نگهداری و مرمت کاغذ» و «شناخت و ساخت کاغذهای دستساز »
مدیر اجرایی برنامه «گنجینه آثار» پخش شده از شبکه جام جم و خراسان
راهاندازی بیش از 30کتابخانه آستان قدس در شهرهای مختلف و تجهیز کتابخانهها به دستگاههای مرمتی و عکسبرداری در طول دوره خدمتش در آستان قدس.