اگر خواسته باشیم زندگیشان را بهصورت خلاصه توصیف کنیم، میتوانیم بگوییم همچون یک خانواده عشایری مدام از روستایی به روستای دیگر و از شهری به شهری دیگر درحال مهاجرت بودهاند. داستان زندگی این خانواده بهویژه مادر خانواده یعنی فاطمه نباتی و همسرش غلامحسین زارعیان، اما بسیار بیشتر از این توصیف است. غلامحسین که یادگار دریای خلیج فارس و جنگ است، ۴۴ سال زندگی مشترکش را به یک ناو جنگی تشبیه میکند که با مهارت و تجربه ملوان در دریایی پرتلاطم مدام به مسیرش ادامه میدهد.
فاطمه خانم سال۱۳۳۸ در آبادان متولد شد. در اوج جوانی با نهضت انقلاب اسلامی آشنا میشود و میکوشد به هر شکلی، حتی با جمعکردن بطریهای شیشهای و درستکردن کوکتلمولوتوف، درکنار انقلابیون آبادان با حکومت ستمشاهی مبارزه کند. این مبارزات از او شخصیتی میسازد که در ادامه زندگی میتواند از پس هزاران مشکل برآید. هجدهسالش بود که با غلامحسین زارعیان ازدواج کرد. غلامحسین متولد جهرم است و با درجه استوار یکم نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی در ناو جنگی شهیدکهنمویی در بخش رادار خدمت میکرد. آنها زندگی مشترکشان را در آبادان آغاز کردند، اما با حمله رژیم بعث عراق به کشورمان، روزهای خوش و آرام زندگیشان، درست زمانیکه صاحب یک پسر شده بودند، به پایان رسید.
زمانیکه مرد خانه در دریا بود، فاطمهخانم و پسرش، همچون بسیاری از خانوادههای پرسنل ناو شهیدکهنمویی به بوشهر منتقل شده و در یک خانه سازمانی نیروی دریایی که در کنار نیروگاه هستهای بوشهر قرار داشت، مستقر شدند. فاطمهخانم که به هنر علاقهمند بود، کوشید درکنار مراقبت از پسرش و فرزندی که در راه داشت، خود را با یادگیری هنرهای مختلف همچون خیاطی، قالیبافی، گلدوزی، بافتنی و... مشغول کند تا کمی فکرش را از خطراتی که در دریا جان همسرش را تهدید میکرد، دور کند.
مهر۱۳۶۰ عراقیها حملات شدیدی را به جزیره خارک آغاز کردند؛ بهطوری که انگار قصد محوکردن این جزیره از پیکر خلیج فارس را داشتند. برای جنگندههای عراقی تفاوتی نداشت که هدفشان در خارک، نظامی باشد یا غیرنظامی؛ نفتکش باشد یا یک خودرو سواری که در آن زنان و کودکان حضور دارند. خلبانان دشمن هر انسان یا هدف باارزشی میدیدند، هدف قرار میدادند. در این شرایط بود که ناو کهنمویی به جزیره خارک رسید.
در همان اولین ساعت حضور ناو در اطراف جزیره، یک جنگنده میگ عراقی که بهسمت جزیره میرفت، مورد هدف قرار گرفت و سقوط کرد. با حضور ناو کهنمویی عراقیها جرئت نداشتند در آسمان جزیره جولان دهند. روز ۳۰ مهر، ناو پس از چند نبرد سخت، در منطقهای نزدیک جزیره خارک مستقر شد. ساعت حدود۲۰:۳۰ غلامحسین در بخش رادار کشتی بود که متوجه شلیک یک موشک ازسوی یک هلیکوپتر عراقی شد؛ موشکی که به قسمت جلو کشتی اصابت کرد.
انفجار، بدنه کشتی را سوراخ کرد و آب بلافاصله وارد کشتی شد. قایقهای نجات به دریا انداخته میشدند، اما خبری از بیستدرجهدار و یک سرباز نیروی دریایی که چند روز قبل سربازیاش به پایان رسیده بود، نبود.زمان زیادی از غرقشدن ناو کهنمویی نگذشته بود که اینبار خانه غلامحسین هدف موشک قرار گرفت.
فاطمهخانم تعریف میکند: در خانه مشغول مراقبت از فرزند تازهمتولدشدهام بودم که صدای آژیر اعلان خطر را شنیدم. تا پسر بزرگم و نوزادم را آماده کنم که به پناهگاه برویم، صدای پدافند هوایی بلند شد. همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پدافند هوایی موشکی را که بهسمت محدوده خانه ما میآمد، در آسمان منهدم کرد. موشک منفجر شد، اما ترکشهایش همچون بارانی از آتش روی خانه ما بارید. هفدهترکش به من خورد و چند ترکش به پسرم که تنها دو روز از به دنیا آمدنش میگذشت. او شهید شد و من مجروح.
جنگ که به پایان رسید، غلامحسین پس از بازنشستهشدن، همچون بسیاری از اقوام و دوستان خانوادگی، از بوشهر راهی شیراز شد. هنوز زمان زیادی از حضور خانواده در شیراز نگذشته بود که فاطمهخانم برای شرکت در دورههای علوم قرآنی که توسط سازمان تبلیغات اسلامی برگزار میشد، راهی این نهاد شد. او دو سال در دورههای قرآن این نهاد شرکت کرد تا اینکه بهواسطه شرایط جسمانی همسرش مجبور شدند شیراز را به مقصد روستای فردو، سپس روستای اربابسفلی ترک کنند.
این مهاجرت زمینهساز شکوفایی استعداد فاطمهخانم در حوزه آموزش به دیگران شد. او میگوید: بهواسطه موجهای انفجاری که همسرم در طول هشتسال جنگ تحمیلی تجربه کرده بود، غده تیروئیدش بهطور کامل از کار افتاده بود. اندکی هم شیمیایی شده بود و آب و هوای شیراز برایش مناسب نبود. به همیندلیل، سال ۱۳۷۵ برای حفظ سلامتی او و زندگی در هوایی سالم، تصمیم گرفتیم به روستای فردو در استان فارس مهاجرت کنیم. البته در این روستا نیز چندان ماندگار نشدیم.
فاطمهخانم ادامه میدهد: با سازمان تبلیغات اسلامی استان فارس همکاری میکردم و در دورههای آموزشی مختلف آن حضور داشتم؛ به همین دلیل وقتی پیشنهاد کردند که در روستای ارباب سفلی به کودکان روخوانی قرآن آموزش بدهم، بلافاصله پذیرفتم و با دایرکردن یک مهد قرآنی، کارم را آنجا شروع کردم. من در این مهد قرآنی به کودکان کمتر از هفتسال روستا، روخوانی قرآن، الفبای فارسی و اعداد را آموزش میدادم
اقامت فاطمهخانم و خانوادهاش در روستای ارباب سفلی چندان طولانی نمیشود و آنها به روستای خوشآبوهوای دیگری به نام کوهمرهسرخی که در مجاورت روستای ارباب قرار دارد، میروند. فاطمهخانم با اشاره به سختیهایی که در مسیر مهاجرتش بین چند روستا تجربه کرده است، توضیح میدهد: ما در روستاها خانه اجاره میکردیم؛ به همین دلیل چندبار مجبور به نقل مکان بین چند روستا شدیم.
سال۱۳۷۷ از روستای ارباب به کوهمرهسرخی رفتیم. البته کلاسهای من همچنان در روستای ارباب پابرجا بود، تا اینکه نهضت سوادآموزی، مکانی را که ما در آن کلاس برگزار میکردیم، کرایه کرد. مسئول نهضت سوادآموزی از من درخواست همکاری کرد. من برای پذیرفتن، تنها یک شرط داشتم و آن، ادامه کار مهد قرآنی بود که خوشبختانه از آن استقبال شد. البته آنجا یک وظیفه مهم دیگر نیز به من سپرده شد و آن دعوت از مربیان رشتههای مختلف هنری با هدف توانمندسازی بانوان و ایجاد اشتغال برای آنها بود.
من بهصورت پیوسته از مربیان رشتههای مختلف هنری همچون خیاطی، قالیبافی، گلسازی، گلدوزی، بافندگی و... دعوت میکردم و خودم نیز در کلاسها حضور داشتم. با اتمام چند دوره آموزشی، مسئول نهضت سوادآموزی از من خواست خودم به بانوان ۲۷ روستایی که در کلاسها شرکت میکردند، آموزش دهم. خوشبختانه با تکیه بر تجربیاتی که از قبل داشتم و مهارتی که آموخته بودم، به خوبی از عهده این کار برآمدم.
سال۱۳۸۶ یک اتفاق تلخ، آرامش خانواده را به هم زد. یکی از فرزندان فاطمهخانم دچار بیماری صعبالعلاجی شد. فاطمهخانم تصمیم گرفت همراه پسرش به پابوسی امامرضا (ع) بیاید؛ سفری که تبدیل به مهاجرتی دیگر شد. او ادامه میدهد: سال۱۳۸۶ پسرم بدون اینکه علائمی داشته باشد، به بیماری سختی مبتلا شد، بهطوریکه دو دستش فلج شد. تصمیم گرفتم همراه او به زیارت امامهشتم (ع) بیایم. در این سفر گذرمان به خواجهربیع هم افتاد. پس از زیارت، ناخودآگاه به ذهنم خطور کرد که از مشاوران املاک محدوده بپرسم آیا با پولی که ما داریم، میتوانیم اینجا خانهای اجاره کنیم یا خیر. خوشبختانه پاسخ مثبت بود. به روستا برگشتم و با همسرم و فرزندانم دراینباره صحبت کردم.
ششماه پس از آن زیارت، به مشهد آمدیم و از سال۱۳۸۷ در محدوده آرامستان خواجهربیع ساکن شدیم. ماههای نخست بهسختی گذشت. یک چرخ خیاطی خریدم و از همسایهها سفارش لباس گرفتم. از این کار حس خوبی نداشتم؛ کاری که من را راضی میکرد، این بود که به بانوان صفرتاصد خیاطی و چند رشته هنری دیگر را آموزش بدهم. به یکی از پایگاههای بسیج خواهران در آن محدوده رفتم و خودم را معرفی کردم. در همان پایگاه شروع به آموزش خیاطی کردم و همزمان در یک آموزشگاه، دوره تکمیلی خیاطی را پشت سرگذاشتم. غریبی در مشهد و دلتنگی برای فرزندان باعث شد پساز سهسال زندگی در این شهر، فاطمهخانم و خانوادهاش راهی شیراز شوند.
تعریف میکند: سال۱۳۹۰ با اصرار فرزندانم به شیراز برگشتیم. آنجا دوباره به سازمان تبلیغات اسلامی مراجعه کردم و در چند دوره آموزشی همچون مبلغین، مبارزه با مواد مخدر، امداد و نجات و... شرکت کردم. همچنین در چند کلاس هنری نامنویسی کردم تا مهارتم را بهروز کنم. البته ما بازهم در شیراز ماندگار نشدیم.
اینبار مقصد ما شهرستان لپوئی در استان فارس بود. بهترین سالهای زندگیام را آنجا گذراندم. در این شهر بهعنوان مدیر یک مدرسه قرآنی مشغول به کار شدم. پستی که داشتم زمینهساز شد تا بتوانم به همه آرزوهایم برسم؛ چون هم قرآن را به همه ردههای سنی آموزش میدادم و هم کلاس رشتههای عروسک سازی، قالیبافی، خیاطی، بافتنی، ابریشمبافی، گل کریستال و دهها رشته دیگر را برای بانوان این شهر و روستاهای اطراف برگزار میکردم.
حوادث و تجربیاتی که این زوج در طول چهاردهه پشت سرگذاشتهاند، آنقدر زیاد و متنوع است که اگر قرار بود به تصویرشان کشید، سریالی با دهها فصل و صدها قسمت از روزهای جنگ و مهاجرتهای پیاپی میشد ساخت، یا اگر به نگارش درمیآمد، صفحات زیادی برای نوشتنش باید صرف میشد؛ کاری که البته خود فاطمهخانم با کمک حسن زارعیان، پسر هنرمند و معلولش، انجام داده است و تلاش کرده با تدوین ۲۵جلد کتاب به نام «آخرین ایستگاه» بخشهایی از آنچه را در زندگی پشت سرگذاشته است، با قلم پسرش به یادگار برای نسلهای آینده بگذارد.
این ۲۵جلد کتاب از تجربه نویسنده در مبارزات انقلابی مردم آبادان آغاز میشود. با مرور روزهای شیرین پیروزی انقلاب و ازدواجش با یک درجهدار نیروی دریایی ارتش، لحظات شیرینی را روایت میکند و لبخند را بر لب مخاطبانش مینشاند تا اینکه به آغاز جنگ میرسیم.
نویسنده به سرفصلهای دفاع مقدس که میرسد، با بازگوکردن آنچه به او و همسرش در طول جنگ گذشته است، مخاطبانش را به خلیج فارس و استانهای غربی کشور میکشاند؛ به روزهایی که ناو جنگی «کهنمویی» برای حفاظت از مردم جزیره خارک دربرابر حملات هواپیماهای عراقی بهسمت آبهای این جزیره میرود و موفق میشود هواپیماهای عراقی را فراری دهد و حداقل یک جنگنده میگ را سرنگون کند.
فاطمهخانم از شرایطی میگوید که ناو در یک جانپناه لنگر انداخته بود، اما ازسوی یک هلیکوپتر عراقی شناسایی شد و مورد اصابت موشک قرار گرفت. در فصلی دیگر، او از اولین مهاجرت زندگیاش، از آبادانی که زیر آتش توپخانههای عراق بود به یک خانه سازمانی نیروی دریایی در بوشهر تعریف میکند؛ مهاجرتی که نتیجهاش شهادت نوزاد تازهمتولدشدهاش و زخمیشدن خودش با هفدهترکش بود. کتاب فاطمهخانم که نخستین جلدش آماده چاپ است، به این اتفاقات خلاصه نمیشود. او در جلدها و سرفصلهای بعدی، میگوید که غلامحسین، همسرش، پس از اتمام جنگ و بازنشستهشدن، با زخمها و بیماریهایی بهغنیمتآورده از دریا، به خانه بازمیگردد و آن موقع است که تازه جهاد فاطمهخانم آغاز میشود.
دو سال رؤیایی در شهرستان لپوئی خیلی زود به پایان میرسد؛ دلیلش هم اینبار، به یک خانه و سرپناه برای خانواده بازمیگردد. آنها به زادگاه همسر فاطمهخانم یعنی شهرستان جهرم میروند و زمینی میخرند. فاطمهخانم تعریف میکند: پس از یک سال، هنوز کار ساخت خانه به پایان نرسیده بود که مجبور شدیم به دلایلی آن را ناتمام بفروشیم. فکر کردیم که اینبار به کجا برویم و دوباره مشهد را انتخاب کردیم.
ششسال از زمانی که در مشهد زندگی میکردند، گذشته و خیلی چیزها تغییر کرده بود. او تعریف میکند: با یک وام ۵۰ میلیونتومانی که پسرم در شیراز گرفت، توانستم چهار دستگاه چرخ خیاطی خریداری کنم. تصمیم گرفتم اینبار به کارآفرینی بپردازم. حالا خودم در خانه، لباس عروس و مجلسی با محوریت لباسهای محلی میدوزم و آنها را به چند مزون در بولوار وکیلآباد، مجد، بهمن و... و همچنین در فضای مجازی میفروشم.
او ادامه میدهد:کارآفرینی همیشه جزو اهداف و برنامههای من بوده است و در مشهد و روستاهایی که در آن سکونت داشتهام زمینه اشتغال دهها نفر را فراهم کردهام.
غلامحسین مرد جنگ است. او بهترین سالهای زندگیاش را در دریا بوده و از آب و خاک کشور صیانت کرده است. هشتسال در جنگ بوده و بارها شاهد شهادت یارانش بوده است. کنارش که باشی و حرفهایش را بشنوی، خواهی فهمید که آنقدر روزهای سخت پشت سر گذاشته که نوبت آرامش و استراحتش است؛ هرچند او تا به امروز این را نخواسته است. حتی دنبال درصد جانبازی هم نرفته و باوجود بیماری و سهبار سکته مغزی، همیشه درکنار همسرش در سنگر آموزش و کارآفرینی است. هر کاری توانسته برای موفقیت همسرش انجام داده است.
او میگوید: زندگی همه ما همچون یک قایق است که در دریا حرکت میکند؛ دریایی که گاهی آرام و برخی اوقات پرتلاطم است. البته زندگی ما همواره پرتلاطم و طوفانی بوده است، اما چیزی که باعث شده قایق خانواده ما بتواند به مسیرش ادامه بدهد، صداقت اعضای خانواده و همدلی من، همسرم و چهارفرزندم بودهاست. من در هشتسال جنگ، شاهد روزهای سختی بودم. وزنم از ۷۵ کیلوگرم در ابتدای جنگ به ۴۵کیلوگرم در پایان جنگ رسید، اما طلبی از کسی ندارم.