کد خبر: ۳۸۱۳
۰۹ آذر ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

خادمی که یادگاری‌ها و اسناد شهدا را جمع‌آوری می‌کند

جانبازی‌اش را کتمان می‌کند و می‌گوید: همین که ایثارگر نام بگیرم، برایم کافی است. من خادم شهدایم، همیشه خواسته‌ام در مسیر آن‌ها قدم بردارم و عمرم را وقف زنده‌نگه‌داشتن یاد شهدا می‌کنم. بکائیان، ایثارگر پنجاه‌وشش‌ساله محله شاهد، بیشتر سال‌های جنگ را در خط مقدم حضور داشته و این روزها هم در سالن شهدای تبلیغات فرهنگ‌وهنر خراسان‌رضوی، مشغول جمع‌آوری یادگاری‌ها و اسناد مربوط به شهداست

باید بین انبوه عکس و یادگاری شهدا بگردی تا محسن بکائیان را پیدا کنی. زندگی‌اش گره خورده است با شهدا. ساعت‌ها هم که پای صحبتش بنشینی نه از جانبازی‌اش حرفی می‌زند و نه از سختی‌هایی که در دوران جنگ کشیده است. در هر خاطره‌ای که تعریف می‌کند؛ قهرمان، یکی از هم‌رزمان شهیدش است و خودش ناظر روایت.

 جانبازی‌اش را کتمان می‌کند و می‌گوید: همین که ایثارگر نام بگیرم، برایم کافی است. من خادم شهدایم، همیشه خواسته‌ام در مسیر آن‌ها قدم بردارم و عمرم را وقف زنده‌نگه‌داشتن یاد شهدا می‌کنم. 

بکائیان، ایثارگر پنجاه‌وشش‌ساله محله شاهد، بیشتر سال‌های جنگ را در خط مقدم حضور داشته و این روزها هم در سالن شهدای تبلیغات فرهنگ‌وهنر خراسان‌رضوی، مشغول جمع‌آوری یادگاری‌ها و اسناد مربوط به شهداست. ساعتی را همراه او به خاطرات سال‌های دور می‌رویم، سال‌هایی از جنس عشق و ایثار.
 

آلبومی برای افتخار کردن

بچه محدوده طلاب است و هنوز با بچه‌محل‌های قدیمی‌اش حشر و نشر دارد. با همه آن‌هایی که پابه‌پای هم به جبهه رفته‌اند و هنوز هم زندگی‌شان با خاطرات آن روزها می‌گذرد. چند آلبوم قدیمی را پیش‌رویش گذاشته است و در حالی که ورق می‌زند، تعریف‌ می‌کند: این آلبوم سال‌های اول جنگ است، از جبهه، سنگر و خاک‌ریز، این یکی مربوط به سال‌های بعد است، سال‌های 67 و 66 که برای تبلیغات به جبهه می‌رفتیم. 

یک عکس قدیمی از یک پسر بچه نوجوان را از آلبوم بیرون می‌کشد و می‌گوید: اینجا 16سال داشتم، همراه شهید غلام‌حسین پورغلام داشتیم لباس می‌شستیم که یکی از بچه‌ها دوربین به دست شروع کرد به عکس گرفتن.
عکس بعد هنوز نوجوان است با کمی ته‌ریش‌ و نشانه‌هایی از جوانی که در سیمایش دیده می‌شود. آن را نشان می‌دهد و می‌گوید: اینجا بی‌سیمچی بودم، بی‌سیمچی شهید برونسی، افتخار من در جنگ همین چیزهاست، همراه این شهدا بودن و با آن‌ها زندگی کردن.


مراحل سخت رضایت‌گرفتن از مادر

شروع می‌کند به تعریف‌کردن از خاطرات رفقای شهیدش، از سال60 و عملیات فتح‌المبین، از سال61 و آزادسازی خرمشهر. در هیچ‌کدام از این سال‌ها به سن قانونی نرسیده بوده است و همین نکته برایم سؤال می‌شود که آیا او هم شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرده و با سماجت به جبهه رفته است؟

 لبخند برلب، تعریف می‌کند: وقتی دیدم همه بچه‌محل‌ها دارند به جبهه می‌روند، من هم احساس کردم وقت رفتن است. به‌ویژه که دو اخوی بزرگ هم در جبهه بودند. آن دوره مرسوم بود که هر کس از نظر قانونی مشکلی داشت با دست‌کاری در کپی شناسنامه، خودش را به جبهه برساند. با راهنمایی رفقا توانستم کپی شناسنامه‌ام را دست‌کاری کنم. 

من متولد44 هستم. کافی بود 4 را تبدیل کنم به 2. با چندبار کپی‌گرفتن شناسنامه این مشکل حل می‌شد، اما مسئله بزرگ‌تر رضایت والدینم بود. خودم یک برگه نوشتم و با آب و لعاب فراوان رضایت والدین را ابراز کردم. پدر خدابیامرزم گفت: «باباجان من که می‌دانم این رضایت‌نامه برای چیست، من راضی‌ام، برو خدا پشت و پناهت.»

رفتم از مغازه بابا استامپ برداشتم، انگشت‌هایم کوچک و باریک بود و مجبور شدم با شصت پایم اثر انگشت بزنم! به مادرم نشان دادم و گفتم این هم رضایت مادر

 مرحله سخت‌تر رضایت گرفتن از مادرم بود. رفتم پیش مادر و گفتم بی‌بی جان امضا می‌خواهم. خودش متوجه شد برای چیست و گفت اصلا راضی نیستم. وقتی دیدم امضا نمی‌کند، کوتاه نیامدم. رفتم از مغازه بابا استامپ برداشتم، انگشت‌هایم کوچک و باریک بود و مجبور شدم با شصت پایم اثر انگشت بزنم! به مادرم نشان دادم و گفتم این هم رضایت مادر. 

می‌خواستم این‌طوری مجبورش کنم که رضایت بدهد. گفت اینکه معلوم است اثر شصت پاست. گفتم آنجا کسی متوجه نمی‌شود. اما وقتی گفت اصلا راضی نیستم اثر انگشتم را جعل کنی، همان تکه کاغذ را پاره کردم. بعد رفتم مسجد و کپی شناسنامه و رضایت‌نامه را دادم. مسئول پایگاه با دیدن کپی تعجب کرد و گفت خیلی کوچک‌تر از شناسنامه‌ات هستی. 

بعد هم رضایت مادرت کو؟ خلاصه با اصرار من قبول کرد و برای آموزش 45روزه من را ثبت‌نام کرد. وقتی برگشتم، مادرم بیشتر از پدرم راضی بود. خیلی تحویلم می‌گرفت و حسابی تقویتم می‌کرد. مدام می‌گفت که من قلباً راضی‌ام تو بروی ولی در همان ابتدا دلم راضی نمی‌شد که به زبان بیاورم. بعد هم به عنوان تک‌تیرانداز عملیات فتح‌المبین اعزام شدم.


اشتباهی در فهرست اسرا قرار گرفتم

محسن شانزده‌ساله که با ترفند توانسته بود به جبهه راه پیدا کند، در دومین اعزامش راهی کوشک خرمشهر می‌شود. این‌بار به عنوان آرپی‌جی‌زن. در مسیر خرمشهر با دیدن دسته‌سنجاقک‌ها که به سمت خرمشهر در حرکت بودند، یاد سپاه ابرهه و پرنده‌های ابابیل می‌افتد و به دلش برات می‌شود که خرمشهر را خدا آزاد خواهد کرد. 

تعریف می‌کند که چطور با ذکر یا صاحب‌الزمان(عج)، بعد از اینکه گوش‌هایش به‌دلیل شلیک پیاپی موشک آرپی‌جی صدایی را نمی‌شنیده در میان تیر و ترکش‌های دشمن بعثی، جان سالم به در برده است. می‌گوید: بعد از فتح خرمشهر عراقی‌ها به‌طور نعل اسبی پیش آمدند و اطراف ما را احاطه کردند.

 با بی‌سیم به ما اعلام کردند که هرجا هستید سنگر بگیرید تا به دست عراقی‌ها نیفتید. در همان موقع نیروهای صلیب سرخ برای گرفتن آمار مجروحان و اسرا آمده بودند و بچه‌ها هم اسم ما را در فهرست اسرا رد کرده بودند. این فهرست تا مشهد هم رسید و خبرش همه جا پیچید. 

شب که برگشتیم هم‌رزمانمان از دیدن ما خوشحال شدند و متوجه شدند جریان چه بوده است. فرمانده گفت که نیروی تازه‌نفس رسیده است شما برگردید. من هم به خانه تلفن زدم تا به مادرم خبر بدهم که دارم برمی‌گردم. مادرم گوشی را برداشت، هرچه گفتم من محسن هستم باور نمی‌کرد. من هی سکه می‌انداختم و هی حرف می‌زدم اما مادرم فقط گریه می‌کرد.


رادیو قهوه‌ای، یادگاری از شهید برونسی

محسن که نمک‌گیر جنگ و جبهه شده است، بعد از بازگشتش از فتح خرمشهر، بار دیگر به‌عنوان بی‌سیمچی شهید عبدالحسین برونسی به جبهه جنوب اعزام می‌شود. همراهی با این شهید برای او خاطرات بی‌تکراری را رقم زده است. تعریف می‌کند: در گردان عبدا...، بی‌سیمچی بودم. 

خاطرات زیادی از شهید برونسی دارم. یک روز صبح زود بادگیر تنم بود و نزدیک سیم‌های خاردار بالای تپه  حرکت می‌کردم. با همان لهجه غلیظ مشهدی‌اش گفت: «ای پسر جان چرا رفتی اون بالا. مواظب باش بهت غمپاره می‌زنن!» بعد با خنده می‌گوید: شهید برونسی به خمپاره می‌گفت غمپاره! یعنی اگر بخورد سینه‌ات را می‌شکافد و غم‌هایت را پاره می‌کند. 

من هم تا آمدم پایین، گفتم که حاج‌آقا من بی‌سیمچی هستم و رادیو لازم دارم تا بتوانم شب‌ها بیدار باشم. هرجا رفتم گیر نیاوردم. گفت که بیا سنگر تا رادیو خودم را به تو بدهم. بعد هم رادیو کوچک قهوه‌ای‌رنگی را که داشت به من داد و من این یادگاری ارزشمند را از شهید نگه‌داشته‌ام.


زندگی‌ام با خاطرات شهدا رنگ می‌گیرد

خاطرات آقامحسن تمامی ندارد. اشتیاقی که او برای حضور در جبهه داشته برای خیلی از هم‌نسل‌ها و هم‌رزم‌هایش آشناست. سال63 به توصیه برادرش پاسدار می‌شود. بعد از ازدواج هم بارها و بارها به جبهه می‌رود و به‌عنوان معاون عقیدتی لشکر5 نصر در منطقه خوزستان فعالیت می‌کند. 

در همان سال‌های جنگ یک دختر و پسر از چهار فرزندش به دنیا می‌آیند و سهم او از دیدن آن‌ها سالی چند روز بیشتر نبوده است. بعد از تمام شدن جنگ،  کارشناسی تربیت معلم قرآن را از دانشگاه فردوسی می‌گیرد. کارشناسی‌ارشد را هم در پیام نور مشهد می‌خواند و به عنوان پایان‌نامه، کتابی با عنوان «تاریخ حکومت طلایی مسلمانان در اروپا» را می‌نویسد.

 او حتی در این دوازده‌سالی که بازنشسته شده است، مشغول جمع‌آوری یادگاری‌های شهداست؛ از شهید انی مانند غلامعلی اقبالی از شهدای هنرمند، غلامحسین پیرغلام و محمد موسوی و شهدای دیکر. آلبومش را می‌بندد، اما خاطراتش هیچ‌گاه در ذهنش کم‌رنگ نمی‌شوند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44