سرانگشتان بیبیمنور خدیویفرد سالها در واحد تحریرات شهرداری مشهد بر دکمههای زمخت حروف ماشین تایپ مینشست. او سالها غرق در نامههایی بود که حرفبهحرفشان با لمس انگشتان او بر ماشین تایپ روی کاغذ نشسته بودند و مفهومی در شهر را میرساندند. کوچکترین خطا در آن نامهها، بزرگترین خطای آن شهرداری بود و ممکن بود شهر را به هم بریزد.
آخرین سالهای خدمت بیبی منور، یعنی اوایل دهه هفتاد، در شهرداری قاسمآباد تازه هفت ماشین تایپ رایانهای جدید آمد؛ ماشینتایپهایی مانند کارتریج که با فرمول صفر و یک کار میکرد؛ ماشینی که کمی به رایانههای امروزی شبیه بود.
قهرمان قصه ما سه تخصص دارد؛ ماشیننویسی، کمکهای اولیه و حسابداری. باهمین تخصص در شهرداری و استانداری مشغول به فعالیت دولتی بود؛ اول در بایگانی و کمی بعدتر در تحریرات. تقدیرنامههایی هم بهعنوان کارمند نمونه دارد. او که در سال 1343 وارد استانداری و شهرداری شد، با سمت سرپرست تحریرات در سال1374 بازنشست شد.
بیبیمنور البته یک تخصص دیگر هم دارد که آن مادری است برای همه. او در شهرداری مادر همه نیروها وگاهی اربابرجوعها بوده است و اکنون هم که حدود سی سال از بازنشستگیاش میگذرد، هنوز خیلی از همکاران و همسایههایش با او ارتباط دارند و او را مادر صدا میزنند. حالا ساکن محله استادیوسفی است، اما اگر از اخبار روز کشور و دنیا از او بخواهی، همه را میداند.
مادر شهرداری هنوز هم عشق مجله و روزنامه و کتاب است و اطلاعات عمومیاش عالی است. هنوز هم وقتی نوههایش مطلب جدیدی میخوانند، او هم میخواهد بداند. او از قدیم با چند مجله زن روز، اطلاعات هفتگی و کیهان بچهها مأنوس بوده که این روزها آن مجلهها به مجلههای روزهای زندگی، صبح زندگی و خانواده سبز تبدیل شدهاند.
همینطور که میلهای بافتنی را در دست دارد و دانههای زیر و رو را درهممیتند و رج میبافد، چشمانش تا سالها قبل راه میکشد. بازیهای کودکیاش را هم به خاطر میآورد؛ بازی با میل و چرخ و عروسکهای پنبهای که مادرش درست میکرد و یهقل دوقل و بازیهایی که خریدنی نبود و همهاش به خلاقیت برمیگشت.
میگوید: هفت سال پیش از تولدم شناسنامه داشتم؛ آن شناسنامه منور، قل دیگر برادرم ابراهیم بود که هنگام چهارسالگی من، یازده سال داشت. ثبت احوال آن زمان رشت بود و ما انزلی زندگی میکردیم و چهل کیلومتر فاصله این دو شهر، پدرم را مجاب کرده بود که همان را برای من استفاده کنند و من شدم متولد1311 در شناسنامه. پدرم علاف بود؛ یعنی برنج و گندم و جو و... میفروخت و مادرم یک مادر بود!
یادم هست در همان سالهای نوجوانی اینقدر در هنر غرق بودم که به بچهها نقاشی و گلدوزی و بافتنی یاد میدادم. هنر را از مادرم داشتم و کلاسهایی که یکی از آشناهای دورمان که آن زمان مسئولیتی داشت، من را در آنها ثبتنام کرده بود. بهشان میگفتند کلاسهای مهد. جایی برای یادگرفتن انواع هنرها بودند. من در کنار مادر با تکهپارچهها پتوهای چهلتکه میدوختم.
در همان سالهای نوجوانی اینقدر در هنر غرق بودم که به بچهها نقاشی و گلدوزی و بافتنی یاد میدادم
مادرم با دست حصیر میبافت و من هم وردست او یاد میگرفتم. ما خانه بزرگی در فاصله سیصدمتری بندر داشتیم. 10خواهر و برادر همه با هم در یک خانه زندگی میکردیم. هرکدام که ازدواج میکرد، باز هم ماندگار بود. یک برادرم تاجر ابریشم و یکی رئیس گمرک بود و یکی دیگر پل شمال را همراه روسها ساخت. بچههای ما همه کاری بودند. من تهتغاری آن خانه بودم؛ بچهای که به کسی کاری نداشت، اما شیطنتهای خاص خودش را داشت.
تصویری که هر دوست و آشنا و فامیل از بیبیمنور دارد، این است که او همیشه خنده بر لب دارد و مهربان است و تا جایی که دستش برسد و از عهدهاش بر بیاید، به همه کمک میکند. مثلا وقتی کسی بخواهد زایمان کند یا رازی داشته باشد یا اینکه آغوش مهربانی بخواهد، او نخستین گزینه ذهنش میشود. این مهرورزی شاید برای بیبیمنور از همان کودکیهایش آغاز میشد، وقتی عروسک پنبهای دستساز مادر را در آغوش میفشرد و او را روی پاهای کوچکش دراز میکرد و رسم لالایی را با تکاندادن چپ و راست پاهایش برای عروسک اجرا میکرد.
عروسک چشمان کوکخوردهاش همیشه بسته بود و انگار با مهر مادرانه او هفت پادشاه را پشت پلکهای پنبهایاش خواب میدید. مژدهخانم لطیفیان که دختر تهتغاری منورخانم است، در گفتوگو همراه ماست و همراه دو فرزندش همخانه این سالهای او هستند. میگوید: مادر حافظه خوبی دارد و در دبستان شاهدخت شهر انزلی، شاگرد زرنگی بوده است. هنوز شعرهایی را که در کتابهای دبستانش بوده، از بر است و میخواند.
مژدهخانم میگوید: مادر در حدود سن نوجوانی، یعنی در سال1331 به عقد پدر درآمد. خود بیبی منور میگوید: شوهرم حدود 27سال بزرگتر از من بود. نامش غلامحسین لطیفیاناصفهانی بود. وقتی به خواستگاری من آمد، میگفتند حقوقش سر میخ است و این شد که خانوادهام مجاب شدند من را به او بدهند. سروان نیروی دریایی بود. بعد هم غش میکند از خنده و میگوید: روز خواستگاری را خوب یادم هست؛ به خانه همسایهمان خانم نادمی برای پرو پیراهنم رفته بودم.
او گفت «حالا که آمدی مامانجان؛ این دوتا چراغ رو پاک کن.» من تا چوب زدم که شیشه آنها را باز کنم، هر دو شکست. همان زمان نامزدم از راه رسید. گفتم «وای! هر دوتا رو شکستم.» گفت «عیب نداره، الان میرم میخرم.» شوهرم همان روز سهچهارتا چراغ خرید. سه ماه بعد من را عقد کردند و برایمان دوسه روز عروسی مفصلی در بندرانزلی و مشهد گرفتند.
آقاغلامحسین بیشتر زمانها در سفر بود. مادر میگوید: پس از پنج سال زندگی در انزلی به تهران رفتیم و دیگر چهار فرزندم بزرگ شده بودند و دختر کوچکم را هم همسر برادرم قول داد که نگه میدارد. وقتی شوهرم از سفر برگشت گفتم میخواهم سر کار بروم! قرار شد آزمایشی بروم تا اگر خوب بود ادامه دهم. یکی دو بار امتحانی رفتم. آن خانم مسئول از کار من خوشش آمد. گفت از فردا بیا سر کار!
اولین نامهای را که تایپ کرده است، یادش نیست، اما یادش هست که نامههای شیرخوارگاه مربوط به شهرداری را بین همان نامههای اولیهای که او تایپ کرده، دیده است. آن سالها بهزیستی در کار نبود و شیرخوارگاهها زیر نظر شهرداری بود و تأمین مالیشان هم با شهرداری بود. حتی اداره مالیات هم وجود نداشت و کار آن اداره هم با شهرداری بود.
مژدهخانم میگوید: مادرم همان سال1343 وارد استانداری و شهرداری شد و دورههای ماشیننویسی و کمکهای اولیه را هم در همان سالها گذراند. دوره حسابداری را سال1362 ضمن خدمت گذراند. آن روزها مهمترین کار شهرداری و دادگستری با واحد تحریرات بوده است.
سال1355 که آقاغلامحسین بازنشسته شد، درخواست دادند که به مشهد منتقل شوند. بیبیمنور میگوید: همسرم بیشتر دوست داشت پس از بازنشستگی در زادگاهش و در کنار خانوادهاش باشد. خدا خواست و وقتی نامه را بردم، همهچیز درست شد. مژدهخانم ادامه حرفهای مادر را میگیرد و میگوید: پدربزرگم از متمولان مشهد بود. اینجا در خیابان ملکالشعرابهار ساکن شدیم. چون بخش بزرگی از آن خیابان متعلق به او بود.
حاججعفر لطیفیاناصفهانی خادم حرم بود. پس از فوت او، پدرم چهارشنبهها را در حرم بهجای او خادمی میکرد. پس از گذشت چندسال از فوت پدربزرگ، به محله سجاد رفتیم و از سال1377 هم در منطقه قاسمآباد و ادیب ساکن هستیم. مادر میگوید: همسرم بازنشسته شده بود و من در شهرداری مشهد مشغول شدم. صبحها سرویس دنبالم میآمد و روزهایی که کارم تا ساعت5 عصر طول میکشید، من را برمیگرداندند.
حاصل آرامشی که او در زندگی من ایجاد میکرد و رسیدگیهایش پنج فرزند موفق است
پس از چندسال کارکردن در شهرداری مرکزی مشهد، شهرداری مناطق هم راه افتاد و کارکردن در واحد تحریرات شهرداریهای مناطق سه و یک و منطقه10 را هم تجربه کردم. از سال ورود به مشهد، دهدوازده سال طول کشید تا سرپرست شدم. من همیشه صبح زود بیدار میشدم و غذا را میپختم. همسرم مرد خوبی بود. خیلی هوایم را داشت. حاصل آرامشی که او در زندگی من ایجاد میکرد و رسیدگیهایش پنج فرزند موفق است.
بیبیمنور از سختیهای شروع کار در شهرداری قاسمآباد میگوید: سالهایی که در شهرداری قاسمآباد بودم، هنوز ابتدای شکلگیری قاسمآباد بود و پشت در واحد تحریرات مردمی که کار ساختوساز داشتند، صف میبستند. شهردار بیشتر مهمان داشت و در ساختمان شهرداری رفتوآمد زیاد بود. دخترهایی که همکار من بودند، جوان بودند و من آن زمان چهارپنج کارمند در محل کارم داشتم که همه فرزندانم بودند و هستند.
یک روزهایی میگفتند امروز باید بمانید، دخترها به من نگاهی میکردند و میگفتند مادر ما را تنها نگذار. آن زمان پاسبان و کارگر و پاکبان و... در شهرداری رفتوآمد میکردند. میگفتم من میمانم. سرپرستمان آقای عامریون میگفت تو با چهار فرزند نمیخواهد بمانی، برو به زندگیات برس. اما من میماندم تا دخترها تایپهایشان آماده شود و پس از ویرایش به شهردار برسانم. برای مادر همه فرزند هستند. پاکبان و اربابرجوع و شهردار و کارمند همه پیش او حرمت دارند. انگار او رسمش است که جلو یک پاکبان هم تمامقد میایستاده است.
حدود سال1370 محل کار مادر در شهرداری منطقه10 است. انگار دوره ماشینتایپها از همان سالها تمام میشود که مادر در تعریف خاطراتش میگوید: هفتهشتتا از آن مدل رایانههایی که شبیه دستگاه کارتریج بود و صفر و یک میزد، آوردند. همان زمان چند نفر کارآموز را در شهرداری استخدام کردند که آنها با آن سیستمها کار میکردند.
ما 21نفر بودیم در یک اتاق تحریرات که بسیار اربابرجوع داشت و شلوغ بود و آنها در طبقه بالای شهرداری از ساعت 9تا13 میآمدند و آموزش میدیدند. برای من آن ماشینها عجیب بود. یکبار رفتم به اتاق آنها که ببینم کاربرد آن رایانهها چیست. در همان بازدیدها هرچه از تحریرات بلد بودم، به آنها هم آموزش میدادم. از شهرداری مرکزی مشهد به منطقه3 عشرتآباد میرود. پس از آن به منطقه یک، یعنی راهنمایی، منتقل میشود و بعد از آن هم منطقه10 که بازنشستگی هم همانجا بود.
مژده در ادامه صحبتهای مادر میگوید: هنوز هم وقتی به خیابان میرویم، مادرم خیلی از ساختمانهای قدیمیساز مشهد را خاطرش هست که نامه پایانکارشان را خودش تایپ کرده است؛ شاید 80درصد آنها را.
مادر میگوید: زمانی که میدان مادر را میخواستند بسازند، وقتی که نامه تایپیاش را آوردند و کارش را انجام دادم، شهردار منطقه10، آقای عباس امیریفر، به شوخی گفت: مادر، تو اینقدر خوبی که به نام تو دارند المان میدان مادر را در قاسمآباد میزنند.
چهار سال پیش دخترش مژدهخانم و دو فرزند پسر و دخترش که همراه مادر زندگی میکنند، قصد میکنند که سلولهای بنیادی و خونشان را در صورت نیاز به دختر همسایه بدهند که بیماریاش رفع شود.
بیبی منور میگوید: رسم مهربانی در خانه من هم حاکم است. یک موقعی برای همسایهها غذا درست میکنم و گاهی سالاد و شوری و ترشی. خیلی از همسایهها و بهخصوص کاسبها من را مادر صدا میکنند. عید غدیر که میشود تنقلات و عیدیمان به راه است. پیش از کرونا همه میآمدند و دور هم جمع میشدیم، اما بعد از کرونا همه هدایا را بستهبندی میکنم و برای همسایهها میفرستم.
فریبا ضیایی، همکار منور خانم، در زمان سرپرستیاش در واحد تحریرات میگوید: مادر هنوز هم مادر همه ماست. او مادر کل شهرداری است. افسوس وقتی از تهران به مشهد منتقل شدم، دو سال بعد بازنشسته شد. هیچکدام از اعضای خانوادهام اینجا نبودند. همه غربت من در این شهر را مادر پر کرد. گاهی فرزندم را سر کار میآوردم و او که سرپرست بخش ما بود، همهجوره ما را تروخشک میکرد و برایمان صبحانه و ناهار میآورد.
هیچوقت نمیشد حرفی به او بزنیم و آن حرف را از زبان کسی بشنویم
همه هنوز میدانیم مادر سنگ صبورمان است. سینهاش مخزنی محرمانه بود برای رازهایی که همه ما داشتیم. هیچوقت نمیشد حرفی به او بزنیم و آن حرف را از زبان کسی بشنویم. سالهایی که باهم همکار بودیم، منطقه10 تازه شکل گرفته بود. سه خانه در شهرک رازی را به شهرداری منطقه10 اختصاص داده بودند و ما خیلی در آنجا مشکل داشتیم. تصور کنید دفتر تحریرات در آشپزخانه بود و مادر دائم درحال دفاع برای اضافهکردن امکانات برای ما بود. دائم پیش شهردار میرفت و با رایزنیهایش خیلی از مطالبات ما را گرفت.
محمد زهدی، سرپرست کانون بازنشستگان امور شهرداری، وقتی میخواهد مادر شهرداری را در سه کلمه خلاصه کند، میگوید: او مادر است، مادر است، مادر. و بعد توضیح میدهد اینقدر مهربان و خوب است که اصلا نمیتوان در کلمات او را تفسیر کرد. من بهنام مادر برای ایشان رسیدهام. برای مهربانیاش و خوبیهایش و روابط عمومی عالیای که دارد. ایشان وقتی با کانون تماس میگیرند، همان پشت تلفن میتوان بذل مهربانیشان را حس کرد؛ انگار مادر خودم پشت خط است و با من صحبت میکند. در این حد مهربانی را تاکنون در همکاران دیگر ندیدهام.