خانه کوچک بیبی پر از گلدان است. گلدانها را که میبینیم، میگوید: «بالأخره هرکسی یه طوری دلش رو آروم میکنه و من هم سالها این گلها رو مونس دلم کردم تا محمدم برگرده.»
جز این گلها، رادیو هم هست؛ روزی بیبی آن را به گوشش میچسباند تا شاید نام محمدش در بین اسیران اعلام شود و حالا همین نقلی کوچک میان سکوت این خانه، جور کمصدایی را میکشد.
داستان بیبی مثل خیلی از مادرهای سالهای جنگ با تکپسری آغاز میشود که نام و عکسش در خانه و خودش در میدان نبرد ماند؛ مادری که هنوز هم تا صدای آشنا به گوشش میرسد، نام تکپسرش را تکرار میکند و میگوید «قرارنبود تنهام بذاری.»
بیبی هنوز هم خوب به یاددارد که چون محمد تکپسر بعد از دخترهای خانه بود، پدرش چندینبار او را از محل اعزام به خانه برگرداند: «خوشقدوبالا بود. یک موتور هوندا داشت که با آن به این طرف و آنطرف میرفت.
یک روز روی موتور نشسته بود و گفت: ننه! اگه خدا بخواد من رو نگه داره، همینطوری هم نگه میداره و اگه بخواد نباشم هم که نیستم. حالا خودت رضا بده که برم جبهه. طاقت نبودنش را نداشتم، اما مقابل تصمیمش هم نمیتوانستم بایستم. رضا دادم.»
از روزی که «محمد مخیر ایرانی » با همین رضایت پایش را در جبهه گذاشت، 41سال میگذرد. از روزی هم که مفقودالاثر شد 39سال گذشته است و در همه این سالها در خانه کوچک بیبی قابعکسهای فراوان این چریک شهیدچمران روی دیوار است.
با بیبی در این روزها که یادآور اولین خداحافظی محمد است، حرف زدیم و او روایتهایش را از کارهای پشتیبانی خودش برای رزمندهها شروع کرد و با روضه حضرت زهرا(س) که نذر محمد بود، تمام کرد.
معصومه، شعرباف بود. همسرش صفرعلی هم کارگاه شعربافی داشت؛ کارگاهی که در آن به خاطر جد سیدش او را «بیبی» صدا میزدند.
بیبی پیش از آنکه تکپسرش را راهی جنگ کند، خودش از سنگربانهای پشت جبهه بود و یکی از خاطراتش به سالهای دور برمیگردد: «جنگ ناخواسته شروع شد و وظیفه ما دفاع بود. آن زمان در این راه فرقی بین زن و مرد نبود. ما زنان سنگرهای پشت جبهه را داشتیم.
در مشهد که به دور از میدان جنگ جنوب و غرب بود، برای رزمندهها غذا و لباس آماده میکردیم. من هر روز از صبح تا ظهر در ساختمان مرکزی میدانشهدا لوبیا برای کنسرو رزمندهها پاک میکردم یا سیب پوست میکندم تا کمپوت شود. عصرها هم در خانه مشغول شعربافی میشدم.»
کار اصلی بیبی در سالهای اول جنگ شستوشوی لباس رزمندههای زخمی و رسیدگی به آنها بوده است: «تعداد زخمیهای جنگ که زیاد شد، شیرخوارگاه کنار بیمارستان امدادی را با بردن بچهها به ساختمان دیگری خالی کردند. از همان روز کار دوم من هم شروع شد.
کل شیرخوارگاه را شستیم و تمیز در اختیار مردها گذاشتیم که تختها را بچینند. پس از آن چون شیرخوارگاه نزدیک فرودگاه بود، رزمندههای زخمی را با هواپیما به فرودگاه مشهد و از آنجا هم به این محل میفرستادند. من حدود چهار سال داوطلبانه در این شیرخوارگاه بودم.»
با این اتفاق چایخانه شیرخوارگاه که حالا دیگر بیمارستان موقت نام داشت، رنگولعاب دیگری به خود میگیرد و میشود پاتوق رفتوآمد زنانی که لباسهای پاره را میدوزند، رخت و پتو میشویند، ملافههای خونی را عوض میکنند و…
بیبی هم پس از چندماه رختشویی، یکی از زنان همین چایخانه میشود: «24ساعت شیفت و 24ساعت استراحت بودم. کار اصلیام هم درستکردن چای و آبمیوه برای رزمندههای زخمی بود. چای و آبمیوه که آماده میشد، پرستارها و مردهای امدادگر آن را به دهان و دست رزمندهها میدادند. شاید باورتان نشود که رزمندهها باوجود همه دردها، باز همین چای و آبمیوه را به رزمنده دیگری میبخشیدند.»
بیبی پس از مفقودشدن محمد مدتی نیز اینکار را ادامه میدهد: «آن زمان همسایه واقعا همسایه بود. از خواهر و برادر نزدیکتر بود. من هم دخترها را به آنها میسپردم و راهی بیمارستان میشدم.»
خدا به بیبی و همسرش که خیلی پسر میخواستند، پس از سه دختر، در سال1338 محمد را داد: «آن زمان در یک حیاط خیلی بزرگ 10خانواده باهم زندگی میکردیم که همه بچه داشتیم.
آنقدر محمد را میخواستم، برای اینکه کسی موقع بازی دستی رویش بلند نکند، طلاهایم را فروختم و خانه مستقلی خریدیم
آنقدر که محمد را میخواستم، برای اینکه در این حیاط شلوغ کسی موقع بازی دستی رویش بلند نکند، طلاهایم را فروختم و خانه مستقلی خریدیم. البته آن خانه هم برای ما نماند. چون محمد در روزهای پیش از پیروزی انقلاب اعلامیه جابهجا میکرد و گوشهوکنار حیاط که چند راه دررو داشت، آنها را پنهان میکرد.
آن زمان چون ترس این را داشتیم که تکپسرمان دست ساواک بیفتد و برای اینکه جلو این کارهایش را بگیریم، خانه را دوباره عوض کردیم و به نوغان آمدیم. البته با این کار هم نتوانستیم مقابلش بایستیم.»
بیبی در طول مصاحبه بارها از نبود تکپسرش بغض میکند و میگوید سالهاست که گلویم عقده دارد و تعریف میکند: «زلزله طبس که شد. گفت من دارم میروم کمک زلزلهزدهها. تا به خودم بجنم، از در بیرون زد و رفت. دو روز گذشت، نیامد.
رفتم خانه همسایهای که تلویزیون داشت و دیدم که در طبس همهجا را خاک گرفته است و مردهها را از خاک میکشند بیرون و کنار هم دفن میکنند. دلم آرام نگرفت و به پدرش گفتم برو دنبالش. گفت کارم گیر است، نمیتوانم. خودم رفتم به خانه آقای شیرازی تا ببینم چه کار کنم. همانجا یک زنوشوهر درون جیپ نشسته و راهی طبس بودند. سوار ماشینشان شدم.
ساعت12 شب رسیدیم طبس. داخل شهر که جز تلی از خاک چیزی نمانده بود، پیاده شدم. هر ماشینی رد میشد، جلوش را میگرفتم و میگفتم محمد مخیری را ندیدهاید؟ آنقدر جلو ماشینها را گرفتم تا اینکه پس از چند ساعت یک ماشین پر از پسرهای چراغقوهبهدست آمد. به راننده گفتم محمد مخیری را ندیدی؟ یکدفعه یکی از پشت سر بغلم کرد. خودش بود.
هر ماشینی رد میشد، جلوش را میگرفتم و میگفتم محمد مخیری را ندیدهاید؟
هرطور بود تا ظهر راضیاش کردم و برگرداندمش خانه. شاید باورتان نشود که من را آورد خانه و دوباره برگشت طبس. همین کار من را پدرش هم وقتی راهی جبهه شدهبود، انجام داد . رفت واو را از محل اعزام برگرداند.
وقتی اعتراض کرد که چرا نمیگذاریم مثل بقیه و ازجمله برادران آقای کافی و دوستان همدرسش در حوزه علمیه راهی جبهه شود، گفتم: شیخزینالعابدین چند پسر دارد و اگر یکی شهید شود، دیگری برای پدرومادرش میماند، اما من فقط تو را دارم. با وجود همه اینها هرطور بود، راهی جبهه شد.»
محمد مخیر ایرانی وقتی جنگ شروع شد، در 21سالگی و درحالیکه مشغول خواندن درس طلبگی بود، راهی جنوب شد. او که به زبان عربی مسلط بود، در شناساییها بهکار گرفته میشد و خیلی زود به یکی از یاران نزدیک شهیدچمران تبدیل شد و طبق گفتههای بیبی، چریک او بود و حتی چندبار همزمان با هم مجروح شدهبودند.
محمد غواصی را هم خوب بلد بود و از رزمندههای غواص نیز به حساب میآمد. او که حدود سه سال مداوم در جبهه حاضر بود، آخرین بار پیش از اعزام به عملیات خیبر همسر و تنهاپسرش را که چهل روز بیشتر نداشت، برای زیارت به قم برد و همانجا پیش یکی از دوستانش گذاشت و به آنها گفت که به پدرش خبر بدهند که دنبال همسر و پسرش بیایند.
بیبی در ادامه میگوید که محمدش میدانست برگشتی ندارد. او در عملیات خیبر در سال1362 در جزیره مجنون همراه دوستش ترکش خورد و چون امکان انتقال زخمیها به عقب نبود، به شهادت رسید.
از آن روز تا سال1393 که پیکرش شناسایی شد، 31سال طول کشید. البته بیبی هنوز چشمانتظار پسرش است؛ پسری که سالهاست تنها خبری که از او به مادر 87سالهاش دادهاند، تأیید شهادت اوست.
در و دیوار خانه بیبی بیشتر از هرچیزی عکسهای محمد را به یادگار دارد که میان آنها عکس او کنار شهیدچمران هم دیده میشود. البته بیبی عکس محمد را روی کلید خانه هم چسباندهاست: «گاهی، بهخصوص صبح شبهایی که خوابش را دیدهام، صدایش را میشنوم که میگوید مادر در رو بازکن.
من هم که در این ایام پیری دیگر نمیتوانم راه بروم، همین کلید که عکسش را رویش چسباندهام، از پنجره برایش میاندازم پایین. پس از مدتی میبینم خبری نشد و متوجه میشوم که باز خیالات به سرم زده است. مجبور میشوم از همین پنجره رهگذری یا همسایهای را صداکنم تا کلید را برایم بیاورد.»
گاهی، بهخصوص صبح شبهایی که خوابش را دیدهام، صدایش را میشنوم که میگوید مادر در رو بازکن
بیبی تا همین اواخر فکر میکرد تکپسرش زندهاست: «پنج سال پس از عملیات خیبر، بنیاد شهید گفت گلی به یاد محمد که مفقودالاثر است، تشییع کنید. اما من قبول نکردم و گفتم شاید اسیر شده است، شاید داخل زندان مخفی نگهداری میشود، شاید در اثر تیرخوردن حافظهاش را از دست داده است و... پس حتما برمیگردد.»
بیبی با همین تصور در زمان جنگ از سردخانههای مشهد تا سردخانههای تهران را دنبال تکپسرش گشتهاست.
زمان ورود همه اسیران مشهدی با قاب عکسی در دست به استقبالشان رفته و به خانه خیلی از آنها سر زده، اما خبری از محمد دستش نیامدهاست: «از من و پدرش برای شناسایی محمد خون گرفتند و سال1393 پیکرش را تحویل دادند. باوجود این هنوز منتظرش هستم و دوست دارم کلید بیندازد و وارد خانه شود و در این روزهای پیری چشمانم با دستهای او بسته شود.»