سالها صبح با بوی نان تازهشان شروع میشد و ظهر با سور و سات ناهارشان رنگ میگرفت. نمیگذاشتند آب توی دل هیچکدام از افراد خانه تکان بخورد. رفتن به مسجد محله یکی دیگر از برنامههای روزمرهشان بود، هم برای عبادت هم برای احوالپرسی با همسایهها. عمر شیرین خود را به همین شکل در محله میگذراندند.
سالمندی باید قشنگترین فصل زندگیشان باشد. سالها کار کردهاند، دویدهاند، عرق ریختهاند، گاه به بن بست خورده و دوباره راهی برای عبور پیدا کردهاند. حالا باید فصل برداشت محصول جوانیشان باشد. سایه دیواری بنشینند و خوشیهایی را که در ادامه راه است مزمزه کنند. اما ترس آمیخته با نگرانی لحظهای رهایشان نمیکند. حتی وقتی زنبیل کنفی را به دست میگیرند و با قامتی خمیده تا نانوایی سر محله را گز میکنند یا وقتی در پناه سایه درختی نشستهاند، هزار فکر از سرشان میگذرد.
اگر بیمار شوند، چه کسی مراقبشان خواهد بود؟ هزینه درمانشان را از کجا باید جور کنند؟ اگر اتفاقی برایشان بیفتد چه کسی خبردار میشود؟ خیلی از آنها با پا گذاشتن به دوره سالخوردگی، به جای شادی و تفریح، باید نگران عایدی، مسکن و بیماریشان باشند. به مناسبت سالروز خانواده و تکریم بازنشستگان، به سراغ تعدادی از سالمندان میرویم که ساکن همین منطقه هستند و همسایه با ما.
عصمتخانم و پدرش در محله فجر زندگی میکنند. بین خواهربرادرها او نگهداری از پدرش را که بازنشسته آستان قدس رضوی است بر عهده گرفته است. از زمان بازنشستگی پدرش خیلی سال گذشته و عصمتخانم یادش نمیآید دقیق چه سالی بوده است. میگوید: «بابا نزدیک به نود سال دارد. تا زمانی که مادرم زنده بود، چندان کسالت نداشت، اما بعد از مرگ او، انگار خیلی تنها شد. فکر میکنم این تنهایی خوره زندگی او و هر کسی باشد. بهویژه برای سالمندان بدتر است.»
حاج محمد، پدر عصمتخانم، تا قبل از اینکه فراموشی بگیرد، همهجا خودش میرفت و برمیگشت اما حالا چند سال است آلزایمر گرفته است وچیزی به خاطر نمیآورد. عصمتخانم تعریف میکند: «چند بار خواب بودیم و متوجه نشدیم در خانه را باز کرده و زده بیرون. خیلی سخت پیدایش کردیم. حالا دلهره این را داریم نکند یک وقت بیهوا به راه بزند و برود.»
حاج محمد نمیداند آلزایمر و فراموشی یعنی چه، اما هنوز توی دنیای سوت و کوری که اسم بچههایش را هم از خاطر برده است، معنی مهربانی کردن را خوب میفهمد.
عصمتخانم خودش مادر چهار دختر است و خوب فهمیده است پدر و مادر تکاند و تکرار نمیشوند. به همین علت، هر بار در صورت پدر لبخند میبیند، همه غمهای دلش دور میشود. لبخند بابا به آفتاب روی برف زمستان
میماند.
قاسمآقا وسط اسبابکشی دخترش، دست نوهها را گرفته و آورده است بوستان بسیج. از اهالی محله گلشور است. هربار میخواهد از سن و سالش بگوید، خندهاش میگیرد. میخواهد بیخیال این موضوع شویم. او راننده خودروهای سنگین بوده است. سی سال سخت را بین جاده و بیابان دنده کشیده و حالا بازنشسته این کار است. در زندگی قاسمآقای روایت ما نوهها جایگاه ویژهای دارند. میگوید: «همهجور بیماریای دارم: فشار خون، دیابت و پادرد، اما بچهها را که میبینم دردهایم خوب میشوند.»
قاسمآقا مثل خیلیهای دیگر که این مرحله از زندگیشان را میگذرانند، دلهره این را دارد نکند یک روز تنها بماند. به نکته زیبایی اشاره میکند. میگوید: «خیلی از سالمندان که همسرشان مرحوم شده است و تنها ماندهاند، از بچهها خجالت میکشند دوباره تشکیل زندگی بدهند. این در حالی است که من فکر میکنم رسانهها باید همانطور که برای ازدواج جوانان فرهنگسازی و تبلیغ میکنند، به فکر این گروه سنی هم باشند. آدم در هر سنی به همدم احتیاج دارد.»
حسین جعفری ساکن محله طلاب است و 73 سال از عمرش میگذرد. او بازنشسته شرکت برق است. زندگی او را میتوان به دو بخش متفاوت کار و ورزش تقسیم کرد. بین اهالی محله و خیلیهای دیگر، معروف به این است که با فعالیتهای ورزشی، قلبش هنوز مثل یک جوان میتپد. او میکوشد رکورد طنابزنی استقامت در ایران را به نام خودش ثبت کند. حسینآقا سال 1350 کارش را با فعالیت در شرکت برق شروع کرده است. به واسطه سختی کار، پس از دو دهه تلاش دشوار و روشن کردن خانههای مردم، بازنشست شده است. او تعریف میکند: «اوایل دهه 50 در شرکت برق استان خراسان و بخش نوسازی شبکه فشار قوی مشغول به کار شدم. کار سخت و سنگینی بود. روی تیرهای برق زیادی رفتم تا خانههای تاریک هموطنانم را روشن کنم.با مهندسهای اروپایی برای اولین بار کابلهای خودنگهدار را در جغتای نصب کردیم. مهارتشان را یاد گرفتم و به دیگران آموزش میدادم.»
با آغاز جنگ تحمیلی، پای او و دیگر همکارانش به مناطق عملیاتی باز شد. درباره حضورش در جبهه میگوید: «جنگ که شروع شد، هرکس از هر تخصصی که داشت در مناطق جنگی استفاده میکرد. ما هم مستثنا نبودیم. در طول جنگ، چندین بار مأمور شدم سیمکشی سنگرها و سولههای نظامی را در مقرهای رزمندگانی که از استان خراسان به جبهه میرفتند انجام دهم. این کار را در پادگانهای مختلف نظامی مانند شهید چراغچی، شهید برونسی، بروجردی، امام رضا(ع) و ... انجام دادم. به این ترتیب، سه سال از زندگی من در جنگ و مناطق عملیاتی
گذشت.»
با توجه به سختی کار حسینآقا در شرکت برق، او سال 1371 پس از 21 سال خدمت، پیش از موعد بازنشسته میشود. بر خلاف بسیاری از بازنشستهها، هرگز خانهنشین نشد. تعریف میکند: «برای من که عمری را در کارهای عملیاتی و سخت گذرانده بودم، خانه نشستن و خانهنشین شدن سخت بود. نمیتوانستم تصور کنم باقی عمر بیهوده در خانه بمانم. به همین علت، چند ماه پس از بازنشستگی، تصمیم گرفتم به فکر انجام کار دیگری باشم. ابتدا خودرو خرید و فروش میکردم. چند سالی در این حرفه بودم تا اینکه پس از آشنایی با یک بنگاه مشاوره املاک، تصمیم گرفتم بخشی از وقتم را آنجا بگذرانم.»
بر خلاف شرکتکنندگان در تلویزیون، توانستم در 7 دقیقه هزار بار طناب بزنم، آن هم از نوع استقامت که خیلی سختتر از سبکهای دیگر طنابزنی است
آشنایی حسینآقا با ورزش زندگی او را وارد مرحله جدیدی میکند که متفاوت با همه بخشهای زندگی اوست. میگوید: «بعد از بازنشستگی و اوایل دهه 80 حدود 30 کیلوگرم اضافهوزن داشتم که با رژیم و ورزش، کم کردم. پس از کاهش وزن، ورزش را به صورت حرفهای شروع کردم. خاطرم هست آن سالها برنامهای تلویزیونی به نام «رکورد» پخش میشد که شرکتکنندهها باید در 10 دقیقه هزار بار طناب میزدند اما خیلیها به صد هم نمیرسیدند. با تماشای این برنامه، به انجام این کارم مشتاق شدم. صبح روز بعد، به بوستان بهشت محله گلشور رفتم و شروع کردم به طناب زدن. بر خلاف شرکتکنندگان در تلویزیون، توانستم در 7 دقیقه هزار بار طناب بزنم، آن هم از نوع استقامت که خیلی سختتر از سبکهای دیگر طنابزنی است.»
این رکورد حسینآقا را به رشته طنابزنی علاقهمند میکند به طوری که طنابزنی را به صورت مستمر ادامه میدهد. حس جوانی و شادابی در رگ و خونش دوباره میدود. انگار نه انگار در هفتمین دهه زندگیاش است! تعریف میکند: «طناب زدن فردی چون من که سن و سالی از او گذشته است در بوستان، معمولا توجه بیشتری را جلب میکند. جوانهای زیادی همیشه هنگام طناب زدن اطرافم جمع میشوند و تشویقم میکنند.»
یک جریان دوران بازنشستگی او را متفاوت میکند. حسین مرفعی، مربی ورزش همگانی بوستان بهشت، او را به هیئت ورزشهای همگانی معرفی میکند، اتفاقی که باعث آشنایی حسینآقا با جلیل پرداختی، مربی توانمند ورزشی، میشود. بازنشسته شرکت برق میگوید: «آشنایی با جلیل پرداختی باعث شد پای من به برنامهها و اجراهای مختلفی در سطح شهر باز شود. در اجرای برنامههای ماه رمضان سال گذشته، حدود ده هزار طناب را در 45 دقیقه میزدم. اگرچه پس از آن کمی ضعیف شدم، این روزها میتوانم در 4 دقیقه هزار بار طناب بزنم.»
مهمترین مسئله زندگی سالمندان شاد نبودن آنهاست. حسینآقا تعریف میکند: «هر روز در بوستانهای سطح شهر شاهد دور هم نشستن سالمندان با چهرههای اغلب درهم و ناراحت هستم. انگار خیلیها ترجیح میدهند این بخش زندگی خود را در بوستانها با همسنوسالهای خود بگذرانند، بدون هیچ انگیزه و هدفی در زندگی. خوشبختانه تا امروز با صحبت توانستهام تعداد زیادی از این عزیزان را به ورزش جذب کنم، افرادی که مغموم و افسرده بودند اما الان هرروز همراه با گروه ورزشی ما در بوستان نرمش میکنند.»
شاید خیلیها در روزهای اول بازنشستگی خوشحال شوند که فرصت استراحت و رسیدن به امور زندگیشان را دارند اما خیلی زود دلتنگ روزهای کار میشوند و با خاطرات آن روزها رؤیا میبافند و زندگی میکنند. این حس و حالی است که مصطفی بهگام، فرهنگی بازنشسته، دارد. آقامصطفی متولد خطه جنوب و شهر آبادان است. سال 1363 به استخدام رسمی آموزش و پرورش درآمد. سالهای خدمتش به دانشآموزان خیلی زودتر از آنچه فکر میکرد گذشت. در نهایت، سال 1390 با احتساب چهار سال حضورش در تربیت معلم و سربازی بازنشسته شد.
میگوید: «شروع تا پایان خدمت من در محله وحید بود. شش سال مدیر مدرسه بودم. بقیه سالها را هم آموزگار.» دلتنگی برای مدرسه باعث میشود تصمیم بگیرد بازنشستگیاش را با تدریس دوباره به تأخیر بیندازد. تعریف میکند: «من بین سال تحصیلی بازنشسته شدم اما تا آخر سال در مدرسه ماندم. پس از آن هم تصمیم گرفتم دو سال دیگر به عنوان معلم خدمت کنم.»
روزهای بازنشستگی یک فرصت خوب برای کارهای خیر پیش آورد. البته آقامصطفی پیش از آن نیز با خیریههای مختلف بهویژه گلستان علی(ع) همکاری میکرد. بازنشستگی این فرصت را به او داد که این همکاری را بیش از گذشته انجام دهد. تعریف میکند: «خیریه گلستان علی(ع) یکی از مجموعههایی بود که علاقه بسیاری به همکاری با آنها داشتم. سالها به خوابگاههای کودکان آنها میرفتم و هر کاری ممکن بود برای بچهها انجام میدادم. پس از بازنشستگی، فرصت من برای همکاری با آنها بیشتر شد به طوری که از 7 صبح تا 7 عصر وقتم را با بچههای تحت پوشش آنها میگذراندم. حالا پانزده سال از این همکاری داوطلبانه میگذرد. خیلی از آن بچهها ازدواج کرده و زندگی تشکیل دادهاند اما دوستیها و رابطهها ادامهدار است و هیچوقت فراموش نمیشود.»
خیریه گلستان علی(ع) یکی از مجموعههایی بود که علاقه بسیاری به همکاری با آنها داشتم. سالها به خوابگاههای کودکان آنها میرفتم و هر کاری ممکن بود برای بچهها انجام میدادم
دوستان دوران کار هنوز هم با هم ارتباط دارند. تعریف میکند: «همکارانی که سالهای 1361 تا 1363 با یکدیگر در تربیت معلم بودیم، همدیگر را پیدا کردهایم و در فضای مجازی گروه تشکیل دادیم. حالا بیش از صد نفر از همکاران فرهنگی بازنشسته در این گروه عضوند. ما در گروه جویای احوال هم میشویم. شرایط خیلیها مساعد نیست. بعضیها تا این سن و سال نتوانستهاند مسکن و سرپناهی داشته باشند. از یک طرف، دغدغه اجاره خانه را دارند و از طرفی، هزینههای ازدواج فرزندان، درمان، پوشاک و ... خانواده را بهسختی تأمین میکنند. به همین علت، بیشتر آنها مجبورند برای تأمین هزینههای زندگی، به انجام شغلهایی تن بدهند که نهتنها درشان آنها نیست بلکه حقوق ناچیزی هم میگیرند، آن هم در قبال 8 تا 10 ساعت کار.»
آقامصطفی مثل خیلیهای دیگر آرامش را کنار خانواده و همراه آنها پیدا میکند. او ایمان دارد بازنشستهها را تنهایی و لطمه روحی ناشی از آن از پا در میآورد. توضیح میدهد: «من یک پسر و دو دختردارم و پس از بازنشستگی، فرصت بیشتری پیدا کردم در کنار خانواده باشم. یکی از جریانهایی که این دوره زندگیام را شیرین کرد ازدواج پسرم بود. بعد از آن هم نوهدار شدنم. بهجرئت میتوانم بگویم لذتبخشترین حس جهان را نوهام، باران، به من داد. وقتی به دنیا آمد و در آغوشش گرفتم، احساس عجیبی داشتم.»
رمضانعلی امیدوار پنجاهوهشتساله است و زندگیاش با جنگ گره خورده است. او خود را در چند عبارت معرفی میکند: بازنشسته نیروهای مسلح و جانباز دفاع مقدس. اگر میان اهالی محله اختلافی ایجاد شود یا کسی به مشورت نیاز داشته باشد، او بهترین گزینه است. تعریف میکند: «از شانزدهسالگی تا سیوپنجسالگی در سپاه پاسداران مشغول خدمت بودم. 57 ماه افتخار حضور در مناطق جنگی و عملیاتهای مختلف مانند فتح المبین، کربلای5، میمک، بدر، مقدماتی والفجر، والفجر5، بدر، بیتالمقدس و طریقالقدس را دارم. یادگاریهای زیادی از این عملیاتها دارم. از دستگاه تنفسی تا جراحات اعصاب و روان، ترکشها هیچجای بدنم را بینصیب نگذاشتهاند!»
امیدوار پس از پایان جنگ هم در مناطق مرزی بود تا در مرز تایباد بازنشسته شد. او سپس در میدان دیگری مشغول به کار شد: فعالیتهای فرهنگی در مسجد که دست کمی از کارش ندارد. میگوید: «من در سراسر سالهای خدمت، وظایفم را با علاقه انجام میدادم. وقتی به من پیشنهاد بازنشستگی دادند، احساس کردم به جای ما باید نیروی تحصیلکرده و متخصص وارد میدان شود. برای همین، به بازنشستگی راضی شدم. پس از آن، تا سالها مسئول انجام کارهای فرهنگی مسجد قائمیه در محله پنجتن شدم. کارهای زیادی را با کمک امام جماعت و جوانان محله انجام دادهایم.»
وقتی به من پیشنهاد بازنشستگی دادند، احساس کردم به جای ما باید نیروی تحصیلکرده و متخصص وارد میدان شود. برای همین، به بازنشستگی راضی شدم
امیدوار هم مانند خیلی از بازنشستههای دیگر نتوانسته است خانهنشین باشد. میگوید: «من مرد جنگ و مناطق عملیاتی بودم. نمیتوانستم مانند بازنشستگان دیگر در خانه بنشینم. با توجه به مهارتی که در تعمیر لوازم خانگی داشتم، دو سال پس از بازنشستگی تصمیم گرفتم وسایلی مانند بخاری، کولر و ... را تعمیر کنم. یک تعمیرگاه لوازم خانگی در مجاورت خانه دایر کردم. بلافاصله ابزار کار تعمیر را خریدم و کارم را شروع کردم. بهتازگی هم با توجه به علاقهای که به کشاورزی دارم، بخشی از وقتم را برای کشاورزی گذاشتهام.»
حاجآقا میگوید: «خانوادهام پس از بازنشستگی، بابت اینکه بیش از گذشته در کنار آنها هستم، خیلی خوشحالاند. حالا هر سه دخترم ازدواج کردهاند. امروز شش نوه دارم و انشاءا... یک نوه دیگر هم بهزودی به دنیا خواهد آمد.»