کد خبر: ۵۲۲۰
۲۱ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۸

طلبگی، شغل خانوادگی ایزدی‌هاست

بیشتر اعضای خانواده ۸۵ نفره حاج‌اکبر ایزدی، مدیر مدرسه علمیه کرمانی‌ها، با الگو گرفتن از پدر، طلبگی را انتخاب کرده‌اند.

می‌گویند آرامش و خوشبختی نایاب و کمیاب شده است؛ حتی اگر این موضوع را بپذیریم، باز هم می‌توانیم آن را پیدا کنیم. ما نشانی یک خانه را در کوچه‌پس‌کوچه‌های همین حوالی سراغ داریم که آرامش به لحظه‌های زندگی ساکنان آن وصل شده است.

در این خانه، مردی زندگی می‌کند که نودو‌چهارسال از عمرش می‌گذرد، اما وزن کار‌های فرهنگی و تبلیغی‌اش در این سال‌ها خیلی بیشتر از این عدد و رقم است؛ مردی که از حرفه بنّایی شروع کرد و سال‌ها نان این حرفه را خورد، اما نتوانست از طلبگی و تجربه زندگی در حوزه علمیه چشم بپوشد.

این علاقه روزبه‌روز بیشتر شد و دست آخر، او را به آرزویش رساند و لباس طلبگی به تن کرد. با حاج‌اکبر ایزدی یک بار در مدرسه علمیه کرمانی‌ها گپ زدیم که خودش آن را بنا کرده و حالا هم مدیریتش را عهده‌دار است و بار دیگر در منزل و به وقت ضیافت خانوادگی که بچه‌ها، نوه‌ها و نبیره‌ها کنار هم جمع شده‌اند.

جمع‌کردن همه حرف‌های گفتگو برای گفتن از یک زندگی «پربرکت»، سخت است. به گمانمان «پربرکت» توصیف مناسبی است درباره طلبه‌ای که ۹ دهه زندگی‌اش پر از نکات اخلاقی و رفتاری است.

هم بنّایی می‌کردم و هم درس می‌خواندم

حاج‌اکبر ایزدی در این سن و سال در سلامت کامل به سر می‌برد. با لهجه و شیرین حرف می‌زند. حافظه‌اش خوب یاری می‌کند و فراز و فرود‌های زندگی به یادش مانده است. حتی اولین خطی را که معلم در مکتب‌خانه به او سرمشق داد به یاد دارد و زمزمه‌کنان آن را تکرار می‌کند؛ «به کدام چشمه نوشم آبی و به کجا باشد جایم؟».

این سرمشق ناخودآگاه او را برمی‌گرداند به سال‌های دور، به ایام تولدش در یزدان‌آباد از زرند کرمان. لهجه این خطه، لحن گفتارش را متفاوت می‌کند و کلامش را به وقت تعریف خاطرات، شیرین‌تر؛ «ده‌ساله بودم که پدرم به رحمت خدا رفت. مادرم ماند و دو بچه، بی‌هیچ پشتیبان و یاری. شیرزنی بود برای خودش؛ هم خیاطی می‌کرد و هم دامداری و هم کشاورزی.

با اینکه در روستا زندگی می‌کردیم و مادرم هم یک زن عامی بود، نمی‌خواست من بی‌سواد باشم. مدام به درس‌خواندن تشویقم می‌کرد. اما من نمی‌توانستم به شرایط زندگی‌مان بی‌تفاوت باشم. در یزدان‌آباد کار بنّایی رواج داشت؛ پس رفتم سراغ آن. هم بنّایی می‌کردم و هم درس می‌خواندم.»

حاج‌اکبر از همان جوانی، امین و معتمد مردم ده بود و چند بار به عنوان نایب اهالی روستا به حج رفت. گذر سال‌ها، هم تبحر و مهارتش را در حرفه‌اش زیاد کرده بود و هم شهرت و درآمدش را. اما از برنامه‌های فرهنگی روستا هم غافل نبود؛ کار تبلیغ را از همان جوانی شروع کرد تا در مسیر متفاوتی پا بگذارد.

می‌گوید: روستا نیاز به روحانی داشت. برای درخواست باید می‌رفتم به حوزه علمیه کرمان. آنجا آیت‌الله صالحی، مدیر حوزه، گفت «برای اعزام روحانی باید هزینه‌اش را تقبل کنید.» مبلغ زیادی بود. برگشتم و از دو نفر از متمکنان روستا کمک خواستم. بیشتر پول جمع‌آوری شد و مابقی را بیل زدم، عرق ریختم و کار کردم و خدا را شکر پول فراهم شد.

از آن ایام، علاقه‌ام به حوزه دوچندان شد. اشتیاق به تحصیل علوم دینی و تمایل به آموختن، لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. بالاخره به حوزه وارد شدم و مقدمات را نزد آیت‌الله صالح کرمانی خواندم و چند سال بعد به دست آیت‌الله شیرازی به لباس روحانیت ملبس شدم.

حاج‌آقا که سال‌های سال از خواهرش که در مشهد زندگی می‌کرده است دور بوده، تصمیم می‌گیرد برای زیارت و پابوسی حضرت و دیدن خواهر به مشهد بیاید و همین دیدار ساده، بهانه یک هجرت بزرگ و پاگرفتن یک مدرسه علمیه در مشهد می‌شود.

تعریف می‌کند: سال۱۳۴۸ بود. دو فرزند داشتم. کار و بارم گرفته بود. ششصد‌تومان حقوق ماهیانه، رقم خوبی بود که از بنّایی به دست می‌آمد، اما این حرفه را رها کردم و با عشق به ادامه تحصیل وارد مدرسه آیت‌الله میلانی در مشهد شدم، آن هم با شهریه ماهیانه هفده‌تومان که برای کمک‌تحصیلی به طلاب می‌دادند. ماه‌های رمضان و محرم برای تبلیغ به روستای زادگاهم می‌رفتم؛ هم دیداری تازه می‌شد و هم تبلیغ بود.

حافظه حاج‌آقا برای به‌یادآوردن تاریخ‌ها خوب یاری می‌کند. می‌گوید: حدود پانزده‌طلبه در زرند مشغول تحصیل بودند. تصمیم گرفتم طلاب را به مشهد بیاورم. با کمک یکی از دوستان، خانه‌ای حدودا سیصدمتری را که چند اتاق داشت، اجاره کردیم و اولین مدرسه کرمانی‌ها به نام «مدرسه، ولی عصر (عج)» راه‌اندازی شد.

این جریان به سال ۱۳۶۳ برمی‌گردد. بعد به فکر تأسیس یک مجموعه ثابت و دائم افتادم تا اینکه زمین خیابان شهیدمفتح ۴ را دو سال بعد از آستان قدس تحویل گرفتم. کار بنّایی را بلد بودم؛ بنابراین خودم آستین بالا زدم و دیوار‌های مدرسه را با کمک دیگران بالا بردیم و به مجموعه‌ای نقل مکان کردیم که متعلق به خودمان بود.

حوزه برای زندگی من بسیار پربرکت بود

با طمأنینه و آرام حرف می‌زند و لبخندی همراه کلامش است؛ «برکت حوزه برای زندگی من زیاد بود. خدا را شکر حالا پسر‌ها و نوه‌ها و نبیره‌ها و... همه طلبه‌اند. نه اینکه اجباری در این کار بوده است و بخواهم بچه‌ها هم مثل من درس حوزه بخوانند؛ خودشان خواسته‌اند و دوست داشته‌اند و من هم حمایتشان کرده‌ام.»

حساب و کتاب سال‌ها را دارد، اما تعداد نوه‌ها و نبیره‌ها از دستش در رفته است. صحبت درباره آن‌ها لبش را همیشه به خنده باز می‌کند. منتظر است هر دو هفته یک‌بار، بچه‌ها کنار هم جمع شوند. حالا تعدادشان به ۸۵ نفر می‌رسد.

دورهمی‌هایشان ساده است و خلاصه می‌شود به چندساعت کنار هم بودن و نوشیدن یک استکان چای و سفره ساده‌ای که پهن می‌شود و همه دورتا دور آن می‌نشینند و حرف می‌زنند، می‌گویند و می‌خندند. فرزندان حاج‌آقا هشت پسر و سه دخترند که خودشان هم صاحب اولاد و نوه شده‌اند.

حا‌ج‌آ‌قا شروع می‌کند به معرفی پسر‌ها که تعدادشان بیشتر از دخترهاست و اسم بیشترشان با نام «محمد» گره خورده است؛ محمدرضا، محمدحسن، محمدعلی، محمدهادی، محمدجواد، محمدمهدی و... از بین پسر‌ها به‌جز محمدجواد، هفت نفر دیگر طلبه هستند. می‌گوید: همه سرباز امام‌زمان (عج) هستند؛ هر نوزادی که به جمع ما اضافه می‌شود، تعداد سربازان آقا بیشتر می‌شود.

صدای اذان که از حوزه علمیه کرمانی‌ها به گوش می‌رسد، هرکاری تعطیل می‌شود. حاج‌آقا به این اصل خیلی تقید دارد که نماز به تأخیر نیفتد؛ بنابراین گفت‌وگوی ما هم نیمه‌تمام می‌ماند.

بیشتر اعضای خانواده ۸۵ نفره ایزدی با الگوگرفتن از پدر، طلبگی را انتخاب کرده‌اند

 

مسیر پدر را در پیش گرفته‌ایم

قرار بعدی ما در خانه حاج‌آقا گذاشته می‌شود، در چهارشنبه‌شبی که همه دعوت هستند. بودن بین جمع صمیمی و باصفای این خانواده، حال آدم را خوب می‌کند، حتی اگر صدپشت غریبه باشی. علی‌آقا، فرزند حاج‌آقا، می‌گوید: همه معمولا بعد از نماز می‌رسند.

حرفش درست است و بعد از اقامه نماز، صدای زنگ در، هرچند دقیقه یک بار بلند می‌شود. حاج‌آقا جلو تک‌تک میهمانان بلند می‌شود و حال و احوال می‌کند. ذوق نبیره‌ها انگار از همه بیشتر است. هنوز از‌راه‌نرسیده می‌روند سراغ بازی. حاج‌آقا از آن‌ها می‌خواهد سوره‌هایی را که به‌تازگی حفظ کرده‌اند، بخوانند.

آقامحمد‌رضا و آقامحمد‌علی هر دو با هم یک عبارت را می‌گویند؛ «بابا حوصله‌اش از جوان‌ها بیشتر است.»

زندگی حاج‌آقا ساده و بی‌تشریفات است، چه در مدرسه که به اتاق کوچک و جمع‌وجوری خلاصه می‌شود و وقت‌های فراغت و استراحتش را در آن می‌گذراند و چه در خانه که باید میزبان جمع بزرگ خانواده باشد.
بچه‌ها هم بی‌تکلف بار آمده و بزرگ شده‌اند. مهم‌ترین سال‌های عمرشان را در خانه‌ای قد کشیده و بزرگ شده‌اند که سایه پدر مانند مدیری جدی بر سرشان بوده است.

«سخت‌کوشی» اولین کلمه‌ای است که هرکدام در وصف او به کار می‌برند. حمیدآقا پسر کوچک حاج‌آقاست. همان‌طورکه سینی چای را دور می‌گرداند، می‌گوید: پدر هیچ‌وقت بیکار نمی‌نشیند. تا چند سال قبل، اندازه یک جوان روستایی کار می‌کرد، حالا به اندازه یک جوان شهری.

صلابت و جدیت هنوز هم در رفتار حاج‌آقا پیداست؛ حتی وقتی با نوه‌ها مشغول گفت‌وگوست. حاج محمدرضا فرزند دوم حاج‌آقاست که دل از کرمان نبریده و هنوز ساکن شهر آبا و اجدادی‌اش است، اما هرچند هفته یک‌بار برای کشیک حرم به مشهد می‌آید و میهمان پدر می‌شود. از رفتار پدر حرف می‌زند و اینکه سیاست و منش تربیتی او باعث شده است فرزندان بدون هیچ اجباری راهش را ادامه دهند.‌

می‌گوید: من حاج‌آقا را به چند شاخصه شناختم؛ تهجد‌ها و شب‌زنده‌داری‌هایی که دارند و بعد از آن، اخلاص و اخلاص و اخلاص. از همان بچگی جذب این رفتارشان شدم. اخلاص در کار خیلی مهم است و به دل می‌نشیند. جالب اینکه هیچ‌کدام از ما خواهر‌ها و برادر‌ها را به کاری اجبار نکرده‌اند، اما همگی مسیر پدر را در پیش گرفته‌ایم. سخت است که مثل پدر باشیم، اما سعی می‌کنیم الگویمان او باشد.

تکرار نام فاطمه در یک خانواده

نود‌و‌چهار‌سالگی و سر‌پا بودن و از همه مهم‌تر، کار در این سن برای ما جای تعجب دارد؛ بچه‌ها می‌گویند برای تفریح هم که به جایی می‌روند، پدر بیل به دست می‌گیرد و مشغول کار می‌شود و اصلا بیکار نمی‌ماند. بعد موضوع جالب دیگری را تعریف می‌کنند؛ اینکه پدر هفت‌ماه از سال را روزه است. قبلا بیشتر روزه می‌گرفته، اما حالا به‌دلیل کهولت سن، تعداد ماه‌هایی که روزه می‌گیرد، کمتر شده است.

بیشتر بانوان خانواده نیز هم‌نام هستند. تعداد «فاطمه»‌ها در خانواده زیاد است. دختر بزرگ حاج‌آقا می‌گوید: حتی در یک خانواده دو نام فاطمه داریم. اعتقاد داریم این نام برکت دارد. به حرمت این نام، فاطمه‌ها به بهانه‌های مختلف هدیه می‌گیرند.

 

مسیر پدر و پدربزرگم را انتخاب کردم

حالا اغلب میهمانان رسیده‌اند و جمعیت زیادتر شده و خانه پر شده است. حاج‌محمد‌حسین‌آقا مشغول احوالپرسی با همشیره‌هاست. قبلا امام جمعه بجستان و فریمان بوده و حالا مدیر دفتر نمایندگی شورای سیاستگذاری ائمه جمعه استان است. پسران دیگر نیز هرکدام پست و مسئولیتی دارند، اما در حلقه مودت آن‌ها پست و سمت و شهرت و... جایی ندارد. یک جمع خانوادگی و صمیمانه دارند که در هر زمینه‌ای با هم حرف می‌زنند.

چند‌نفر از دختر‌ها و نوه‌ها که هم‌نام هستند و مدام آن‌ها را با هم اشتباه می‌گیریم، در آشپزخانه مشغول مهیا‌کردن وسایل پذیرایی برای شام هستند. فاطمه‌خانم کوچک و فاطمه‌خانم بزرگ و....
مهدی‌آقا، نوه بزرگ، تازه به جمع میهمانان اضافه شده است. طلبه است و ملبس. یک استکان چای بر‌می‌دارد و با اطرافیان خوش‌و‌بش می‌کند. کنار بقیه می‌نشیند.

انگار فضای گفتگو دستش آمده است. بدون اینکه بپرسیم، شروع به تعریف می‌کند: از کودکی که پدرم برای درس‌دادن به حوزه می‌رفت، با او همراه می‌شدم. در فضا‌های معنوی، آرامش خاصی است که همه دوستش دارند؛ برای من نیز همین‌طور بود. هر‌چه زمان می‌گذشت، بیشتر شیفته حوزه می‌شدم.

ذات انسان در هر صنف، شغل و درجه و سنی که باشد، طالب آرامش است؛ این‌طور بود که من نیز همان مسیری را انتخاب کردم که پدرم انتخاب کرد و قبل‌تر از آن پدربزرگم برگزیده بود. افتادن در یک مسیر که به لحاظ اعتقادی، عقیدتی و فکری مشابهت داشتیم، علقه و وابستگی‌هایمان را زیادتر کرد و حالا حرف هم را بهتر می‌فهمیم.

بیشتر اعضای خانواده ۸۵ نفره ایزدی با الگوگرفتن از پدر، طلبگی را انتخاب کرده‌اند

 

منتظر آمدن این روز هستیم

حالا همه فضای خانه پر شده است. همسر حاج‌آقابه رحمت خدا رفته و زهرا‌خانم سال‌هاست همسر دوم حاج‌آقاست و حکم مادر بچه‌ها را دارد. می‌گوید: چند روز که می‌گذرد و بچه‌ها به اینجا نمی‌آیند، دلم برای این جمع تنگ می‌شود.

صدای زنگ در که هنوز هم هر‌چند دقیقه یک بار به صدا درمی‌آید، بین کلاممان مکثی می‌اندازد. هنوز هم چند‌نفری از اعضای خانواده نرسیده‌اند. تشخیص پسر‌ها و نوه‌ها و داماد‌ها از هم با لباس‌های هم‌شکلشان سخت است. حمید‌آقا همچنان سینی چای را دور می‌گرداند و می‌گوید: هر‌بار یک خانواده میزبانی را عهده‌دار است، اما همه کمک می‌کنند.

سمانه‌خانم، نوه پسری خانواده، با ذوق می‌گوید: پیشنهاد این جلسه با من بود؛ اولش این دورهم‌جمع‌شدن در روز مشخصی انجام نمی‌شد، اما کم‌کم در روز چهارشنبه‌ها ثابت ماند. اسم جلسه‌مان را هم «مودت» گذاشتیم.
فاطمه‌خانم، دختر خانواده، از آشپزخانه صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: خدا سایه حاج‌آقا را از سر ما نگیرد که این جمع را دور هم جمع کرد؛ شما نمی‌دانید چقدر منتظر رسیدن این روز هستیم تا کنار هم باشیم.

خانم‌های جمع مراسم مولودی‌خوانی در دهه کرامت دارند. مرد‌ها کم‌کم به طبقه بالا می‌روند تا خانم‌ها راحت باشند. سمانه‌خانم خوش‌صحبت است؛ می‌گوید: صله رحم که کم‌کم بین خانواده‌ها کم‌رنگ شده است، واجب است و پدربزرگ ما اصرار دارد که این میهمانی استمرار داشته باشد.

این کنار هم‌بودن‌ها حال آدم را خیلی خوب می‌کند. این هم از امتیاز‌های خانواده پر‌جمعیت است. یکی از دختر‌خانم‌های حاج‌آقا می‌آید وسط کلام او و ادامه می‌دهد: معمولا خودمان غذا را درست می‌کنیم، اما مردان خانواده هم کمک می‌کنند و کم نمی‌گذارند.

حاج‌آقای بزرگ معتقد است اطاعت از خدا برکت می‌آورد. او می‌گوید: اگر دنبال سعادتمند‌بودن و خوشبخت‌شدن هستید، خدا را فراموش نکنید. خوشحالم که در جمعی حضور دارم که همه در کار تبلیغ دین هستند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44