با نام محمدتقی ملکالشعرای بهار در پاورقی کتابهای درسیمان آشنا شدیم؛ وقتی شعر«ای دیو سپید پای در بند» با صدای معلم تکرار میشد. سالها گذشت، قد کشیدیم و در ساعتهای تنهاییمان تصنیف «مرغ سحر» را زمزمه کردیم، بیآنکه خیلیهایمان بدانیم شاعرش اوست.
یک دهه پیش در سریال شهریار او را در کوچهپسکوچههای تهران قدیم دیدیم که در همصحبتی با شاعر تبریزی از هجران یار میگفت و در شبنشینیهایش با میرزاده عشقی اندیشههای مشروطهخواهانهاش را به زبان میآورد. در همه این سالها کمتر از مشهدیبودن او شنیدهایم تا آنجا که بسیاری از اهالی این شهر هم نمیدانند ملکالشعرا بهار همشهری آنهاست.
بخشی از این بیاطلاعیها را بگذارید به حساب اینکه در این شهر بهجز یک خیابان، هیچچیز دیگری که معرفیکننده او به مردم مشهد باشد، وجود ندارد. با همراهی دو تن از بازماندگان خاندان محمدتقی بهار در مشهد، به صرافت یافتن خانه او در مشهد قدیم برآمدیم. خانهای که از آن هیچ باقی نمانده و متأسفانه در بازسازی و تغییر شکل بافت اطراف حرم تخریب شده است. سطرهای پیشرو گزارش چندساعته ما از این جستوجوست.
آفتاب جانگرفته بهاری خودش را از پشتبام ساختمانهای کهنه و فرسوده کوچهپسکوچههای خیابان امامرضا(ع) پایین کشیده و پهن افتاده است روی سنگفرش سیمانی راه. کوچه چهنو در عطر گلاب و زعفران و صدای پای زائرانی که ذکر سلام و صلواتشان خاموش نمیشود، کش میآید و باریک پیش میرود.
زیر بازارچه نماز ظهر برپاست. اجاق کافهها و غذاخوریها تازه گرم شده است و مهمان میطلبد. باریکی کوچه در ازدحام حجرههای یکمتری و دومتری در بوی خاک مُهر حرم، رشتههای رنگارنگ دانههای تسبیح و ناز انگشتر فیروزه، در صدای بازارگرمکن مغازهدارها و بوق ممتد زوارکشها گم شده است؛ مثل همیشه اینجا سر زندگی بیش از هرجای دیگر شهر شلوغ است.
از ابتدای کوچه تا جایی که روزگاری خانه پدری ملکالشعرا بهار بوده، دویست متری راه است. پیش میرویم و میدانیم چیزی انتظارمان را نمیکشد. پیشتر شنیدهایم که جای آن خانه خشتوگلی حالا چند مسافرخانه با رنگ و رخسار آهنیشان قد علم کردهاند، آنچنان که آسمان هم در قفس ارتفاعشان گرفتار آمده است.
در این سفر چندساعته دو تن از اعضای خانواده بهار که در واقع تنها بازماندگان خاندان او در مشهد هستند، ما را همراهی میکنند. یکیشان دکتر فرزانه بهار است که سنوسالش به گفتن از آن روزها قد نمیدهد، اما نشستن پای بساط خاطرهگویی مادر و مادربزرگش سبب شده است حالا گفتنیهای زیادی داشته باشد. دومین همراهمان عصمت تهرانیان، نوه عمه محمدتقی ملکالشعراست که عمرش به هشتاد سال پهلو میزند. خانهشان دیواربهدیوار خانه بهار بوده و تنها شاهد بازمانده از رونق آن روزگار است.
کمی بالاتر از کوچه چهنو3، به یک مسافرخانه میرسیم. عصمت تهرانیان میایستد و دست اشاره سمت آن میبرد و میگوید: «درست همینجاست. پیشترها خانه دایی محمدتقی ملکالشعرا، پدربزرگ من، درست جایی قرار داشت که حالا این مسافرخانه ایستاده است. پشتش هم خانه پدری آقای بهار بود که ما همسایه دیواربهدیوارشان بودیم.»
کنار مسافرخانه کوچهای باریک باز شده است که به پشت آن میرسد. وارد میشویم و تا انتهای کوچه را قد میگیریم؛ جایی که بهگفته خانم تهرانیان خانه پدری ملکالشعرا بهار قرار داشته است.
اثری از هیچ خانهای وجود ندارد؛ همه را کوبیدهاند. زمین خانه پدری ملکالشعرا بهار را زائرسرایی نیمهکاره اشغال کرده است که گویا چندسالی میشود به همین صورت رها شده است. دیواربهدیوار زائرسرا هم که روزگاری خانه خانم تهرانیان بوده است، مسافرخانه تازهساز دیگری قرار دارد و گویا یکسالی بیشتر از افتتاح آن نمیگذرد.
خانم تهرانیان ادامه حرفهایش را پیش میگیرد و تعریف میکند: «خانه آقای بهار حدود شصت سال پیش به آقای امینالتجاری فروخته شد و بعد هم چند دست چرخید تا اینکه مالک فعلی آن را خرید و مسافرخانه ساخت. خانه ما اما تا همین شش سال پیش سر جایش بود؛ البته مخروبه شد و به رسیدگی بسیار نیاز داشت، برای همین فروختیمش.»
از عصمت تهرانیان درباره آقای بهار میپرسیم. پای اختلاف سنی زیادشان با هم را پیش میکشد و حرف پشت حرف میآورد که: «خاطره زیادی از ایشان ندارم. اختلاف سنی زیادی داشتیم و همصحبت نبودیم. علاوه بر این، آقای بهار پس از مهاجرتش به تهران خیلی کم به مشهد رفتوآمد میکرد و این باعث شد تا من فقط دوبار فرصت دیدارش را پیدا کنم.
خاطرم هست سال1314 بود که یک روز خبر رسید آقای بهار دارد به مشهد میآید. من آن روزها کوچک بودم. مرحوم پدربزرگم آقای بهار را به خانهمان دعوت کرد. بعد هم همه اقوام را دعوت کرد و مهمانی داد. آن روز پدربزرگم عکاسی خبر کرد و ما کنار آقای بهار چند عکس دستهجمعی خانوادگی گرفتیم. یکبار دیگر هم پیش از بیمارشدنشان ایشان را دیدم. بعد از آن دیگر به مشهد نیامد تا اینکه خبر فوتش به ما رسید.»
از خانم تهرانیان درباره معماری خانه آقای بهار سؤال میکنیم. پیش از صحبت از چگونگی بنا، از همسایهبودن اقوام آقای بهار با او میگوید: «قدیمیها معمولا جایی نزدیک به خانه اقوامشان سکنا میگزیدند تا بتوانند در وقت گرفتاری سریع به داد هم برسند و از احوال هم بیشتر باخبر باشند. پایبندی به این رسم سبب شده بود اقوام آقای بهار بیشتر در همین کوچه چهنو خانه داشته باشند. بهعنوان مثال دوتن از داییهای آقای بهار در اول و انتهای کوچه چهنو مینشستند و برادرزنش هم در همین کوچه زندگی میکرد.»
بهگفته نوه عمه آقای بهار، خانه شاعر سرشناس مشهد هم شبیه بسیاری دیگر از خانههای قدیمی شهر بوده است: «خانه آقای بهار هم مثل همه خانههای آن روزگار دو بخش شرقی و غربی داشت؛ یک سمت آفتابگیر و سمت دیگر سایهنشین بود.» گویا این دو قسمت که دو تالار بزرگ با اُرسیهای چوبی بوده است، بهوسیله پلههایی که در وسط قرار گرفته بودند، به یکدیگر وصل میشدند.
وی ادامه میدهد: «خانه در انتهای تالارها به صندوقخانه میرسید که حالت انباری یا کمد داشت و محل نگهداری لباسهاس زمستانی و تابستانی، رختخوابها و دیگر وسایل غیرضروری بود. این خانه همچنین حیاط اصلی یا مرکزی با حوضی بزرگ داشت و حیاط پشتیاش کوچکتر بود. به حیاط کوچکتر حیاط خلوت یا وقفی هم میگفتند. گاهی این حیاط را در اختیار نیازمندان و زائران تازه از گرد راه رسیده قرار میدادند.»
از شکوه آن خانه که خاطرات عصمت تهرانیان آن را به تصویر میکشد، حالا فقط بوی آهن لُختی که زیر نور مستقیم آفتاب تفخورده است در دماغ مینشیند و بس. برای گرفتن اطلاعات بیشتر وارد یکی از مسافرخانهها میشویم.
وقتی به مدیر مسافرخانه میگوییم میدانید قسمتی از اینجا خانه محمدتقی ملکالشعرای بهار بوده است، سری تکان میدهد و فقط جمله «یک چیزهایی میدانم، اما دقیق نه» را میشنویم. دو کارمند نشسته پشت پیشخوان مسافرخانه اما همین اندازه هم نمیدانند و چشم گشاد میکنند و همه حرفشان با گفتن یک «واقعا!» تمام میشود.
هیچ نمیگوییم و بیرون میآییم. در ذهنم کشورهای مختلف و طرحهایی را که برای حفظ خانه مفاخر و نامدارانشان اجرا کردهاند، مرور میکنم. در شهر لندن حتی مسافرخانه جورج را که روزگاری شکسپیر به آن آمدورفت داشته است، به موزه آثار او اختصاص دادهاند. در کشور چک کافهای که کافکا در آن قهوه میخورده، به نقطهای گردشگری تبدیل شده است. اما خانه یکی از نامیترین مفاخر این شهر را خراب کردهاند و جایش...
دکتر فرزانه بهار میگوید: «خانه را خراب کردند و کسی برای حفظش تلاش نکرد. کاش میراث فرهنگی یا شهرداری یکی از خانههای باقیمانده در شهر را مرمت کند، فرهنگسرایی بسازد و نامش را ملکالشعرای بهار بگذارد. اینجا شهر او بوده است، اما هیچ چیزی برای معرفی او به مشهدیها وجود ندارد. میتوان در این فرهنگسرا آثار، اندک یادگارها و عکسهای باقیمانده از او را به نمایش گذاشت. نباید اجازه داد نام این مفاخر برای آیندگان بیگانه شود.»