داستان ما ساده آغاز شد. چندین وجدان بیدار و نگاهی مشتاق. 23سال پیش عفتالسادات موسوی تصمیم میگیرد تا دست کودکانی را بگیرد که کمتر خنده بر لبانشان نقش میبندد. کودکانی که بهدلیل بیکفایتی پدر و مادر به آنها بدسرپرست گفته میشود و مجبورند صبح تا شب کار کنند تا شکم یک خانواده را سیر کنند.
او تصمیم میگیرد بهسراغ افراد نابینا برود که در گوشه خانه افتاده و سال به سال کسی در خانه آنها را نمیزند و به این ترتیب به کمک معلولان جسمی، ذهنی و حرکتی برود تا هرگونه که میتواند دل آنها را شاد کند.
او قصد دارد دل کودکان سرطانی را که در گوشه بیمارستان یا خانه، مرگ را به نظاره نشستهاند شاد کند و به آنها زندگی را بیاموزد. او زندگی را در خنده آنها میبیند و از هر فرصتی استفاده میکند تا این جمع دوستداشتنی را در کنار هم جمع کرده و لحظاتی هر چند کوتاه، بیخیال نگرانیهای مرسوم و غصه و غم شاد باشند و تفریح کنند. او قصد دارد شادی را بدون منت به آنها هدیه دهد. چه کار سختی!
وقتی پا به یکی از این جشنها گذاشتم، در نگاه اول کلی چهره ساده و معصوم به نظرم آمدند. برایشان موزیک گذاشته بودند و همه شاد و خوشحال دست میزدند و شادی میکردند. چه ثوابی بالاتر از شادی دل کودکانی که از بچگی عادت کردهاند دلشان بشکند و خنده بر لبانشان حرام باشد. شاید عفتالسادات موسوی در اینکار خیر یاوری جز چند دوست و رفیق قدیمی و چند خیّر نداشته باشد، ولی «دست خدا، بالاترین دستهاست.»
عفتالسادات موسوی، خیّر، فعالاجتماعی و برگزارکننده جشنهای نیکوکاری، سعی دارد در فضایی شاد و مفرح از مهمانان خاص خود پذیرایی کند. میگوید: رسم عمومی برای کمککردن به افراد بیخانمان، معلول و نیازمند، در کشور ما اینطور است که با ایجاد فضایی غمناک و برجسته نشان دادن سختی زندگی، گرسنگی و بیماری فرد نیازمند، از مردم و خیران میخواهند به این فرد معلول یا نیازمند که زندگی سراسر تلخ و پراز اندوهی دارد، کمک کنند.
من معتقدم که با این روش کار نیکوکارانه، فرد نیازمند، تحقیر و حتی دچار شرمندگی خواهد شد و خود این فرد نیازمند قلبا راضی به اینگونه کمک نیست. این حرف را با توجه به تجربه 23ساله در فعالیتهای اجتماعی و نیکوکارانه میگویم، به همین دلیل بهدنبال روشی نو و جدید برای کمک به نیازمندان و افراد بیبضاعت بودم، به طوری که عزت و شخصیتشان حفظ شده و به آنها نیز کمک شود.
با توجه به اینکه تحصیلات من در رشته روانشناسی است و در مطالعاتی که داشتم متوجه شدم که شادی و خنده تأثیر مثبت و بسیار خوبی بر روحیه افراد معلول و نیازمند میگذارد، به همین دلیل مراسم نیکوکاری را با جشن و شادی تلفیق کردم.
بهدنبال روشی نو و جدید برای کمک به نیازمندان و افراد بیبضاعت بودم که عزت و شخصیتشان حفظ شده و به آنها نیز کمک شود
در جشنهای خیرخواهانه و نیکوکارانهای که معمولا برگزار میکنیم، خیران و تعدادی از افرادی را که نیازمند کمک هستند به جشنی که به همین مناسبت تدارک دیدهایم، دعوت میکنیم، در این مراسم که همراه با جشن و شادی است و تأثیر مثبتی بر روحیه افراد حاضر در مراسم دارد، خیران بدون واسطه و از طریق دیدن و گفتوگوی مستقیم با فرد مورد نظر آشنا میشوند و در همان مراسم، میزان کمک خود را اعلام و هزینهای را که دوست دارد صرف نگهداری فرد معلول، نیازمند یا بیمار کنند، اعلام میکنند.
حسن دیگر این مراسم و جشنهایی از این قبیل، این است که افراد معلول از مراکز و نقاط مختلف شهر مشهد و شهرهای اطراف در این فضای شاد حاضر شده و برای ساعاتی هم که شده از غم واندوه رهاشده و خاطره این جشن تا مدتها در ذهن افراد شرکتکننده خواهد ماند.
خوشبختانه فعالیتهای اجتماعی ما با این روش تأثیر بیشتری داشته است و ما حتی خیرانی از دیگر شهرهای ایران و حتی دیگر کشورها مانند کانادا و استرالیا داشتهایم که در این مراسم حضور یافته و به افراد نیازمند کمک کردهاند.
در ادامه بهسراغ چند تن از مهمانان حاضر در جشن رفته و گفتوگوی کوتاهی با آنها انجام داده که در ادامه خواهید خواند.
فاطمه سعادتوافر، سال1364در زابل به دنیا میآید و در کودکی در اثر بیماری مرموزی دچار نابینایی میشود. ماجرا را اینگونه روایت میکند: در کودکی دچار بیماری ناشناختهای شدم که همراه با سردرد شدید در قسمت جلویی سرم بود. با وجود مراجعه به پزشکهای متعدد، هیچ یک از آنها بیماری من را تشخیص ندادند، تنها یکی از پزشکان سردرد من را ناشی از ضعف چشمانم دانست و عینک برایم تجویز کرد.
با استفاده از عینک مقداری از سردرد من کاسته شد، اما بعد از مدت کوتاهی سردرد و کاهش قدرت بینایی در من شدت یافت تا جایی که سوی چشمهای من کم و کمتر شد و به طور کلی بینایی یکی از چشمانم را از دست دادم. به خاطر شرایط فقر مالی و مراجعهنکردن به پزشکهای متخصص، نتوانستم درمان چشم خود را انجام داده و بعد از مدتی کوتاه چشم دیگر من نیز نابینا شد و برای همیشه دنیای من تاریک شد و دیگر نتوانستم جایی را ببینم.
این موضوع سرنوشت زندگیام را تغییر داد و من دیگر نتوانستم مثل بچههای عادی زندگی کنم. با تمام سختیها و مشقتی که داشتم موفق به گرفتن دیپلم شدم، اما به دلیل مشکلات مادی و هزینه زیاد تحصیل در دانشگاه نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. همچنین بهدلیل اینکه در شهر من هیچگونه امکانات برای افراد نابینا وجود ندارد، نتوانستم شغلی برای خود دست و پا کنم.
دختر نابینای اهل زابل بعد از نابیناشدن، به خواندن قرآن و حفظ آن مشغول میشود و تعلیم رایگان قرآن به بچههای محله را انجام میدهد. فاطمه در ادامه میگوید: بعد از نابینایی تا مدتها دچار افسردگی و ناراحتی شدیدی بودم. روزهایم با غم و ناامیدی میگذشت، تا اینکه سرانجام به پیشنهاد یکی از دوستان به خواندن قرآن رو آوردم و با خواندن قرآن آرامش از دست رفته را به دست آوردم. بهتدریج به قرآن خواندن مأنوس شدم و بعد از مدتی به فکر حفظکردن قرآن افتادم و با گوش دادن به نوار کاست به تدریج موفق به حفظ کردن سورههای کوچک قرآن شدم.
بعد از حفظ 5جزء از قرآن کریم، با پیشنهاد یکی از استادان قرآن محله، به عنوان مدرس یکی از جلسات قرآن انتخاب شدم و آموزش قرآن به نوآموزان و بچههای محله را شروع کردم. مدتی که از تدریسم به عنوان معلم قرآن گذشت، به من پیشنهاد شد که در قبال آموزشی که به بچهها میدهم، شهریه یا پولی بگیرم، اما من با این کار مخالفت کردم.
معتقدم ارزش آموزش قرآن خیلی بالاتر از آن است که بتوان با ارزش مادی آن را قیمتگذاری کرد. به دلیل فقر خانوادگی و از کار افتادگی پدرم، برای آنکه درآمدی داشته باشم به خواندن قرآن و نمازهای قرضی برای افرادی که فوت کردهاند پرداختم تا از طریق اینکار بخشی از هزینههای زندگیام را تأمین کنم.
دخترک حافظ قرآن بعد از نابیناشدن از هر دو چشم دوباره گرفتار همان بیماری مرموز میشود، بیماریای که عامل آن تومور مغزی تشخیص داده میشود.
وی در توضیح این مطلب میگوید: مدتی قبل دوباره همان بیماری مرموز کودکی بهسراغم آمد. برای تشخیص بیماری به مشهد آمدیم و بعد از گرفتن آزمایشهای مختلف، پزشکان اعلام کردند که در داخل سرم تومور مغزی قدیمیای وجود دارد که دوباره بعد از چندسال فعال شده است و حتما باید عمل شود.
پزشکان اعلام کردند که در سرم تومور مغزی قدیمیای وجود دارد که دوباره بعد از چندسال فعال شده است و حتما باید عمل شود
با کمک خیران پول عمل فراهم شد و در بیمارستان عمل شدم. با این عمل بخشی از تومور برداشته شد و بیماریام تا حدودی بهبود یافت. اما بعد از مدتی دوباره فعال شد، این بار پزشکان اعلام کردند که برای برداشتن کامل تومور مغزی باید دوباره عمل شوم، چون امکان انجام این عمل در ایران وجود ندارد و باید به خارج بروم هزینه بسیار زیادی دارد. متأسفانه هزینه عمل تاکنون فراهم نشده است و اکنون با استفاده از قرص و دارو دردم را تسکین میدهم.
دکترها گفتهاند اگر تا چند ماه دیگر نتوانم پول عملم را فراهم کنم، تومور مغزی بزرگ و بزرگتر شده، تا جایی که جان من را به خطر میاندازد. امشب نیز به دعوت خانم موسوی به این جشن آمدهام تا از طریق خیران و کمکهای آنان هزینه عملم را تهیه کنم.
سارا علیخواجه و حمید ارجمند، تنها زوج نابینای حاضر در این مراسم هستند که با عشق و علاقه با همدیگر ازدواج کردهاند. سارا علیخواجه 35ساله، ساکن مشهد است، او نیز بر اثر سکته مغزی بینایی دوچشمش را از دست داده است.
میگوید: در سن نوجوانی به دنبال استرسها و مشکلاتی که برایم پیش آمد دچار سکته مغزی شدم، در اثر این سکته، بینایی کامل چشم راست و 90درصد بینایی چشم چپ را از دست دادم، هنوز با این اتفاق ناگوار کنار نیامده بودم که بعد از درد شدید در ناحیه شکم و مراجعه به بیمارستان، دکترها اعلام کردند که هر دو کلیهام تقریبا از کار افتاده است. با بیماری و درد کلیهای که داشتم، نابینایی چشمم را فراموش کردم. 5سال دیالیز شدم و به دنبال کلیه گشتم.
سرانجام بعد از 5سال کلیهای (رایگان) به دست آوردم و توانستم یکی از کلیههایم را پیوند بزنم، باوجوداین هنوز دارای یک کلیه معیوب و خراب هستم که هر روز اوضاعش بدتر میشود، به همین دلیل نمیتوانم بیشتر از 3کیلو وزن را بردارم. سال 1393درجریان یک برنامه هنری و تئاتر با همسرم آشنا شدم، در آن سال رضا جاودانی، کارگردان مشهدی، درحال ساخت فیلمی درباره خانوادهای بود که یکی از اعضایش مشکل کلیه داشت.
دکترها اعلام کردند که هر دو کلیهام تقریبا از کار افتاده است. با بیماری و درد کلیهای که داشتم، نابینایی چشمم را فراموش کردم
در همان زمان من و همسرم نیز در کلاسهای تئاتری که سازمان بهزیستی در حال برگزارکردن آنها بود شرکت کرده بودیم. در زمان انجام تمرینات بر روی صحنه تئاتر با همسرم بیشتر آشنا شدم و در ادامه این ارتباط همسرم که تازه متوجه شده بود من هم مثل خودش نابینا هستم، به من علاقهمند شد و ارتباط عاطفی بین ما به وجود آمد.
این ارتباط 3سال ادامه داشت، ما هر روز صبح که برای کلاسهای آموزشی مجتمع بهزیستی واقع در کوهسنگی میرفتیم، قبل از شروع کلاسها، در پارک نشسته و صبحانهای دونفره میخوردیم و درباره موضوعات مختلف گفتوگو میکردیم. این صبحانهخوردن ما در پارک کوهسنگی به اندازهای تکرار شده بود که همه کسانی که برای ورزش و تفریح به پارک میآمدند، ما را با لفظ «مرغ عشق» صدا میزدند، این ارتباط عاشقی بعد از سه سال منجر به ازدواج و زندگی مشترک من با همسرم شد.
حمید ارجمند نیز در اثر بیماری آبمروارید درصد بالایی از نابینایی چشمانش را از دست داده است. او با بیان رضایت قلبی از ازدواج و انتخابی که داشته است، میگوید: روزهای اولی که با سارا جان(اصرار دارد که حتما کلمه جان را در مطلب بیاوریم) آشنا شدم، احساس کردم علاوه بر اینکه از لحاظ جسمانی و معلولیت در یک سطح و با همدیگر برابر هستیم، از جنبه روحی و احساسی نیز بسیار به همدیگر نزدیک هستیم.
به قول معروف آنچه من میگویم او فکر میکند، در واقع این نزدیکی روحی و فکری خیلی زود باعث نزدیکی قلبهای ما به یکدیگر شد و ما در طول مدت 3سالی که منتهی به ازدواجمان شد، هر روز بایکدیگر ملاقات میکردیم و همانطور که سارا (جان) گفت این قرار و ملاقات بهقدری تکرار شده بود که حتی افراد درون پارک کوهسنگی نیز این موضوع را فهمیده بودند و من و سارا جان را با عنوان مرغ عشق صدا میکردند، حتی چندین مرتبه نیز با شوخی و کنایه به ما گفته بودند: «شما زوج موفق و خوبی هستید.»
بر خلاف افراد و دوستانی که ما دونفر را برای همدیگر مناسب و برابر میدانستند، خانوادههای ما با اینکار مخالف بودند، اما ما برای اینکه خانواده و پدر و مادرمان را راضی کنیم 3سال صبر کردیم. پدر و مادرهای ما معتقد بودند که ما باید با یک فرد سالم و بینا ازدواج کنیم تا حداقل بتواند کارها و خردهکاریهایی را که ما نمیتوانیم انجام بدهیم انجام بدهد، چون معتقد بودند دو فرد نابینا و کمبینا نمیتوانند از پس کارها و اداره زندگی برآیند.
باوجوداین ما به خاطر عشق و علاقهای که به هم داشتیم، استقامت کردیم و سرانجام نیز موفق شدیم و در سال 1396با یکدیگر ازدواج کردیم. خطبه عقدمان را در حرم امام رضا(ع) خواندیم و الان که بیش از یک سال از ازدواج ما گذشته است، امروز نهتنها از این بابت که با فردی نابینا ازدواج کردهام پشیمان نیستم، خیلی هم خوشحال هستم و هر زمان که به یاد گذشته میافتیم، به حرم امام رضا(ع) میرویم و به یاد اولین قرار عاشقی، خدا را شکر میکنیم.
فرشته و زهرا دلارام، دوخواهر با معلولیت جسمانی از میهمانان ویژه این جشن هستند، با تمام محدودیتهای جسمی، این دوخواهر با کارکردن هزینههای زندگی خود را تأمین میکنند.
فرشته دلارام در این باره میگوید: متولد سال1376در شهرستان سرخس هستم، پدرمان کشاورز است، درآمد کشاورزی کم بود اما برکت داشت و تمام هزینه زندگیمان از طریق درآمد کشاورزی تأمین میشد. اما با خشکشدن آب قنات و چاه، کشاورزی ما نیز نابود شد و خانواده ما برای تأمین هزینههای زندگی از روی ناچاری به مشهد کوچ کردند.
پدرم تا چندسال قبل که توان کارکردن داشت، با کارگری هزینه زندگی ما را تأمین میکرد، اما با افزایش سن دیگر نتوانست کار کند و ما برای تأمین هزینههای زندگی با مشکلات زیادی روبهرو شدیم. چون کس دیگری را نداشتیم و تنها برادرمان نیز دچار معلولیت جسمی شبیه خود ماست، برای تأمین هزینههای زندگی در شرکتی مشغول به کارشدم، با وجود معلولیتی که داشتم، تمام سختیهای کار را تحمل میکردم، چون دوست نداشتم سربار دیگران باشم اما این وضعیت دوام چندانی نداشت و مسئول شرکت عذرم را خواست و از کار بیکارم کرد.
در حال حاضر نیز چند وقتی هست که بیکار هستم، با داشتن پدری پیر و خواهر و برادری معلول زندگیمان با سختی و مشقت زیادی میگذرد، مدتی است که دنبال کاری مناسب میگردم و اگر شغل مناسبی پیدا کنم با کمترین حقوق کار خواهم کرد، چون نمیخواهم سربار دیگران باشم. امشب نیز به دعوت خانم موسوی به این جشن آمدم و از این بابت خیلی خوشحال هستم چون برای چندساعتی هم که شده غم وغصههای زندگیام را فراموش کردهام و محو صدای آواز و موسیقی شاد مجلس هستم. از خانم موسوی که لحظات شادی را برای ما ایجاد کرده است تشکر و قدردانی میکنم.
محمدرضا مؤذن متولد سال1380 در شهر مشهد است. او نیز بهدلیل ازدواج خانوادگی پدر و مادر دارای معلولیت شدید است و فقط با کمک ویلچر میتواند از محلی به محل دیگری برود.
مؤذن با گلایه و تأسف از ازدواجهای فامیلی و بیماریهای ارثی ناشی از آن، میگوید: از همان ابتدای تولد با معلولیت شدید و عدم تعادل جسمانی به دنیا آمدم و چون نتوانستم بر روی پاهای خودم بایستم و راه بروم، ویلچر همراه همیشگیام شد.
من بیشتر از اینکه غصهدار معلولیتم باشم، تأسفم بابت این است که با یک آزمایش ساده پدر و مادرم قبل از ازدواج میتوانستند از تولد فرزندی مثل من با این معلولیت شدید جلوگیری کنند، بیشتر دوستان وکسانی که میشناسم معلولانی هستند که به دلیل ازدواج فامیلی و بهطور ارثی گرفتار معلولیت شدهاند، به همین دلیل همیشه و همه جا بر ضرورت اجرای آزمایشهای قبل از ازدواج تأکید کردهام و در همین جا از مسئولان پزشکی میخواهم با نظارت بیشتر و دقیقتر انجام آزمایشهای قبل از ازدواج را اجباری کنند، تا والدین گرفتار فرزندی معلول نشوند و یک عمر را با پشیمانی زندگی نکنند.
چون نتوانستم بر روی پاهای خودم بایستم و راه بروم، ویلچر همراه همیشگیام شد
با وجود معلولیت شدید شروع به درس خواندن کردم و توانستم دیپلم گرافیک را بگیرم، اما چون برای ادامه تحصیل احتیاج به پول زیادی داشتم و خانوادهام توان پرداخت این هزینه را نداشتند ترک تحصیل کردم.
چندسال است که با خانم موسوی و فعالیتهایش آشنا شدهام. روز اولی را که با خانم موسوی آشنا شدم، هرگز فراموش نمیکنم. ساعتی را با خانم موسوی به درد دل و گفتوگو گذراندم و در پایان وقتی درباره بزرگترین آرزویم پرسید، به او گفتم یک جشن تولد باشکوه در کنار دوستان و افراد معلول میخواهم.
مدتی از این گفتوگو و آشنایی گذشت. خانم موسوی از طریق پدر و مادرم تاریخ تولدم را جویا شده بود و بدون اینکه بفهمم مراسم جشن تولد باشکوهی برایم گرفته و من را به این مراسم دعوت کرده بود. لحظهای که بیخبر از همه جا وارد سالن و تالار جشن شدم، ناگهان چشمم به دوستانم افتاد که در حال دستزدن بودند و تولدم را تبریک میگفتند، این لحظه باشکوه را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. بعد از این ماجرا پای ثابت مراسمهای خانم موسوی شدم و در همه مراسمهایی که برگزار کرده است حضور داشتهام.
محمد باقرپور سال 1380در مشهد به دنیا میآید. چون خانوادهای نداشته است از همان ابتدا در یکی از مراکز سازمان بهزیستی زندگی کرده است. میگوید: نداشتن پدر و مادر غم و غصه بزرگی است، با وجود معلولیتی که دارم، مطمئن هستم اگر خانواده و پدر و مادری داشتم، بهتر میتوانستم از پس مشکلات زندگی برآیم و زندگی شادتر و بهتری داشتم. زمان زیادی نیست که با خانم موسوی و گروه (یاران خدا) آشنا شدهام، اما این آشنایی و حضور گویی سالهای سال ادامه داشته است. حضور در جمع کسانی که شبیه تو هستند، به دغدغهها و نگرانیهای تو اهمیت میدهند تأثیر بسیار خوبی برروحیه و زندگی من گذاشته است.
دیگر آن احساس تنهایی و بیریشهبودن را ندارم. حالا یک خانواده پیدا کردهام، خانوادهای بزرگ و مادری مهربان و دلسوز به نام خانم موسوی، وقتی در این جمع دوستانه راه میروم، احساس خوبی دارم، عدهای شبیه من معلول هستند، این افراد با من همراه و همدرد هستند. عده دیگر هم که سالم و جزو خیران هستند نیز برای کمککردن، دلسوزی و همراهی با ما در این مکان جمع شدهاند، همه آنها جزو بهترین دوستانم هستند. حالا دیگر غصه نداشتن خانواده را ندارم چون همه این جمع مثل خانواده پدر و مادرم هستند.
احمد احمدیان سال 1346در مشهد به دنیا میآید و در زمان جنگ در عملیات والفجر (8) مجروح میشود. او تنها جانباز این جمع دوستانه است که خودش را وقف معلولان کرده است.
احمدیان در این باره میگوید: از طریق یکی از دوستان با خانم موسوی و گروه آشنا شدم. در چند دیداری که به همراه خانم موسوی با بچههای معلول داشتم، با شرایط سخت زندگی و مشکلات مالیای که با آن دست به گریبان هستند آشنا شدم.
در مقایسه با آنها ما جانبازان تقریبا از حقوق و مزایای مکفی برخوردار هستیم و معلولان کمترین خدمات را دریافت نمیکنند. کمکهزینه 100تا 200هزار تومانی هم که از سازمان بهزیستی دریافت میکنند جوابگوی یکصدم مشکلات آنها نیست.
با نیت کمک و همراهی با این عزیزان معلول دو سالی هست که به گروه خیران یاران خدای خانم موسوی پیوستهام و بهعنوان راننده در حملونقل افراد معلول به مراکز بهزیستی و بهداشتی، اماکن زیارتی و تفریحی همراه بودهام. در کارهای دیگر نیز تا جایی که توانستهام کمک کردهام و هر زمان که خانم موسوی به من زنگ زده است برای خدمت به این عزیزان حاضر شدهام.
یکی از خیران همیشه همراه با گروه خیران، ساکن استرالیاست و هر زمان که به ایران آمده است، خودش را به مشهد رسانده، تا در این مراسم شرکت کند. (به دلیل نداشتن رضایت نام وی برده نشده است).
وی دراینباره میگوید: سالها قبل بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی، به کشور استرالیا مهاجرت و در آنجا کسب و کار موفقی را راهاندازی کردم. تمام موفقیتهایم را مدیون جسم سالمی میدانم که خدا به من داده است و معتقد هستم که همه ما باید به شکرانه این جسم سالم هوای افراد ناتوان و معلول را داشته باشیم و از آنها حمایت کنیم.
به طور قطع یقین اگر همین فرد معلول جسم سالمی میداشت امروز میتوانست برای خود کسب و کار و درآمدی فراهم کند و زندگی خوب و خوشی داشته باشد، پس ما باید قدر سلامتی خودمان را بدانیم و به شکرانه آن بخشنده و نیکوکار باشیم.