وقتی برای اولین بار وارد گود کشتی شد، جوان بود و ناپخته. حتی معنای شکست را درست نمیدانست. چنان مطمئن و مغرور که گویی حریفی هماورد خود نمیدید. بعد از شکست دادن پنج حریف، ششمین نفر، درس بزرگی به او داد. اینکه مَنیت و غرور را بیرون گود بگذارد و بعد قدم به خاک نهد.
آن روز دومین درس را احمد وفادار، پهلوانان نامی آن روزها به او داد، وقتی با وجود شکست، حلقه گلی بر گردن او انداخته و به رسم پیروز میدان، او را دور میدان گرداند و از حاضران خواست تشویقش کنند. تشویق برای اولین باخت پس از غلبه بر حریفانی که هر کدام برای خودشان در کشتی یَلی بودند.
پهلوان وفادار به او آموخت که حتی میتوان در باخت هم احساس برنده بودن داشت و چون قهرمان از زمین بیرون آمد، اگر تمام توان خود را برای بُرد به کارگیری و با مرام با حریف رو به رو شوی. نصیحتهایی که در تمام عمر به کار بست و سعی کرد حتی در زندگی هم آن را آویزه گوش کند. اینکه کم نیاورد و از هر جایی که به زمین خورد دوباره دست به زانو گیرد و مردانه بلند شود.
از «موسی بای» میگوییم. کسی که روزگاری نام و آوازهاش از خراسان بلند شد و در ایران پیچید. بهانه گفتوگوی ما با موسی اسماعیلپور معروف به «موسی بای» تقدیر از او بهعنوان پیشکسوت کشتی باچوخه در گود کشتی بابانظر و برگزاری جامی به نام او در شهر زادگاهش است.
«پدر و پدربزرگم کشتیگیر بودند و در ولایتمان «کتهشمیر» بنام. «بای» لقبی بود که از پدرانم به ارث بردهام؛ یعنی کسی که بعد از خان از همه مالدارتر و توانمندتر است. که البته فقط اسمش را به ارث بردهام و از مال دنیا امروز چیزی ندارم.»
جمله آخر را با خنده میگوید و داستان کشتیگیرشدنش را اینطور شرح میدهد: «روستای ما در بازی بومی محلی کشتی باچوخه، شهره است و محفل جشن و عروسیای نیست که در آن، این بازی انجام نشود. یکی از بهترین و جذابترین بخشهای عروسی، همین قدرتنمایی مردان ده است که در کشتی حرفی برای گفتن دارند؛ البته یکی از سنتهای روستای ما در عید نوروز هم بوده که امروز همچنان پررونق برگزار میشود.»
بچه که بود همه او را به نام پدر میشناختند. پدریکه از پهلوانان کتهشمشیر بود: «بچهتر که بودم به پسر ممدعلی بای معروف بودم و کسی موسی صدایم نمیکرد. آن هم بهدلیل شهره بودن پدر بود و آوازهای که در کشتی داشت. این پسر ممدعلی بای بودن، حس شیرینی داشت. اینکه من پسر یک بای هستم؛ یک پهلوان.»
یکی از بهترین و جذابترین بخشهای عروسی، همین قدرتنمایی مردان ده است که در کشتی حرفی برای گفتن دارند
برای آدمهای بااراده و باانگیزه جرقهای کافیست تا تحولی در آنها به وجود بیاید. تحولی که دریچه دیگری از دنیا به رویشان باز کند: «آنقدر در محافل و مجالس به تماشای کشتی پدر رفته بودم که عشق به این ورزش در تمام وجودم رخنه کرده بود.
از همان هفت سالگی با همسن و سالها کشتی میگرفتم. 12-10سال بیشتر نداشتم که تراکتور را برداشته و با چند تن از بچههای ده به بیابان میزدیم. برای جمع کردن ماسه بادی. زمین سفت بود و تن و بدنمان در ضربههای کشتی وقتی به خاک میافتادیم، آسیب میدید.
برای همین ماسه بادی را از بیابان میآوردیم تا برای خودمان زمین نرمی برای کشتی آماده کنیم. کشتی گرفتن ما بچهها بیشتر بازی بود و قدرتنمایی دوستانه. هیچوقت آن را جدی نمیگرفتیم. بیشتر ادای بزرگترها را در میآوردیم، اما یک اتفاق باعث شد؛ فقط به پهلوانی و قهرمانی فکر کنم.»
در روستای ما رسم است در مراسم عروسی صاحبخانه قند یا جایزهای را در نظر میگیرد و از پهلوانان و کشتیگیران برای حضوردر عروسی و گرفتن کشتی دعوت میکند. خاطرم هست سال62 غلامرضا حلمی نامی نایب قهرمان کشتی باچوخه ایران بود. اصالتا فریمانی که برای کشتی به آن میهمانی دعوت شده بود.
جوانی 21ساله و در اوج غرور و پهلوانی. محمد بای پدرم پیرِ کشتی بود و پهلون نامی ده. نمیدانم چرا وقتی برای هماورد پهلوان حلمی حریف طلبیده شد، پدرم برای مبارزه بلند شد. حلمی در اوج جوانی و غرور بود و پدر 40سالهام در دوره کنارهگیری از کشتی. آنها لباس کنده و وارد گود شدند. 10دقیقه تمام با هم گلاویز بودند، بیآنکه کم بیاورند. دقیقه که از 10 گذشت، بزرگان کشتی را مساوی اعلام کردند. هر دو کشتیگیر، سر بلند از میدان بیرون آمدند.
آن 10دقیقه برای منی که پدر همیشه در نظرم پهلوان و اسطوره بود، خیلی کُند و سخت گذشت. اینکه کسی پشت او را به خاک بزند که اولِ راه است و نصف سن پدرم را دارد؛ اما از سویی در دل آرزو میکردم یک روز جوانی بشوم برومند که پهلوانان و صاحبنامان حریف من باشند.
کشتی پهلوان حلمی و پدرم چنان انقلابی در من به وجود آورد که از فردا خیلیجدیتر و فقط به نیت برد به وسط گود میرفتم. جثه درشت و بدن ورزیدهای داشتم. بهطوری که همسن و سالهایم جرئت داوطلب شدن برای کشتی با من را نداشتند و فقط بچههای بزرگتر برای زورآزمایی با من به میدان میآمدند.
برای بزرگترها هم کشتی بچههایی که آن را جدی میگرفتند جالب بود. برای همین بود که گاه در مراسم عروسی برای بازی ما جایی باز میکردند. مجلسی نبود که من دست خالی برگردم. معمولا قندی که برای پهلوان مجلس در نظر گرفته میشد قوچ، بره، کله قند و... بود؛ اما بچهها را پول میدادند؛500 تومان. خاطرم هست یک شب بعد از مراسم جشن، یکی از پهلوانان گفت:«موسی! تو چند قند را از آنِ خودت کردی؟» پولها را از ته جیب درآورده و شمردم؛ 4هزار و 500 تومان بود. نگاهی به من کرد و گفت:« تو یک الف بچه امشب از من بیشتر بردی ها!»
آوازه برگزاری مسابقات کشتی باچوخه در مشهد که در روستایمان پیچید، پدرم به هیئت کشتی فریمان رفت. با پرس و جو فهمید این اولین مسابقاتی است که قرار است در سالن تختی برگزار شود؛ سال 1367. راهی مشهد شدیم. برای شرکت در مسابقات کشتی باچوخه در رده سنی بزرگسالان ثبتنامم کردند. اینجا تازه وارد 18سالگیام شده بودم.
چنان مطمئن خود را برنده میدان میدیدم که باخت حتی در تصورم هم نمینشست. حریف اولم حسن امانی از بجنورد بود. او در وزن 71 کیلو عضو تیم ملی جودو ایران بود. حریف سنگین وزنتر از خودم بود. قبلِ کشتی چیزی درباره او نمیدانستم. بعد ضربه فنیاش به من گفتند که چه کسی را زمین زدهام.
این بیشتر به من قدرت داد و به خود غرّه شدم که پس بقیه هم برای من کاری ندارند؛ اما آخرین حریف حیدر فاتحی مرا ضربه فنی کرد. شاید همان غرّه شدن و غرور مرا چنان در هم ریخت برای همین حوله را بر سر کشیدم تا کسی گریهام را نبیند.»
اگرچه در فینال باخته بودم، اما چند بار مرحوم پهلوان احمد وفادار اسمم را از پشت بلندگو صدا کرد تا به جایگاه بروم. از داوران و جمعیت خجالت میکشیدم. صدای پهلوان قدیر نخودچی را هم شنیدم که میخواست به جایگاه بروم، اما من ضربه فنی شده بودم و روی رفتن به کنار میدان را نداشتم. پدرم تشر زد:« آسمان که به زمین نیامده پسر! برو ببین چه کارت دارند.» رفتم.
با آنکه برنده فینال نبودم پتویی به من داده شد تا از این مسابقات دست پر به روستا برگردم
پهلوان وفادار صورتم را بوسید و حلقه گلی به گردنم انداخت. دستم را گرفت و به وسط میدان برد. درست مثل یک قهرمان. بعد در بلندگو اعلام کرد:« این جوان را تشویق کنید که با این سن کم و اولین حضورش در میدان، پنج نفر را ضربه فنی کرده است.» اولش فکر کردم، مسخرهام میکند؛ اما دست و سوتهای پرشور تماشاگران را که دیدم، باورم شد دارند تشویقم میکنند. دست آخر هم با آنکه برنده فینال نبودم پتویی به من داده شد تا از این مسابقات دست پر به روستا برگردم.
آوازه پسر کتهشمشیر در میان کشتیگیران چنان پیچید که بعد گذشت چند ماه به مسابقات استانی قوچان دعوت شد. مسابقاتی که در آن خوش درخشید: «در آن مسابقات همه حریفها را ضربه فنی کردم و موفق شدم مقام اول استان را کسب کنم. از اینجا به بعد منی که در بین کشتیگیران قدیمی به پسر بای معروف بودم، خودم شدم موسی بای.»
سربازی هم نتوانست عشق به این ورزش را از بای پسر بگیرد و تازه آنجا فنون تازهتری را آموخت و کارکشتهتر شد: « بعد مسابقات قوچان به سربازی رفتم. دوره آموزشی را زابل بودم. بعد زاهدان به شعبه و یگان ورزش رفتم. سرگرد اصلانی نامی آنجا بود. گفتمش ورزشکارم و کشتی باچوخه میگیرم. گفت:« ما در سیستان و بلوچستان کشتی باچوخه نداریم. کسی را میخواهیم برای کشتی آزاد یا جودو.»
اطلاعی از ورزش جودو نداشتم. گفتم:«در رشته آزاد تلاشم را میکنم.» ذهن باز و خلاقی داشتم. با تماشای بازیها از تلویزیون، خیلی سریع فنون را در ذهن میسپردم. تمام فنون کشتی آزاد را از همین طریق آموختهام، بیهیچ مربیای.
قرار شد شب به باشگاه بروم و با یک نفر که اهل قائمشهر بود، مسابقه دهم. او آزاد کار میکرد و من کشتی باچوخه. با این حال دو سه بار ضربهاش کردم. چیزی که خیلی به دل سرگرد اصلانی نشست و من این را از لبخندی که بر لب داشت، فهمیدم.»
آن شب سرگرد گفت: «چند روز دیگر مسابقات انتخابی داریم. تو در این مسابقات خواهی بود.» چهار روز بعد با چند نفر کشتی آزاد کار، مسابقه داده و همه را ضربه فنی کردم. آنجا هم اول شدم.»
او در ادامه از 24 ماه خدمتش میگوید.
24 ماهی که بیشاز 10مقام اولی را در کارنامه ورزشش به ثبت رساند و اینکه گوش شکستهاش یادگار دو سال خدمت سربازی و بیش از 100مسابقه در مسابقات ده جانبه نیروهای مسلح است:« گوش راستم در مسابقات ده جانبه در بندرعباس شکست. حریفم شمالی بود و مقام سومی کشور را داشت.
قبلش به من اخطار داده بودند که کشتیگیر قدری است و تندر میزند. بهدلیل ترسم حریف همان ابتدا سه امتیاز از من جلو افتاد؛ اما کمکم لِم مسابقه دستم آمد و فهمیدم میتوانم برنده شوم. لحظه آخر که میخواستم ضربه فنیاش کنم ناگهان سرش را بالا آورد که به گوش راستم خورد. شدت ضربه به حدی بود که گوشم شکست.پس از آن هم گوشم چندین وچند بار ضربه خورد. ضربههایی که در طول این سالها آن را به چوبی خشک تبدیل کرده است.»
بعد پایان خدمت عمویم، حاجابراهیم از پدرم خواست اجازه دهد در مشهد بمانم تا استعدادم را در رشته کشتی پرورش دهم. خانه عمو ابراهیم محله طلاب بود. اسمم را در باشگاه قدس این محله ثبتنام کرد تا زیر نظر استاد مراغه و عبداللهی که هر دو از کشتیگیران بنام بودند، کشتی را ادامه دهم. استاد عبداللهی، آزادکار بود و استاد مراغه، چوخه کار میکرد. من زیر نظر این بزرگواران فنون کشتی چوخه و آزاد را تمرین کردم.
استعداد که داشته باشی و کمی انگیزه، کار برای تو نشد ندارد. برای همین موسی بایی که فقط کشتی چوخه و آزاد کار کرده بود، میشود قهرمان رشته جودو:« سال 70 در سالن بهشتی مسابقات استانی بود. آن زمان سرهنگ عظیمی، رئیس هیئت جودوی استان بودند. یک نفر پیش ایشان از من تعریف کرده و گفته بود موسی بای نامی است که چوخه کار است؛ اما میتواند قهرمان جودوی کشور شود.
عظیمی گفته بود: «من تیمم را بستهام و او در این رشته بیتجربه است.» اما آن شخص که بعدها فهمیدم آقای شهیدی، مربیام بودند از ایشان خواسته بود که حداقل مسابقات من را ببیند. مسابقات کشتی در سالن شهید بهشتی بود. در آخر فینال آمد کنار من و بعد معرفی خودش گفت:« هفته آینده میخواهیم تیم را به مسابقات قهرمانی تهران ببریم. شما هم بیا تا چند فن جودو را به شما یاد بدهیم و خودت را برای حضور در این مسابقات آماده کنی.»
تجربه اولین مسابقات جودو برای موسی جوان همانند اولین تجربه در مسابقات کشتی استانی بود و اولین باخت: « همان اول بازی چهار حریف را ضربه فنی کردم، اما به پنجمی باختم. خیلی به هم ریختم. سعی کردم خودداری کنم؛ اما باز گریهام گرفت و از سالن بیرون زدم. محل اسکانمان نزدیک سالن ورزشی بود. مربیها دنبالم آمده و قانعم کردند برای من که رشته اصلیام این نبوده است تا همین جا هم خیلی خوب پیش رفتهام.
به سالن برگشتیم تا برای مقام سومی با آخرین حریف مسابقه بدهم. در مسابقه آخر تمام عقدهای را که از شکست قبلی در دلم جمع شده بود، با ضربه فنی حریف در فاصله زمانی کوتاهی جبران کردم و شدم نفر سوم کشور در رشته جودو. دو هفته بعد از برگشتنم از تهران به اردوی تیم ملی تهران دعوت شدم. دو سال در اردوی تیم ملی بودم. با عباس عبدی و یک نفر دیگر مسابقه دادم و برای مسابقات خارج از کشور انتخاب شدم. »
سال 69 که سربازیام تمام شد به کسی باختم که خودش هم آن برد را باور نداشت. وقتی وارد سالن شهید بهشتی شدم، جوانی بلند شد و برای مقابله با من اعلام آمادگی کرد. جوان بودم و سرم پُر باد. از اینکه این فرد به خودش جرئت کشتی با من را داده است دلخور بودم.
بزرگترین درس را در آن بازی گرفتم؛ اینکه هیچوقت حریف را دستکم نگیرم و هرگز دچار غرور نشوم
موقع مبارزه با خودم گفتم این بابا در حدی نیست که بخواهم دنبال گارد بگردم. برای همین بر خلاف همیشه از پای چپ استفاده کردم. همین باعث شد خودم زمین بخورم. آن جوان تا وقتی داور دستش را به عنوان پیروز میدان بالا برد، باورش نمیشد که موسوی بای را ضربه فنی کرده باشد. من آنجا باختم؛ اما بزرگترین درس را در آن بازی گرفتم؛ اینکه هیچوقت حریف را دستکم نگیرم و هرگز دچار غرور نشوم.
تاجیکستان، قرقیزستان و ... کشورهایی است که موسی اسماعیلپور برای بازی به آنها سفر کرده و دست پر هم به کشورش بازگشته است: «اولین اعزام تاجیکستان بود. سطح مسابقات خوب بود و موفق شدم مقام دوم مسابقات جودوی تاجیکستان را به دست آورم. اولین مقام برای کشور قرقیزستان بود. در کل در چهار مسابقه بینالمللی حضور داشتهام. چهار مسابقه دهه فجر هم در ایران در تهران و اصفهان بود که شرکت کردم. دو مقام دومی هم دارم. در همان دوره اوج و قهرمانی در مسابقات جام توس هم حضور داشته و موفق به کسب مقامهای دوم و سومی شدهام.»
مسابقات جام توس مسابقاتی است که ورزشکاران از هشت کشور خارجی به مشهد میآیند. بعد از این مسابقات بود که روستایکته شمشیر با نام پهلوان موسیبای در آسیا پرآوازه شد؛ اما اینها همه تا سال 75 بود. دورهای که پهلوان موسی بنا به دلایل شخصی دور کشتی را خط گرفت و دیگر وارد گود نشد. اما 18 سال بعد بهار 93 بود که دوباره قهرمان دیروز میدان پا به گود میگذارد تا به همه ثابت کند خواستن، توانستن است و یک پهلوان اگر بخواهد میتواند برای همیشه پهلوان بماند.
او روزی را به یاد میآورد که به همراه پسردایی و شاگردش پهلوان محمد وارسته راهی گود مهدیآباد میشوند تا به یاد قدیم به تماشای کشتی پهلوانان بنشینند. به اینجای ماجرا که میرسد رو به پسر داییاش که تازه به جمع ما پیوسته است، کرده و از او میخواهد داستان بازگشتش به گود را تعریف کند و او میگوید:« آن روز من و پهلوان موسی برای تماشای کشتی رفته بودیم. قرار به کشتی هم نبود، اما یکی از میان جمع فریاد زد «پهلوان موسی آمده»
نظم جمعیت به هم خورد و همه ایستادند. بهویژه جوانترها کله میکشیدند تا ببینند پهلوان موسی کیست. راه برای ما باز شد و جلو رفتیم؛ در حالیکه اصلا پسر عمهام قصد کشتی نداشت و فقط برای تجدید خاطرات به گود رفته بودیم. یکی از پیشکسوتها که همدوره پهلوان موسی بود، اعلام کرد پهلوان قصد مسابقه دارد. در آن جمع پهلوانِ مردمی ای بود با نام شجاعی که اعلام آمادگی کرد. او حدود 40-30کیلو از پهلوان موسی سنگین وزنتر بود.
پسرعمه تمایلی به کشتی نداشت، اما اعلام شده بود، نمیشد نرفت. پهلوان موسی به میدان رفت و بعد چند دقیقه با فن معروفش تایشو یا «فن لِنگ کمر» توانست حریف را خاک کند. بُردی که اعتماد بهنفس از دست رفته را به او بازگرداند و عزمش را برای بازگشت به گود جزم کرد.»
مسابقات دهه فجر در تهران برگزار میشد. در فینال این بازیها من مقابل یک قرقیزستانی قرار گرفتم. او حریف قدر و بدلکاری بود. در چهار دقیقه اول چند امتیاز از من گرفت. خیلی ناامید شده بودم. هر فنی میزدم به در بسته میخوردم. دوستانم با التماس فریاد میزدند کاری بکنم؛ اما هر فنی میزدم حریفم بدلش را میزد و آن را مهار میکرد. یک لحظه خسرو دلیر که کاپیتان تیم ملی بود، گفت:«موسی فقط 25 ثانیه فرصت داری» من برای اینکه بچهها دلگرم شوند و خراسانیها دلشاد، گفتم: «یک برنامه دارم . صبر کنید.»
در حالی که واقعا هیچ امتیازی نداشتم و همه هنرهایم را هم خرج کرده بودم. داور هنوز بازی را شروع نکرده بود که یک لحظه به ذهنم رسید میتوانم از فنون آزاد استفاده کنم. همان لحظه شروع پای حریف را گرفتم. به گفته دوستانم که بیرون گود بودند این فن آنقدر زیبا بود که هنوز حریف روی هوا بود که داور ترکیهای ضربه فنی را اعلام کرد. این برد فقط و فقط کار خدا بود. »