سه چهار سال قبل بود که گزارش «خانه بانو» را در شهرآرامحله منطقه یک خواندم. گزارشی جذاب به قلم لیلا کوچکزاده از خانهای قدیمی که خشت خشت آن عشق و خاطره بود و آجر به آجرش ادب و فرهنگ. خانهای که محفل شب شعرهای اهالی ادب بود و محلی برای شبنشینی و خاطرهگویی دوستداران و شاگردان دکتر حسین امینی از استادان برجسته ادب فارسی.
پس از او همسرش آمنه فاضل از نوادگان فاضل صدخروی این خانه را تبدیل به یک پاتوق فرهنگی کرده بود و شعرخوانی و دورهمیهای ادبی در آن برپا بود. در آن گزارش از حال و هوای خانه نوشته شده بود و خاطراتی که بر درودیوار قدیمی آن خودنمایی میکرد. از گلهای باغچه بزرگ و درختان حیاط کهنه که گویای زندگی مشترکی به لطافت شعر بود.
وقتی شنیدم آمنه فاضل به منطقه ما کوچ کرده و در محله دلاوران ساکن شده است بیدرنگ با او تماس گرفتم تا به دیدارش بروم. او هم که به میزبان بودن عادت دارد و همیشه در خانهاش به روی دوستداران ادب باز است خیلی زود پیشنهاد مرا میپذیرد. در مسیر دلشورهای دارم، با خودم میگویم هویت این بانو با خانهاش و خاطراتی که در آن نهفته بوده است معنا پیدا میکند، الان که میخواهم در این آپارتمان نوساز با او همکلام شوم از چه چیزی برایم میگوید؟ به کدام دیوار اشاره میکند و خاطرهای از دکتر را تعریف میکند؟ کدام ورودی را نشان میدهد تا از لحظه شانهزدن موی دکتر هنگام خروجش از خانه برایم بگوید؟
در این افکار غوطهورم که به نگهبانی دم در مجتمع میرسم، مرد جوان پس از راهنمایی من به سمت خانه آمنه فاضل میگوید: سلام ما را به خانم دکتر برسانید.
از همین یک جمله نگهبان متوجه میشوم آمنه فاضل هنوز نیامده جای خود را در دل ساکنان این محل هم باز کرده است. مانند اهالی راهنمایی که چندی پیش در محفلی میگفتند هنوز دلتنگ او هستند. وارد خانه میشوم و با دیدن منظره پیشرو تمام دلهرهام را پشت در جا میگذارم. خانهای سرسبز پر از طراوت گلهای زیبا و جالبتر از آن صدای دلنشین آب که از هر سوی خانه شنیده میشود و من روی مبل مخمل قرمز قدیمی مینشینم.
آمنه فاضل با فنجان چای بهلیمو مهماننوازیاش را به من یادآوری میکند. پس از خوشامدگویی با طنین آرام صدایش میگوید: سال گذشته خانه راهنمایی را فروختم و سهم دخترهایم را دادم. بعد هم به این مجتمع آمدم. همسایهها خیلی ناراحت بودند و به من اصرار میکردند که بمانم. اما زندگی بالا و پایینش را دارد و ما هم باید با آن بسازیم. مانند رفتن دکتر امینی از پیش ما که خیلی زود بود، اما من با خاطراتش زندگی میکنم. اینجا هم همسایهها هوای من را دارند و نمیگذارند تنها باشم. چند نفر از دوستانم هم به خاطر من به این مجتمع نقل مکان کردهاند.
به دیوارهای خانه نگاه میکنم و تمام خاطرات بانو را در جای جای آن میبینم. خاطراتی که آمنه فاضل در کتاب «اولین نگاه، آخرین وداع» نوشته است. حالا میفهمم حال و هوای هر مکانی به صاحب آن است نه به خشتهای خامش. مانند همسر دکتر امینی که کولهبار خاطراتش را جمع کرده و با خود به این آپارتمان آورده است و دیوارهای نونوار آن را پر کرده از خاطرات زیبای قدیمی. قاب عکسها و تابلوهایی که با آدم حرف میزنند.
گلدانهایی که هر کدام برای خودشان باغچهای هستند و حوض کوچک فوارهداری که روی بالکن نقلی خانه جا خوش کرده است. بدون فوت وقت شروع میکند به نشان دادن عتیقهها و هدایای قدیمی که هر کدام از آنها سرنوشت جالبی دارند. اتاق دکتر امینی را با همان شکل و شمایل قدیمی در این خانه هم چیده است و کتابهای دکتر را هم ردیف کرده است. تک تک دستنوشتههای قدیمی را با چنان ذوقی نشان میدهد که انگار همین الان دخترکی 16ساله است و نامههای محبوبش را میخواند. خاطرهگویی که جزو جدانشدنی زندگی آمنه فاضل است در تمام لحظات ادامه دارد و با نشان دادن هر کدام از وسایل یک خاطره هم بازگو میکند.
از آمنه خانم میخواهم که پشت بلندگوی معروفش بنشیند و برایم از اشعار دکتر بخواند. او هم که انگار دلش تنگ شده بیمعطلی شالی بر سر میکند و دلتنگیهایش را یکی یکی بیرون میریزد.
پس از خواندن شعرهای دکتر و چند بیت از دلنوشتههای خودش، آهی میکشد که به گمان من نشان از کوتاهی زندگی دارد، به تابلویی که پشت سرش نصب شده اشاره میکند و میگوید: من روز مبعث به دنیا آمدهام، دکتر هم یک روز مبعث برای من این شعر را سرود: «روز مبعث به جهان پابنهاد، آمنه همسر بیمانندم، هست این روز چو او را میلاد، خرم از جان و ز دل خرسندم، شادمان زی که به تو با دل شاد، تا ابد عهد وفا میبندم.»
بعد از خواندن این شعر شروع میکند به تعریف کردن از روز آشناییشان و خاطرات ازدواج ساده و زیبایش را برایم بازگو میکند.
همسر دکتر امینی میگوید که تا قبل از شیوع کرونا خانهاش همیشه پر از مهمان بوده است اما از زمانی که این بیماری شروع شده دورهمیها و شعرخوانیها را مجازی برگزار میکنند. او میگوید: در فضای مجازی جلسات مولاناخوانی و شب شعرهای هفتگی را دارم. امیدوارم زودتر این بیماری تمام شود و آن دورهمیها دوباره از سر گرفته شود.
حالا احساس صمیمیت بیشتری میکند و من را به اتاق شخصی خودش راهنمایی میکند. از کمد لباسها بقچههای قدیمی را بیرون میکشد و دستبافهای جوانیاش را نشانم میدهد. لباسهای کودکانهای که رج به رج مهر مادری در آن بافته شده است. محو اینهمه ذوق و هنر شدهام، آنقدر که فراموش کردهام بیشتر از سه ساعت است که در خانه خانم فاضل حضور دارم. هر چند سخت است اما با وعده دیداری دوباره خانه این بانوی خوشذوق و با محبت را ترک میکنم.