سید قاسم بخشیان از ساکنان مجلسی است که دوران نوجوانیاش مصادف با ایام اعتراضات مردمی و انقلاب اسلامی بوده است. او از همان روزهای اولی که لباس روحانیت بر تن کرده در تظاهرات دهه 50 شرکت کرده است.
در پی این اعتراضها او از سال 54 تا 57 سه بار دستگیر و در زندان ساواک مورد شکنجه قرار میگیرد. حجت الاسلام بخشیان هر زمان که دستگیر میشود در زندان از تهدیدها فرصت میسازد و در فضای زندان با بزرگانی همچون شهید هاشمینژاد و مرحوم طبسی جلسههایی برگزار و رهنمودهایی را دریافت میکند که در زمان آزادی بتواند از آنها در راستای اهداف انقلابی بهره ببرد.
همه چیز مثل صحنه فیلمهایی است که در ایام دهه فجر تلویزیون پخش میکند. یک اتاق قالی پوش که در آن اثری از تغییر دکوراسیونهای امروزی نیست. همان رنگ و بوی خانههای قدیمی را دارد.
گوشهای از اتاق یک تلفن قدیمی سبز رنگ و کنارش چندین کتاب و جزوه. کتابها و جزوههایی قدیمی که در بین آنها جزوه مجموعه درسهای نهج البلاغه رهبر معظم انقلاب خودنمایی میکند. جزوهای قدیمی که مربوط به سال 53 است و روی آن قیمت خورده 5 ریال!
کمی آن طرفتر اسناد و مدارکی است که دیگر اگر هنوز حال و هوای دهههای 50 را نگرفته باشی با تماشای این عکسها همه چیز برایت دگرگون میشود و میروی به همان دههها و تجربههایی که همهاش را در همان تلویزیون دیدهای!
عکسهایی تمام رخ که هرچند سیاه و سفید هستند اما جای کبودیها و رد خون مردگیها در آنها دیده میشود و پروندههایی سبز رنگ از آن پوشههایی قدیمی که لای خود برگههایی را جای دادهاند. برگههایی که در آنها جرایم نوجوانی به نام سید قاسم بخشیان علیه رژیم شاهنشاهی را نوشتهاند.
حاج آقای بخشیان، اسناد و مدارک را جلوی ما میگذارد و خودش میرود عبا و عمامه بپوشد برای زمان مصاحبه و عکسهایی که قرار است، بگیریم. از داخل اتاق میگوید: «این جزوهای که برداشتهاید مربوط به درسهای نهج البلاغه مقام معظم رهبری است که همان سالها در مسجد امام حسن مجتبی (ع) تدریس میکردند.
آن زمان که پرینت و این طور چیزها نبود ما این جزوهها را مینوشتیم. البته ناگفته هم نماند که این جزوه را دفتر خود آقا هم ندارند و ظاهرا فقط من آن را توانستهام نگهداری کنم.» نمیدانم که از کجا ما را میبیند.
چند دقیقه بعد که عمیق در حال تماشای عکسهای پروندهاش در ساواک هستم دوباره از داخل همان اتاق میگوید: «آن زمان ساواک چند مدل عکس میگرفت. تمام رخ، نیم رخ و اگر ریش داشتی با ریش و بی ریش. بعد هم در زیر عکس نوع اتهامها را مینوشتند. اتهامهای من هم هست. اقدام علیه امنیت کشور.» بعد انگار که خودش خندهاش گرفته باشد، سکوت میکند... شاید هم بغضش گرفته... ولی سکوت میکند.
از اتاق که بیرون میآید. ناگهان انگار چهرهای آشنا در قاب چشمانم جای میگیرد. کمی به ذهنم فشار میآورم. یک چهره آشنا... آشنا... و بعد از لحظهای ناگهان برقی در چشمم میدرخشد و میگویم: عمامه که گذاشتهاید شبیه به شهید هاشمی نژاد شدهاید. میگوید: «بله، حج هم که رفته بودیم دوستان همین حرف شما را میزدند.
دقایقی بعد حاج آقا دوباره سراغ اتاقی میرود که در آن لباس پوشیده بود. این بار با یک قبای پاره و کهنه از اتاق بیرون میآید. چشمم که به قبا میافتد دیگر بند دلم پاره میشود. لکههای خشک شده خون و پارگیهای نامنظم... و یک خط نوشته با خودکار آبی روی لباس "از 9 الی یک نیمه شب زیر شکنجه بودم" با خودم میگویم این دیگر چه مرثیهای است!
حاج آقا که انگار متوجه حال من شده است، میگوید: «هرکس میبیند همین طور منقلب میشود. این لباس را فقط یک بار پوشیدم و به این روز افتاد. سال 57 به این روز افتاد. در خاک و خون غلتیدم با این لباس... حالا شما مدارک را ببینید بعد برایتان تعریف میکنم که چه شد.»
لباس را آویزان میکند و گوشهای از اتاق مینشیند. مانند یک کارگردان همه عوامل را کنار هم چیده است و حالا خودش به عنوان راوی میخواهد وارد داستان شود. مطمئن است که کاملا در فضای آن روزهای او قرار گرفتهام و الان دیگر تمام حواسم به این است که بدانم ماجرای این عکسها و آن لباس چیست.
من را میبرد به ماجرای اولین دستگیریاش. به سال 54 و میگوید:« 9 شهریور رفتم مازندران و 11 شهریور به وسیله تیم ساواک در روستای برارده دستگیر شدم. ما اصالتا از همان سمت شمال هستیم و چون آنجا آشنا داشتیم رفتم روستا. دهبان جاسوس ساواک بود و من را لو داده بود. اما دلیل دستگیریام چه بود! اتهام من فعالیت در مشهد بود و ساواک مشهد من را زیر نظر داشت. آن زمان به صورت متفرقه سال چهارم دبیرستان آقابزرگ میرفتم.
آن زمان مشهد در خفقان بود و شرایط حوزه هم خیلی حاد بود. همزمان با جریان پرچم سرخ مدرسه فیضیه؛ ما را مارکسیسم و کمونیست اسلامی مطرح کرده بودند
به مناسبت 15 خرداد؛ قم 3 روز شلوغ شده بود. پرچم سرخی هم به مناسبت گرامی داشتن 15 خرداد روی پشت بام مدرسه فیضیه زده بودند که حکومت همین را دست گرفته بود و میگفت اینها کمونیست هستند! آن زمان مشهد در خفقان بود و شرایط حوزه هم خیلی حاد بود. همزمان با جریان پرچم سرخ مدرسه فیضیه؛ ما را مارکسیسم و کمونیست اسلامی مطرح کرده بودند.
مشهد در سکوت بود که شهید هاشمی نژاد در روضه ایام دهه دوم فاطمیه در منزل خودشان منبر رفتند و از سکوت حوزه علمیه مشهد اظهار تاسف کردند. منزل ایشان آن زمان در خیابان شاه که طالقانی الان شده است واقع بود. طلبهها که دنبال فرصتی بودند تحریک شدند. آن زمان مدرسه آیت الله میلانی در حال برگزاری امتحانات سالانه بود. من در این امتحانات شرکت میکردم. رفتیم و ظاهرا به برگزاری امتحانات اعتراض کردیم و خواهان تعطیلی حوزه شدیم.»
امتحانات در حسینیه تهرانیها برگزار میشد. در اعتراض به امتحانات رفتیم مدرسه و شلوغ کردیم. میخواستیم بقیه را هم با خودمان همراه کنیم و در ظاهر اعتراض ما به امتحانات بود ولی در باطن نیت دیگری داشتیم. از داخل خیابان تهران تا مدرسه خیرات خان حرکت کردیم و با شعار امتحانات باید تعطیل شود از زیر نقاره خانه وارد مدرسه میرزاجعفر شدیم.
این برنامه ما و شعار دادنها تا 3 روز ادامه داشت و فقط طلبههای ملبس در آن شرکت میکردند. این چند روز ساواک از دور نظارهگر ما بود و دخالتی نمیکرد تا اینکه این حرکت گسترده شد و خفقان مشهد شکست. دیگر شهید هاشمی نژاد و مرحوم طبسی سران آشوب لقب گرفته بودند و کم کم ساواک وارد ماجرا شد.
روز سوم شروع کردند به دستگیری طلبهها و 16-17 نفری را هم دستگیر کردند. من را هم که شناسایی کرده بودند در مازندران دستگیر کردند. آن موقع ماه مبارک رمضان بود و هوا گرم. وقتی دستگیر شدم در یک اتاق زندانیام کردند و فن کولر را روی درجه گرم روشن کردند تا پذیرایی ویژهای از من داشته باشند!
غروب همان روز من را بردند زندان ساری. یک هفته در این زندان بودم بدون تفهیم اتهام. حتی یادم است وقتی افسر نگهبان به رئیس زندان، زندانیها و جرایم آنها را میگفت به من که رسید چیزی نگفت. مثلا میگفت این تصادف کرده، این یکی کتک کاری، این یکی دزدی ولی به من که رسید سکوت کرد. بعدها که این خاطره را برای شهید هاشمی نژاد تعریف کردم. گفت: تو هم میگفتی با شاه تصادف کردهام!
دستگیری من مصادف بود با چندین جریان در قم و مشهد و همچنین خیانت رئیس زندان ساری که یک زندانی سیاسی را فراری داده بود. همزمان کارگران کارخانه نساجی قائم شهر هم در اعتراض به مسائل کارگری شلوغ کرده بودند و زندان حسابی شلوغ بود. اتفاقا از قضا من را بردند سلول همان زندانی فراری و حتی افسری که در سلول را باز کرد با طعنه این نکته را به من گفت که سلول چه کسی میروم!
17شهریور1354 با یک لاندور و 3نفر مسلح از ساواک ساری به مشهد منتقل شدم. همان اول گفتند اگر به کسی علامت بدهم که زندانی هستم اول خودم را با تیر میزنند و بعد بقیه را. آن زمان دستگیری ساواک به معنای رفتن بی بازگشت بود؛ ولی من هدفی داشتم که از جانم گرامیتر بود و بدون هیچ ترسی پای آن ایستاده بودم.
صبح روز بعد به نزدیک میدان آزادی مشهد که رسیدیم چشمهای من را بستند. من هم گفتم میدانم ساواک کجاست و من را کجا میبرید دیگر چرا چشمهایم را میبندید! رسیدیم ساواک. ساعت 8 صبح بود. مدتی داخل اتاق بودم تا اینکه فردی به نام مسعودی که بعدها فهمیدم معاون ساواک بوده است داخل اتاق شد.
خیلی فحاش و بد زبان بود. گفت فیلم و عکس از تو داریم که در غائله مشهد دست داشتهای. خودش سؤال میکرد و خودش هم مینوشت. پرونده را گذاشت روی زمین. از عمد گذاشت روی زمین تا چشم من به آن بیفتد. تا سرم را انداختم پایین که نگاهی به آن بیندازم ناگهان با مشت چنان زیر چانهام خواباند که انگار کلهام کنده شد.
تا سرم را انداختم پایین که نگاهی به آن بیندازم ناگهان با مشت چنان زیر چانهام خواباند که انگار کلهام کنده شد
بعد از کتک کاری من را روانه زندان ساواک کردند. داخل یک سوله که 20 تا سلول کوتاه و باریک داشت. مرطوب بود و در کل سوله فقط یک لامپ 40 روشن بود. شب 19 ماه مبارک رمضان آنجا متوجه شدم که سید عباس موسوی قوچانی هم در همین سلولهاست.
او را در سلول 19 زندانی کرده بودند که تاریکترین سلول بود. این سلول روبهروی توالتها بود و بوی نامطبوعی داشت. هر روز فقط یک بار صبح برای نماز میرفتیم سرویس و بعد تا 3و 4 بعدازظهر باید صبر میکردیم تا دوباره اجازه دستشویی رفتن داشته باشیم.
سی و هفت، هشت روز نه آفتابی دیدم و نه مهتاب. بدون هیچ قرار بازداشت و تفهیم اتهامی! یک شب یک برگه آوردند که امضا کنم. من را بردند اتاق افسر نگهبان و نامه را امضا کردم. بعد از آن به یک اتاق در بند عمومی منتقلم کردند. 80 نفر در یک اتاق بودند. شب افسر نگهبان میخواست برای ما صحبت کند که به نکته جالبی اشاره کرد.
از دهانش در رفت و گفت: «کشور یک حالت بشکه باروت دارد که ما بر روی سرپوش این بشکه باروت نشستهایم و باید تلاش کنیم آتش زیر آن نرود.» این حرف را که بعدها در زندان برای شهید هاشمی نژاد و مرحوم طبسی تعریف کردم گفتند منظورش از باروت ما هستیم.
بعد از آنجا 17-18 روز در زندان قرنطینه شهربانی بودم و بعد از آن به زندان وکیلآباد که تازه تأسیس شده بود، منتقل شدم و تازه از آنجا در بند زندانیان سیاسی که مرحوم طبسی و شهید هاشمی نژاد در آن بودند، زندانی شدم. مرحوم عسگراولادی را هم از تهران به این زندان منتقل کرده بودند! مثلا میخواستند زندان تازه تأسیس خالی نباشد!
در بند سیاسی زندان وکیلآباد با بزرگوارانی که نام بردم جلسه میگذاشتم و اوضاع و احوال بیرون را به گوش آنها میرساندم و رهنمودهایی را هم دریافت میکردم. بالاخره دادگاه نظامی من تشکیل شد و بعد از ماهها جرم من اقدام علیه امنیت کشور اعلام شد. با پیگیریهای زیاد دادگاه نظامی من در شعبه 3 تشکیل شد و من آزاد شدم. البته از من تعهد گرفتند که دیگر هیچ فعالیتی نداشته باشم.
بازداشت دومم برمیگردد به سال 1357. طی این سالها فعالیتهای انقلابیام ادامه داشت. پخش رساله و اعلامیههای امام (ره) را انجام میدادم که آن زمان جرم رساله امام اعدام بود. همزمان با فوت مرحوم کافی مشهد جو انقلابی گرفت و شروع انقلاب مشهد از همان زمان بود. تشییع جنازه کافی فرصتی شد برای برنامههای انقلابی ما.
سنگر ما مدرسه علمیه نواب بود و آنجا و بیت آیتا... سید عبدا... شیرازی رفت و آمد داشتیم و مردم را به شعار دادن تحریک میکردیم. نزدیک چهارراه شهدا ساواک و شهربانی مردم را محاصره کردند. شعار ما این بود "مردم به ما ملحق شوید، شهید راه حق شوید" مردم در محاصره بودند و مأموران مدام گاز اشکآور میزدند تا اینکه مرحوم آیت ا... سید عبدا... شیرازی برای خواندن نماز آمدند. همین که پیاده شدند 4-5 تا گاز اشک آور انداختند.
ایشان هم ناراحت شدند و رو به مأموران گفتند: "حیا کنید." که بعد مأموران کمی ترسیدند و عقب رفتند. قرار بود نماز بخوانند و جنازه را ببرند تهران. ولی تهران هم دیگر به انفجار رسیده بود و به خاطر ترس از شلوغی، دوباره جنازه را از فرودگاه تهران برگرداندند مشهد و برخلاف وصیت در خواجه ربیع دفن کردند.
تشییع جنازه یک فرصت خوب بود برای ما و چون مردم شاه را مقصر کشته شدن مرحوم کافی میدانستند ما از فرصت استفاده کردیم و میگفتیم که اینها به هیچ کس رحم نمیکنند
تشییع جنازه یک فرصت خوب بود برای ما و چون مردم شاه را مقصر کشته شدن مرحوم کافی میدانستند ما از فرصت استفاده کردیم و میگفتیم که اینها به هیچ کس رحم نمیکنند. در روز تشییع جنازه و دفن مرحوم کافی از ساعت 2 بعد از ظهر دستگیریها شروع شد. ما در مدرسه بودیم که به آنجا هم حمله شد و من دستگیر شدم. عمامهام را به آتش کشیدند و با باتوم سرم را شکستند. هرچه با باتوم من را میزدند مردم بلندتر ا... اکبر میگفتند.
با همان حال ما را سوار اتوبوس کردند و بردند شهربانی که در عدل خمینی الان بود. تا غروب آنجا بودیم و با هر وسیلهای که فکرش را بکنید کتک میخوردیم. حتی با دسته جارو! بعد از ظهر ما را بردند زندان شهربانی. تا قرنطینه زندان یک دالان بود که من به آن میگفتم تونل شکنجه!
هردو طرف ماموران ایستاده بودند و با شیلنگ، کابل برق و چوب؛ یک بار از اول تونل تا آخر و یک بار از آخر تا در ورودی که وسط راهرو بود ما را کتک میزدند. در این مسیر همان طور که کتک میخوردیم باید به امام و ناموس امام توهین میکردیم.
خیلیها زیر شکنجه این کار را میکردند ولی من و خیلیهای دیگر هم راضی نشدیم به مرجع دینیمان توهین کنیم. من با صدای بلند به شاه فحش دادم. با آن همه کتکی که خورده بودم و خونی که از من رفته بود نمیدانم آن صدای بلند از کجا در درونم پیچید. همین کار من باعث شد که دیگر فحش دادن را حذف کنند. ترسیدند توهین به شاه باب شود.
از قرنطینه من را بردند یک اتاق خالی. 20 نفر مأمور شهربانی با چکمه و فانوسقه افتادند به جانم. آنقدر زدند که دیگر خودشان گفتند مرد. من فقط میشنیدم و هیچ جانی نداشتم. همه فرار کردند و رفتند و فقط یک شیلنگ آب روی من گرفتند که مطمئن شوند زندهام. تمام بدنم سیاه و کبود و خونی بود.
همان زمان به این اقدام آیت ا... میرزا جواد آقای تهرانی و آیت ا... مروارید انتقاد کرده بودند و بیانیه داده بودند که یک طلبه روحانی را در زندان شهربانی کشتهاند. در پی این بیانیه بازاریها هم تعطیل کرده بودند. بدن بی جان من را برده بودند دوباره زندان. نه آبی، نه غذایی و نه دارویی. در پی پیام روحانیون بزرگ مشهد و تعطیلی بازار من را بردند ساواک مشهد. دوباره آزاد شدم.
از در ساواک که آمدم بیرون نمیتوانستم راه بروم. آمدم دم خیابان که ماشین بگیرم ولی پولی نداشتم. تا اینکه بالاخره یک ژیان برایم نگه داشت و قرار شد در خانه که رسیدیم پولش را بدهم. همان شب رفتیم دکتر. هیچ دکتری من را قبول نمیکرد. چون زندانی سیاسی بودم میترسیدند و جرئت معاینه یک زندانی سیاسی را نداشتند. پدرم برای درمان، من را بردند شهر خودمان در مازندران و روستای اسیرم که زادگاه ماست.
بهتر که شدم دوباره برگشتم مشهد. 27 مهرماه 57 حکومت نظامی شد و 29 آبان همان سال حمله به حرم شد که با چکمه و اسلحه ریختند داخل و تیراندازی کردند. من داخل حرم نبودم ولی ماجرا را شنیده بودم. بعد از آن به یاد شهدای 17 شهریور اسم بیمارستان 6 بهمن به نام 17 شهریور تغییر کرد.
دکتر جعفرزاده تنها پزشکی بود که نسخههایش را به تاریخ شاهنشاهی نمینوشت و تاریخ اسلامی میزد
در روز تغییر نام بیمارستان شهید هاشمینژاد و دکتر جعفرزاده که رئیس بیمارستان بودند سخنرانی کردند. دکتر جعفرزاده تنها پزشکی بود که نسخههایش را به تاریخ شاهنشاهی نمینوشت و تاریخ اسلامی میزد. آذر ماه دوباره برگشتم شمال. 10 دی ماه در میدان شهدای ساری بودم که بعد از به رگبار بستن مردم در این میدان نام آن به میدان شهدا تغییر کرد. تا شب 22 بهمن ماه من در زندان ساواک بودم و با پیروزی انقلاب دوباره برگشتم مشهد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تا 16 سال بعد به علت شکنجههای نیروهای ساواک از درد زیاد خواب و خوراک نداشتم! در همین شکنجهها بینیام شکسته و مشکل تنفسی پیدا کرده بودم. سه بار عمل کردم تا استخوان شکستهها را دربیاورند. زیر نظر 3 پزشک اعصاب بودم . در این جریان تا مدتی دچار قطع تکلم هم شده بودم.
شنوایی گوش چپم را 90 درصد و گوش راستم را 10 درصد از دست دادم و با همین شرایط حوزه را ادامه دادم و سال 63 رفتم جذب قوه قضاییه شدم. تا سال 70 در دادگاه انقلاب نیشابور بودم و بعد از آن به مشهد برگشتم و تا سال 1383در دادگاه انقلاب خدمت کردم.
از سال 83 تا 96 در دادگاه تجدید نظر بودم و در طی این سالها پرونده خیلی از کسانی که من را شکنجه داده بودند زیر دستم آمد ولی هربار پروندهها را ارجاع میدادم به دیگر همکارانم که مبادا در قضاوتم جهت بگیرم.