کد خبر: ۲۴۰۶
۲۷ بهمن ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

آزاده ایرانیِ متولد نجف!

شرایط اسارت بسیار سخت است. محمدجواد سالاریان، آزاده‌ای است که بیش از 4سال و نیم از عمر خود را در «اردوگاه10 الرمادی» و زندان شهر تکریت گذرانده است. وی از کودکی به سبب هجرت خانواده‌اش به کشور عراق به زبان عربی تسلط داشته و در زندان‌های حزب بعث، نقش مترجم اسرای ایرانی را ایفا می‌کند، به همین دلیل در بین هم‌رزمان خویش به «محمد مترجم» معروف است. این آزاده سرافراز اول شهریور سال 69 به کشور بازمی‌گردد و کتاب خاطراتش با عنوان «نسیم تقدیر» را به رشته تحریر درمی‌آورد که چاپ هجدهم خود را پشت سرمی‌گذارد، کتاب دیگر او به نام «سیمای استقامت» مراحل ویراستاری را پشت سرمی‌گذارد و به زودی چاپ خواهدشد.

شرایط اسارت بسیار سخت است. محمدجواد سالاریان، آزاده‌ای است که بیش از 4سال و نیم از عمر خود را در «اردوگاه10 الرمادی» و زندان شهر تکریت گذرانده است. وی از کودکی به سبب هجرت خانواده‌اش به کشور عراق به زبان عربی تسلط داشته و در زندان‌های حزب بعث، نقش مترجم اسرای ایرانی را ایفا می‌کند، به همین دلیل در بین هم‌رزمان خویش به «محمد مترجم» معروف است. این آزاده سرافراز دفاع مقدس یک‌شهریور 1369 از اسارت آزاد شده و به میهن خود بازمی‌گردد.

حاج محمد سه پسر دارد و چند سالی است که در بولوار توس، توس 157 (محله امین‌آباد) ساکن شده است. او به همسرش(مرضیه ناصری) علاقه ویژه‌ای دارد و صبر و استقامت بانوی خود را می‌ستاید. کتاب خاطرات محمدجواد سالاریان باعنوان «نسیم تقدیر» چندسالی است که منتشر شده و چاپ هجدهم خود را پشت سر می‌گذارد. علاوه بر این سالاریان، کتابی را هم به نام «سیمای استقامت» به رشته تحریر درآورده که در حال حاضر مراحل ویراستاری آن در بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس درحال انجام است و به زودی چاپ خواهد شد.

 

هجرت خانوادگی به عراق

سالاریان با بیان اینکه سال 1340 در شهر نجف به دنیا آمده است، می‌گوید: اصالت خانوادگی ما به یکی از روستاهای اطراف مشهد، در حوالی چناران به نام «مهرآباد» باز می‌گردد. پدرم داروغه روستای مهرآباد و چند روستای اطراف همچون «کلاته کریم خان» و «کلاته دهل خان» بود و موقعیت اجتماعی به نسبت خوبی داشت. 

او با داشتن اعتقادات دینی و مذهبی عمیق در برپایی مراسم عزاداری ماه محرم و روضه‌خوانی همیشه پیش‌قدم بود. با آغاز برنامه‌های ضددینی پهلوی اول، پدر تمام اموال و املاک خود را فروخت و به همراه مادرم و دو فرزندش به عراق هجرت‌ کرد و در شهر کربلا ساکن شد. 

به غیر از برادر و خواهر بزرگ‌ترم، سایر برادرها و خواهرهایم در عراق متولد شدند، البته برخی از آن‌ها به علت بیماری‌های رایج آن دوران، در سنین کودکی فوت کرده و در قبرستان وادی السلام نجف دفن شدند. من نیز متولد نجف هستم و در مدرسه عربی زبان تحصیل کردم و به همین دلیل زبان عربی را همچون زبان مادری آموختم.

 

اخراج از عراق و بازگشت به ایران

سالاریان با اشاره به اینکه خانواده آن‌ها به دنبال اجرای سیاست‌های ضد ایرانی دولت بعث عراق سال 1350 از عراق اخراج شده‌اند، توضیح می‌دهد: پس از شدت یافتن اختلافات مرزی بین ایران و عراق بر سر حاکمیت اروندرود، حکومت بعث عراق به ریاست احمد حسن البکر که تمایل زیادی به ناسیونالیسم عربی داشت، تصمیم به افزایش فشارها بر شهروندان ایرانی ساکن عراق گرفت. 

بدین ترتیب دولت عراق در روزهای 23 یا 24 دی 1350 طی بیانیه‌ای دستور اخراج هزاران نفر از اتباع ایرانی ساکن عراق را صادر کرد. هنگامی که از عراق به ایران بازگشتیم، من حدود ۱۱سال داشتم. ۱۷ ساله بودم که انقلاب شد و بعد از انقلاب به بسیج پیوستم. سال ۱۳۶۱ به سپاه پاسداران ملحق شدم و تا سال ۱۳۶۴ در مسئولیت‌های مختلفی خدمت کردم.

 

آموزش ویژه غواصی

محمدجواد سالاریان با اشاره به اینکه در سال 64 و باوجود مخالفت فرمانده به جبهه جنوب رفته، خاطرنشان می‌کند: آذر 64 ابتدا به اهواز و سپس به خرمشهر رفتم و به تیپ 21 امام رضا (ع) پیوستم. در طی این مدت شبانه‌روزی آموزش غواصی در رود کارون را دیدم؛ آموزش مخفیانه بود و از ساعت ۲۴ بامداد تا اذان صبح ادامه پیدا می‌کرد. 

علت این مسئله نزدیکی ما به خط دشمن بود. آب کارون بسیار سرد بود و به علت زمستان، پس از غواصی حتی نمی‌توانستیم انگشتان خود را خم کنیم. استراحتگاه ما نیز یک سوله مخروبه بود. 45شبانه روز کامل قرنطینه بودیم تا عملیات حفاظت شود. در جریان این آموزش، انواع تمرینات غواصی، دفاعی و شناسایی در شب را به ما آموزش دادند.

 

جزیره «باوارین»

رزمنده دفاع مقدس ساکن بولوار توس با اشاره به اینکه روز ۲۱بهمن 1364در قالب 3گروه قواص 11نفره برای حمله به جزایر اروند(باوارین و ماهی) سازمان‌دهی شده و شب عملیات آغاز می‌شود، ادامه می‌دهد: هیچ کس نمی‌دانست چه سرنوشتی در انتظار ماست. قدم اول نفوذ به داخل جزیره باوارین بود.

ما باید در جریان مد رودخانه از عرض 900 تا 950 متری اروندرود خروشان که پر ازکوسه بود می‌گذشتیم، چون اگر مد تمام می‌شد در جزر آب، رودخانه ما را به طرف خلیج فارس می‌برد و معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارمان باشد. با شروع مد، به عرض رودخانه زدیم. نفر اول که پیشرو بود. 

طنابی را در دست داشت و ما نیز از همین طناب گرفته و در مسیر آن شناکنان حرکت کردیم. نیروهای عراقی با انداختن نورافکن روی اروند، هر جنبنده‌ای را با دوشکا می‌زدند. بعد از یک ساعت شنا و در میان رگبار گلوله و منوری که بالای سرمان بود خود را به جزیره باوارین رساندیم.

 

فریب عراقی‌ها در والفجر8

سالاریان با بیان اینکه قرار بود 24ساعت بعد از نفوذ به جزیره باوارین، عملیات را آغاز کنیم، می‌گوید: شب عملیات، زمانی که منتظر اعلام آغاز عملیات بودیم، متوجه شدیم بی‌سیم‌ها کار نمی‌کند، در واقع اصلا بی‌سیمی در کار نبود! 

یکی دو ماه پس از اسارت، اسرای عملیات اصلی این مسئله را تایید کردند. در حقیقت حمله به جزایر باوارین، یک حمله انحرافی و برای فریب نیروهای عراقی طرح‌ریزی شده بود. عملیات اصلی، عملیات «والفجر8» بود که به آزادسازی فاو منجر شد.
وی یادآور می‌شود: قرار بود طی عملیات «والفجر ۸» مثلث فاو که دشمن از آن به ما حملات زیادی داشت، فتح شود تا نتوانند سکوها و اسکله‌های ما را با موشک نابود کنند. در مسیر جزیره نیز موانع زیادی گذاشته شده و دشمن هرگز فکر نمی‌کرد، ایران بتواند جزیره را تسخیر کند. 

قرار بود غواصان به جزایر آن اطراف (باوارین و ماهی) حمله کنند که یکی از گروه‌های غواصی ما بودیم. عراقی‌ها این‌گونه فکر می‌کردند که ما قصد گرفتن آن جزایر را داریم. هم‌زمان با این حرکت، عملیات اصلی(والفجر8) از رو به رو انجام شد.

حمله به جزایر باوارین، یک حمله انحرافی و برای فریب نیروهای عراقی طرح‌ریزی شده بود. عملیات اصلی، عملیات «والفجر8» بود که به آزادسازی فاو منجر شد

 

امداد غیبی باران در جزیره باوارین

سالاریان در ادامه می‌گوید: در جزیره فین‌های غواصی را درآورده و با پای برهنه به همراه مهمات به دنبال سر تیم حرکت کردیم. در ادامه راه از جلوی یک سنگر کمین عراقی عبور کردیم که نورافکن‌های قدرتمندی داشت و هر جنبنده‌ای را که مشاهده می‌کرد به رگبار می‌بست. 

یکی از امدادهای غیبی آن شب ریزش بارانی شدید و وزش تندباد بود. همین امر موجب می‌شد نیزارها خش خش زیادی داشته باشد و سربازان عراقی صدای حرکت ما را نشنوند. وقتی می‌خواستیم از جلوی سنگر ذکر شده عبور کنیم؛ همه آیه «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ.» را خوانده و از کنار سنگر دوان دوان رد شدیم و کسی متوجه حرکت ما ۱۱ نفر نشد. 

سپس کمی پیش رفتیم و در جایی سنگر گرفتیم. دقایقی بعد متوجه شدیم درست زیر سنگر کمین عراقی نشسته‌ایم و بالای سر ما به فاصله یک متر سربازی عراقی نشسته است. پس از حدود یک ساعت، نمی‌دانستیم دستور چیست. 

سر تیم از ما خواست کمی صبر کنیم؛ پس از مدتی متوجه شدیم از آن سوی رود، سمت ایران، صدای تیراندازی آغاز و به مرور شدیدتر شد. هنگامی که این اتفاق رخ داد، سر تیم از ما خواست خود را به آن‌ها ملحق کنیم. با ندای «الله اکبر» سر تیم بلند شدیم و دوان دوان به سمت دیگر جزیره حرکت کردیم. باید یک کیلومتر را از بین نخلستان‌ها می‌دویدیم.

 

گیرکردن اسلحه وسط میدان جنگ!

سالاریان با بیان اینکه هنگام دویدن بین نخلستان‌های جزیره، بچه‌ها از یکدیگر جدا شدند، ادامه می‌دهد: درگیری بسیار شدید بود و مانند باران بهاری از همه جا گلوله می‌بارید. من هم تنهایی می‌دویدم؛ یک لحظه یک سرباز عراقی با حالتی خواب آلوده از سنگر خود خارج شد و هنگامی که چشمش به من افتاد، تصور کرد از خود آن‌ها هستم؛ صدا زد «شکو؛ شکو»؛ یعنی چه خبر شده؟ 

من هم از آنجایی که به عربی مسلط بودم، گفتم:«چیزی نشده و خودی هستیم»؛ تا می‌خواستم این را بگویم، یکی از هم‌رزمان از پشت سرم رسید و احساس کرد من متوجه نیستم که آن سرباز عراقی است و با صدای بلند فریاد زد،«سالاریان؛ عراقی است». 

آن سرباز عراقی تا متوجه شد، پوزخندی زد و خواست تفنگ خود را از شانه پایین بکشد؛ من آماده بودم و چند تیر به وی شلیک کردم. دیدم آن سرباز ایستاده و نگاه می‌کند؛ اسلحه من هم دچار مشکل شده و به‌اصطلاح «گیر کرد». 

آن لحظه منور خاموش و همه جا تاریک شد. همان زمان از فرصت استفاده کردم و روی زمین نشسته و غلت خوردم تا به داخل گودالی پر از سیم خاردار افتادم. ناگهان متوجه شدم سرباز عراقی به سمتم می‌آید؛ حس کردم سرباز عراقی روی سرم ایستاده و اسلحه‌اش را مسلح کرد؛ من هم سریع شهادتین را گفتم. 

به من شلیک کرد اما گلوله از کنار سرم داخل خاک رفت. دومین گلوله را نیز شلیک کرد، اما بازهم تیرش به خطا رفت تیر سومی را که شلیک کرد، به زانویم برخورد کرد و بعد هم افتاد و تمام کرد. بعدها که به این موضوع اندیشیدم، متوجه شدم او تعادلش را از دست داده و گلوله‌ای که به سوی وی شلیک کرده بودم، اثر کرده بود و نمی‌توانست نشانه‌گیری کند.

محمدجواد سالاریان

 

مجروحیت در جزیره

آزاده ساکن در بولوار توس در ادامه توضیح می‌دهد: بعد از اینکه زانویم تیر خورد، درد شدیدی احساس کردم و کمی هم ناامید شدم. در همین حال تصمیم گرفتم خود را از منطقه دور کنم. خود را از گودال بیرون کشیده و غلت زدم تا اینکه در گودال بزرگ‌تری افتادم؛ 

گودال دوم حدود ۳متر عمق داشت و پر از سیم خاردار بود. این گودال به رودخانه ختم می‌شد. دقایقی بی‌حال بودم و به هم‌رزمانم فکر می‌کردم که ناگهان یک خمپاره بالای سرم منفجر شد، شدت انفجار من را از آب بیرون کشید و دوباره به داخل آب پرتاب کرد، در آب متوجه شدم دارم درون لجن‌ها فرو می‌روم که خود را بیرون کشیدم. 

آنچنان موج انفجار شدید بود که احساس می‌کردم سر ندارم، برای همین با دست سر خود را لمس کردم و متوجه شدم خوشبختانه سرم از جایش کنده نشده است! در همان لحظات منور روشن شد و متوجه شدم دستانم پر از خون سر و صورتم است.

 

لباس غواصی مانع مرگم شد

محمد جواد سالاریان ادامه می‌دهد: دقایقی بعد، جزر شد و مسیر آب رودخانه به سمت خلیج فارس تغییر کرد. آب من را با خود می‌برد؛ بنابراین خود را به نیزارها کشاندم؛ با خود می‌اندیشیدم که اگر نمانم، آب من را به خلیج فارس خواهد کشاند و جسدم هیچ گاه پیدا نخواهد شد. 

می‌دانستم کار من تمام است و تنها می‌خواستم جایی باشم که جسدم پیدا شود. خود را به زحمت به نیزارها کشاندم و بیهوش شدم. به گمانم 12ساعت بیهوش بودم، چراکه وقتی بیهوش شدم ساعت 24 یا یک بامداد بود و وقتی به هوش آمدم ساعت از 12 ظهر گذشته بود. 

گردنم به‌دلیل انفجار مثل چوب خشک شده بود، صورتم ترکش خورده بود و چشم راستم بینایی نداشت، البته قبل‌تر هم زانویم گلوله خورده بود اما از آنجا که لباس غواصی به بدن می‌چسبد، همین امر موجب جلوگیری از خون‌ریزی شده بود. وقتی از آن چاله خود را بلند کردم، متوجه شدم تمام چاله از خون‌آبه پر شده است.

زانویم گلوله خورده بود اما از آنجا که لباس غواصی به بدن می‌چسبد، همین امر موجب جلوگیری از خون‌ریزی شده بود.

 

اسارت در جزیره باوارین

سالاریان یادآور می‌شود: چشمانم را که باز کردم، اطرافم پر از جنازه بود، عراقی‌ها یکی دوباری از آنجا عبور کردند و من را ندیدند، مرتبه آخر از پشت سر من را دیدند و هلهله کنان گفتند: «اسیر اسیر». به من نزدیک شدند و به عربی گفتند که برخیز، اما من به دلیل خشک شدن گردنم، کل بدنم را برگرداندم تا ببینم چه خبر است. 

اشاره کردم نمی‌توانم بیایم چون دهانم به‌دلیل خشک شدن عضلات، نمی‌توانست تکان بخورد. سرباز عراقی قنداق اسلحه خویش را به سمت من گرفت و از چاله خارج کرد، بیرون که آمدم اشاره می‌کردم پایم مجروح است و نمی‌توانم بروم. آن‌ها به زور مرا بلند کرده و لنگان لنگان با ضربات قنداق اسلحه تا سنگر مشایعت کردند.
آزاده مشهدی با اشاره به لحظه‌های تلخ اسارت می‌گوید: عراقی‌ها بعد از اسارت دست و پایم را با سیم‌های فولادی بستند. من دیگر جان نداشتم، آن‌ها هم فهمیده بودند که من رو به موت هستم، برای همین می‌خواستند به اصطلاح خودشان من را راحت کنند. 

آن‌ها با یکدیگر بگو مگو می‌کردند که چه کسی تیر خلاص را بزند، چراکه من غواص بودم و کشتن یک غواص مقام اجر و قرب زیادی برایشان به همراه داشت، اما بازهم شانس با من همراه بود. به یکباره فرمانده آن‌ها از راه رسید و گفت: «این غواص است، نباید او را بکشید، او را باید تخلیه اطلاعاتی کرد.» 

پس از آن به من آب دادند تا توانستم صحبت کنم چراکه گل و لای زیادی داخل حلقم رفته بود. زمانی که به عربی گفتم بازهم آب می‌خواهم فرمانده تعجب کرد؛ پرسید «عربی؟» گفتم«نه عرب خوزستان هستم». گفت«آب برای تو بد است؛ اگر آب بنوشی به دلیلی خون‌ریزی زیاد خواهی مرد.»

پس از مدت کوتاهی صدای تیراندازی زیادی بلند شد که قطع نمی‌شد. شنیدم که به یکدیگر می‌گفتند ایرانی‌ها حمله کرده‌اند؛ خیلی خوشحال شدم و با خود گفتم «الان نیروها می‌آیند و مرا نجات می‌دهند». 

گلوله‌های تانک ایران مستقیم به سنگر آن‌ها می‌خورد. تعداد زیادی از نیروهای عراقی زخمی شده بودند تا حدی که فرمانده آن‌ها دستور فرار داد. گروه گروه از سنگرها فرار کرده و عقب‌نشینی می‌کردند؛ تنها چند نفر باقی ماندند و من امیدوار بودم تا نیروهای خودی برسند و مرا نجات دهند، اما عراقی‌ها دست و پایم را گرفتند و مانند یک کیسه در نفربر انداختند و خود نیز روی بدنم نشستند.

 

انتقال به اردوگاه سپاه سوم

سالاریان بعد از اسارت به قرارگاه تاکتیکی سپاه سوم در بصره برده می‌شود و مورد شکنجه قرار می‌گیرد. وی دراین باره می‌گوید: وقتی به قرارگاه سپاه سوم در بصره برده شدم، تمام بدنم زخمی بود. روی صورتم که زخم‌های زیادی داشت، تنها چسب زخمی زدند و در اتاقی ۱۲متری انداختند. 

در آن اتاق، ۲۰ اسیر وجود داشت؛ دزدکی از یکدیگر می‌پرسیدیم اهل کجا هستی؟ در همان حالتی که با دست و پای بسته روی زمین افتاده بودم، سه آمپول از روی لباس غواصی به من زدند، بعدها در اردوگاه دو سه نفر از هم‌رزمان خود را شناختم. 

قرار گذاشتیم که هیچ گونه اطلاعاتی به آن‌ها ندهیم چرا که اگر می‌فهمیدند ما سپاهی هستیم، پوست ما را می‌کندند. فرمانده سپاه سوم عراق در بصره ژنرال ماهر عبدالرشید بود. چند روز بعد اسارت از صدا و سیمای عراق به اردوگاه آمدند و با تک‌تکمان مصاحبه کردند. 

از ما خواستند که خودمان را معرفی کرده و بگوییم اسیر شده‌ایم تا صدای ما در رادیو پخش شود و خانواده‌هایمان از اسارت ما آگاه شوند. این مصاحبه هر روز ساعت 12شب از شبکه منافقین پخش می‌شد. اتفاقا در زمان پخش این مصاحبه، پسر دایی‌ام که جهادگر بود و در جبهه حضور داشت، همچنین پسرخواهرم که در سوریه بود، صدای من را شنیدند و به خانواده، خبر اسارتم را می‌دهند

در ایران اما مسئول پیگیری تفحص شهدا به خانواده گفته بودند که من شهید شده‌ام و جنازه‌ام پیدا نشده است و هرچه خانواده گفته بودند که دو نفر از اقوام ما صدا و پیام اسارت من را شنیده‌اند، باور نمی‌کردند.

 

انتقال به ساواک بغداد

محمدجواد سالاریان با بیان اینکه از سپاه سوم بصره ما را به استخبارات بغداد منتقل کردند، ادامه می‌دهد: شکنجه‌ها در آنجا بسیار شدید بود. البته رسم مهمان‌نوازی هم داشتند! آن هم با چوب، لوله، کابل و ... بدین ترتیب که در لحظه ورود هر نفر از بچه‌ها که از خودرو پیاده می‌شد، با چوب و سیم و کابل مورد ضرب و شتم شدید قرار می‌گرفت. 

داخل استخبارات همگی را برهنه کردند و به بازرسی بدنی پرداختند. پس از آن گفتند هر کس یک دست لباس بپوشد و من هم از فرصت استفاده کرده و بلوز و شلوار دیگری را پوشیدم زیرا هر جا ما را می‌بردند به دلیل اینکه لباس غواصی به تن داشتم، بیشتر کتکم می‌زدند. 

چشمتان روز بد نبیند، ۱۳روز در استخبارات ما را کتک زدند و شکنجه کردند. تمام این مدت به‌دلیل تسلطم به زبان عربی از من به عنوان مترجم استفاده می‌شد. پس از آن ما را به بازداشتگاه دیگری در بغداد منتقل کردند. 

در آنجا برخی سربازان متمرد عراقی نیز بازداشت بودند و از این افراد برای پانسمان زخم‌های اسیران استفاده می‌شد. ۲۶روز آنجا بودیم. پای زخمی من که در جزیره باوارین تیر خورده بود، عفونت کرده به ‌طوری که از سر انگشت پا تا زانویم سیاه شده بود. با همان وضعیت مرا از این اردوگاه به آن اردوگاه می‌بردند تا مشکلات جسمانی اسیران را برای پزشک ترجمه کنم. از اینجا بود که بین هم‌رزمان خود به «محمد مترجم» معروف شدم.

 در زندان استخبارات به‌دلیل تسلطم به زبان عربی از من به عنوان مترجم استفاده می‌شد. از اینجا بود که بین هم‌رزمان خود به «محمد مترجم» معروف شدم.

 

می‌خواستند پایم را قطع کنند

سالاریان با اشاره به اینکه اوضاع پایش بسیار بغرنج شده و دکتر دستور داده بود پایش را قطع کنند، بیان می‌کند: «یک روز هنگامی که کار دکتر تمام شد، رو به من کرد گفت: باید تو را سریع به بیمارستان الرشید بغداد ببرند و پایت را قطع کنند».
فردای آن روز مرا به بیمارستان منتقل کردند. پزشکی بالای سرم آمد و پس از معاینه دستور داد پایم را قطع کنند. دکتر را صدا کردم و با او عربی صحبت کردم؛ خیلی خوشش آمد. از او پرسیدم با پایم چه می‌کنید؟ پاسخ داد «باید قطع شود، چراکه آن‌قدر عفونت کرده که اگر قطع نشود، خواهی مرد.» تمام تلاشم را کردم و توانستم او را متقاعد کنم پایم را قطع نکند.
وی در ادامه توضیح می‌دهد: دو سرباز پاهایم را محکم به تخت بستند. ترسیده بودم و دعا می‌خواندم. دکتر به من گفت نگاه نکن و ناگهان درد شدیدی به من وارد شد که از شدت درد بیهوش شدم. پس از مدت زمانی پارچ آبی روی صورتم ریختند و مرا به هوش آوردند. 

پزشک به من گفت «پایت را قطع نکردم» و بعد دست‌هایم را باز کرد و رفت. اسیری که در کنار تخت من بستری بود، ماجرا را برایم تعریف کرد. او گفت: «دکتر چاقوی جراحی را در پایت فرو کرد و بخشی از آن را شکافت و عفونت‌های پایت را تخلیه کرد.»

 

چاقوسازی در زندان تکریت

محمدجواد سالاریان در ادامه روایت می‌کند: 4سال و6 ماه و 12روز را در اسارت گذراندم، 3سال و نیم آن در اردوگاه 10 الرمادی استان الانبار گذشت و یک سال و دوماه آخر نیز در اردوگاهی در نزدیکی شهر تکریت، زادگاه صدام بودم. 

این اردوگاه در داخل یک پادگان نظامی قرار داشت، سربازان اردوگاه به قصد کشت و ناقص کردن، بچه‌ها را می‌زدند. با زبان روزه برای آن‌ها سنگر می‌ساختیم و بنایی می‌کردیم. در آخر هم آب را داخل تانکر فاضلاب برای ما می‌آوردند تا بخوریم. 

ماه‌های آخر یک گروهبان عراقی شیعه به ما گفت: «این‌ها خیال می‌کنند شما آدم های مهمی هستید، به همین دلیل نمی‌خواهند که شما سالم به ایران برگردید.» بچه‌ها که یقین کرده بودند، دشمن نقشه مرگشان را کشیده است، تصمیم به مقابله به مثل و درگیری با نیروهای عراقی اردوگاه گرفتند. به همین دلیل بچه‌ها، با صیقل دادن قاشق‌ها به دیوارهای بتنی و سیمانی به ساخت چاقو پرداختند، اما این موضوع لو رفت و چند چاقو کشف شد.

 

5شهریور سال 69، دیدار محمدجواد سالاریان با خانواده بعد از 4سال و 6ماه اسارت

 

سخنان آرامش‌بخش حاج آقا ابوترابی

این آزاده دفاع مقدس خاطرنشان می‌کند: عراقی‌ها که از شورش قریب الوقوع اسرا ترسیده بودند، بنابر رسمی که داشتند مرحوم حاج آقای ابوترابی را به اردوگاه آوردند. مضمون جملات حاج آقا ابوترابی این بود که «من از طرف امام مأموریت دارم که شما را صحیح و سالم به کشور بازگردانم؛ یک مو نباید از سر هیچ کدام شما کم شود. 

امام و کشور به شما نیاز دارد، نباید کاری کنید که این‌ها به خودشان اجازه جسارت به شما را بدهند. به حرف آن‌ها گوش دهید؛ قوانین آن‌ها را رعایت کنید و کاری کنید که با شما کاری نداشته باشند. این‌ها انسان هستند و انسان تغییرپذیر است. خوبی شما می‌تواند آن‌ها را تغییر دهد و شرمنده کند.» 

حاج آقا تا آخر با ما همراه بود و در نهایت آنقدر عراقی‌ها رام شدند و رفتارشان با ما تغییر کرد که کم کم چوب‌ها و کابل‌های خود را کنار گذاشتند، سر سفره ما نشستند و به ما اجازه تماشای تلویزیون دادند و حتی در چند ماه آخر، شب‌ها می‌توانستیم بیرون از آسایشگاه در هوای آزاد راه برویم.

 

آزادی از اسارت

محمدجواد سالاریان درباره چگونگی اطلاع اسرا از قبولی قطع‌نامه هم می‌گوید: در هر آسایشگاهی تلویزیون داشتیم و مرتب اخبار عراق را دنبال می‌کردیم. من که به زبان عربی مسلط بودم، اخبار را ترجمه می‌کردم. 

در کنار تلویزیون، اطلاع‌رسانی از طریق روزنامه نیز انجام می‌شد. ما آخرین اردوگاهی بودیم که به سراغمان آمدند. بالأخره اول شهریور ۶۹ نوبت اردوگاه ما شد؛ آن‌ها ما را به لب مرز رساندند. تعدادی از مأموران صلیب سرخ آنجا بودند و همچنین مسئولان ایرانی هم آن طرف مرز منتظر بودند. 

مأموران صلیب سرخ به ازای هر ایرانی یک عراقی به این طرف مرز منتقل می‌کردند. از اول شهریور که وارد ایران شدیم تا سوم شهریور در قرنطینه بودیم و خانواده من، به دلیل اینکه نام من در فهرست اعلام شده اسرا از رادیو و تلویزیون نبود، از بازگشت من ناامید شده و اطلاعی نداشتند. 

سوم شهریور به تهران رسیدیم، ابتدا به زیارت مرقد مطهر بنیان‌گذار جمهوری اسلامی رفتیم و سپس ملاقاتی با رهبر معظم انقلاب داشتیم. بعد از گذراندن یک دوره قرنطینه 48ساعته با هواپیما به مشهد آمدیم. 

در مشهد نیز توسط چند نفر از دوستان اطلاعات که بنده را می‌شناختند به زیارت امام رضا(ع) رفتم و از آنجا نیز به خانه و پیش خانواده آمدم. بعد از اسارت تا سال 1370 در اختیار خودم بودم، همان سال درکنکور شرکت کردم و در رشته زبان وادبیات انگلیسی دانشگاه فردوسی مشغول به تحصیل شدم. 

هم‌زمان با تحصیل از سال 1374در سپاه فعالیت خود را از سرگرفتم و سرانجام در سال 1393 بعد از 33سال خدمت صادقانه و خالصانه بازنشسته شدم. محمدجواد سالاریان در پایان ضمن تشکر از همسرش که از نظر او مظهر استقامت و ایثار است، می‌گوید: این روزها بیشتر در کنار خانواده هستم و به جبران روزهایی که آن‌ها را تنها گذاشتم با همسر و فرزندانم و نوه‌هایم وقت می‌گذرانم. البته در اوقات فراغت برنج‌فروشی هم دارم و کمک خرج خانواده را درمی‌آورم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44