خانه شهید محمود جمعآور را خوب میشناسم. چند باری به بهانههای مختلف به اینجا آمدهام. خانهای کوچک در محله سرافرازان که کارهای بزرگی در آن انجام میشود. اینبار هم در یک عصر سرد زمستانی دیداری زنانه را رقم زدیم و در جمع گرم دختران شهید جمعآور و همسر او و نوههایش که همگی دختر هستند قرار گرفتیم. با آنها از زمان شهادت پدرشان آشنا شدهام؛ حدود سه سال قبل که این جانباز صبور طاقتش از زمینیبودن طاق شد و به دوستان شهیدش پیوست. همان موقع بود که متوجه شدم دختران این شهید عزمشان را جزم کردهاند تا راه او و دیگر شهدا را به سبک خودشان ادامه دهند.
زهرا دختر بزرگ شهید جمعآور متولد سال 68 است و مادر سحر و صبا، یکی از فعالان کارگروه «ملازمان شهید» است و تمام هم و غمش شده زنده نگه داشتن یاد و خاطره و البته مسیر و پیام شهدا. او این روزها مشغول جمعآوری خاطرات پدرش است تا در کتابی 150صفحهای آن را به چاپ برساند. آنقدر فکر و ذهنش درگیر برنامههای کارگروه و جمعآوری خاطرات است که بدون مقدمه میگوید: یکی از دوستان قدیمی بابا تصمیم گرفته کتابی از خاطرات او را چاپ کند. یک فرصت دوهفتهای داریم تا هر چه میتوانیم خاطرات او را از دوستان و همرزمانش جمعآوری کنیم.
آقای مهدی مهربان از دوستان دوران کودکی باباست؛ از روستای خوسف نزدیکیهای بیرجند. چند هفته قبل با من تماس گرفت و گفت میخواهد کتاب خاطرات بابا را چاپ کند. ما هم دوستان دیگر بابا را در جریان گذاشتیم تا بتوانیم خیلی زود خاطرات را جمع کنیم. به همه خبر دادهایم، دوستان کودکی، رفقای دوران جنگ و حتی دوستانی که بعد از جنگ با بابا خاطراتی داشتهاند. از همه خواستهایم هر چه به یاد دارند برای ما بفرستند. خیلیها قول همکاری دادهاند، حتی یکی از دوستان بابا که برای درمان به هندوستان رفته با همان حال مریض خاطرات را نوشته و پست کرده است.
مطهره دختر دوم شهید جمعآور با یک سینی چای از آشپرخانه بیرون میآید و میگوید: دوستان بابا خیلی از او خاطره دارند اما خودمان خاطرات زیادی نداریم. چون او همیشه در اتاق خودش بود و بهدلیل قرصهایی که مصرف میکرد زمان خوابش با ما فرق داشت. شبها تا صبح پلک روی هم نمیگذاشت.
جانبازهای اعصاب و روان در ظاهر بدن سالم دارند اما در اصل برنامه زندگیشان به هم میریزد. نه اینکه خاطرهای نداشته باشیم منظورم این است که به اندازه بچههای دیگر که با پدرشان وقت میگذرانند، ما اصلا بابا را ندیدیم. تمام شب بیدار بود، نماز صبح را که میخواند با کلی قرص و دارو میخوابید، موقع اذان ظهر مامان بیدارش می کرد تا به مسجد برود.
پیشنماز همین مسجد محله خودمان بود. باز بعد از نماز و ناهار میرفت به اتاق خودش در طبقه سوم، آخر حوصله سروصدا هم نداشت. همیشه خدا را شکر میکرد که دختر دارد. داستان دختردارشدن بابا هم جالب است. درست همان چیزی که از خدا خواسته بود نصیبش شد.
وقتی از مطهره میخواهم برایمان تعریف کند که قضیه دختر داشتن پدرش چیست میگوید: از زبان مامان بشنوید بهتر است. رو میکنم به همسر شهید که از ابتدای ورودمان با لبخندی بر لب، آرام و ساکت یک گوشه نشسته است. طوبی اکبرزاده میگوید: سال 67 ماههای آخر جنگ بود که ازدواج کردیم. من آنزمان کلاس سوم راهنمایی بودم. آقای جمعآور جبهه بود که مادر و پدرش از طریق یک معرف فقط با یک عکس به خانه ما آمدند.
همان موقع در روز خواستگاری متوجه شدیم که او درس طلبگی هم میخواند. مامان و بابا خصوصیات او را که شنیدند گفتند: جوان خوبیست، مؤمن است و خاطرمان جمع است که بعد از فوت ما یک نفر هست فاتحهای برایمان بخواند. همین قدر ساده. از جبهه که آمد عقد کردیم و سه روز بعد هم برگشت جبهه. ششماه بیشتر عقد نبودیم. روزی که ازدواج کردیم به من گفت: «من امروز پیش امام رضا(ع) رفتم و خواستم به من فرزند دختر بدهد. به او گفتم من جانباز هستم و خودت میدانی حوصله سروصدا را ندارم، به همین دلیل از تو میخواهم به من سه تا فرزند دختر بدهی.»
اینقدر حرفش پیش خدا معتبر بود که نوههایمان هم هر سه دختر هستند
خدا هم حرف دل آقای جمعآور را شنید و به ما سهتا دختر داد. اینقدر حرفش پیش خدا معتبر بود که نوههایمان هم هر سه دختر هستند. خیلی نوهها را دوست داشت. آنها هم خیلی وقتها دلتنگ آقاجان محمود میشوند.
مطهره دخترش هلما را بغل میگیرد، گویا خاطرات و شیطنتهای کودکی را به یاد آورده است، با خندهای به پهنای صورت میگوید: البته خودم جای پسر را برایشان پر میکردم. سردسته شلوغکارها بودم. من متولد سال 74 هستم، زهرا 68 و محدثه 80. دقیقا بین دوتا خواهرها هستم و با هر کدام 6سال فاصله سنی دارم. به همین دلیل با هردویشان همبازی بودم. جای بابا خالی. کم پیشمان بود ولی همان موقعی که بود با همان حال مریضش همیشه میخندید و با نوهها بازی میکرد. اینقدر دختر دوست داشت که شعری برایمان گفته بود با این مضمون: سهگل دارم در این باغ یکی زهرا، یکی باشد مطهر، یکی باشد عزیز قلب بابا!
هرچه فکر میکند حافظهاش یاری نمیکند که شعر را به طور کامل بخواند، بعد میگوید: در ادامهاش گفته بود عزیز قلب بابا محدثه است. صدای خنده در تمام خانه میپیچد. شلوغکاریهای مطهره در کنار آرامشی که زهرا دارد بیشتر به چشم میآید.
مطهره میگوید: این سالهای آخر که مامان و بابا هر دو مریض بودند و نیاز به مراقبت داشتند من و زهرا نوبتی از آنها پرستاری میکردیم. زهرا بیشتر کارهای بابا را انجام میداد و من بیشتر از مامان پرستاری میکردم. خانه و زندگیام در بیرجند است و مشهد زندگی نمیکنم، اما بیشتر وقتها مشهد بودم و گاهی هم مامان را میبردم بیرجند پیش خودم.
زهرا میگوید: بالأخره زورش رسید و مامان را درکل برد بیرجند. مطهره با خنده پیروزمندانهای میگوید: مامان و بابا 15سال مشهد بودند، بعد از شهادت بابا گفتم من هم از مادرم سهمی دارم، یکبار که مامان و محدثه برای دید و بازدید اقوام به بیرجند آمده بودند، خانهای اجاره کردم و با یکسری وسایل اولیه که از قدیم در اتاق خانه مادربزرگم داشتیم بساط زندگی را چیدیم و آنها هم ماندگار شدند.
سراغ محدثه را میگیرم. میگویند کلاس دارد و مشغول درس است. خیلی اهل عکس و گزارش هم نیست. من هم با شناختی که از جوانهای امروزی دارم اصراری نمیکنم. از مادرش میپرسم چه کلاسی دارد؟
طوبی خانم میخندد، به سختی دست راستش را بالا میآورد و میگوید: یک سالی است که برای زندگی به بیرجند رفتهام، اما امسال محدثه دانشگاه نیشابور رشته آموزش زبان انگلیسی قبول شده، فعلا که کلاسها آنلاین است اما وقتی حضوری شود فکر میکنم باید به مشهد بیایم تا نزدیک باشیم.
وقتی مشهد هستم حواسم پیش مطهره است و وقتی بیرجند هستم دلم پیش زهراست. مادر همین است دیگر. تمام فکر و ذهنش درگیر بچهها و نوههاست. البته من بهدلیل شرایط جسمیام نمیتوانم کمک حالشان باشم ولی بالأخره وقتی نزدیک باشیم خاطرمان جمع است.
هنگام صحبتش متوجه میشوم که دستهای خانم اکبرزاده توان حرکت زیادی ندارند. از او درباره مشکل جسمیاش میپرسم. آهی میکشد و تعریف میکند: سال96 بود، یکبار که آقای جمعآور را برای شیمی درمانی میبردم، درد شدیدی را در دستم حس کردم، اینقدر شدید بود که نتوانستم آقای جمعآور را تا بیمارستان همراهی کنم. زنگ زدیم اورژانس آمد اما تشخیصی نداد و گفت چیزی نیست.
به درمانگاه سرکوچه رفتم و گفتند بروید بیمارستان تخصصی جوادالائمه(ع). جلو در بیمارستان جوادالائمه(ع) تا از خودرو پیاده شدم خوردم زمین. آنجا از من نوار قلب گرفتند و متوجه شدند از قلب نیست و گفتند به بیمارستان قائم(عج) بروم. بالأخره آنجا متوجه شدند که سکته مغزیست. عوارض و علائم سکته که بماند، همان موقع در بیمارستان قائم آمپول اشتباه به دستم زدند و دست چپم عفونت کرد.
هرچه به پرستار میگفتیم با یک شستوشوی ساده رد میکرد. بعد که مرخص شدم پیش دکتر متخصص رفتم، دکتر تشخیص داد که عفونت شدید دارد و بلافاصله عمل شدم.
رو به زهرا میکنم و میگویم: مگر پدرتان شیمی درمانی هم میشدند؟ او میگوید: بابا سال 90 سرطان مری گرفت. مجبور شدند مری را بردارند و معده را بالا بیاورند. حدود سال 95 حالش بهتر شده بود اما وقتی مامان سکته زد بابا هم آرام و قرار نداشت. اتفاق بعدی بدتر بود و حسابی روحیهاش را باخت. آن موقع سرطانش دوباره شدت گرفت و معده سوراخ شد. بابا برای دردهای خودش خیلی صبور بود اما طاقت درد و مریضی مامان را نداشت.
از طوبی خانم میپرسم: مگر اتفاق دیگری هم برایتان افتاده؟ سری تکان میدهد و میگوید: برای اینکه اتاق آقای جمعآور از سروصدا دور باشد طبقه سوم بود. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم برای من بالابر نصب کرد تا مجبور نباشم طبقه همکف تا سوم را از پلهها بروم. با فیزیوتراپی داشتم کم کم راه میافتادم که همان روز اول وقتی سوار بالابر شدم، سیم بوکسل آن قطع شد، از طبقه سوم یکراست سقوط کردم پایین. این بار کتف و کمر و پاهایم شکست. خیلی دوره سختی بود چون دیابت دارم و زخمها خوب نمیشد.
مطهره روزهای سخت مریضی مامان و بابا را از زاویه نگاه خودش اینطور تعریف میکند: سال 95 که حادثه منا رخ داد مامان سفر حج بود. من و زهرا هر دو باردار بودیم و سال 96 بچههایمان چندماهی بیشتر نداشتند که مامان و بابا هر دو مریض شدند. وقتی تاریخها را مرور میکنم یادم میآید که چه روزهای سختی را گذراندهایم. مامان که سکته کرد دخترم 4ماهه بود، بابا که معده را عمل کرد هلما 6 ماهه بود، مامان که از بالابر افتاد 11ماهه بود.
زهرا بیشتر پرستار بابا بود و من پرستار مامان. آنقدر این اتفاقهای پشت سر هم زیاد و سنگین بود که خودمان یک پا پرستار شدیم. پیچهای پلاتینهای پای مامان را خودمان میبستیم. رسیدگی به زخمهای باز خیلی تحمل زیادی میخواهد. چند دفعه وقتی پرستار باند زخمهای مامان را باز میکرد من از دیدن وضعیت پاهایش از هوش رفتم. اما باید دختران محکمی میبودیم. هم مامان و بابا نیاز به مراقبت داشتند و هم باید به بچههای کوچکمان رسیدگی میکردیم.
زهرا میگوید: بابا هم نیاز به مراقبت داشت اما با همان حال به مامان رسیدگی میکرد. او غیر از اینکه جانباز اعصاب و روان بود چند بار هم در چند عملیات مختلف مجروح شده بود. گوشی تلفنش را برمیدارد و با دقت و حوصله یکی یکی میخواند: والفجر 8،کربلای 5، قبل از کربلای 8، بیت المقدس2، سال 61 چذابه. بعد سرش را بالا میآورد و میگوید: بابا اصلا درباره جنگ صحبت نمیکرد. اصلا از دردهایش به ما نمیگفت. فقط روحیه میداد و برای هر قدمی که در راه شهدا برمیداشتیم تشویقمان میکرد.
سال95 بود که تصمیم گرفتم اولین اقدام را برای شهدا انجام دهم. آن موقع صبا کوچک بود، اما همسرم که همیشه با من همراه بوده، بچه را نگه میداشت و من با کارگروهی به اسم قرارگاه صاحبالزمان(عج) به مزار شهدا میرفتم و اسامی شهدا را رنگآمیزی میکردم.
بابا اصلا درباره جنگ صحبت نمیکرد. اصلا از دردهایش به ما نمیگفت. فقط روحیه میداد و برای هر قدمی که در راه شهدا برمیداشتیم تشویقمان میکرد
کار رنگآمیزی قبور مطهر شهدا را از خواجهربیع شروع کردیم و بعد مزار شهدای حرم را تمام کردیم، بعد هم بهشت رضا(ع). اولین باری که خواستم نذری دادن را شروع کنم به خاطر دارم. همان سال 95 به همسرم گفتم بیا تاسوعا و عاشورا در حد توان نذری بدهیم. با یک فلاسک چای و یک قابلمه عدسی اولین نذریام را پخش کردم. هنوز آن فلاسک را به یادگار نگه داشتهام.
زهرا درباره انتخاب نام کارگروهشان میگوید: آن موقع همراه با با فعالیتها را شروع کردیم. برای کارگروهمان دنبال اسم بودیم، یک کارگروه بدون منیت و فقط برای رضای خدا. حاج حسین آقای فنایی از دوستان بابا که جای پدرم هستند اسم کارگروه ما را انتخاب کردند و «ملازمان شهید» شدیم. بابا از من حمایت میکرد و بارها تأکید میکرد: «من هم که نبودم مراسم را قطع نکنید.» کسی که با من همراه بود بابا بود.
با همان حال که مریض و بیحال بود بیرون میآمد چای میداد و عدسی پخش میکرد. یک بار موقع نذری پخش کردن بابا دستش را پشت من گذاشت و گفت: بابا بدان من همراهت هستم، چه باشم چه نباشم. من هم همیشه حضور بابا را کنارم احساس میکنم.
برای چند لحظه سکوت معناداری خانه را فرامیگیرد. مطهره سنگینی سکوت را میشکند و میگوید: زهرا خیلی انرژی دارد. هم از دو بچهاش نگهداری میکند و هم به تمام کارهای کارگروهشان رسیدگی میکند. حتما این همه انرژی و توان را از شهدا میگیرد. از نگاه من بیشک همین روحیه شاد مطهره و خستگیناپذیری زهرا در کنار ایمان مادر و پدر شهیدشان در شرایط سخت زندگی توانسته آنها را سرپا نگه دارد.
در میان صحبتها همان خنده همیشگی بر صورت مطهره نقش میبندد و رو به زهرا میگوید: جریان نوروز رنگی را تعریف کن، بگو دنبال مسافر بودی تا بیاری خانه خودتان. صدای خنده تمام خانه را پر میکند.
خندهای بر لب زهرا مینشیند و تعریف میکند: نوروز رنگی که مطهره میگوید جریان دارد. اربعین دو سال قبل وسایلم را بستم تا به کربلا بروم. زائران چهل و هشتم زیاد بودند و بچههای کارگروه در مشهد طرحی دادند. گفتند خانههایمان را در اختیار زائران امام رضا(ع) بگذاریم. حتی از خودروهایشان هم مراقبت کنیم تا با خیال راحت به حرم بروند و زیارت کنند. غذا و پخت وپز هم با خودمان.
من خیلی ناراحت شدم و گفتم الان که من دارم میروم شما این طرح را گذاشتهاید. گفتند تو که از صفای کربلا بهره میبری. اما مشکلی پیش آمد و نشد که به کربلا بروم. ساک وسایلم تا چهل و هشتم همانطور بسته بود و امیدوار بودم که شرایط مهیا شود، اما نشد. قسمت بود بمانم و در طرح «میزبانی زائر» بچههای کارگروه مشارکت کنم.
برای اجرای این طرح یکی از بچههای کارگروه به ورودی مشهد از سمت بهشت رضا(ع) رفته بود و به زائرانی که آنجا توقفی داشتند پیشنهاد میداد که منزل رایگان در اختیارشان بگذاریم. امسال که سریال نوروز رنگی پخش شد خودمان کلی خندیدیم، البته ما برای رضای پروردگار و آسایش زائران امام رضا(ع) این کار را کردیم.
زهرا درباره فعالیتهای کارگروه در مدتی که کرونا مانع برگزاری مراسم شده است میگوید: در مناسبتهای مختلف با کمکهای مردمی و هر مقدار که در توان خودمان باشد نذری میدهیم اما این دو سال بهدلیل کرونا یکسری مسائل را رعایت کردهایم. برای دیدار با خانواده شهدا احتیاط میکنیم تا خدای نکرده ناقل نباشیم و حقی بر گردنمان نماند. مراسمها را کمتر کردهایم و بیشتر پخت غذا برای نیازمندان و کارتن خوابها داریم. به نیازمندانی که شناسایی کردهایم کارت دادهایم و بهطور مداوم غذای گرم به آنها میدهیم.
غذا را در پیلوت خانه یکی از دوستان درست میکنیم، بستهبندی میکنیم و بعد هم با همسرم، صندوق خودرو را پر از غذا میکنیم و شروع میکنیم به پخش آنها. جاهایی که غذا را میبریم شرایط زندگی خیلی سختی دارند. گاهی از وضع نامناسب زندگی آنها گریهام میگیرد، شوهرم گفته اگر گریه کنی دفعههای بعد تو را همراهمان نمیبریم.
همسر زهرا در طرحهای کارگروه با او مشارکت میکند. زهرا درباره طرح میزبانی زائر توضیح میدهد: منزل مادر شوهرم و بقیه اعضای کارگروه را خالی کردیم و به زائران امام رضا(ع) تحویل دادیم. تهیه صبحانه و ناهار و شام آنها هم با هزینه خودمان بود. یکی از کارهایی که مردهای ما نوبتی انجام میدادند مراقبت از خودرو این زائران بود، حتی آنها را با خودروهای خودمان تا حرم میبردند تا برای جای پارک معطل نشوند و با خیال راحت به زیارت بروند.
بچههایشان را هم نگه میداشتیم، یکی از اتاقهای خانهمان شده بود مهد کودک. این برنامه سه چهار روز بعد از چهل و هشتم هم ادامه داشت تا زمانی که شهر خلوتتر شد. پذیرایی از زائر امام رضا(ع) برای ما خیلی باصفا بود. امسال هم این برنامه را داشتیم. یک بار شوهرم از سر کار برمیگشت که دیده بود یک خانواده هفتنفره در پارک در هوای سرد نشستهاند. زائر قبلی تازه رفته بود و شوهرم آنها را دعوت کرد که به خانه ما بیایند. ویلچر مامان را بردم و در اختیارشان گذاشتم تا مادربزرگشان را هم به زیارت ببرند.
خانم اکبرزاده که دخترهایش هم مانند خودش در سن کم ازدواج کردهاند میگوید: دامادهای خوب دارم چون برای ازدواج دخترها سختگیر نبودهام. زهرا 16ساله بود که برادر جاریام به خواستگاری آمد. پدرش با آقای جمعآور دوست بودند و شناخت کافی داشتیم. مطهره هم 16ساله بود و پسر برادرم 18ساله که حرف ازدواجشان مطرح شد. گفتم دوتا بچه 16 و 18 ساله چطور زندگی را شروع کنند.
آقای جمعآور گفت: «به خدا بسپار. پسر خوب و سالمی است.» بعد از عقد بود که کنکور داد و قبول شد. دو سال بعد هر دو دانشجو بودند، هر دو درس خواندند، بچه هم که آمد روزیاش را با خودش آورد.
مطهره با خنده میگوید: مامان یک سفر به سوریه رفت زهرا عروس شد، کربلا رفت من عروس شدم، سفر بعدی را که برود باید منتظر عروسی محدثه باشیم.