طعم استقلال را از همان سالهای کودکی و نوجوانی میچشد. پدرش که از این دنیا میرود میشود نانآور خانه. بیل میزند، نگهبانی میدهد و... خلاصه هر کاری را تجربه میکند تا به قول خودش نان حلال سر سفره بیاورد. در کنار همه اینها، اما آرزوهای خودش را هم فراموش نمیکند. هر شب مرورشان میکند تا کمرنگ نشوند و میان دغدغههای ریز و درشتی که زودتر از سن موعد گریبانش را میگیرند، محو نشوند. هنگام کار ادامه تحصیل هم میدهد و ورزش تکواندو را هم کنار نمیگذارد.
امیرمحمد دلیر از شانزدهسالگی میشود مربی بچههای محله پورسینا و آشپزخانه مسجد میشود باشگاه تمرینشان. بعدها در مسابقات استانی مقام اول تکواندو را کسب میکند.
بعد هم مربیگری تیم تکواندو دانشگاهشان را برعهده میگیرد و تیم را تا سطح کشوری جلو میبرد. حالا مدرک کارشناسی تربیت بدنی را گرفته است و در رشته روانشناسی تربیتبدنی در مقطع کارشناسیارشد مشغول به تحصیل است. مدرک ماساژوری را هم در همین سالها میگیرد و حالا در مجموعه موجهای آبی سرپرست بخش ماساژ است.
امیرمحمد دلیر که حالا 25 ساله است، بعد از تمام این تجربهها و فراز و نشیبها از جایی که ایستاده است راضی است. البته توقف را هم دوست ندارد و میگوید کلی هدف و آرزو در سر دارد که مطمئن است به آنها میرسد.
تکواندو مهمترین بخش زندگی من است. از همان دوران کودکی این رشته را دوست داشتم. آن زمان جثه کوچکی داشتم و همیشه دلم میخواست بتوانم از خودم در برابر بچههای دیگر دفاع کنم. یک روز دم در مغازه دایی بزرگم از یکی از بچهقلدرهای محله کتک بدی خوردم. این شد که دایی به فکر ثبتنام من در یکی از رشتههای رزمی افتاد. دایی کوچکم محمد هم که فقط یک سال از من بزرگتر بود و حکم برادر نداشتهام را داشت، همراه من در این کلاسها شرکت کرد. خیلی زود پیشرفت کردیم! نهتنها نیروی جسمانی ما زیاد شد و توانستیم در برابر بچهقلدرها از خودمان دفاع کنیم، بلکه به شدت به این رشته علاقهمند شدیم. در همان سن و سال هدفم را تعیین کردم و دلم میخواست در این رشته پیشرفت کنم. توی مدرسه در مسابقات ورزشی همیشه مدالی کسب میکردم.
کم کم فهمیدم که برای ادامهدادن این ورزش نیاز به درآمد دارم. پدرم کارگری ساده بود و مادرم هم خانهدار. آن زمان سالن تمرین ما در میدان تختی بود و من و محمد از اینجا تا سالن را با اتوبوس طی میکردیم. هزینه رفت و آمد و کلاسها هم روز به روز بیشتر میشد. این شد که از همان دوازدهسالگی شروع به کار کردم. چون مدرسه میرفتم زمان کمی برای کار داشتم. اوج کار من جمعهها بود که از صبح تا شب سر ساختمانها بنایی میکردم. بعد از آن هم نگهبان جمعهبازار دوچرخه در پایانه ابریشم شدم. در آمد چندانی نداشتم، اما لااقل خرج کلاس و رفت و آمدم را خودم درمیآوردم.
اما شرایطم زمانی سختتر شد که پدرم بر اثر سرطان ریه فوت کرد. آن زمان ١٥سال بیشتر نداشتم و احساس میکردم بار تمام خانواده روی دوش من افتاده است. مجبور بودم بیشتر کار کنم. بعد از مدرسه میرفتم سر کار و شبها هم باشگاه. آخر شب که به خانه میرسیدم هیچ رمقی توی تنم باقی نمانده بود و از خستگی بیهوش میشدم. توی همان سالها کلی مقام در مدرسه و مسابقات باشگاهی در مشهد کسب کردم. در استان مدال کسب کردم و جدا از تکواندو در دیگر رشتههای ورزشی جستهگریخته فعالیت داشتم. آن دوره برای انتخاب دوندگان شهر مسابقه برگزار کردند. در آن مسابقه بدون هیچ تمرین قبلی در بین ۱۵۰ نفر جزو هشت نفر اول انتخاب شدم و به مرحله بعدی راه پیدا کردم و برای مسابقات استانی عازم قوچان شدم.
اما مهمترین مقامی که آن سالها کسب کردم مقام اول مسابقات استانی در شهر تایباد بود. من اول در وزن چهار انتخاب شدم. به یاد دارم که آن دوره تازه پارک نصرت را احداث کرده بودند و من و محمد تا وقت خالی پیدا میکردیم برای تمرین به این پارک میرفتیم. اوج سختی کار ما یک ماه قبل از وزنکشی بود. برای اینکه در رده وزنی کمتری قرار بگیریم صبح و شب میدویدیم. توی تابستان چهار دست گرمکن ورزشی تن میکردیم تا وزن کم کنیم. روز قبل از وزنکشی از صبح تا بعدازظهر ٤کیلو کم کردم! بعد از آن هم در مسابقات مقام اول را کسب کردم.
آن دوره صبح و شب ما با عشق تکواندو میگذشت و مراحل مختلف این رشته را یکی پس از دیگری طی میکردیم. اولین کمربندی که گرفتم سبز رنگ بود. آن دوره سن و سالی هم نداشتم. چند ماه بعد کمربند آبی و بعد از آن قرمز و... در آخر هم مشکی. بعد از آن هم تا دان ۳ پیش رفتم و قصد دارم دانهای بعدی را هم بگیرم. کسی که در تمام این مراحل کنار من بود، محمد بود. ما همه این مراحل را با هم پشت سر گذاشتیم، توی همان دوره کودکی و نوجوانی کلی تجربه ورزشی کسب کردیم، کلی مدال گرفتیم و کلی خاطره با هم داریم! یکی از خاطراتم مربوط میشود به زمانی که من و محمد از بد روزگار در یک وزن قرار گرفتیم و حریف هم شدیم! همیشه رفیق بودیم و حالا انگار با هم رودربایستی داشتیم. داور که شروع بازی را اعلام کرد فقط روی دو پا بالا و پایین میپریدیم و هیچ کسی جلو نمیآمد. این رقابت در عین رفاقت کار را برایمان سخت کرده بود. دست آخر با اخطار مکرر داور، محمد کمی جلو آمد و یک ضربه آرام به من زد و بازی را برد.
اولین تجربه من در مربیگری برمیگردد به همان سالهای نوجوانی، درست در شانزدهسالگی. من مدرک مربیگری نداشتم، اما آن سالها حداقل در محله بازیکن شناختهشدهای بودم. به همین دلیل آقای مولایی یکی از ساکنان و دغدغهمندان محله که آن سالها در مسجد ١٤معصوم در انتهای پورسینا برای بچهها کلاسهای تابستانی و اوقات فراغت تشکیل میداد از من خواست که در مسجد کلاس تکواندو برگزار کنم. خودم کسی بودم که کلی خاطره از این مسجد داشتم. تابستانها اوقات فراغت ما در همین مسجد میگذشت و کلاسهای مختلف را آنجا گذرانده بودم. همه اینها باعث شد که از همان ابتدا این پیشنهاد را قبول کنم. از همان سن و سال دغدغه استعدادهای هرز رفته این محله را داشتم. میدیدم که بچهها توی کف کوچه و خیابان اوقاتشان را با تیلهبازی و بیهدف میگذرانند و دلم میسوخت. با اینکه مدرکی نداشتم و فضای مسجد هم برای تمرین استاندارد نبود، این پیشنهاد را قبول کردم. فضای تمرین ما هم یک اتاق کوچک بود که در واقع آشپزخانه مسجد بود. هر روز انرژی زیادی را بابت جمع و پهن کردن تشکها صرف میکردم. با این حال دست از تمرین دادن بچهها نمیکشیدم بهویژه اینکه با استقبال خوبی از سمت آنها روبهرو شد. با چشم خودم میدیدم بچههایی که تا دیروز توی کوچه و خیابان بیهوده برای خودشان میگشتند حالا با ذوق و شوق به کلاسها میآمدند. این کلاسها هم تقریبا رایگان بودند و همان اندک هزینهای را که میگرفتم صرف خرید جایزه برای بچهها میکردم. با همه اینها آن سالها انرژی و شور و شوق زیادی برای محله و بچههای محله داشتم، بدون اینکه هیچ چشمداشتی داشته باشم.
با وجود استقبال خوبی که از این کلاسها شد عدهای از قدیمیهای محله موافق برگزاری کلاسها در مسجد نبودند و دیدگاهشان این بود که مسجد فقط و فقط باید برای نماز یا برگزاری مراسم مذهبی باشد. این موضوع باعث شد که آن کلاسها لغو شود. نگران سرنوشت استعدادهایی بودم که آن مدت بچهها از خود نشان داده بودند. آنها را به سالنها و کلاسهای مختلف شهر معرفی کردم. خیلی از آنها هنوز هم که هنوز است توی کوچه و خیابان که من را میبینند استاد صدایم میکنند، در حالی که حالا یا خودشان مربی هستند یا بازیکنی مطرح و...
توی همان دوره فعالیتم در محله با همان سن و سال کم سعی کردم فردی تأثیرگذار باشم. علاوه بر برگزاری کلاسها مسئول فرهنگی پایگاه مسجد هم شدم و اقدامات زیادی داشتم. مثلا اولین گردهمایی پیادهروی در محله را برگزار کردم و آن روز افراد از جای جای محله برای پیادهروی از انتها تا ابتدای پورسینا آمده بودند. با اینکه ١٦سال بیشتر نداشتم، اما همیشه دغدغه محله را داشتم و سعی میکردم به نوبه خود کاری برای ارتقای آن انجام بدهم.
دوران دبیرستان من در هنرستان تربیت بدنی امام خمینی (ره) طلاب گذشت و برای دانشگاه هم انتخاب اول و آخرم تربیتبدنی بود و در دانشگاه سناباد گلبهار پذیرفته شدم. تا پیش از این، تکواندو را فقط تجربی دنبال میکردم، اما با ورود به دانشگاه اطلاعات من درباره ورزش و به طور تخصصی این رشته افزایش یافت. کنار تحصیل در مسابقات دانشگاهی هم شرکت میکردم. تیم دانشگاه ما در مسابقات استانی مقام اول را کسب کرد و بعد به مسابقات کشوری راه پیدا کردیم. از بد روزگار در تمرینها مصدوم شدم. بسیار ناراحت بودم که نمیتوانستم تیم را همراهی کنم، اما سرپرست ما که روی من حساب باز میکرد و دلش میخواست حضور داشته باشم من را به عنوان مربی تیم انتخاب کرد و توانستم در مسابقات کشوری دانشگاههای غیرانتقاعی حضور پیدا کنم. مسابقات در قزوین برگزار شد و موفق به کسب مقام سوم شدیم. آن تجربه یکی از بهترین تجربیات زندگی من شد و نکات و درسهای زیادی در آن دوره درباره مربیگری یاد گرفتم و به این حوزه علاقهمندتر شدم. همه اینها باعث شد که در همان دوره کارشناسی مدارک رشتههای ورزشی مختلف مثل ژیمناستیک، تکواندو، کبدی و... را از فدراسیون همان رشته مربوطه بگیرم. چراکه ما کارشناسان تربیت بدنی باید حداقل آشنایی با هر رشته را داشته باشیم.
همه آن تلاشها باعث شد که بتوانم از پس خرج و مخارج خانواده بربیایم. برادری ندارم و جهیزیه دو خواهر کوچکترم را هم خودم با همین صبح و شب کار کردنها تهیه کردم. بعد از آن هم ازدواج کردم. همسرم کم سن و سال است، اما او هم به ورزش علاقه دارد، تقریبا در هر رشته ورزشی دستی دارد و همینها باعث شده که ورزش محور اصلی زندگی ما باشد. همیشه مسابقات مختلف را دنبال میکنیم و بیشتر گفتگوهای ما حول محور ورزش میچرخد.
با تمام شدن مقطع کارشناسی تصمیم گرفتم باز هم ادامه تحصیل بدهم. یکی از رشتههای مورد علاقه من روانشناسی ورزشی بود که تا چند سال پیش یکی از شاخههای پزشکی بود و نمیتوانستیم در این شاخه ادامه تحصیل بدهیم، اما بعد از آن جزو شاخههای تربیت بدنی قرار گرفت. هر رشته ورزشی یک شاخه روانشناسی هم کنارش لازم دارد و هر تیم و ورزشکاری باید روانشناس ورزشی داشته باشد. حالا ورزشکاران مطرح، روانشناس ورزشی مخصوص به خود را دارند و به نظر من این شاخه نوپا آینده خوبی در کشور ما دارد. رشته جالب و جذابی که انتخاب اول و آخر من برای ادامه تحصیل بود. دلیل علاقهام هم شاید ریشه در سالهای دور داشته باشد و تجربیات مربیگریام. اینکه در تمام طول زندگی ورزشیام بیشتر از یک بازیکن مربی بودم و روحیه مربیگری داشتم. همیشه دلم میخواست بتوانم مربی خوبی برای بچههای این محله باشم و علاوه بر آموزش فنون همراه خوبی هم باشم. حالا یک ترم بیشتر از تحصیلم در این رشته نمیگذرد، اما احساس میکنم به اهداف و علایقم نزدیکتر هستم.
در نهایت همه این قدمها را بهدلیل دغدغههایم برداشتم. بدون شعار، هدف من همیشه خدمت به مردم است. بهویژه مردم حاشیه شهر. اینکه تمام دنیا را داشته باشی و تمام مهارتهای دنیا را کسب کرده باشی، اما خیرت به کسی نرسد چه فایدهای دارد؟ اینکه دنیای تو فقط محدود به خودت و چهار نفر اطرافیانت باشد چه فایدهای دارد؟ من هنوز هم همان پسر شانزدهساله هستم که دلم میخواهد دنیا را بزرگتر ببینم. دنیای بچههای این منطقه محروم را. اینکه استعداد این بچهها هرز نرود. من همان پسربچهای هستم که تابستانها توی استخر کوچک انتهای پورسینا کنار دیگر بچهها آبتنی میکردم و تفریح دیگری نداشتم و از استخر فقط اسمش را شنیده بودم، تصوری از آن نداشتم و آرزوی رفتن به یک استخر واقعی را در همان حال و هوای کودکی توی سرم داشتم. بعدها خودم نجات غریق شدم و دوره کارورزیام را در استخر آستان قدس شهرک رجایی گذراندم. استخری بزرگ و مجهز در حاشیه شهر که مال مردم حاشیه نیست! آن قدر هزینهاش سنگین است که باز هم فقط ثروتمندهای بالاشهر از آن استفاده میکنند. گواه آن هم خودروهای بیشمار مدل بالایی است که در پارکینگش پارک میکنند. خیلی درد دارد که چنین استخری اینجا ساخته شود، اما خیرش باز هم به این مردم نرسد. به این بچههای بازیگوش محله که من هم روزی همسن و سال آنها بودم و شرایط آنها را درک میکنم. حالا تمام هدفم این است که در انتها سرمایهای برای ساختن یک مجموعه ورزشی در این ناحیه داشته باشم. مجموعهای مجهز، اما کمهزینه تا بچههای این ناحیه حسرتهایی را که من داشتم توی دلشان نداشته باشند.