در کودکی پدر و مادرش را از دست داد و غبار یتیمی بر زندگی او و تنها برادرش سایه انداخت. مسئولیت هردو به بیبی(مادربزرگ مادری) سپرده شد. فضای تربیتی بیبی چنان در او تأثیر گذاشت که به مسجد و فعالیت در خانه خدا علاقهمند شد؛ تا جاییکه هرکاری از دستان کودکانهاش برمیآمد، انجام میداد. هنوز یادش است که سینی چای را او میان نمازگزاران مرد و زن تعارف میکرده است.
با همین کارها بهمرور مسجد جایگاهی در زندگیاش پیدا کرد که همه مأمن و پاتوق اصلیاش به همانجا ختم میشد. اگر جایی در مسجد نیاز به تعمیرات داشت یا در اقلام موردنیاز کموکاستی بود، رسیدگی به این کارها را به او واگذار میکردند.
خبرهشدنش در این مسیر موجب شد مسئولیت کامل مسجدداری را در همان سن نوجوانی به او بدهند. به این ترتیب هر کاری را که به 2مسجد درویش و امامهادی(ع) مربوط میشد، او باید مدیریت میکرد و چموخم همهچیز را در دست داشت.
حتی از روابطش با عربها و آدمهای سرمایهدار برای رفع مشکلات و نیازهای این 2مسجد استفاده میکرد. آنقدر در برخی سازمانها همچون شهرداری، اوقاف و آستان قدس رضوی برای امور اداری و گرفتن مساعده بروبیا کرده بود که بیشتر مدیران وقت بهخوبی او را میشناختند.
تلاش بیوقفه او برای مساجد محلههای پیرامون حرم مطهر موجب شدکه نهتنها در میان اهالی، بلکه از سوی مسئولان نیز به «حسین مسجدی» معروف شود. قصه پیشرو روایت زندگی این مرد سختکوش و نیکوکار است که همچنان با وجود سن بالا و درد پاهایش نمیتواند درباره مسائل مساجد محله بیتفاوت باشد.
سلام آخر نمازگزاران که تمام میشود، روانه ورودی مردانه مسجد میشوم. به یکی از نمازگزاران میگویم با حاجآقا افخمی کار دارم، اگر ممکن است صدایشان کنید. پس از لحظاتی برمیگردد و میگوید: «گویا حاجآقا به مسجد دیگری رفتهاند! در مسجد موسیبنجعفر(ع) یا دم در مغازهشان منتظر بمانید تا از نماز برگردند!» برایم جالب است که او را بیشتر نمازگزاران میشناسند و حتی نشانی مغازهاش را دارند.
از اذان مغرب گذشته است که حاجآقا عصابهدست و درحالیکه آرام و پیوسته راه میرود، قفل در مغازه را باز میکند و با یاد خدا روی صندلیاش مینشیند. در حد یک نفس چاقکردن منتظر میشوم و بعد وارد مغازهاش میشوم و بدون معطلی سر صحبت را باز میکنم. بابت تأخیر عذرخواهی میکند و میگوید: درگیر ایزوگام و نقاشی در و دیوار مسجد موسیبنجعفر(ع) هستیم. خداراشکر کارها خوب پیش میرود.
حسین افخمی متولد1329 در همین کوچهپسکوچههای کوی امیرالمؤمنین(ع)(محله قبرمیر پایینخیابان) است. خاطرات قدیمیاش را شروع به ورقزدن میکند و میگوید: در گذشتههای دور، از ورودی شهر تا اینجا، همه دیوارکشیهای مربوط به برج و بارو بود، بهگونهای که اگر از خیابان پنجراه بالای دیوار میرفتید، در چهارراه مقدم پایین میآمدید!
در همین کوی امیرالمؤمنین(ع) 2مسجد داشتیم؛ یکی مسجد امامهادی(ع) و دیگری مسجدی که دراویش آن را ساخته بودند و به نام خودشان یعنی «درویشها» شهرت داشت
در همین کوی امیرالمؤمنین(ع) 2مسجد داشتیم؛ یکی مسجد امامهادی(ع) و دیگری مسجدی که دراویش آن را ساخته بودند و به نام خودشان یعنی «درویشها» شهرت داشت. مسجد امامهادی(ع) در کوچهای با نام «حاج آخوند» بود که بعدها با شهادت شهیدآفتابی، یکی از هممحلهایها، به نام کوچه «آفتاب» تغییرنام داد. پانزدهساله بودم که با فوت متولیان و درخواست بازماندههایشان، صفرتاصد امور مربوط به هردو مسجد به من واگذار شد.
در همان بناهای قدیمی مسجدداری میکردم. اواخر دهه70 بود که اکبر صابریفرد، شهردار وقت مشهد، پیشنهاد داد که در راستای تعریض خیابان، 2مسجد را ادغام کنند و با نقشه جدید از نو بسازند و به ما تحویل بدهند. ما هم برای اینکه هم طرحهای نوسازی به بنبست نخورد و هم فضای مسجد بزرگتر و بهروزتر شود، پذیرفتیم.
مساحت هردو مسجد روی هم 960مترمربع میشد که ساخت یک مسجد به جای آن دو، یکسالونیم طول کشید و به شکرانه تحویل آن، اولین صبحانه دعای ندبه را در مسجد جدید که به نام امامهادی(ع) بود میان نمازگزاران توزیع کردیم.
حاجحسین درباره ماجرای 2مسجد میگوید: زمین مسجد درویشها نزدیک به 200مترمربع بود. مالک آن از ژاندارمها بود که فرزندی نداشت و بعد از مرگ همسرش، خانهاش را برای برگزاری نمازجماعت به نمازگزاران اختصاص داده بود. خودش هم همانجا تنها زندگی میکرد و هر خدمتی از دستش برمیآمد، برای نمازگزاران دریغ نمیکرد. پیمانه عمرش که سر رسید، دراویش خانه پاسبان را در قالب مسجد ساختند، اما ماجرای مسجد امامهادی(ع) متفاوت است. چون بنیانگذارش پاکبان شهرداری بود.
مالک آن مرحوم محمدعلی محمودآبادی از اهالی بیرجند بود که برای جاروکشی زیر پای زائران امام رضا(ع) کشاورزیاش را رها کرده و راهی مشهد شده بود. در سال1330 شهرداری به پاس خدمات پاکبانها به آنها زمین داد و این مرحوم که خانه داشت، زمین را وقف مسجد کرد و به اینصورت مسجد امام هادی(ع) با هدیه یک پاکبان شکل گرفت. این مسجد در همان پروژه خیابانکشی بولوار امیرالمؤمنین(ع) خراب شد و مسجد کنونی در ورودی بولوار امیرالمؤمنین(ع) بنا شد تا مسجد پاکبان سرپا بماند.
«هفتساله بودم که پدر و مادرم را در عرض یکسال از دست دادم و سرپرستی من و برادرم که یکسال از من کوچکتر بود، برعهده مادربزرگ مادریام افتاد. بیبی زن باخدا و مهربانی بود و از همان ابتدا ما را در مسیر خدا و مسجد قرار داد، بهطوریکه پاتوق اصلی من مسجد بود. هرکس کاری داشت، میدانست که جایی جز مسجد نمیتواند مرا پیدا کند.»
حاجآقا این جمله را یکبار دیگر با تأکید یادآوری میکند تا وقتی از حال امروزش برایمان تعریف میکند، متوجه شویم هر آنچه دارد، از دعای خیر نمازگزارهای مسجد و لطف امام رضا(ع) است: هیچ شبجمعهای نبود که در حرمامامرضا(ع) خودم را دخیل نکنم. همه کسوکارم فقط ایشان بود. از زمانیکه یادم میآید، با وجود مشکلات فراوان و نداشتن همراه و مرحمی، هربار دستبهدعا و نیایش شدم، فقط برای دیگران طلب حاجت کردم.
در همان سن کم، بیبی خدابیامرز مرا برای شاگردی به کارگاه قالیبافی فرستاد. بعد از چندسال حسابی به فوتوفن کار وارد شدم
میگفتم خود خدا بر حالوروزم واقف است و نیازی به بیان آن نیست و هرزمان صلاح بداند، همهچیز درست میشود. همینطور هم شد. در همان سن کم، بیبی خدابیامرز مرا برای شاگردی به کارگاه قالیبافی فرستاد. بعد از چندسال حسابی به فوتوفن کار وارد شدم. بچه زحمتکشی بودم.
یا در کارگاه مشغول بودم، یا امور مربوط به این 2مسجد را رسیدگی میکردم. هنوز پا به 21سالگی نگذاشته بودم که هم خانه خریدم و هم یک کارگاه قالیبافی در نزدیکی مسجد امامهادی(ع) دستوپا کردم و چندیننفر را برای بافت قالی استخدام کردم. همزمان ازدواج کردم و سرانجام زندگی روی دیگرش را نیز به من نشان داد و به دعای خیر بیبی، فراوانی و رونق در زندگیمان جاری شد.
حاج حسین کارگران دختر و پسر جوان را با هزینه خودش روانه خانه بخت کرده است.
حالا نزدیک به 30سال از آن سالها میگذرد که حسین مسجدی بهدلیل طرحهای تعریض شهرداری، کارگاه و خانهاش در همسایگی مسجد امامهادی(ع) را به شهرداری واگذار کرده است و با خرید خانه جدید کمی آنطرفتر، روزگارش را در یک حجره چندمتری در حاشیه بولوار وحدت سپری میکند؛ مغازهای که در آن تعدادی قالی، قالیچه، پشتی و روفرشی روی هم قرار گرفته است و بیش از اینکه خریدوفروشی در آن جریان داشته باشد، محلی است برای ترویج مهربانی!
هنوز در حال گپوگفت هستیم که 2خانم با روبند مشکی وارد مغازه میشوند و بدون اینکه حرفی ردوبدل شود، حاجآقا کشوی میزش را جلو میکشد و به هرکدام 2کارت کوچک میدهد. خانمها با خوشحالی تشکر میکنند و میروند. منتظر میشوم خودش توضیحی بدهد، اما انگار دوست ندارد!
میپرسم اینها برای چه آمده بودند؟ با احتیاط میگوید: برای نان! خدا قبول کند؛ ماهانه نزدیک به 4500نان میان نیازمندها تقسیم میکنیم. با چند نانوایی کار میکنیم. هزینه نان را حساب میکنیم و به هر خانواده، هفتهای بن نان میدهیم. اگر شنبهها به اینجا تشریف بیاورید، فرصت سرخاراندن ندارم، از بس برای نان مراجعه میکنند!
میگویم پس جز مسجدداری در کارهای خیر دیگری هم دستی بر آتش دارید! اما هنوز هم نمیخواهد از نقش خودش در امور خیر چیزی بگوید و بلافاصله ادامه میدهد: خانم! من کارهای نیستم، فقط واسطه هستم. هزینه نان را از مردم و آنهایی که دستشان به دهانشان میرسد، جمع میکنم و به نیابت از آنها برای گرهگشایی از خانوادههای نیازمند هزینه میکنم.
ناگفته نماند که دوستان عرب زیادی در کشورهای مختلف دارم که از زمان تجارت فرش همچنان با هم در ارتباطیم. کافی است برای موضوعی با آنها تماس بگیرم و درخواست کمک کنم. بلافاصله به حسابم پول واریز میکنند که بیشترش را هزینه کارهای مسجد و توزیع غذا میکنم. فاکتور ریزبهریز هزینهها را هم برایشان میفرستم که دقیق بدانند پولشان در چه مسیری و برای چه کاری استفاده شده است.
میگوید: خداراشکر؛ جز غم مردم، هیچ مشکلی در زندگی شخصیام ندارم. 6فرزند و 17نوه و نتیجه دارم و به لطف پروردگار، همگی زندگیهای خوب و باآبرویی دارند. همه اینها را مدیون نگاه مهربان خالق هستم. شاید حدود 200میلیون تومان از مردم طلبکار باشم، اما به هیچکسی ریالی بدهی ندارم و شبها راحت سرم را روی بالش
میگذارم.
وقتی از گذشته سختی که در سایه یتیمشدن به او تحمیل شده است، صحبت به میان میآید، چشمانش خیس میشود و میگوید: خانم! من و برادرم خیلی گرسنگی کشیدیم. از هشتسالگی پای دار قالی نشستم، اما درآمدم خیلی کم بود.
زیر گلویم 13سوراخ ایجاد شده بود که چرک و عفونت از آن بیرون میآمد. آوازه دکتر شیخ را زیاد شنیده بودم. آنقدر از درد و بوی عفونت اذیت میشدم که روزی خودم را به مطب ایشان رساندم. خدابیامرز گفت پسرم، چرا تنها آمدی؟ گفتم بیکسم، فقط حاجآقای جاویدی، امامجماعت مسجد محلهمان را دارم.
دکترشیخ گفت: برو به همان شخص بگو بیاید اینجا! رفتم و اینبار با حاجآقا برگشتم. دکتر شیخ به او گفت شما در محله چه میکنید که این بچه دارد از بین میرود؟! مجادله دکتر تا آنجا پیش رفت که خطاب به حاجآقا گفت: «دوا و درمان درد این طفل معصوم از من و غذا و خوراکش با شما!»
تشخیص دکتر این بود که اگر غذای مقوی مانند آبگوشت یا کباب بخورم، این سوراخها بهتدریج بسته شده و درد تمام میشود و همین اتفاق هم افتاد. هرروز برای گرفتن دارو و تزریق آمپول پیش ایشان میرفتم و از طرف دیگر هم حاجآقای جاویدی خدابیامرز شبدرمیان برایم کباب و غذای خوب میگرفت تا بدنم قدرت پیدا کند. 6ماه بعد رنجی که سالها عذابم داده بود، برطرف شد و دیگری اثری از آن باقی نماند.