
روایت نیم قرن سماورسازی در محله چهنو
سماورهای مغازه قل نمیزند، رجبعلی با چکش و سندان و شعله آتش افتاده است به جان آنها تا بَلکَم چکهدانِشان را بگیرد و سماروها بتوانند دوباره قلی بزنند و چایی دم بیاورند.
سراغ آدمهای قدیمی محله چهنو را که از کسبه میگرفتم، سماورسازی رجبعلی درواری یکی از مکانهایی بود که آدرسش را دادند. او ۴۰ سالی میشود که از همین جایی که امروز نشسته، روزی برمیدارد. وارد مغازه که میشوم سخت مشغول کار است با آهن و آتش، سگرمههایش توی هم است، اما سر صحبت که باز میشود، دستم میآید که خیلی خوشبرخوردتر از آن است که ظاهرش نشان میدهد، صندلی تعارف میکند، راحت میخندد و دوست دارد اگر بتواند کمکی کند.
وقتی میگویم که برای گپزدن با آدمهای قدیمی محله آمدهام، پیرمردی را نشان میدهد که روی پاهای لاغرش چندکزده است، زمین سیمانی و تیره کف دکان را نگاه میکند، حواسش به ما و حرفهایمان نیست و انگار پی چیزی میگردد.
رجبعلی با سر به او اشاره میکند و میگوید: هرچی میخوای ازش بپرس، همهچیز یادشه، فقط گوشاش سنگینه، باید بلند حرف بزنی تا بشنوه.
کار با بلند حرفزدن راه نمیافتد، گوش پیرمرد پر از حرف و حدیثهاست و صدای بلند من برایش گنگ است و با چشمانی پرسشگر نگاهم میکند، برای اینکه ارتباط برقرار شود، داد میزنم.
زمان احمد شاه قاجار به دنیا آمدم
عباسعلی آبکوهیمقدم فکر میکند حدود ۹۰ سالی از خدا عمر گرفته است. از احمدشاه قاجار همینقدر یادش میآید که «زمان احمد شاه خوردو بودم، اون زمان کلاههایی سرشون میگذاشتن میگفتن کلاه پستی، خود احمد شاه رو هم نمیدونم کجا بردن گموگورشکردن و بعدش رضاشاه آمد روی کار... خیلی چیزا دیدم.»
بساط قاجار را که برچیدند، رضاخان شد رضاشاه و تاریخ این مملکت ورقی دیگر خورد. عباسعلی همانقدری که از دوره رضاشاه یادش مانده یا حوصله دارد به یاد بیاورد را میگوید. از اجباریشدن گذاشتن کلاه پهلوی و برداشتن حجاب تا آمدن روسها و قحطی و هرکدام را مختصر و البته مفید.
همانطور قوز کرده و چندک زده، انگار با خودش حرف بزند واگویه میکند «خیلیها آمدن و رفتن، رضاشاه، مصدق، صولت، پسر شاه... هی، خیلی چیزا دیدم. رضاشاه که آمد بعد از مدتی گفت همه باید کلاه پهلوی بگذارن. کلاههایی بود که نقاب داشت و همه مردا رو مجبور کرد از اون کلاه هابگذارن، بعدش گفت زنا باید حجاب و چادر چاقچور بردارن و بیحجاب بیان بیرون... اونم دورانی بود که گذشت.»
روضه تعطیل
پیر ۹۰ ساله از مساجد و حسینیههایی میگوید که به دستور رضاشاه درش را بستند و روضه و عزاداری را تعطیل کردند. «دستور داد روضه و عزاداری رو تعطیل کنن، دستور داد در بعضی مسجدها و حسینیهها رو ببندن. روضه غدغن بود و اگر کسی میخواست روضه بگیرد باید ۱۰ نفر کشیک میدادند تا شیخ را برای روضهخوندن بیارن. شیخ هم لباس شخصی میپوشید؛ سه چهار سال اوضاع همینطور بود.»
حمله روسها و ترک پست
سوم شهریور ۱۳۲۰، زمانی که آتش جنگ دوم جهانی،تر و خشک زیادی را در نقاط زیادی از دنیا با هم سوزانده بود، ارتش روس به بهانه حضور آلمانیها در ایران به خاک کشور تجاوز کردند و مشهد یکی از شهرهایی بود که به اشغال روسها درآمد.
عباسعلی آن زمان در مزدوران سرباز بود که خبر رسید روسها آمدهاند، «توی مزدوران سرباز بودم، اول که خبر رسید سرهنگی داشتیم که فرماندهمان بود و گفت باید بمونید تا آخر دفاع کنید، بعد از چند روز مثل اینکه دستور آمده بود که ترک مقاومت کنیم و همان فرمانده آمد و گفت اسلحههاتون رو چکمهفنگ کنید و بروید، آن زمان اسلحه ما برنو لوله بلند آلمانی بود، ما هم تفنگها را همانطور که دستور داده بودند چکمهفنگ کردیم و راهمان را گرفتیم تا پیاده خودمون رو مشهد برسونیم. ۵۰، ۶۰ نفری بودیم، اما از ترس اینکه روسها ما را نگیرند و نکشند، لباسها و چکمههامون رو در آوردیم و توی دستههای ۶، ۵ نفره راه افتادیم از کورهراهها خودمون رو برسونیم مشهد... هی خیلی گشنگی کشیدم. به هر دهاتی که میرسیدیم میگفتیم تو رو خدا یه تکه نون به ما بدین، اما هیچکس چیزی به ما نمیداد، میگفتن شما سربازین و اگه روسها بفهمند که ما به شما کمک کردیم، ما رو میکشند؛ همه میترسیدن. بالاخره با یک بدبختی خودمون رو بعد از هفت روز رسوندیم مشهد وقتی رسیدیم مشهد، انگار رسیدیم به بهشت. البته گذاشتیم که هوا تاریک بشه و توی تاریکی وارد شهر شدیم.»
نمیدانم آهکشیدن از چه سنی پایش به دایره لغات آدم باز میشود که هی وسط حرفهاشان آه بکشند، عباسعلی خاطراتی که در گلویش گیر میکند، با آه بیرون میدهد. «اگر بهمون نون میرسید ترک پست هم نمیکردیم، میماندیم و میجنگیدیم، اما با یک تفنگ قدیمی و ۲۰ تا فشنگ و شکم خالی که نمیشود کاری کرد، فرمانده دستور داد و ما هم از خدا خواسته تفنگها را زمین گذاشتیم.»
روسها برای پرکردن شکم ارتش خود هر چه گندم است میبرند
بحران نان
روسها برای پرکردن شکم ارتش خود هر چه گندم است میبرند و پس از مدت کوتاهی قحطی سفرهاش را پهن میکند. عباسعلی آن روزهای تنگی را چنین به یاد میآورد «همهچیز رو بردند، از پشم گوسفند تا گندم و جو، مردم برای نان شبشان مانده بودند، نخودهای کخی را آرد میکردند با خاک اره و چغندر قاطی میکردند و میخوردند... خیلی گشنگی کشیدم، چند سال بود که نمیدونستم سیرشدن چطوریه، چند سال اصلا یک دل سیر نان خالی هم نخوردم. جلوی هر نانوایی ۳۰۰، ۲۰۰ نفر جمع میشدند، هرکس زورش بیشتر بود نان گیرش میآمد و همان آدم تا از بین جمعیت بیرون بیاید چیزی از نان در دستش نمانده بود، مردم گشنه چنگ میزدند و نانش را میخوردند، اگر نان روی زمین میافتاد چند نفر شیرجه میزدن تا نان را از روی زمین بردارند و بخورند.»
دوباره آه میکشد «یکبار رفتم از سر کوچه نوغون یک نان جو خریدم، خداشاهده یک کلپاسه وسط نان مانده بود و پخته شده بود، اما نان را دور نینداختم، همان قسمتی که کلپاسه بود را کندم و بقیه را خوردیم، مجبور بودیم، نان برای خوردن نبود، گشنه بودیم.»
قحطی و گرسنگی اولین چیزی که با خود میآورد دزدی است، او باز واگویه میکند «دزدی خیلی زیاد شده بود، هر شب ۲۰ نفر از جوونای گردنکلفت محل کشیک میدادن که کسی نیاد توی محل و دزدی کند.»
خیلیها آمدن و رفتن
خیلیها آمدن و رفتن، رضاشاه، مصدق، پسر شاه... هی، خیلی چیزا دیدم. محمدرضا هم آمد و رفت. مردم نخواستنش، بعد هم انقلاب شد. جنگ ایران و عراق رو هم دیدم، خیلی از اهالی همین محل، خیلی از همسایهها رفتن و شهید شدن و دیگه برنگشتن. برای خیلی از جوونای محل حجله بستیم. هی... روزگار میگذره دیگه.
از اولینهای محله چهنو
میگوید از اولین کسانی است که در محله چهنو چهاردیواری را بالا برده است «زمانی که من آمدم چهنو، چند تا خانه بیشتر نبود، خانه من آخرین خانه بود، بعدش باغ بود و زمین کشاورزی به الان نگاه نکن، آن زمان اصلا خبری از این خانهها و خیابانها نبود، خبری از برق و آب لولهکشی نبود، دوتا تین ۱۷ کیلویی را از جوبی که سر چهنو بود پر میکردیم و میآوردیم و بعد کخ و کلخ را با دستمال میگرفتیم تا بشود آب را خورد. چند سال بعد از آن بود که توی هر محلهای یک آب انبار ساختند.»
حالا من ماندم و خودم
عباسعلی عصایش را برمیدارد و بلند میشود، خمیده و تکیده است، باز آه میکشد، «حالا هم هیچی، نه کاری، نه درآمدی، نه کسی که سری بهم بزنه و زیر پرو بالم رو بگیره. یک پسر دارم که چند ساله قلبش ناراحته، تا قبل از اون که مریض بشه گاهی میومد و کمکم میکرد، اما حالا من باید غصه او را بخورم، پدر و مادر تا روزی که زندهاند باید غصه بچههایشان را بخورند.»
عصازنان بیرون میرود، نگاهش همچنان روی زمین است و انگار دنبال چیزی میگردد، شاید روزگار سپری شده را میجوید.
* برگرفته شده از رمانی از محمود دولت آبادی
* این گزارش در شماره ۱۱۶ شهرآرا محله ۱۷ شهریورماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.