
دلتنگیهای کفاش پیر برای باغمزار کاشمر
از پشت عینکش خیرهخیره نگاهمان میکند. بوی سریش، مغازه کوچک کفاشیاش را برداشته است. کفش کهنهای را بین دو دستش گرفته و با فشار، سوزن را از زیر کف پلاستیکی کفش وارد میکند و نخ هم بهدنبالش توی کفش فرو میرود.
میرزاحسین کندری ۹۰ سالش را پرکرده است و از وقتی به خاطر دارد، همدم کفشهای کهنه و نخ و سریش بوده است. اصلا به بوی چسب و کفش خوگرفته و اگر دو روز در مغازهاش را باز نکند، طاقتش طاق میشود.
در خیابان فداییان اسلام در محله پروین اعتصامی مغازه دارد و همان دوروبر ساکن است. اصالتا کاشمری است و حدود چهارپنجسال پیش از ولایتشان راهی مشهد شده تا نزدیک دخترهایش باشد. حس غربت عصرها بدجور بیخ گلوی میرزاحسین را میگیرد.
زورم به کوزه نمیرسید
آنقدر کوچک بود که نمیفهمید چرا باید کار کند. وقتی پدرش امر کرد باید مانند برادرها شغلی داشته باشد، سنوسالی نداشت. یکی از آنها خیاط بود، دیگری قالی میبافت و حالا برادر بزرگتر مدام زیر گوش پدر میخواند که حسین برود پیشش شاگردی. او کفاش بود و یک وردست لازم داشت. برادر بزرگتر سختگیر بود و تندمزاج. آنقدر که حسین از او بیشتر از پدرش میترسید.
میرزا نخ را با همه زورش از توی کفش بیرون میکشد و بهدنبال روزنهای دیگر برای جای سوزن، کف کفش را زیرورو میکند. آرام میگوید: فکر میکنم پنجسالم تمام نشده بود که وردست برادرم شدم. پنجنفر در مغازهاش کار میکردند. من هم شدم «آب بیار، پیاز بیار» مغازه؛ یعنی کارهای کوچک را به من میسپردند.
مغازه آب نداشت. حسین کوچک مجبور بود کوزه را تا پای آبانبار ببرد و آبش کند؛ «سنگین بود. خیلی سنگین. آنقدر که زورم نمیرسید کوزه را بلند کنم. برای اینکه نیندازمش، کوزه را به سینهام میچسباندم. لباسم زمستان و تابستان خیس بود، اما مگر چارهای داشتم.»
ریزریز میخندد؛ «میگویند مردی در چاه افتاده بود. عابری رد میشد. به مرد گفت صبر میکنی بروم طناب بیاورم؟ مرد گفت مگر چاره دیگری هم دارم؟ این حکایتِ من در آن روزها بود.»
خدمت برای کدخدا
اوستاحسین تا وقتی به سربازی برود در مغازه دیگری مشغول کار بود. روستای کندری که او در آن بزرگ شده بود، کدخدایی داشت که حسابی خرش توی نظمیه میرفت. کدخدا با نظمیه قرارداد نانوشتهای داشت. جوانها وقت خدمتشان که میشد بهجای اینکه بروند خدمت، در روستا برایش کشاورزی میکردند و او درعوض سبیل نظمیهچیها را چرب میکرد. خدمت رفتن میرزاحسین هم به این منوال گذشت.
بعضی از مشتریها میگویند پول نقد نداریم؛ برایت میآوریم، اما دیگر خبری ازشان نمیشود
با همین شغل، حسینآقا زندگی مشترک تشکیل داد. دخترهایش را بزرگ کرد و شوهر داد. تا وقتی همسرش بود، زندگی میرزا راحتتر میگذشت و آرامش داشت، اما امان از روزی که دخترها رفتند سر زندگیشان و همسر میرزاحسین هم از دنیا رفت؛ «آنقدر گریه کردم که مریضی قلبی گرفتم و عملم کردند. دخترها نگرانم بودند. میگفتند مدام نمیتوانند بین مشهد و کاشمر در رفتوآمد باشند. خیلی اصرار کردند که از زادگاهم به مشهد نقل مکان کنم. قبول کردم، اما کاش قبول نمیکردم.»
دیدارهای عصرانه
میرزا بار و بندیلش را جمع کرد و بعداز فوت زنش از کاشمر به مشهد و محله پروین اعتصامی کوچ کرد. کرایه خانهاش را بچههایش میدهند و ناهار و شامش را میپزند و برایش به در مغازه میآورند. حالا چهارسال از آن روزی که در خیابان فدائیان اسلام، جاگیر شد میگذرد. آرامآرام همسایهها شناختندش. اما میرزاحسین غروب که میشود، یاد باغ مزار میافتد و اموات خفته در آنجا. یاد امامزاده سیدمرتضی، آرامگاه مدرس و کوچههای پردرخت شهرش.
حاجآقا کندری را حالا دیگر خوب میشناسند. گاه عصرها پیرمردها سری به میرزا میزنند و حالش را میپرسند. او هم مدام بین کلامش تکرار میکند «قربان شما».
کفشهایی که روی دستم مانده است
از دستمزدش که میپرسم، میگوید: بالاشهر هر کفش را ۱۸۰ تومان میگیرند؛ من، اما ۷۰ تومان دستمزد میگیرم. همان را هم نمیدهند. کارتخوان ندارم. بعضی از مشتریها میگویند پول نقد نداریم؛ همین دوروبر ساکن هستیم، برایت میآوریم، اما دیگر خبری ازشان نمیشود. عیبی ندارد باباجان! بگذار آنها مدیون من باشند، نه من به آنها. خداراشکر هیچ حقی از مردم به گردنم نیست.
میرزا کیسهای را نشانم میدهد و میگوید: از سه سال پیش تا حالا بیشتر از پنجاهجفت کفش دارم که مشتری دنبالش نیامده است. میترسم بمیرم و امانت مردم به دستشان نرسد.
از مغازه که بیرون میآیم، میرزاحسین کفش زنانهای را به دست میگیرد تا دوردوزیاش کند.
* این گزارش سهشنبه ۱۵ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۱ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.