کد خبر: ۱۳۰۹۷
۱۵ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
دلداری همسایه‌ها آرامم کرد

دلداری همسایه‌ها آرامم کرد

پسر زهرا خانم دانشگاه سمنان قبول شده بود و دلتنگی‌های مادرانه امانش را بریده بود اما یک همدلی صمیمانه حالش را بهتر کرد. یکی از همسایه‌ها وقتی دید او بی‌قرار است، گفت پسرت رفته تا ادامه تحصیل دهد.

بعضی روز‌ها در زندگی آن‌قدر متفاوت‌اند که تا سال‌ها با جزئیاتشان در ذهن می‌مانند. برای زهرا اسماعیلی، ساکن محله شهیدبهشتی، روزی که باید پسرش را راهی دانشگاه در شهر دیگری می‌کرد، از همان روز‌ها بود. 

انگار بغض جدایی، پیش از حرکت، در دلش خانه کرده بود. طاقت دوری را نداشت، اما تلاش می‌کرد به روی خودش نیاورد. زهراخانم از خاطره آن روز می‌گوید، لحظه‌هایی که حالا با یادآوری‌اش لبخند می‌زند.

 

دلتنگی مادرانه‌

نمی‌دانست بار چندم است که چمدان را باز و بسته می‌کند تا مطمئن شود همه وسایل فرزندش داخل آن است. پسرش در دانشگاه سمنان رشته گفتاردرمانی قبول شده بود و باید او را راهی می‌کرد، اما هربار که نگاهش به چهره فرزندش می‌افتاد، در دلش غوغایی بود. انگار دلتنگی از همان لحظه شروع شده بود.

زهراخانم تعریف می‌کند: سینی قرآن را آماده کردم و سعی کردم به روی خودم نیاورم تا پسرم احساس غربت نکند، اما وقتی آب را پشت سرش ریختم و رفتنش را تماشا کردم، دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. هنوز در خانه را درست نبسته بودم که بغضم ترکید.

سرش را با کار‌های خانه گرم کرد، اما همچنان فکرش درگیر پسرش بود؛ «با اتوبوس از مشهد تا سمنان هشت‌ساعت راه بود و دل‌نگرانش بودم. یک بار تلفنی حالش را پرسیدم. او که می‌دانست طاقت دوری‌اش را ندارم گفت وقتی برسد خودش تماس می‌گیرد.»

بااین‌حال، دل زهراخانم یک‌جا بند نمی‌شد و خودش هم نمی‌دانست چرا این‌قدر بی‌قرار است؛ «انگار آن روز زمان نمی‌گذشت؛ بنابراین چادرم را سر کردم و راهی حرم امام‌رضا (ع) شدم. گفتم می‌روم آنجا کمی با آقا خلوت کنم و از او می‌خواهم هوای پسرم را داشته باشد.»

 

داستان تاب‌آوری زهرا اسماعیلی وقتی پسرش راهی شهر دیگری شد

 

چایی که سرد شد

تا آن موقع حتی یک روز هم از پسرش جدا نشده بود و احساس دلتنگی عجیب اذیتش می‌کرد. سمت عصر، وقتی به خانه برگشت، پسرش تماس گرفت و گفت رسیده و اتاق خوابگاه را تحویل گرفته است. زهراخانم پرسید: «غذا چی خوردی؟» پسرش جواب داد: «ناهار خورده‌ام، اما دلم چای می‌خواهد. در خوابگاه سماور یا کتری نیست و قرار است یک قابلمه آب کنیم تا جوش بیاید و چای کیسه‌ای بخوریم.»

راهی حرم امام‌رضا (ع) شدم. گفتم می‌روم آنجا کمی با آقا خلوت کنم و از او می‌خواهم هوای پسرم را داشته باشد

این حرف دوباره زهراخانم را هوایی کرد. تلفن را که قطع کرد، چشمش به لیوان چایی افتاد که برای خودش ریخته بود. هرکاری کرد، نتوانست لب به چای بزند؛ باز هم بی‌قرار شده بود که ناگهان زنگ در به صدا درآمد.

 

آرامش همسایه

او تعریف می‌کند: یکی از همسایه‌ها برای کاری آمده بود. وقتی دید من چقدر بی‌قرار هستم و مدام از پسرم می‌گویم، گفت «پسرت رفته تا ادامه تحصیل دهد. باید خوشحال هم باشی که دارد برای آینده‌اش تلاش می‌کند. او مردی شده است که می‌تواند از عهده خودش بربیاید.»

حرف‌های ساده و صمیمی همسایه، زهرا‌خانم را آرام کرد. حالا شش سال از آن روز گذشته و پسرش توانسته کلینیک توان‌بخشی و گفتاردرمانی خودش را تأسیس کند. زهراخانم با دیدن موفقیت او، از ته دل خوشحال و مغرور است و خاطره دلتنگی آن روزها، حالا به شیرینی موفقیت فرزندش تبدیل شده است.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۱۵ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۱ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44