کد خبر: ۱۲۹۴۰
۲۶ شهريور ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
صمد صابری؛ مرد ۱۴ ساله خاکریز‌ها هنوز هم کارگری می‌کند

صمد صابری؛ مرد ۱۴ ساله خاکریز‌ها هنوز هم کارگری می‌کند

صابری‌ابراهیم‌زاده می‌گوید: یک شب قبل از عملیات نصر وارد خاک عراق شده بودیم. با یکی از بچه‌های راننده گریدر، آفتابه برداشتیم برویم دستشویی. صدای بعثی‌ها می‌آمد. رفتیم جلو و با سر آفتابه، ۹‌نفرشان را اسیر کردیم!

پیش از انقلاب بود که آقا فریدون، قید کار در روستا را زد و با ۶کلاس سوادی که داشت، برای کار در معدن سنگ‌آهن لجنه راهی شاهرود شد. همه اعضای خانواده همراهش بودند، راضیه‌خانم و هفت‌فرزندش.

بین بچه‌ها صمد عشق عجیبی به کار در معدن داشت، البته نه حفاری و کارگری، بلکه کار با بلدوزر و گریدر و کمپرسی. رفت‌وآمد هرروزه صمد همراه پدر انگار داشت آینده پسر هشت‌ساله‌ای را می‌ساخت که بین هیاهوی تیله‌بازی پسربچه‌ها و عروسک‌بازی دخترها، تمام فکر و ذهنش، کندن خاک و ساختن راه بود.

آن ساعت‌ها و صورت آفتاب‌سوخته و دست‌های خاکی و لباس‌های گِل‌اندود در خاطر صمد کوچک باقی ماند تا روزی که در چهارده‌سالگی عشق رفتن به جبهه در دلش گل کرد و با سه ماه آموزش در پادگان جهاد، به‌عنوان راننده گریدر و لودر به کردستان و سپس خوزستان اعزام شد.

درست همان روز‌هایی که صمد در جبهه بود، برادر بزرگ‌ترش، بهمن، هم در جبهه حضور داشت که سه سال با هم اختلاف داشتند و وقتی صمد مشغول سنگرسازی و جاده‌سازی برای عملیات نصر یک بود، خبر شهادت برادر را برای او آوردند.

صمد صابری‌ابراهیم‌زاده که ساکن محله امام‌هادی (ع) است و دوفرزند دختر دارد، حالا پنج‌سالی می‌شود که در شهرداری منطقه ۱۰ به‌عنوان کارگر و نگهبان بوستان بنفشه فعالیت دارد، برای او کار عار نیست و برای سبزماندن بوستان محل زندگی‌اش هرکاری بتواند انجام می‌دهد، از نظافت تا آبیاری گل‌وگیاه.

 

اگر می‌خواهی مثل بهمن باشی نیا!

دوران کودکی صمد با عشق به ماشین‌آلات سنگین می‌گذشت تا اینکه دانش‌آموز کلاس اول راهنمایی شد. وقتی برای ثبت‌نام رفتند، مدیر مدرسه به او گفت «اگر می‌خواهی مثل بهمن درس بخوانی، اصلا مدرسه نیا!»

بهمن چندسال پیش همان مدرسه ثبت نام کرده‌بود ولی بعد از مدتی درس و مشق را رها کرد و به جبهه رفت. صمدآقا به مدیر مدرسه اطمینان داد که می‌خواهد درس بخواند و خواهش کرد که او را ثبت‌نام کنند.

سه ماه که از مدرسه گذشت، صمد، هوای بهمن را کرد و حال‌و‌هوای جبهه به سرش زد. برای اینکه سن‌وسالش کم بود، تصمیم گرفت به پادگان جهاد برود و رانندگی ماشین‌آلات سنگین را یاد بگیرد تا بلکه از این طریق بتواند به جبهه اعزام شود.

صمد می‌گوید: وقتی رفتم پادگان، چهارده‌سالم بود. مدیر پادگان و مسئول آموزش بچه‌ها تا من را دید، گفت «جغله! تو پایت به کلاج و ترمز می‌رسد که می‌خواهی رانندگی بلدوزر یاد بگیری؟ برو به درس و مشقت برس.»

صمد ناراحت و غمگین به خانه برگشت و در روز‌های بعد دوباره شانسش را امتحان کرد. آن‌قدر رفت و آمد که به او اجازه داده شد در این دوره نود‌روزه شرکت کند. او ۲۷‌مرداد‌۶۵ و بعداز یادگیری کار با ماشین‌های سنگین، عازم کردستان شد و کار جاده‌سازی و ساخت خاکریز برای رزمندگان را شروع کرد.

 

صمد صابری؛ مرد ۱۴ ساله خاکریز‌ها

 

نقش مهم خاکریز‌ها

صمدآقا کارش در جبهه را خیلی مهم می‌داند و دلیلش را این‌گونه توضیح می‌دهد: دیدم خاکریز‌ها نقش خیلی مهمی در جنگ دارند تا بچه‌ها پشت آن سنگر بگیرند و بتوانند در مقابل دشمن دفاع کنند. هر‌جا بچه‌های ما خاکریز نداشتند، دشمن حمله می‌کرد و رزمندگانمان را به شهادت می‌رساند. دلیل اینکه خیلی از بچه‌های ما به شهادت رسیدند یا اسیر شدند، نبود سپر بلایی بود که پشتش قرار بگیرند و از خودشان دفاع کنند.

او ادامه می‌دهد: عملیات که می‌خواست شروع بشود، فرماندهان طراحی آن را انجام می‌دادند و باید برخی کار‌ها و راه‌های ارتباطی ایجاد می‌شد. هنگام عملیات باید خاکریز می‌زدیم و بعد‌از عملیات هم باید خاکریز‌ها را تثبیت و جاده‌ها و راه‌های ارتباطی و سنگر‌ها را ترمیم می‌کردیم. غذا را در زمان عملیات داخل پلاستیک به ما می‌دادند. بعضی موقع‌ها، به‌خصوص در خوزستان، به قدری هوا گرم بود که غذا خراب می‌شد.

 

شیمیایی‌شدن در کربلای ۵

دی‌ماه سال‌۶۵ بود که عملیات کربلای‌۵ انجام شد. با پیشروی نیرو‌های ایرانی به‌سمت بصره، عراقی‌ها سراسیمه حملات شیمیایی را از همان روز آغاز کردند. صمدآقا در آن عملیات راننده گریدر بود و به‌همراه سایر بچه‌های جهادی، جاده را برای حرکت رزمندگان و خودرو‌های خودی باز می‌کردند.

صمدآقا در این عملیات، شیمیایی و جانباز شد، مجروحیتی که عوارض آن بعد از چهل‌سال از بین نرفته است و خس‌خس سینه، عوارض تنفسی و سرفه‌های خشک را به همراه دارد.

مدیر پادگان و مسئول آموزش بچه‌ها تا من را دید، گفت جغله! تو پایت به کلاج و ترمز می‌رسد؟

او می‌گوید: وقتی بمب شیمیایی زدند و متوجه شدم که تنفسم مشکل دارد، خودم را به بهداری رساندم. دیدم در بهداری کسی نیست. آنجا بود که از بوی تند گاز‌های سمی متوجه شدم که بهداری هم مورد حمله شیمیایی بعثی‌ها قرار گرفته است.

صمدآقا در بهداری یک دستمال خیس به‌دور دهانش پیچید و دوباره خودش را به گریدر رساند تا کارش را انجام دهد؛ «نصفه‌شب بود و من همچنان داشتم کار می‌کردم. دیدم یکی از بچه‌ها چراغ قوه به دستش گرفته است و دارد بال‌بال می‌زند. اولش تحویل نگرفتم ولی وقتی صدای داد و فریادش را شنیدم، ماشین را خاموش کردم و به او گفتم «چه خبر است؛ خودت را خفه کردی!»

بنده خدا با دست، کنار زنجیر گریدر را به من نشان داد که نواری از بمب‌های شیمیایی عمل‌نکرده بعثی‌ها آنجا افتاده بود و اگر من می‌رفتم روی آنها، خودم و تمام منطقه روی هوا می‌رفت. معلوم نیست اگر آن بمب‌ها عمل می‌کردند، چند نفر از بچه‌ها همان‌جا شهید می‌شدند.»

 

گرفتن ۹ اسیر عراقی با آفتابه!

فروردین سال‌۶۶، عملیات نصر یک، در منطقه کردستان و غرب بانه انجام می‌شد؛ مثل هر عملیات دیگری ابتدا بچه‌های جهاد می‌آمدند و جاده‌سازی و سنگرسازی می‌کردند.

صمدآقا می‌گوید: بیشتر شب‌ها کار می‌کردیم تا از تیررس دشمن دور باشیم. یک شب قبل از عملیات نصر یک، تا نصفه‌شب کار می‌کردیم و اصلا حواسمان نبود که وارد خاک عراق شده‌ایم. سر صبح، حاج‌عقیل که از بچه‌های راننده گریدر بود، به من گفت «صمد بیا بریم دستشویی.»

یک آفتابه برداشتیم و رفتیم پشت تپه. آنجا بود که دیدیم صدای بعثی‌ها می‌آید. رفتیم جلو، عقیل سر آفتابه را چسباند به پشت یکی از بعثی‌ها که خواب بودند. عربی را دست‌و‌پا‌شکسته یاد گرفته بودیم.

من با صدای بلند داد زدم «الایدی الی الرأس» یعنی دست‌ها را بگذارید روی سرتان. آنها تا به خودشان آمدند، ۹‌نفرشان را اسیر کردیم و با آفتابه بردیم بالا! وقتی اسرا را تحویل بچه‌های سپاه دادیم و فهمیدند که با آفتابه اسیر شده‌اند، کارد می‌زدی، خونشان درنمی‌آمد.

 

بهمن، یک وجب قبر هم ندارد

رزمنده و جانباز محله امام‌هادی (ع) در بانه بود که به او خبر شهادت برادرش را دادند؛ «بهمن که شهید شد، خیلی دلم گرفت. ناخودآگاه یاد بچگی‌هایمان افتادم. باهم کلی خاطره داشتیم؛ همان موقع‌هایی که با هم بنّایی می‌رفتیم و من روزی ۹۰‌تومان مزد می‌گرفتم و او روزی ۱۸۰‌تومان. من سنم کمتر بود و بیشتر چای درست می‌کردم، اما بهمن به اندازه یک مرد بزرگ و کارگر کاری، کار می‌کرد.

یک روز که کار بنّایی تمام شد، بهمن به من گفت «بیا پول‌هایمان را روی هم بگذاریم و یک موتور گازی بخریم.» آخرش ۱۵۰۰ تومان جمع کردیم و یک موتور گازی طوسی که باکش عقب بود و بهش موتور خارجی می‌گفتند، خریدیم. این موتور شده بود همه عشق ما، با اینکه بیشتر پولش را بهمن داد بود، مساوی استفاده می‌کردیم؛ یک روز دست من، یک روز دست بهمن.»

بهمن عضو اطلاعات‌عملیات بود؛ لباس کُردی می‌پوشید و چندروز چندروز می‌رفت در خاک عراق برای تجسس و جمع‌آوری اطلاعات. آخرش هم در یکی از این عملیات‌ها شهید شد و پیکرش در سلیمانیه عراق جاماند. برای من چیزی سخت‌تر از این نیست که برادرم حتی یک وجب قبر ندارد.

 

صمد صابری؛ مرد ۱۴ ساله خاکریز‌ها

 

با کمپرسی شاخ‌به‌شاخ شدم

صمدآقا یک بار دیگر هم اواخر سال‌۶۶ و در‌جریان حمله عراقی‌ها به حلبچه شیمیایی شد؛ با‌این‌حال او تا آخرین روز جنگ تحمیلی هشت‌ساله در جبهه ماند، حتی بعد از امضای قطعنامه و پایان جنگ. صمد و تعدادی دیگر از رزمندگان جهادی در منطقه ماندند تا در جاده‌سازی محور‌های غربی و جنوبی کشورمان فعالیت کنند.

او بعد از جنگ به مشهد باز‌گشت و ساکن محله امام هادی(ع) شد. صمد همچنان کار با ماشین سنگین را در شر‌کت‌های راه‌سازی ادامه می‌داد تا اینکه در سال‌۹۴ و در یک سانحه تصادف که در پروژه سدسازی برایش اتفاق افتاد، از‌کارافتاده شد؛ «در مسیر سد بودیم که یک کمپرسی از روبه‌رو می‌آمد. ترمزش بریده بود و سرعت زیادی داشت. با هم شاخ‌به‌شاخ شدیم و با لودری که دستم بود، چپ کردم.

لگنم شکست و بعد از آن دیگر نتوانستم پشت ماشین سنگین بنشینم. با کوچک‌ترین ضربه‌ای که به من وارد می‌شد، درد عجیبی احساس می‌کردم و برای همین دیگر بی‌خیال کار با ماشین سنگین شدم.»

 

کار برایم عار نیست

او چندسالی است که نیروی شهرداری و فضای سبز شهرداری منطقه۱۰ است و در بوستان بنفشه محله امام‌هادی (ع) کار می‌کند. خودش می‌گوید برایش کار عار نیست و هر کمکی از دستش بربیاید کم نمی‌گذارد؛ گاهی شلنگ آب در دست می‌گیرد و درختان را آب می‌دهد و گاهی مسیر را جارو می‌زند تا همیشه برای رفت‌وآمد عابران تمیز بماند.

وقتی اسرا را تحویل بچه‌های سپاه دادیم و فهمیدند که با آفتابه اسیر شده‌اند، کارد می‌زدی، خونشان درنمی‌آمد

او می‌گوید: برای موفقیت درهرکاری باید عاشقش باشی. من هم عاشق کارم هستم. با مردم خوب رفتار می‌کنم و درعوض مردم هم رفتار دوستانه‌ای با من دارند. سعی می‌کنم اینجا آچارفرانسه باشم و از انجام هرکاری که بتوانم، کوتاهی نمی‌کنم.

 

شهرداری می‌داند چه کسی را کجا بگذارد!

صمدآقا لابه‌لای حرف‌هایش از بعضی اهالی گلایه می‌کند که می‌آیند با آب بوستان که برای سرویس بهداشتی و آبیاری درختان است، ماشین می‌شویند!

می‌گوید: در این بی‌آبی مملکت، برخی رعایت نمی‌کنند. دو‌سه‌بار دیدم که از سرویس‌های بهداشتی، دبه بیست‌لیتری آب پر می‌کنند و می‌برند. گاهی هم می‌آیند با شیر آب پارک، ماشین می‌شویند و من هر بار مانع از این کار می‌شوم. آنها هم دلخور می‌شوند و به من می‌گویند «خوب است؛ شهرداری می‌داند چه کسی را کجا بگذارد!» من هم در جواب همه آنها می‌گویم «بله؛ من اینجا هستم تا هوای بیت‌المال را داشته باشم.»

 

صمد صابری؛ مرد ۱۴ ساله خاکریز‌ها

 

اینجا دارم نفس می‌کشم

‌رابطه گرم و صمیمانه‌ای با همسایه‌های پارک دارد و اهالی او را به چشم یک دوست مهربان و خوش‌خلق می‌بینند که همیشه لبخندی برلب دارد و در هر فرصتی آماده کمک است. این احترام متقابل فضای پارک بنفشه را به محیط دل‌نشین‌تری برای اهالی محله امام‌هادی (ع) تبدیل کرده‌است.

خودش می‌گوید: روز‌های جمعه و شب‌های تابستان، این پارک خیلی شلوغ است. اهالی می‌آیند و تا پاسی از شب می‌نشینند و من هم مواظبشان هستم. مردم این محله خیلی بامعرفت هستند، نظافت را رعایت می‌کنند و بعضی وقت‌ها با نوشیدنی‌های خنک یا چای از من و همکارانم پذیرایی می‌کنند. صمدآقا دوروبرش را نشان می‌دهد و می‌گوید «اینجا دارم نفس می‌کشم.»

 

* این گزارش چهارشنبه ۲۶ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44